وبلاگ من

...

۴۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

نام فیلم: #چهارشنبه_خون_به_پا_می_شود | نویسنده و کارگردان: #حماسه_پارسا | با بازیِ #حامد_بهداد | مدت زمان: ١ ساعت و ٣۶ دقیقه
___
و سکوت چقدر تلخ است، که ٣٢ دندانِ الفبا را به هم می چسباند و رنگین کمانِ هستی را خاکستری می کند و من، ایران، اسیر سکوتی خودخواسته تا روزی که نمی دانم. اسمش چه بود؟ حادثه؟ ترس؟ انتقام؟ امید؟ مرگ؟ عشق؟ تقدیر؟ شاید هم زندگی #قلم ی را برای من به ارمغان آورْد.
___
ایده ی فیلم تا حد زیادی شبیه فیلم #آژانس_شیشه ای است. آنجا آژانش هواپیمایی شده بود مکان گروگیری، اینجا صّرافی.
صرافی پوششی است برای گروهی از افراد که اقدام به پولشویی و قاچاق دختر می کنند. دختری جوان که خبرنگار است قصد تهیه‌ی گزارش از این اقدامات غیرقانونی را دارد اما کشته می شود. برادرِ دختر در صدد انتقام بر می آید و یک روز با همکلاسی های تئاتر‌ش اقدام به اجرای تئاتری واقعی می کنند! علاوه بر یافتن اطلاعات از کارهای قاچاق یونسی و همکارانش، خواسته ی آن ها این است که دوست شان از زندان آزاد شود.
___
#حامد_بهداد نقش یکی از ماموران نیروی انتظامی را بازی می کند. او در جوانی اش مادری مریض دا‌‌شته و محتاج به پیوند کلیه و کلیه ی پیوندی از مادرِ مرحومِ همان دخترِ خبرنگار به مادرِ #بهداد داده می ‌شود. بنابراین #حامد_بهداد هیشه خودش را مدیون این خانواده می داند. او تابِ دیدنِ به دام افتادنِ برادرِ دخترِ خبرنگار را ندارد، پس با او نقشه ای می ریزد که هرچه می خواهد آدم بکُشد تا انتقام خواهرش را بگیرد، اما دستگیر نشود!
در انتها همه لو می روند و می میرند، حتی #بهداد !
___
سرانجام سکوت در هم می شکند و این صداست که جاری می شود. و من با #قلم ی که روزگار برایم به ارمغان آورْد قصه ی زنان و مردانی را که ایران به خود دیده بود روایت کردم. به یادِ دوست.

نام فیلم: #پنج (#پنج_برداشت_بلند_تقدیم_به_ازو) | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | ١ ساعت و ١۴ دقیقه
___
هیاهوی بسیار برای هیچ
___
اگر خسته شدید، لطفاً سالن را ترک نکنید، چشمانتان را بندید و فقط به صداها گوش کنید. شما شانس این را دارید که فیلم های دیگری را در سینماهای دیگر و در زمان های دیگر ببینید، اما این فیلم، برای اولین بار، و امیدوارم نه برای آخرین بار، به نمایش گذاشته می شود و من مطمئنم که شما موفق به تماشای چنین فیلمی در هیچ سینمایی نخواهید شد. پس تا آخر بنشینید و تمام آن را ببینید.
صحبت های #کیارستمی پیش از پخش فیلم #پنج
___
#پنج از پنج لانگ‌شاتِ (لانگ‌شات به مساحت قابل ملاحظه ای در اطراف موضوع فیلم یا عکس گفته می شود. در این تصویر، دوربین فاصله ی بسیاری تا موضوع دارد و یک شیء یا یک شخص را در ارتباط با محیط اطرافش نشان می دهد. به طور کلی لانگ‌شات انتقال و عبور از منظره ی عمومی است -منبع: ویکی پدیای فارسی-) حدوداً ١۶ دقیقه ای ساخته شده است:
١. تلاش امواج دریا برای از بین بردن و در هم شکستن تکّه ای چوب که کنار ساحل افتاده است.
٢. موج ها دیگر آزاد نیستند. نرده هایی آبی رنگی را می بینیم که پیاده‌رو را از ساحل جدا کرده است. عبور و مرور مردم را می بینیم. هرچه تکه چوبِ لانگ‌شاتِ قبلی ناتوان و عاجز است، و چیره ی قدرت موج و دریا شده؛ اینجا تسلط انسان بر طبیعت را می بینیم زیرا که حصاری بین خودش و دریا کشیده، پس نه خبری از دریاست و نه از امواجِ دریا خبری.
٣. تعدادی سگ در ساحل می بینیم. برخی نشسته و برخی ایستاده. می آیند و می روند. در این لانگ‌شات و لانگ‌شاتِ بعدی، به نظرم #کیارستمی می خواسته نشان دهد طبیعت همانقدر که تخریب پذیر است، رنگ و نشانِ زندگی انسان ها را نیز دارد و فعلِ "خواستن" برایش صرف می ‌شود. زیرا که حیوانات بر کرده های خود تسط دارند و تحت سیطره ی قدرت کسی یا گروهی از کَسان قرار نگرفته اند.
۴. گروهی اردک از سمت چپِ تصویر به سمت راست حرکت می کنند و از قاب خارج می شوند. تک تک و گروهی. بعد از چند لحظه، عبور کردن هایشان قطع می شود و ناگهان همه ی اردک ها برمی گردند و از سمت چپِ تصویر خارج می شوند.
۵. یقیناً این لانگ‌شات متفاوت تر از قبلی هاست. تصویر ماه را درون آب می بینیم که مدام ظاهر می شود و غیب. با ظاهر شدن سپیده‌دمِ صبح، صدای قورباغه و سگ تبدیل به صدای خروس می شود. به نظر من #کیارستمی می خواسته نشان دهد هر امیدواری ئی و هر ناامیدی ئی در جوارِ هم معنا می یابد.
یعنی هیچ چیزِ خوب و بدی در دنیا وجود ندارد، هر بدی و هر بدی ئی یک روز خوب بده و هر خوبی و هر خوبی ئی یک روز بد!
#مظاهر_سبزی
___
#کیارستمی این فیلم را به #یاسوجیرو_ازو، فیلمساز ژاپنی، تقدیم کرده است. معروف ترین فیلم #ازو #داستان_توکیو است. او در زمان زندگی اش به شهرت نرسید و تازه پس از مرگش شناخته شد و #سینمای_صامت اش دیده شد. #ازو در سال ١٩۶٣ بر اثر ابتلا به سرطان درگذشت و روی سنگ قبرش به زبان ژاپنی نوشتند "مو"، به معنای "خلا"!
___
این فیلمی نیست که تماشاگرش را به هیجان بیاورد. به نظرم بهترین واکنش به چنین فیلمی، بی تفاوتی است! اما این بی تفاوتی معنایش الزاماً دریافت نکردن فیلم یا با آن ارتباط برقرار نکردن نیست.

جمع بندی کتاب #مزایای_منزوی_بودن
نویسنده: #استیون_چباسکی
مترجم: #کاوان_بشیری
#انتشارات_ملیکان
٣۶۴ صفحه
_
در جایی از کتاب، وقتی که بیل کتاب #بیگانه را به چارلی می دهد، به او می گوید "خوندنش خیلی آسونه، ولی خوب خوندنش خیلی سخته"
یقیناً نمی توانیم #استیون_چباسکی را با #آلبر_کامو قیاس کنیم، اما #مزایای_منزوی_بودن تا حدی مشابه #بیگانه است. علیرغم سادگیِ ظاهریِ کتاب، برخی از گفته هایش را در کُنه وجود خویش می یابیم و پس از روزها درست وقتی که اطلاعاتش ته نشین شد و آن وقت که درگیر کارهای روزمره مان هستیم، یاد حرف های ساده ی کتاب می افتیم. این اتفاق برای من چندین و چندبار افتاد و برای مثال یکی از آن اتفاق ها وقتی رخ داد که یک روز در اتوبوس مردی شهرستانی از من خواست به جای او و همسرش هم کارت بلیط بزنم و وقتی این کار را انجام دادم و برگشتم روی صندلی ام نشستم، دیدم می خندد. نمی دانستم برای چه می خندید و نپرسیدم هم. این من را به تک تک جملات کتاب وصل کرد، به تک تک نامه های چارلی به دوست خیالی اش و تمام پراکنده گویی هایش‌؛ که از همه چیز اطرافش برای رفیق خیالی اش می گفت، در صورتی که علت خیلی هایشان را نمی دانست.
دغدغه ی اصلی #نویسنده ی کتاب به نظر من قرار گرفتن عنصری معلوم در فضایی نامعلوم است. چارلی بچه ای است که در معمولی بودنش و معمولی بودن محیط اطرافش و آدم هایی که با آن ها زندگی می کند شک نداریم، و حال این آدم معمولی در فضایی نامعلوم قرار گرفته است که اتفاقا آن محیط را هم تا حدی می فهمیم.
کتاب پایان مشخصی ندارد، همانطور که شروع و میانه ی مشخصی نداشت. کتاب یک "میانه" ی تمام عیار است و در حقیقت گویی برشی از روزنوشت های یک بچه را می خوانیم، بچه ای دبیرستانی که از قضا مثل یک فیلسوف قضایای در هم تنیده را واکاوی می کند و می فهمد.

نام فیلم: #خاک_آشنا | نویسنده و کارگردان: #بهمن_فرمان_آرا | مدت زمان: ١ ساعت و ٣٣ دقیقه
___
آدم فکر می کنه می تونه گذشته رو پشت سر بزاره و از نو شروع کنه، ولی این اشتباهه، چون گذشته شما رو پیدا می کنه و به سراغ تون میاد و روزْ روزِ جوابه.
___
هنرمندی تهرانی با تخلص "مام نامدار" که خود را در خانه ای در کردستان محبوس کرده تا شعر بگوید و نقاشی بکشد و خلاصه آن که هنر را آنطور که دل اش می خواهد و حس اش می طلبد لمس کند و تجربه کند؛ یک روز از خواهرش می شنود که شبنم از خارج برگشته، همان دختری که مام نامدار یک عمر عاشق سینه چاک اش بود.
خواهرزاده ی این هنرمند تهرانی-کردستانی که چندین بار اقدام به خودکشی کرده است و پدرش را نیز از دست داده، به تبعِ این که مادرش می خواهد با شوهر چهارم اش به دُبی برود و طعم زندگی غیر ایرانی را بچشد، وارد زندگی مام نامدار می شود و عملاً تنهایی اش را بر هم می زند و این تنهایی وقتی بیش از پیش آشفته می شود که سر و کله ی شبنم هم پیدا می شود.
___
در کنار داستان عشق مرده ی مام نامدار-شبنم، خواهرزاده ی مام نامدار عاشق دختری کورد می شود، عشقی زنده و حَیّ و حاضر که او را تا دَمِ مرگ می کشاند.
در انتها کاشف به عمل می آید که شبنم به خاطر این پای آشنا بودنِ خاک را به میان کشیده است و به ایران برگشته که سرطان دارد و پزشکان امریکایی جواب اش کرده اند‌‌‌‌‌؛ همان شبنمی که شده بزرگ ترین سوال زندگیِ مام نامدار، زیرا که در اوج عشق و عاشقی دو طرفه ای که بین شان بود، با محمود که اصلاً عاشق اش نبود "اما پولدار بود" به خارج گریخت‌؛ در سراب زندگی ئی رؤیایی.
خواهرزاده ی مام نامدار بالاخره پس از کلی تلاش به دختر کورد مورد نظرش می رسد؛ اما مام نامدار نه تنها به شبنم نمی رسد بلکه با دیدن دوباره اش داغ دل اش تازه تر می شود و یک شب وقتی که درب ها و پنجره های خانه اش را شش قفل کرده تا بیشتر از همیشه از مردم پنهان بماند، درب را به روی رفیق صمیمی اش که نویسنده بود نمی گشاید و رفیق اش در نزاع با پلیس کشته می شود و شاید #فرمان_آرا قصد داشته به این صورت به مخاطب بفهماند که اگر هنرمند از جامعه اش بِبُرَد و به انزوای خود پناه ببرد، همه چیزش را از دست خواهد داد؛ هم عشق اش هم رفیق صمیمی اش.

نام فیلم: #خاک_آشنا | نویسنده و کارگردان: #بهمن_فرمان_آرا | مدت زمان: ١ ساعت و ٣٣ دقیقه
___
آدم فکر می کنه می تونه گذشته رو پشت سر بزاره و از نو شروع کنه، ولی این اشتباهه، چون گذشته شما رو پیدا می کنه و به سراغ تون میاد و روزْ روزِ جوابه.
___
هنرمندی تهرانی با تخلص "مام نامدار" که خود را در خانه ای در کردستان محبوس کرده تا شعر بگوید و نقاشی بکشد و خلاصه آن که هنر را آنطور که دل اش می خواهد و حس اش می طلبد لمس کند و تجربه کند؛ یک روز از خواهرش می شنود که شبنم از خارج برگشته، همان دختری که مام نامدار یک عمر عاشق سینه چاک اش بود.
خواهرزاده ی این هنرمند تهرانی-کردستانی که چندین بار اقدام به خودکشی کرده است و پدرش را نیز از دست داده، به تبعِ این که مادرش می خواهد با شوهر چهارم اش به دُبی برود و طعم زندگی غیر ایرانی را بچشد، وارد زندگی مام نامدار می شود و عملاً تنهایی اش را بر هم می زند و این تنهایی وقتی بیش از پیش آشفته می شود که سر و کله ی شبنم هم پیدا می شود.
___
در کنار داستان عشق مرده ی مام نامدار-شبنم، خواهرزاده ی مام نامدار عاشق دختری کورد می شود، عشقی زنده و حَیّ و حاضر که او را تا دَمِ مرگ می کشاند.
در انتها کاشف به عمل می آید که شبنم به خاطر این پای آشنا بودنِ خاک را به میان کشیده است و به ایران برگشته که سرطان دارد و پزشکان امریکایی جواب اش کرده اند‌‌‌‌‌؛ همان شبنمی که شده بزرگ ترین سوال زندگیِ مام نامدار، زیرا که در اوج عشق و عاشقی دو طرفه ای که بین شان بود، با محمود که اصلاً عاشق اش نبود "اما پولدار بود" به خارج گریخت‌؛ در سراب زندگی ئی رؤیایی.
خواهرزاده ی مام نامدار بالاخره پس از کلی تلاش به دختر کورد مورد نظرش می رسد؛ اما مام نامدار نه تنها به شبنم نمی رسد بلکه با دیدن دوباره اش داغ دل اش تازه تر می شود و یک شب وقتی که درب ها و پنجره های خانه اش را شش قفل کرده تا بیشتر از همیشه از مردم پنهان بماند، درب را به روی رفیق صمیمی اش که نویسنده بود نمی گشاید و رفیق اش در نزاع با پلیس کشته می شود و شاید #فرمان_آرا قصد داشته به این صورت به مخاطب بفهماند که اگر هنرمند از جامعه اش بِبُرَد و به انزوای خود پناه ببرد، همه چیزش را از دست خواهد داد؛ هم عشق اش هم رفیق صمیمی اش.

نام فیلم: #جزیره_شاتر | نویسنده: #دنیس_لهان | فیلمنامه: #لیتا_کالوگرودیس | کارگردان: #مارتین_اسکورسیزی | مدت زمان: ٢ ساعت و ١٨ دقیقه
___
جزیره ای به نام "شاتر" یک بیمارستان روانی در دل خود دارد، زنی سه فرزند خود را کشته و در دریا غرق کرده است؛ او در این بیمارستان روانی بستری بوده است اما متواری شده. دو کارآگاه راهیِ این بیمارستان می شوند تا او را بیایند. با پیشروی فیلم متوجه می شویم این چنین زنی وجود خارجی نداشته و ندارد، بلکه وی یک پزشکِ زن است که در این بیمارستان کار می کرده اما چون جانش را در معرض خطر می دیده، گریخته و درون یک غار پنهان شده است.
پزشکان این بیمارستان روانی با دادن داروهای مخرب و نیز غذاها و سیگارهای ساخته شده توسط خودشان افرادی را به کار می گیرند تا بیمارشان کنند و روی آن ها آزمایش های پزشکی انجام دهند. مثلاً مغزشان را باز می کنند تا ببینند با برداشتن و جابجا کردن هر جزء، چه اتفاقی می افتد.
دوست یکی از کارآگاهان را می دزدند تا روی آن تست های خود را انجام دهند. خودش هم از بس که سیگارهای این بیمارستان روانی را کشیده و غذاهایش را خورده و قرص برای میگرن‌اش استفاده کرده، کلاً در عالمی دیگر است و مدام همسر مُرده ا‌ش را در رویا می بیند، همان همسری که یک روز وقتی صاحب خانه یک نخ کبریت را اشتباهاً در خانه اش روشن گذاشته، در آتش مُرده!
فیلم ماهیت حمایتی نیز دارد، زیرا کارآگاهی که میگرن دارد پیش از عهده گیری این مأموریت متوجه شده که صاحب خانه اش در این بیمارستان بستری است و آمده تا انتقام بگیرد. البته نه این که بخواهد او را بکُشد، زیرا به قول خودش در جنگ انقدر آدم کشته که دیگر از مرگ و میر بیزار است!
در ادامه او فکر می کند این جزیره صحنه ی سیرک است و ملعبه ای شده برای تشویش خاطرش؛ زیرا که همه ی پزشکان اذعان دارند زن اش قاتل است و خودش جنون دارد و برای همین به این جزیره آمده که مداوا شود!

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (٢۶ خرداد) #داستان_کوتاه #گوساله_بی_تاب از #ایزاک_بشویس_سینگر را می‌ خوانیم.
_
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #داستان_مرگ_یک_انسان | نویسنده: #امیر_حسین_چهل_تن
همانطور که از نام داستان برمی آید، مرگ یک انسان را می خوانیم. اما نه مرگی عادی مثل مرگ بر اثر کهولت سن و یا مرگی عجیب مثل ایست قلبی یک دختر ٢٢ ساله. مرگی را می بینیم و می خوانیم که شاید همه مان حداقل یک بار تجربه اش کرده ایم، مرگ بر اثر انزوای ناخواسته و یا اگر دقیق تر بخواهم بگویم، مرگِ یک آدمِ تنها در دلِ شلوغیِ اطرافیانش.
آقای پارسی، کارمندی معمولی ست با یک خانواده ی معمولی‌‌‌؛ که به تازگی بازنشسته شده و خانواده اش که او را اشتباهاً با دستگاه ATM اشتباه گرفته اند (!)، توقع دارند بی کار نباشد و کاری برگزیند. وقتی می بینند آبی از خودش گرم نمی شود و هر روز پیپ اش را بیشتر پر می کند و دود پیش اش را با سرعت بیشتر فوت؛ هرکسی ایده می دهد، زن اش و پسرش سعید و دخترانش.
آقای پارسی همان روزی می میرد که خود را در دنیای غریب خانه اش می بیند، خانه ای که چند عضو بارِ "اعضای خانواده بودن" را در آن بر دوش می کشند، اما نبودن شان بهتر از بودن شان سود می رساند.
او انباری طبقه بالای خانه شان را خالی می کند و به آنجا پناه می برد. زن اش نه که بی خیال اش باشد، اما از نبودن اش ناراحت هم نیست! و فرزندان اش تلرانسی او را دوست دارند، یک روز جان شان برای پدر جان شان در می رود و یک روز سایه اش را با تیر می زنند.
آقای پارسی از همان کلمه ی اولِ داستان شروع به مردن کرده است، اما کشیده می شود تا پایان، و سعید یک روز وقتی که می بیند پدرش مرده، به خانواده می گوید؛ در حالی که زن اش خونسرد می گوید با بهشت زهرا تماس بگیرید و دخترها ناراحتی خاصی ندارند، جز این که برای ثانیه هایی از خواندن و ورق زدن مجله ی مُد عقب مانده اند!

نام فیلم: #بوتیک | نویسنده و کارگردان: #حمید_نعمت_اله | با بازی‌‌ِ #حامد_بهداد ‌| مدت زمان: ١ ساعت و ۴٩ دقیقه
___
+ چه آدمی رو دوست داری؟
- آدمی رو که زن باشه!
___
چند جوان که از دارِ دنیا همدیگر را دارند؛ یکی شان دانشجوی پزشکی‌ِ اخراج شده از دانشگاست، یکی در بوتیک کار می کند (جهانگیر)؛ تازه داماد و یک بیمارِ اختلالِ دوقطبی و یک بی کار.
جهانگیر یک روز وقتی که احترام - که دختری شهرستانیست- برای خرید قسطیِ شلوار جین (!) به بوتیکی که در آن کار می کند می آید، یک دل نه صد دل عاشق اش می شود.
دوستی شان را می بینیم و گشت و گذارِ این دو را. جهانِ بی پولیِ جهانگیر در برابر جهانِ آرزوهای غیرمنطقیِ دختر قرار می گیرد؛ این که می خواهد برود خارج و خواننده شود و فلان و بهمان.
پس از چند هفته، وقتی که جهانگیر بی منطق بودن های احترام را می بیند، بی منطقی هایی که آغشته به تنهاییِ افسرده کننده اش شده است، آدرس خانواده ی احترام را پیدا می کند و از این طریق و صد البته با قصد کمک به این دخترِ جوان، آمارش را به پدر گورکن اش، مادر بی اعصاب اش و برادر کوچک اش می دهد. کمکی که حاصل نمی شود و برعکس او را چنان تنبیه می کنند که وقتی در حال جراحی دندان در دندانپزشکی است و لثه اش شکافته شده، او را همانطور کشان کشان به خانه می برند و دختر فراری شان را محبوس می کنند.
احترام که چیزی برای از دست دادن ندارد، از خانه می گریزد و اگر بار قبل فقط بندهای کفش اش را محکم بست بود که برود و برنگردد، این بار زیپ چمدان و کوله پشتی اش را هم محکم می کشد، چون یقیناً دیگر حوصله ی دیدن پدر معتادش و نیز خانه ی جنوب شهری شان و آرزوهای بر باد رفته اش را ندارد. او تمام پول جهانگیر را می قاپد و با صاحب کار جهانگیر طرح دوستی می ریزد و در شب مراسم دامادی دوست جهانگیر قاچاقی از ایران می گریزد!
___
#حامد_بهداد نقش یک عملیِ از دنیا دورافتاده را بازی می کند؛ که حتی حواسش به هرزگی های خواهرش نیست. او توزیع کننده ی مواد مخدر است و با جهانگیر رفیق است‌. رفاقت #بهداد و جهانگیر برمی گردد به روزی که #بهداد مرام و معرفت می گذارد و برای جهانگیرِ بی کار، کار پیدا می کند و بدین طریق خط اتصال آن ها در فیلمنامه و فیلم ترسیم می شود.

نام فیلم: #ده_روی_ده | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | مدت زمان: ١ ساعت و ٢٣ دقیقه
_______
و من باید اعتراف بکنم که #نویسنده ی خوبی نیستم!
#کیارستمی
_______
در این فیلم، #کیارستمی از تجارب کارگردانی اش می گوید، با تمرکز ویژه بر فیلم #ده.
او با ماشینش و یک دوربین به دل همان جاده ای زده است که فیلم #طعم_گیلاس را ساخته است و در حال رانندگی، صحبت می کند.
از این که کلاکت را کلا‌‌ً از سینمایش حذف کرده می گوید، از این که از نابازیگرهای فیلم هایش نه تنها سینما بلکه زندگی را آموخته است و نیز از این که فیلم هایش را فقط یک بار و بدونِ کات کارگردانی و فیلمبرداری می کند!
در حقیقت سبک فیلمسازیِ خود را واکاوی می کند؛ این که چطور به طبیعت انسان ها رجعت نموده است و آن ها را بهترین گریمور برای خودشان، بهترین طراح لباس برای خودشان، بهترین فیلمنامه نویس برای خودشان و نیز تا حدّ زیادی بهترین کارگردان برای خودشان می داند!
_______
فیلم ده سکانس دارد:
١. مقدمه
٢. دوربین
٣. موضوع
۴. اسکریپت
۵. لوکیشن
۶. موسیقی
٧. بازیگر
٨. گریم، طراحی لباس و سایر متعلّقات فیلم
٩. کارگردانی
١٠. جمع بندی

نام فیلم: #ادوارد_دست_قیچی | نویسنده و کارگردان: #تیم_برتون | مدت زمان: ۱ ساعت و ۴۱ دقیقه
___
داستان یک مرد شریف غیرمعمولی. او (مرد) هیچ چیز به جز بی گناهی نمی شناسد و او (دختر) هیچ چیز به جز زیبایی نمی بیند.
___
من عاشق #ادوارد_دست_قیچی بودم چون هیچ چیز بدبینانه، خسته کننده و ناپاکی در مورد او وجود نداشت. به یاد دارم وقتی برای آخرین بار برای نقش ادوارد گریم می شدم، به خودم در آینه نگاه کردم و با خودم فکر کردم که من دارم با ادوارد خداحافظی می کنم و از این فکر ناراحت شدم؛ اما در واقع فکر می کنم همه ی نقش هایم هنوز یک جوری وجود دارند.
#جانی_دپ ؛ بازیگر نقش #ادوارد_دست_قیچی
___
ادوارد توسط یک مخترع ساخته شده است و به جای دست، قیچی دارد! یک روز زنی که فروشنده ی لوازم آرایشی است، پس از ناامیدی از زنان محلی که لوازم آرایشی اش را نمی خریدند، راهیِ قصرِ ادوارد می شود، او را می بیند و به خانه شان می آورد!
کم کم ادوارد راه و رسم زندگی را می آموزد، آرایشگری را بلد می شود، چیدن حرفه ای چمن را یاد می گیرد و نیز کمک آشپز برای این خانواده می شود و خلاصه جای ویژه ای در دل این خانواده و همسایگان باز می کند.
همزمان با این روند صعودی اش در زمینی شدن، او دلبسته ی دختر خانواده -کیم- می شود، دختری که با پسری -جیم- در ارتباط است.
روزی که جیم، کیم و دوستانش و ادوارد را راضی می کند که از خانه ی پدری اش دزدی کنند تا بلکه پولی به جیب بزند و بتواند ماشین شخصی ای برای خودش بخرد تا به خواستگاری کیم برود؛ ادوارد در صحنه ی جرم گیر می افتد و همه ی این ها می گریزند!
ادوارد چیزی نمی گوید و همین سکوت اش که از سرِ معرفت و عشق است، عشق و معرفت متقابل کیم را جذب می کند و اینجاست که جهت فلش های عشقیِ بین ادوارد و کیم دوطرفه می شود! کیم که تا پیش از این ادوارد را کلکسیون فلزات می دانست، حال به شدت دلبسته اش می شود.
اما جیم از سر حسادت -و شاید دلبستگی (که بعید می دانم!)- برایشان مزاحمت ایجاد می کند و در سکانس پایانی جیم توسط ادوارد کشته می شود -به جهت حفظ جان کیم و نیز جان خودش- و زنده بودن اش برای همیشه مسکوت می ماند.
حالا او سال های سال است که در قصرش تنهاست و همانطور دست هایش مثل سابق قیچی ست، چهره اش مثل ربات است و البته عاشقِ کیم!
کیم هم پیر شده و راوی این فیلم است و در حقیقت او دارد این داستان سوررئال را برای نوه اش تعریف می کند.