وبلاگ من

...

۲۹ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

نام کتاب: #تنفس_صبح | شاعر: #قیصر_امین_پور | #انتشارات_حوزه_هنری_سازمان_تبلیغات_اسلامی | ١٣٩ صفحه
_______
ساکت و تنها
چون کتابی در مسیر باد
می خورد هر دم ورق اما
هیچ کس او را نمی خواند
عمر خود را می دهد بر باد
می رود از یاد
هیچ چیز از او نمی ماند
بادبان کشتی او در مسیر باد
مقصدش هرجا که بادا، باد!
بادبان را ناخدا باد است
لیک او را
هم خدا
هم ناخدا
باد است!

#خودسازی_انقلابی | ٣٢٨ صفحه
دکتر در این کتاب به برخی از پارامترها که به مستحکم نمودن پایه های شخصیتی فرد کمک می کند، گریز می زند. پس زمینه ی تمامی مطالب کتاب، اسلام است و منظور دکتر از انقلاب، نه انقلاب ایران بلکه انقلاب به معنای مصطلح آن است: "زیر و رو شدن"
مباحث کتاب در ١٠ بخش مجزا که پیوستگی مفهومی دارند، ارائه می ‌شود:
١. #چگونه_ماندن
٢. #عرفان_برابری_آزادی
٣. #عشق_توحید
۴. #آزادی_خجسته_آزادی
۵. #خودسازی_انقلابی
۶. #بر_در_حق_کوفتن_حلقه_وجود
٧. #سلام_های_نماز
٨. #حر
٩. #شب_قدر
١٠. #معراج
___
#آثار_گونه_گون (بخش اول) | ۵۵٨ صفحه
همانطور که در مقدمه‌ ی کتاب آمده است، این اثرِ دکتر شامل پراکنده نوشت هایی می باشد که علیرغم پراکندگی شان، وحدت موضوع دارند و می شود آن ها را در دسته هایی مشخص قرار داد:
١. #تاریخ_جامعه
٢. #انسان
٣. #شناخت_اسلام
۴. #قرون_وسطی_قرون_جدید
۵. #مذهب_عرفان_آرمان_گرایی
۶. #هنر
٧. #گفتگو_های_تنهایی
٨. #حسینیه_ارشاد
٩. #نامه_ها

نام فیلم: #خانه_دختر | نویسنده: #پرویز_شهبازی | کارگردان: #شهرام_شاه_حسینی | با بازیِ #حامد_بهداد | ١ ساعت و ١۶ دقیقه
___
وقتی نبض ترانه یخ زد و مُرد، ما فقط چه شِکوه ها کردیم.
___
دیدن این فیلم در این روزها که اخبار ناراحت کننده از مرگ دخترهای ایرانی توسط پدران شان زیاد به گوش مان می خورد، خالی از لطف نیست. دختری توسط پدرش مورد تجاوز قرار گرفته است و پیش از عروسی وقتی مادر و خواهر داماد او را به زور برای معاینه ی پزشکی به مطب دکتر می برند، فرار می کند و خودش را می کُشد.
___
فیلم دو بخش دارد. در بخش اول اتفاق اصلی بر سرت خراب می شود و متوجه می شوی عروس به طرز مشکوکی مرده است. پدرش می گوید به خاطر مشکل قلبی بوده، #حامد_بهداد - که داماد است- می گوید خورده زمین (!) و دو دوست دانشگاهی صمیمی اش نه حرف پدر دختر را باور می کنند نه حرف #بهداد را؛ بلکه در پِیِ کشف این راز هستند.
بخش دوم یک لباس بدقداره است که نه آستین دارد، نه دکمه؛ نه با برازندگی و قامت خوب بخش اول جور در می آید، نه از آن وصله های جور در بافت خود دارد که بر تن فیلم زار نزند. این بخش سانسور شده است و گویا خیلی هم سانسور شده! فیلم فلش‌بکی به اتفاقات یپش از عروسی می زند و تصاویر گنگ و دیالوگ های گنگ تر دارد؛ و از آخر هم بی هیچ پایانی تمام می شود.
___
فیلم پایان باز نیست، اما به لطف سانسورچی، هم پایانش باز ‌شده، هم دل و روده ی باقیِ فیلم ریخته شده بیرون، و هم گنگ و نامفهوم و سخت و عجیبش کرده است. متأسفانه آنقدر از سر و ته فیلم زده اند که اصلاً داستانی شفاف دستگیرت نمی شود. باید نقدهایش را بخوانی و بعضی از سکانس هایش را چندبار ببینی تا متوجه بشوی که سانسورچیِ نامحترم (!) که انگشت سبابه اش را روی دکمه ی delete فشار می داده، دوست نداشته نشان بدهد که ایران بهشت نیست و مردهای ایرانی هم می توانند کثیف باشند که به دخترشان تجاوز کنند و برای دختر کوچک تر خود نیز نقشه بکشند! آن ها که به عدم وجود قانون کپی رایت در ایران اعتراض می کنند، باید نسبت به وجود قانون سانسور هم اعتراض کنند؛ گرچه این حرف ها در همین کامنت می ماند و به جایی نمی رسد. حرف های بزرگ تر ها را نشنیده اند، ما که جای خود داریم! فیلم خوبی بود، ببینید حتماً.

نام فیلم: #قضیه_شکل_اول_شکل_دوم | طرح، کار و تدوین: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | ۴٧ دقیقه
___
اصولاً بچه ای که مرتکب خطایی شده باشه، نداریم. خطا عموماً متعلق به بزرگ ساله.
___
معلم از ضرب هایی که روی میز زده می شود و چندین بار تکرار می شود، شاکی می شود و خطاب به دو ردیف آخر کلاس می گوید یا مقصر را بگویند یا همه شان بروند بیرون و تا یک هفته فرصت دارند که مقصر را معرفی کنند. بچه ها اعتراف نمی کنند و همبستگی شان را خراب نمی کنند. بنابراین همه شان باید برای یک هفته بیرون از کلاس بایستند.
___
#قضیه_شکل_اول
یکی از بچه ها مقصر را معرفی می کند و به کلاس برمی گردد. ناراحتی هایش را می بینیم و این که یقیناً از جمع های دوستانه ی گروهی طرد خواهد شد. در ادامه ی این بخش، علاوه بر صحبت با برخی از والدین این بچه ها و جویا شون نظرشان پیرامون این قضیه، با افرادی سرشناس هم صحبت می شود. یعنی همین فیلم کوتاه دو سه دقیقه ای به آن ها نشان داده می شود و نظرشان پرسیده می شود. این افراد عبارت اند از:
دکتر کمال خرازی - وزیر آموزش و پرورش - نادر ابراهیمی (نویسنده) - سرپرست انتشارات کانون فکری کودکان و نوجوانان - احترام بروزنده (گوینده) - علی موسوی گرمارودی (شاعر و نویسنده) - مسعود کیمیایی - عزت ا... انتظامی - مسئول امور آموزش کانون اصلاح و تربیت - دکتر عبدالکریم لاهیجی (حقوق دان) - رهبر مذهبی کلیمیان ایران - رهبر مذهبی ارامنه ی ایران - ایرج جهانشاهی (کارشناس تعلیم و تربیت) - صادق قطب زاده - دکتر محمود عنایت (نویسنده و روزنامه نگار) - دکتر ابراهیم یزدی (وزیر امور خارجه) - نورالدین کیانوری (دبیر کمیته ی مرکزی حزب توده ی ایران) و صادق خلخالی.
___
#قضیه_شکل_دوم
بچه ها اعتراف نمی کنند و پس از یک هفته، همگی آن ها به کلاس برگردانده می شوند؛ زیرا که معلم اسیر همبستگی آن ها ‌شده است.
در این بخش فیلم کوتاهِ بازگشت بچه ها به کلاس که در حد چند دقیقه است برای افراد سرشناس پخش می شود تا نظرشان را بگویند. برخی از آن ها همان افراد بخش قبلی هستند؛ اما دو شخص جدید هم می بینیم و حرف هایشان را می شنویم: دکتر علی گلزاده غفوری (حقوق دان) و دکتر هدایت ا... متین دفتری (حقوق دان)
___
نظرها متفاوت است. عده ای معتقدند همبستگی اصولاً حرکت انقلابی خوبی ست و لازمه ی بقاء هر گروه، عده ای معتقدند کار‌ دانش آموزان نادرست است و مثل همکاری اعضای باند قاچاق مواد مخدر می ماند!، عده ای نیز بحث تربیت خانوادگی و کم کاری های معلم و مدیر و... را وسط می کشند.

جابری تبعیدیِ مدرسه مون بود. سوم دبیرستان نمراتش بد شده بود و بهش گفته بودن باید پیش دانشگاهی بیاد مدرسه ی ما. مدرسه ی جابری اینا نمونه دولتی بود، مدرسه ی ما دولتی. ما معمولی بودیم. هم مدرسه مون، هم معلم هامون، هم فضای مدرسه مون، هم مدیر مدرسه مون که همیشه ی خدا یه شلوار پارچه ای گشاد و داغون پاش می کرد.
جابری خیلی بند آبروش بود. درسته که همه آبروشون رو دوست دارن، اما جابری چون حس می کرد همه ی همکلاسی های سابقش، معلم های سابقش و حتی در و دیوار و تخته ی وایت برد کلاس شون پشت سرش حرف می زنن و می گن "تنبل بود بابا! درس نمی خوند" در صورتی که نه تنبل بود نه درس نمی خوند؛ بیشتر بند آبروش بود.
امتحان زبان انگلیسی داشتیم، دقیقاً همون موقع کنکور و حال به هم زنی های درسی و استرسی و کدوم دانشگاه قبول می شم و آینده ام چی می شه و اگه قبول نشم بدبخت می شم و باید برم سربازی و...؛ تا این که بعد امتحان به جابری گفتم یکی از سؤالات زبان مشکل داشت و وقتی گفت چی؟! پای راستم رو گذاشتم روی پله ی بعدی که داشتم ازش میومدم پایین و گفتم توی پَسِیج چهارم، گفته بود پایتخت انگلیس پاریس عه! جابری خندید و گفت این که اشتباه نیست مظاهر!
جابری رفت. گفت من نمی خوام با معلم زبان مون روبرو بشم، چون که سال اول تا سوم دبیرستان معلمم بوده و نمی خوام بفهمه من رو انداختن مدرسه ی شما!
معلم زبان جابری اینا اون سال برنامه اش خالی بود، میومد به ما هم زبان درس می داد. من رفتم و به معلم زبان مون گفتم؛ گفتم که پایتخت انگلیس پاریس نیست و اشتباه نوشتین.
جابری رفت، معلم زبان مون هم رفت. دقیقاً یادمه روی همون پله ای که چند دقیقه ی پیش پاشنه ی کفش طبی جابری چرخیده بود و گفته بود "این که اشتباه نیست مظاهر!" نشستم و داشتم فکر می کردم به این که اگه اشتباه نیست که پایتخت انگلیس پاریس عه، پس آبروی جابری هم نباید با یک سال درس خوندن توی مدرسه ی ما بره!
جابری رو خیلی ساله که ندیدم. نمی دونم کدوم دانشگاه رفت و چی خوند و زندگیش الان چطوریاست، اما مطمئنم آبروش هنوز سر جاشه و ما آدم ها یه عذرخواهی بزرگ به همه ی آدم هایی که با حرف هامون منزوی شون کردیم، بدهکاریم.

#بادبادک_باز اولین رمان افغانستانی است که به زبان انگلیسی نوشته شده. #خالد_حسینی آن را در زمان گذراندن طرح کارورزیِ پزشکی اش به رشته ی تحریر در آورده است.
___
داستان زندگی امیر را می خوانیم، از زبان خودش. خان زاده ای که یک خدمتکار با پسرش در خانه ی آن ها زندگی می کند‌. نام خدمتکارشان علی ست، مردی مومن و افلیج که به اجبار خانواده و اقوامش، تن به ازدواج با یکی از دختران روسپی و دلربای اقوام خود داده است تا بدین طریق آبروی آن دختر را حفظ کند؛ همان دختری که یک روز خوشی می زند زیر دلش و می رود.
حسن، فرزند علی ست، پسری خوش قلب و مهربان که با امیر با هم بزرگ شده اند و مثل برادر هستند؛ و صد البته مشکلاتی با هم دارند که در رمان می خوانیم.
چالش ها و حسادت های موجود در زندگی امیر و حسن، بیشتر صفحات این کتاب را به خود اختصاص داده است. مظلومیت های حسن، در کنارِ حسادت ها و فخرفروشی های امیر.
___
برشی از کتاب:
دزدی نام مشترک تمام گناهان است. وقتی مردی را می کشی، یک زندگی را می دزدی، حق زنی را از داشتن شوهر می دزدی، پدری را از بچه ها می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی و وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی. هیچ عملی پست تر از دزدی نیست.
___
پ.ن: من این #کتاب_صوتی را از وب سایت زیر گوش کردم:
www.audiolib.ir

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (٩ تیر) #داستان_کوتاه #تپه_هایی_چون_فیل_های_سفید از #ارنست_همینگوی را می‌ خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #سپرده_به_زمین | نویسنده: #بیژن_نجدی
طاهر و ملیحه، زن و شوهرِ پیری که نه پیر بودن شان را باور کرده اند و نه با فرزند نداشتن شان کنار آمده اند، یک روز وقتی سر و صدا به گوش شان می رسد، متوجه می شوند یکی از روی پل افتاده و مُرده؛ یک کودک!
آن ها همیشه آرزویِ داشتنِ بچه را در سرشان می پرورانده اند، آرزویی که هیچ گاه جامه ی حقیقت بر تن نپوشید. بنابراین تصمیم می گیرند آن کودک را همچون فرزند خود تلقّی کرده، برایش نام بگذارند و با دست های خودشان دفن اش کنند، تا بلکه تا حدی جگرِ سوخته شان التیام یابد.

آقای #کیارستمی، دیروز تولدتان بود. آلارم گوشی را تنظیم کرده بودم که ساعت ٠٠:٠١ روشن شود تا اولین کسی باشم که تولدتان را تبریک می گویم. بماند که گوشی هنگ کرد و آلارم نزد. و این هم بماند که کتاب "#سعدی_از_دست_خویشتن_فریاد"تان را تا نیمه هایش خوانده ام و رها کرده ام، زیرا که الان زمان مناسبی برای من برای خواندن اش نبود و نباید حیف اش می کردم.
دقیقاً ساعت ٠٠:٠١ از استوری #حامد_بهداد فهمیدم که ساعت شنیِ ٢ تیرماه شروع کرده به انداختن دانه دانه ی شن به قسمت زیرینِ چوبیِ ساعت. و این یعنی من نه تنها اولین نفری نبودم که تولدتان را تبریک گفتم، بلکه تقریباً جزو آخرین ها بودم که فهمیدم!
آقای #کیارستمی، چند هفته ای هست که جمعه های من با شما شروع می شود. یعنی صبحانه نخورده و چای ننوشیده، می نشینم یکی از فیلم هایتان را می بینم. این که یکی یکی فیلم هایتان را تمام می کنم هم برایم شیرین است، هم تلخ. شیرین چون لذت می برم از دیدن شان، و تلخ چون که بالاخره یک روز تمام می شوند و این تلخ نیست، بلکه خیلی تلخ است.
این که دیر پیدایتان کرده ام نیز تلخ و شیرین است. تلخ چون که نمی دانم تا الان حواسم به کجای زندگی پرت بوده، و شیرین چون که وقت دارم تمام جمعه هایم را تا چند ماه به نام شما متبرّک کنم. و چه خوب که شما فقط فیلمساز نبوده اید، بلکه نویسنده و شاعر و نقاش و عکاس هم بوده اید.
آقای #کیارستمی، حرف خاصی نیست و از اول اش هم نبود، جز عذرخواهی. من یقین دارم شما هنوز هم زنده اید و در جاده های پر پیچ و خم و در دل کوه های سر به فلک کشیده، دنبال سوژه اید برای ساختن یک فیلم متفاوت. زبان پیش ‌شما قاصر است و همه ی این کلماتی که نوشتم نمی توانند احساس من را به شما بیان کنند.
کاش فقط می نوشتم "آقای #کیارستمی ِ عزیز، استادِ بزرگ، تولدتان مبارک. البته با یک روز تاخیر!"
آقای #کیارستمی آلارم گوشی هم مکافاتی شده، می گذاری نمی زند، نمی گذاری کارهایت یادت می رود. "آقای #کیارستمی ِ عزیز، استادِ بزرگ، تولدتان مبارک. البته با یک روز تاخیر!"

نام کتاب: #یک_بحث_فمینیستی_قبل_از_پختن_سیب_زمینی_ها | شاعر: #فاطمه_اختصاری | #انتشارات_سخن_گستر | ١٢٣ صفحه
________
چهار دسته شدیم از گروه A تا B
گروه "B" همه مردیم بعد بی خوابی
...
گروه "Aیک" من بودم و سه تا سرباز
تمام مان خفه گشتیم در اتاقک گاز
...
شروع شد عملیات فوق جاسوسی
نفوذ "Aدو" به اشکال فوق ناموسی!
...
و در نتیجه تلف گشتن تمامی مان
پس از بروز مرض های فوق ویروسی
...
گروه سوخته ی "سه" میان کوره ی هفت
به آتشِ هم مردن، بدونِ حتّی نفت
...
عقب زدیم جسدهای نیمه سوخته را
سؤال کرده شدیم از میانِ دود: "چرا؟"
°°°
و لاشه های برهنه میان گودالی
که نیمه پر شده بود از تجسّمی خالی