وبلاگ من

...

[داستان بیست و هفتم]
.
نام #داستان_کوتاه: #خاله (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
#خاله پا به سن گذاشته و سرد و گرم روزگار چشیده؛ اما در برخورد با دیگران منفعل عمل می‌کند و شخصیتی‌ست که همیشه در برابر درخواست‌های غیرمنطقی همسایه و دوستان و خانواده و اقوام و غیره، "بله" و "چشم" و "حتماً" می‌گوید؛ "بله" و "چشم" و "حتماً"ی که بدبخت‌اش کرده است. در دنیای دیگران بزرگ است و عزیز، اما پیش خودش و خانواده‌اش حسابی شرمنده است و کم‌برخوردار. حال خودش خوب نیست و تب دارد، دخترش در خانه مریض است و محتاج پرستار؛ اما عباس را که آنفولانزا گرفته است پیش دکتر برده و پس از بازگشت کمک‌دست همسایه‌ها شده است.
.
#خاله دل‌اش برای همه می‌سوزد و کسی دل‌اش برای او نه. کسی جُل‌و‌پلاس‌اش را از زندگی او جمع نمی‌کند و هذیان‌گویی‌های دَر و همسایه و توقعات بی‌جایشان، او را مُردّد کرده است که اولویت اصلی زندگی‌اش دیگران هستند یا خودش! زمانی هم که قشقرق‌به‌پاکردنِ همسایه‌ها را می‌بیند که "چرا به ما کمک نمی‌کنی؟!" باز هم حق را به آن‌ها می‌دهد و سکوتی بیمارگونه اختیار می‌کند. در انتها، تنها در خانه می‌یابیم‌اش و کسی به کمک‌اش نمی‌آید. با حالی زار و نَزار کنار دخترش -معصومه- می‌خوابد. تب کلافه‌اش کرده است. کلافه‌گی از جانب دیگران یک سمت قضیه است و کلافه‌گی از دست بیماری بحثی دیگر. تنهاست و مریض، اما عجیب این‌که دل‌اش برای تمام کسانی که نتوانسته کمک‌شان کند می‌سوزد!
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٢۶ آبان) داستان کوتاه #دری_رو_به_دیوار را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام کتاب: #سوختن_در_آب_غرق_شدن_در_شعله
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #سید_مصطفی_رضیئی
ناشر: #وب_سایت_شهرگان
تعداد صفحات: ٢٣٨
🌹چون شعر نوشتن را خیلی دیر شروع کرده بودم، آن هم در ٣۵ سالگی، حس می‌کنم که آخرسَر شعرها چند سال زندگی اضافه را به من خواهند بخشید. تا آن زمان، شعرهای بعدی‌ام مسیر خودشان را پیدا خواهند کرد🌹
🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬
1️⃣دفتر اول: #قلبم_را_در_دست_هایش_می_گیرد (شعرهای ١٩۵۵ تا ١٩۶٣)
[به فاحشه‌ای که شعرهایم را برده] :
بعضی‌ها می‌گویند که ماها باید پریشانی‌های خصوصی‌مان را
از توی شعرهایمان بیرون بکشیم
که انتزاعی بمانیم؛ و دلیل‌هایی هم دارند.
اما خدایا!
دوازده تا شعرم رفته و کاغذ کاربن نگذاشته بودم و
طرح‌هایم را هم بردی،
بهترین‌هایشان را بردی، اوضاع مزخرف شده.
می‌خواهی مرا هم مثل بقیه بکوبی و به گوشه‌ای پرت کنی؟
چرا پول‌هایم را نبردی؟ معمولاً پول مست‌های
نفس‌نفس‌زنان خوابیده گوشه خیابان‌ها را می‌برند.
اما شعرهای مرا که نباید می‌بردی!
ببین، من شکسپیر نیستم؛
یک موجود خیلی ساده‌ترم.
دیگر خبری از شعر نخواهد شد، نه انتزاعی و نه هیچ مدل دیگری.
همیشه و درست تا آخرین لحظه
خبر از پول و فاحشه‌ها و بدمستی‌هاست
اما همانطور که خود خدا هم گفته،
وقتی پاهایش را روی هم می‌انداخت،
که می‌بینیم یک عالمه شاعر خلق کردیم
اما چندان هم خبری از
خلق شعر
نیست.
🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬
2️⃣دفتر دوم: #تصلیب_در_دستان_یک_مرگ (شعرهای ١٩۶٣ تا ١٩۶۵)
[پریشان داخل آتشی زندگی‌مانند] :
گربه‌ام با وقاری آزاردهنده
پرسه می‌زند
راه می‌رود و راه می‌رود
با دمی سیخ
و چشم‌هایی
دکمه‌فشاری.
گربه‌ام زنده
مانده و باشکوه
مانده و
قاطع مثل درخت آلو مانده.
نه من و نه گربه
کلیساهای جامع را نمی‌فهمیم
و مردهایی که بیرون
چمن‌شان را آب می‌دهند
نمی‌فهمیم.
اگر من همان‌قدر مرد بودم
که او گربه
است...
اگر مردهایی مثل این گربه
بود
دنیا تازه شروع
می‌شد.
گربه روی کاناپه می‌پرد
و به سرسرای تحسین‌های من
گام می‌گذارد.
🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬
3️⃣دفتر سوم: #در_خیابان_وحشت_و_در_مسیر_زجر (شعرهای ١٩۶۵ تا ١٩۶٨)
[نابغه‌ای دیدم] :
امروز
توی قطار
یک نابغه دیدم
حدوداً ۶ ساله
کنار من نشست
و همان‌طور که قطار
در طول ساحل پیش می‌رفت
ما به اقیانوس رسیدیم
و بعد او بهم نگاه کرد
و گفت:
خوشگل نیست.
اولین باری بود
که این را
می‌فهمیدم.
🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬
4️⃣دفتر چهارم: #سوختن_در_آب_غرق_شدن_در_شعله (شعرهای ١٩٧٢ تا ١٩٧٣)
[رزم‌ها] :
سربازها بدون اسلحه رژه می‌روند
قبرها تهی‌اند
طاووس‌ها زیر باران می‌خرامند
پایین پله مردهای گنده لبخند به‌ لب رژه می‌روند
غذای کافی هست و اجاره کافی هست و
زمان کافی هست
زن‌ها پیر نمی‌شوند
من هم پیر نمی‌شوم
ولگردها انگشتر الماس به دست دارند
هیتلر با یک یهودی دست می‌دهد
آسمان بوی گوشت کبابی می‌دهد
من پرده‌ای سوزانم
من آبی جوشانم
من یک مارم، من لبه‌های بُرنده‌ی شمشیرم،
من خون‌ام
من این حلزون عصبانی‌ام
سمت خانه‌ام می‌خزم

نام فیلم: #کارگران_مشغول_کارند
طرح فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
فیلمنامه و کارگردانی: #مانی_حقیقی
مدت زمان: ١ ساعت و ١۴ دقیقه
.
1️⃣ مرتضی: بابا اون که خاطرخواه محسن‌عه، حسابی کُشته‌مُرده‌شه. به مریم گفته بود، نادر می دونه، به مریم گفته بود: "وقتی که شلوار محسنُ اتو می کنم می خوام بال دربیارم!"
2️⃣ محمد: شلوار تُو یه دست، اتو تُو یه دست، بال! چرا هیشکی واسه ما بال درنمیاره؟
3️⃣ نادر: چون تو اخلاقت مثل سگ‌عه! این محسنُ می بینی، با همه می گه می خنده، قربون صدقه ی همه می ره.
.
روز بازی ایران-ژاپن است و چهار دوست در مسیر بازگشت از پیست اسکی نظرشان به تخته‌سنگی جلب می شود. شوخی‌شوخی سعی بر این دارند که این سنگ را به پایین دره پرت کنند؛ شوخی‌ئی که به جدی‌ترین کار آن روز این‌ها بدل می شود و به‌مرور به خلق ایده های جدید، بِکر و البته گاهاً کودکانه می رسند.
.
نادر، دندانپزشک است و با سنگ مانند دندان یک بیمار برخورد می کند؛ آن را بقایای یک کوه می داند و معتقد است ریشه‌دار بودنش باعث می شود تلاش‌شان بی ثمر بماند. محسن، مرد میان‌سالی ست که گرافیک خوانده و با چرب‌زبانی‌های خاص خودش دل سحرِ جوان را ربوده است؛ او نیروی عشق عمیقی در خود حس می کند و برای همین انگیزه ی کافی در اجرای هر طرحی برای انداختن سنگ را دارد. مرتضی که همه ی کس و کارش خارج از ایران هستند و به تازگی نوه‌اش به اسم "سام" به دنیا آمده است، سال ها عاشق همکلاسی اش (مینا) بوده و چون دست تقدیر دست مرتضی را در دست مینا نگذاشته و او اکنون در ایران تنها مانده، در پی انتقام گرفتن از سنگ است (!) و این را در چند سکانس میانی که مینا وارد فیلم می شود و نیز در سه سکانس پایانی می بینیم. محمد، نقاط مشترک زیادی با مرتضی دارد که شاید بُلدترین‌ش این است که مانند او روزی عاشق مینا بوده است و همچنین این که اکنون در اوج تنهایی به سر می برد اما سر و کله ی همسرش (الهه) پیدا شده و قصد بر هم زدن زندگی آرامَش را دارد؛ الهه محمد را رها کرده است تا بیرون از ایران به آرزوهای دل‌رُبایش برسد، اما نرسیده و غده‌ای در رَحِم دارد و نزدیکی های مرگش است و عملاً می خواهد جنازه اش را به ایران بازگردانَد.
.
نادر، محسن، محمد و مرتضی پس از ناامیدی از هُل دادن سنگ و کشیدن با طناب، با بیل‌چه اطرافش را خالی می کنند و از الاغ یکی از محلی ها هم کمک می گیرند، اما سنگ از جایش تکان نمی خورد. با اضافه شدن مینا و سحر به جمع آن ها، سعی در اهرم کردن درخت دارند و با اره برقی یک درخت تبریزی را می بُرند اما نتیجه نمی دهد. سپس با پاترول‌شان و سیم بکسل به جان سنگ می افتند و نیز این که یک سری افراد جدید به کمک می آیند، اما نتیجه می شود: آسیب دیدن پای محمد! حتی محسن که تابلوی "خطر ریزش کوه" را از کنار جاده کَنده است (!)، نمی تواند کمکی به گروه داشته باشد.
.
سنگ همچنان ایستاده است و محمد به زمین افتاده. باید او را به کلینیک درمانی منتقل کنند، اما مرتضی بچه‌بازی اش گل کرده است و تنهایی قصد کندن سنگ را دارد. چندبار با ماشین به سنگ می کوبد، اما نتیجه ای حاصل نمی شود و فقط شکستن شیشه ی ماشین را می بینیم. دوستان دیگرش او را تنها می گذارند تا با طناب و بیل‌چه به جان سنگ -و شاید به جان خودش!- بیفتد. به علت سرما، پس از مدتی بازمی گردند و این بچه ی میان‌سال (!) را به کشیدن چند نخ سیگار و نوشیدن یک فنجان قهوه دعوت می کنند. زمانی که هرچهار نفر سوار بر ماشین هستند و صدای بازی فوتبال ایران و ژاپن را می شنویم، ناگهان سنگ خودش سقوط می کند!
.
فیلم، از گذشته ی این چهار مرد و همچنین مینا و سحر چیز خاصی به ما نمی گوید. به آشنایی مینا و سحر هم اشاره ای نمی کند. درونگرا بودنِ محمد را می بینیم، تنها بودنِ مرتضی را حس می کنیم، شیطنت های مینا را متوجه می شویم و از حقه‌بازی‌های محسن تعجب می کنیم. اما در انتها، از دل دیالوگ هاست که باید رازهای مخفی شده در زندگی هر شخصیت را کشف کنیم. این که شکست عشقی مرتضی به شکست در تمام زندگی اش تعمیم یافته است، این که سحر در گذشته اش عشق را تجربه نکرده و متخصات آن را در زندگی اش پیدا نکرده و نمی فهمد، این که نادر همه چیز را علمی و دقیق می سنجد و این ریشه در تحصیلات تخصصی اش دارد.

[داستان بیست و ششم]
.
نام #داستان_کوتاه: #مرد (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
جوانی رشید‌القامه در حالت درازکشیده روی پشت‌بام نظاره‌گر تمام آرزوهایش در خانه‌ای دیگر است. عروس و زن‌هایی که مشغول آرایش کردن خود برای عروسی هستند، در حیاط خانه‌ای جمع آمده‌اند و نگاه‌های شهوانی این پسر، برای مدت هاست که به سر و تن برهنه‌ی این زنان است. با هر نگاهی، چشمانش را می‌بندد و خود را در آغوش یکی از زنان فرض می‌کند. تا این که آرزویش جامه‌ی تجسّد بر تن کرده و دختری زیبارو پشت سرش روی پشت‌بام ظاهر می‌شود! با نزدیک شدن به دختر، ابتدا رفتار منفعلانه‌ی او و مظلومیتش را می‌بیند، اما همین که بدنش را به بدن او می‌چسباند، دختر شروع به سر و صدا می‌کند و الم‌شنگه‌ای به پا می‌شود. زن‌های حاضر در حیاط متوجه حضور جوان می‌شوند و گیج و ویج به اتاقک‌های خانه می‌دوند تا بلکه این مَفَرّ نجات‌بخش‌شان باشد. همزمان با فرار دختر از پشت‌بام، پسر جوان هم می‌گریزد و سایر کودکان و نوجوانان و حتی مردانِ پا به سن گذاشته که روی درخت و روی بام و... پنهان شده‌اند (!)، با رخ دادن این اتفاق و نقش بر آب شدن نقشه‌شان برای این دید زدن، با حالتی مضمحل‌گونه پا به فرار می‌گذارند. از خانه و حیاط خانه صدای زن‌هایی شنیده می‌شود که ترسیده‌اند و فریاد "#مرد، #مرد" سر می‌دهند!
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (١٩ آبان) داستان کوتاه #خاله را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام کتاب: #تام_جونز_دیگر_کدام_خری_است ؟!
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #سید_مصطفی_رضیئی
تعداد صفحات: ٢٢
___
وقتی خدا عشق را آفرید، به خیلی ها کمکی نکرد
وقتی خدا سگ ها را آفرید، به سگ ها کمکی نکرد
وقتی خدا سیاره ها را آفرید، کارش خیلی معمولی بود
وقتی خدا تنفر را آفرید، به ما یک چیز به درد بخور و استاندارد داد
وقتی زرافه را آفرید، مست کرده بود
وقتی خدا من را آفرید، خب من را درست کرده بود
وقتی میمون را آفرید، خوابش برده بود
وقتی مواد مخدر را آفرید، نشئه بود
و وقتی خودکشی را آفرید، دلش بدجوری گرفته بود
.
وقتی تو را آفرید که توی تخت دراز کشیدی،
می دانست چه کار می کند،
مست بود و نشئه،
و کوه ها و دریا و آتش را همزمان درست کرد.
.
بعضی از کارهایش اشتباه بود،
اما وقتی تو را آفرید که توی تخت دراز کشیده بودی،
به تمام جهان ملکوتی اش رسیده بود.

.
روز نویسنده مبارک جناب کامو
.
برای کار کردن و نوشتن، آدم باید به خودش محرومیت بدهد، و بی هیچ کمکی بمیرد. پس بگذار بمیرم، چون نمی خواهم بدون کار و نوشتن زندگی کنم.
[آلبر کامو]
.
#روز_نویسنده
#آلبر_کامو

نام فیلم: #آشنایی_با_لیلا
فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی، #عادل_یراقی
تهیه‌کننده، تدوینگر، کارگردان: #عادل_یراقی
بازیگران: #لیلا_حاتمی، #عادل_یراقی، #شویچی_کیتاگاوا، #بهاره_رهنما
موسیقی: #النی_کارایندرو، #دوک_الینگتون
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٧ دقیقه
.
1️⃣نادر: بَه! چه نسیم آشنایی. قرار بود فقط ترک سیگار باشه، نه ترک لیلا!
2️⃣لیلا: دیگه یا سیگار یا لیلا!
1️⃣نادر: البته لیلا لیلا
.
نادر idea man یک شرکت تبلیغاتی است و معتاد بالفطره به سیگار. کار و بارَش خوب پیش نمی‌رود و معتقد است سیگار به ایده‌پردازی‌اش کمک می‌کند. سیگار پشت سیگار روشن می‌کند و ایده‌ها یکی‌یکی سُر می‌خورند توی سرش. یک روز برفی، زمانی که فولکس قرمز رنگ لیلا خراب شده است، نادر با فولکس زرد رنگش از راه می‌رسد و همزمان با استارت خوردن ماشین خراب‌شده‌ی لیلا، #آشنایی_با_لیلا ی نادر نیز استارت می‌خورد.
.
فیلم اما بیش از این که در ارتباط با عشق لیلا و نادر باشد، روایت‌گر کمدی‌گونه از تلاش‌های جالب نادر است برای این که پنهانی از لیلا سیگار بکشد. لیلا tester عطر است و حس بویائی قوی‌ئی دارد و تنها شرطش برای ازدواج با نادر، این است که او سیگار را کنار بگذارد.
.
لیلا در این عشق بلاتکلیف است و نادر در کوران ترک کردن سیگار ضعیف. اتمام‌حجت‌های لیلا گره خورده به کیپ تا کیپ سیگار چَپاندن نادر در جیب پالتو و داشبرد ماشین و سوراخ‌سُنبه‌های خانه‌اش. در انتها، وقتی هم لیلا، هم من و شمای بیننده نااُمید شده‌ایم از این ترک سیگار اجباری، لیلا و نادر شب پیش از عروسی‌شان با هم بحث می‌کنند و نادر قول می‌دهد تا فردا که جشن عروسی‌شان است سیگار را ترک کند و با گفتن "امشب که فردا نیست(!)" ما را با خود تا فردا می‌کشانَد؛ فردایی که نادر همیشه قولش را می‌دهد.
.
نادر که عصر همان روز برای خرید یک جاسیگاریِ شیک ۴٩ هزارتومان هزینه کرده است و در یک سکانس وقتی کلوزآپ چهره‌اش را می‌بینیم و حس می‌کنیم با لیلا گرم صحبت است اما متوجه می‌شویم با سیگار نیم‌پُک‌زده‌اش معاشقه می‌کند (!)، در سکانس پایانی نزدیکی‌های نماز صبح از خانه خارج می‌شود و از یک جوشکار سیگار می‌گیرد! این که فیلم با کشیدنِ سیگار اتمام می‌یابد، ما را یاد شروعش می‌اندازد. زیرا که در سکانس ابتدایی فیلم، نادر سَر صبح به‌جای خاموش کردن آلارم گوشی‌اش، یک عدد سیگار camel آبی از بسته‌ی سیگاری که کنار گوشی است خارج می‌کند و حتی موقع دوش گرفتن هم صورت کَف‌مالی‌شده‌اش را می‌بینیم، به‌انضمام سیگار! شروع و پایان فیلم با سیگار است و این شاید اصل حرف #کیارستمی و #یراقی است که نادر زندگی‌اش با سیگار شروع شده است و با سیگار به پایان خواهد رسید! لیلا هم همچنان بلاتکلیف است!

نام کتاب: #شش_شخصیت_در_جست_و_جوی_نویسنده
نویسنده: #لوئیجی_پیراندلو
مترجم: #حسن_ملکی
ناشر: #نشر_تجربه
تعداد صفحات: ١٢٧
🌹نمایش نامه ی برگزیده ی قرن ٢٠
.
[یادداشت من]
شش شخصیت در صحنه ی تئاتر کنار یکدیگر جمع شده اند برای تمرین؛ اما متنی در کار نیست! نویسنده فقط آن ها را در ذهنش آفریده و به حال خود رها کرده است! اکنون، هر یک به دنبال داستانی هستند که شرح زندگی خود را بیان کنند؛ و اینجاست که بزک‌دوزکِ بازی های این بازیگران رخ می دهد. پس از کلنجار رفتن های بی وقفه و گه‌گداری دعوا و فحش‌دادن بین یکدیگر، هریک از این بازیگران ملتمسانه از کارگردان می خواهند که نمایش را مدیریت کند تا بلکه کمی به زندگی سترونی‌شان سر و سامان بخشیده شود. اصرار آن ها نتیجه می بخشد و کارگردان کار را پیش می برد. اما با باز بودنِ پایانِ نمایش نامه، متوجه می شویم مانند خلق شدن‌شان در ذهن نویسنده که پوچ بود و بیهوده، بازی‌ئی که در روی صحنه هم داشته اند بی فایده بوده است و حتی پوچ‌تر! غمی مضاعف بر غمی که داشته اند اضافه می شود.

.
[از متن کتاب]
کل درام من در همین یه چیزه... در آگاهی من از این که هرکدوم از ما، آقا، خودش رو یه فرد واحد می دونه، در حالی که چنین چیزی حقیقت نداره... هرکدوم از ما بسته به تعداد موجودات درونی‌مون چند نفریم... چند نفر... با بعضی ها این آدمیم... با بعضی دیگه یه آدم کاملاً دیگه... در همه ی مواقع هم دچار این توهّمیم که برای همه یه جور واحدیم... فکر می کنیم تُو هر کاری که می کنیم همیشه همین شخص واحدیم، ولی این حقیقت نداره. حقیقت نداره! این رو زمانی خوب متوجه می شیم که با یه اتفاق، علی‌الخصوص از نوع مصیبت‌بارش، مثل اونی که برای ما اتفاق افتاد، درست وسط کاری گیر میفتیم و خودمون رو وسط زمین و هوا معلّق می بینیم. اون وقت متوجه می شیم همه ی وجودهای درون ما تُو این کار دخیل نبودن و بنابراین بی‌عدالتی می شه اگه ما رو بنا به همون عمل تنها قضاوت کنن... و این‌طور معلّق‌مون نگه دارن... و تموم عمر... دست و پامون رو تُو منگنه بزارن... انگار سر تا پای زندگی ما کلاً تُو همون یه عمل خلاصه می شده.

[نمایش نامه ی نهم: #دست_های_آلوده از #ژان_پل_سارتر]
پایبندی های پوچ به آرمان ها و قواعد زندگی تشکیلاتی و حزبی، که قوه‌بنیه‌ ی اندیشه را از انسان دریغ می دارد؛ مغز همه ی سربازان را شست و شو داده است به جز "هوگو بَرین". "بَرین" از آنجا که یک روز نه به دلبخواه خود، بلکه به خاطر ازدواج مادرش با مردی بورژوا، این تیپ زندگی را تجربه کرده است و از این همه دروغ و سیربودن به حَدّ تنفر رسیده است؛ حال که در دلِ تیمی حزبی-افراطی کار می کند متوجه شده است که برای مرتبه ی چندم چیزی از محیطِ بیرون به او تحمیل شده است و برای همین دست به شورش می زند.
او زندگی اش را نمی پسندد و برای همین اقدام به ترور یکی از نیروهای رده‌بالای حزب که اختلافی درون‌حزبی را پایه‌ریزی کرده است ("هوده‌رر") می کند. "بَرین" به همراه زنش وارد خانه ی "هوده‌رر" می شود و عملاً به عنوان منشیِ او کارش را آغاز می کند. در این مدت افکار "هوده‌رر" موجب تغییر "بَرین" می شود و درست زمانی که تصمیم گرفته است که از قتل او دست بکشد، زنش را روی تخت در آغوش "هوده‌رر" می بیند! انتقام انقلابی تبدیل به انتقام ناموسی می شود و "هوده‌رر" توسط "بَرین" به قتل می رسد. سیستم قضایی کانادا به او حکم دو سال حبس می دهد و وقتی آزاد می شود از سمت حزب و دوستانش طرد می شود. او تسلیم حزب می شود، چرا که حزب اکنون به این نتیجه رسیده است که طرح "هوده‌رر" که زمانی اختلافی درون‌حزبی ایجاد کرده است صحیح بوده و" بَرین" #دست_های_آلوده اش را به خونِ نیروی خودی آغشته است!
-------
[نمایش نامه ی دهم: #چرخ_دنده از #ژان_پل_سارتر (#سارتر در ابتدا #چرخ_دنده را نوشت؛ اما رهایش کرد و مدتی بعد به سراغش رفت و نمایش نامه ی #دست_های_آلوده را به کمکش نوشت. این دو اثر ربطی به یکدیگر ندارند.)] 
کارگرانی که نفت کشورشان در استعمار دولت های دیگر است، دست به انقلاب زده اند تا نفت‌شان را ملی کنند. نمایش نامه ای که در آن ترکش هایی از یک انقلاب ناموفق را می خوانیم. داستان از تَه به سَر روایت می شود. شورشیان ژان را -که منتخب خودشان بوده است؛ و طراح انقلاب- از کاخ بیرون آورده اند تا اعدامش کنند!!!
ژان و لوسین که هر دو عاشق هلن هستند، دو نیروی اصلی و مهم این انقلاب می باشند و #سارتر در این اثر به ما نشان داده است که در هر سیاست و انقلابی چه کاره ای باشه چه نباشی، دست هایت آلوده است. یعنی هرکسی که وارد عمل شود و یا نشود، هر دو به یک اندازه آلوده اند. 
___
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
✒️ #مظاهر_سبزی
🌹جلسه ی پایانی

نام کتاب: #دری_بر_پاشنه_اندوه
شاعر: #جواد_گنجعلی
عکس روی جلد: #کیارنگ_علایی
ناشر: #انتشارات_سخن_گستر
تعداد صفحات: ١٢٠
_______
[برای اندوه دلم] :
به من انفاق کن 
تنت را
چون نان و پنیر
و وعده ی چای عصر
که اتفاقاً 
لحظه ی نوشیدنش شده باشد

به من انفاق کن تنت را
آنگاه که هلاک
از مزارع تنباکو بازمی گردم

در مفاصل روز
دردی پنهان است
به گونه ی بوی خوش
در ذرات عطر
به گونه ی سیاهی در شب
و مستی که در شراب

شگفتا
هربار که خواستم از تو بگویم
کلمات
کمر به خدمت بستند
مرا به یاد آر
در پیراهنی
که دلم را نپوشاند
در آفتاب نیمروز
که پهلوهایم را گرم نکرد
پس آنگاه
با من بمان
با من که در سینه ام
صدای گام سلحشوران ناکامی است 
که دیگر هرگز
از جنگ های صلیبی
باز نگشتند.