آن شب که برف می بارید - جمال میرصادقی
[داستان بیست و پنجم]
.
نام #داستان_کوتاه: #آن_شب_که_برف_می_بارید (از کتاب مجموعه داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
فقری که سراسر شرافت است، مادر و پدر ماشاا... را مُجاب کرده تا کودک نحیفشان را به دست حاجی بسپرند تا پیش او کار کند و پولی پسانداز کند. ماشاا... غم دوری از خانه و غم غربت در محلهای دیگر را به جان میخرد، تا بلکه از حاجیِ ازبیخعرب درس زندگی بیاموزد. حاجی اما فکر منافع خود است و با پهلوانپهلوان گفتنهایش، ماشاا... را به مشاغل طاقتفرسا میگمارد. پدر و مادری هم در کار نیست تا جوش غذا و چای و پوشاکِ نداشتهی کودکشان را داشته باشند؛ آنها انگار کردهاند که ماشاا... در حال تبدیلشدن به مردی قویهیکل و درستطینت است. ظرف و مظروف با هم جور نیستند و این پسر را توانِ هر کاری نیست. شبی که برف میبارد و سرمایش از پنجرهی خانهی حاجی هم عبور میکند و به فرزند و زنِ پابهماهَش انتقال مییابد، کمر ماشاا... زیرِ سنگینیِ یخدانهایی که در حال جابجا کردنش است میشکند و ساعاتی بعد وقتی که درازکش در خانهی حاجی بیمادر و بییاور و بیهمدم افتاده است، میمیرد! حاجی وعده و وعید کرده بود که ماشاا... را سُر و مُر و گُنده تحویل خانوادهاش بدهد؛ اما اکنون خانوادهی ماشاا... کجایند که ببینند از پسر دلبندشان جنازهای کمرشکسته و حدقهی چشم بیرونزده و سرماخورده باقی مانده است؟ کجایند به راستی؟!
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبهی هفتهی آتی (١٢ آبان) داستان کوتاه #مرد را میخوانیم؛ از همین کتاب🌹
- ۹۹/۰۸/۰۹