وبلاگ من

...

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (٣٠ تیر) #داستان #شاه_سیاه_پوشان از #هوشنگ_گلشیری را می‌ خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان کوتاه: #وقتی_از_عشق_حرف_می_زنیم_از_چه_حرف_می_زنیم
نویسنده: #ریموند_کارور
دو زوج که گویا عشق از سر و کول شان بالا می رود، سر میز غذا نشسته اند و بحث شان گل انداخته. هر چهارتای آن ها قبلاً ازدواج کرده اند و اتفاقاً در آن روزها گمان می کردند عشق شان ناب ترین شراب دنیاست و فراموش نشدنی؛ اما گذر روزها به آن ها ثابت کرده که عشق برای آدم چیزی دائمی و مقدس نیست و این که هر آدمی می تواند هر لحظه عاشق شود و اگر همسرش بمیرد و ناراحتی های کوتاهش تمام شود، می تواند عشقی دیگر را تجربه کند. کار وقتی بالا می گیرد که تقریباً در اواخر داستان یکی از مردها -که هم پزشک است و هم دستپخت خوشمزه اش همه را سر کِیف آورده- خطاب به زنی که زنش نیست می گوید "اگه با زن خودم ازدواج نمی کردم و با شوهرت دوست نبودم، عاشق تو می شدم!"
زنِ پزشک، پیش از این در شروع و میانه ی داستان در مورد داستان عشقِ جنون آمیز شوهر سابقش به خودش گفته بود و این که یک روز همسرش او را کنار کشیده و گفته:" انقدر عاشقتم که دلم می خواد بکُشمت!" و در انتها خودکشی کرد!
این که عشق چیست و چرا بایستی باشد، یک بحث است؛ اما شاید بحث مهم تر این است که قرار است با وجودِ عشق و اضافه کردن یکی دیگر به زندگی مان، چه چیزی به جهان اضافه کنیم؟! یقیناً منحصر به فرد بودن عشق زمانی مطرح می شود که بفهمیم یک سری پیشرفت ها و یک سری تغییرات در اخلاق و... فقط با وجود یک نفر که هم درکَت کند و هم درکَش کنی، انجام می شود؛ و از همین طریق است که اگر چنین کسی را داشته باشی قدردانش هستی و وقتی نباشد، او نیست که وجود ندارد بلکه جزئی از وجود تو و برشی از زندگی تو وجود ندارد.

  • مظاهر سبزی