وبلاگ من

...

نایی

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۴۵ ب.ظ

طبق عادت همیشگی اش ‌راس ساعت ۶ صبح از خواب برخاست. بدونِ صدا کردن مادر و یا غلتیدن در بغل پدر؛ بدونِ لوس کردن خودش برای هیچکدام. باد زوزه کشان از زیر درب فلزی زنگ زده ی قهوه ای‌رنگ خانه ی زیرزمینی شان راهی به درون می کاوید و آسمان پر بود، گویا باران در راه بود. خبری از سر و صداهای برادر کوچک سه ساله اش نبود، گویا غیب اش زده بود. گویا همه غیب شان زده بود. پدر و مادر روی تخت شان نبودند، همان تختی که با هزار ضرب و زور و قسط و فلاکت و بدبختی، خریده بودند. فنرهای تخت قدرت کشسانی خود را از دست داده بودند و رنگ سفیدش بیشتر به خاکستری می مانست. تخته چوبی که در قسمت جانبی تخت بود، حال خوراک موریانه ها شده بود و گُله به گُله حفراتی ریز و درشت در آن بود. باران شروع به باریدن کرد و با گذر هر لحظه، ترس بیشتر بر چهره ی "نایی" مستولی می گشت. گویا قدرت باران و نیز قدرت باد دست به یکی کرده بودند تا این خانه ی محقّر زیرزمینی را نابود سازند. گویا حجم عظیمی از باران کم رمق آسمان، بالای سقف خانه ی آن ها شروع به باریدن کرده بود و چکه چکه کردن قطرات باران از سقف ترک خورده ی توالت، به راحتی شنیده می شد.
نایی ترسیده بود. از وقتی که یادش می آمد، این اولین باری بود که خود را تک و تنها می یافت.‌ ذهنش به هر سمت و سویی شناور شده بود و غرق افکار خویش بود و مات ترسی ‌شده بود که در وجودش رخنه کرده بود. با انگشت های نحیف خود کلید برق را زد تا رنگ زرد چراغ‌سقفی که به تن سقف خانه شان زار می زد کمی از تاریکی فضا بکاهد. اما روشن نشد‌! نه تنها آن کلید، که سایر کلیدها نیز، از جمله توالت و حمام و انباری هم کار نمی کرد.‌ ناگهان به ذهنش این مطلب خطور کرد که می تواند از اتاق کار مادرش کمک بگیرد. بی محابا به سمت آن اتاق دوید و وقتی که رسید اثری از آن کارگاه خیاطیِ رو به زوال نیافت!
ترس از تنهایی به صورت موازی با ترس از رد شدن مجدد در امتحان و دیدن چهره ی عبوس معلم شان، در جانش ریشه دَواند. دوان دوان خود را به درب خانه رساند؛ گویا اصلا فراموشش شده باشد که پدر و مادری داشته است، و برادری. ناگاه متوجه شد کفش هایش را به پا نکرده، کیفش را برنداشته و نیز لباس فرم مدرسه اش را نپوشیده است. پس برگشت.
چند دقیقه بعد خود را در حالی پیدا کرد که دستگیره ی درب خروجی خانه را در دست دارد.
با دیدن سقف قرمز آسمان و نیز کوچه ای که در آن چیزی نبود جز دو سه درخت، ناخودآگاه به درون خانه گریخت، برای چند ثانیه فریاد زد و گریست. تمام قدرت اش را جمع کرد تا بر ترسش غلبه کند. پا به بیرون از خانه گذاشت. اولین گام را برداشت و سپس گام های دیگر پشت هر گام. نظرش به کاغذی ‌که به یکی از درخت ها چسبیده بود جلب شد. نزدیک شد تا آن را بخواند و در همین حین فهمید که زیر پایش خالی است و دارد روی ابرها راه می رود. کم کم می توانست با نزدیک شدن به درخت، نوشته ی روی آن را بخواند.
"ناییِ ..." اولین کلمه را دید و کمی امیدوار شد. این که مورد خطاب قرار گرفته بود برایش امید می آورد، چون مطمئنا حرفی در پس آن جمله بود که به او مربوط می شد. "ناییِ عزیز! تو در یکی از ..." این ها را دید و حدس این که ادامه ی جمله ی چیست همچون کِرم مغزش را می خورد. پس دَوید تا سریعتر برسد اما کاغذ مدام از او دور می شد و دید با هر سرعتی بِدَود کاغذ بیشتر دور می شود، پس با چشمانی گریان خود را بر زمین انداخت و دیگر برنخاست. پس از شاید چند ساعت، دید تمام آسمان و زمین همان جمله را تکرار می کند، همان جمله ی ناتمام! "ناییِ عزیز! تو در یکی از ..." از حالت خواب و بیداری اش خارج شد. دستانش تبدیل به آینه شده بود، پس چهره ی خود را دید و سپس پاهایش را و برای ثانیه ای محو کلمه ای شد که پشت بازوی دست راستش حکاکی شده بود. "خواب هایت"!
حال باید کلمات را می یافت تا جمله را تکمیل کند! پس تک تک آن ها را یافت.
"به"
"آمده ای"
"دنیا"
گویا زندگی اش تمام شده بود، چون جمله ی نهایی این بود که "ناییِ عزیز! تو در یکی از خواب هایت به دنیا آمده ای!" و این یعنی او برای همیشه در همان فضا و زمان باقی می ماند. پس دست هایش را به دیوار کوبید و شکست. او سال های سال است که در خوابش اسیر شده است و کارش شده گریه های شبانه و تنهایی های همیشگی. او هیچ گاه دنبال دیگر کلمات نگشت "اما اگر با انگشت سبابه ی دست چپ، رنگ کِرِم کنار رنگ‌ قرمزِ سومین رنگین کمانی که پس از چهارمین باران تشکیل می شود رسم کنی، به خانه ات بر می گردی! مادرت منتظر توست، با لقمه ی صبحانه"
#مظاهر_سبزی

  • مظاهر سبزی