وبلاگ من

...

طاعونِ کامو در تهرانِ ایران

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۳۱ ب.ظ

#انسان ِ دکتر شریعتی ۴۴ روز تاخیر خورده بود‌. نه صرفا واسه اون، بیشتر به خاطر جمع کردن وسایل هام از خوابگاه، دیشب راهیِ تهران شدم و الان که دارم این متن رو می نویسم، دست هام از شدت سنگینی چمدون و ساک ورزشی، قرمزِ قرمز شده و روی یکی از صندلی های بدنه نقره ای  و کف‌مشکی راه آهن نشستم تا برگردم خونه. یه مرد شکم گُنده هم روبروم نشسته که داره گاز هشتم رو به ساندویچش می زنه و پاهاش یه بویی می ده که نگو و نپرس! نوشابه اش "فانتا"ست و سه تا ساندویچ دیگه هم گرفته تا توی راه بخوره.
وقتی دیشب به مهماندار قطار گفتم "ساعت چند می رسیم تهران؟" نقاب شیشه ای‌ش رو زد بالا و گفت "نمی دونم!" تجربه بهم می گه وقتی کسی می گه "نمی دونم" یعنی قراره آسمون پاره بشه و چنگیز با مغولش بهت حمله کنه. ما چهل و پنج دقیقه با تاخیر رسیدیم. تهران شده #طاعون ِ آلبر کامو، بوی مرگ از همه جا میاد و آبیِ آسمونش شده زغالیِ مایل به جگری. وقتی واسه تحویل #روان_درمانی_اگزیستانسیال ، #پائولا و #سمفونی_مردگان رفتم داخل کتابخونه مرکزی، نگهبان بداخلاق و کچل کتابخونه داد زد "کجا آقا؟!" و وقتی گفتم برای تحویل کتاب اومدم، گفت ساعت ۹ بیا.
کتابدار دانشکده ادبیات رو خیلی دوست دارم، یه مرد ساده و خودمونی. بهمن پارسال باهاش رفیق شدم، همون روزی که برای بار چهارم گفتم "من مطمئنم #وداع_با_اسلحه با ترجمه ی #نجف_دریابندری چاپ سال ۵۳ توی قفسه هاست" و اون با عصبانیت گفت "نیست آقا، نیست. به خدا نیست. به جان مادرم نیست!" و وقتی پام رو گذاشتم از گیت رد بشم خودم برم پیداش کنم، گوشی سفیدرنگ تلفن رو برداشت و انگشت سبابه اش رو جوری گرفت سمتم که انگار داره به یه قاتل زنجیری اشاره می کنه و گفت "هوووی! خداشاهده اگه یه قدم دیگه بیای جلوتر، زنگ می زنم به حراست" من اینطوری با این کتابدار رفیق شدم، خیلی عجیب. وقتی #بار_هستی ِ میلان کوندرا رو گذاشتم روی میز، چشم هاش رو تنگ کرد و گفت "چی؟! بار هستی؟! یار هستی بهتر نیست؟!" و وقتی گفتم "یار مستی بهتره که! یار و مستی و مِی و خوشی و ..." خندید و اسپری ضدعفونی کننده ی دستش رو آورد جلو و گفت "دست هات رو بیار مهندس" #انسان_بی_خود دکتر شریعتی‌ رو هم گذاشتم روی میز.
دانشکده هنر، بر خلاف خوب بودن اساتیدش و دانشجوهاش و فضاش، یه کتاب دار داغون داره که مدام مثل بچه ها غر غر می کنه، بچه هایی که دوچرخه شون رو کوبیدن توی دیوار و می خوان به زور بندازن گردن پسر همسایه! گویا کامپیوترش رو خراب کرده بود و سه چهار  دقیقه طول کشید تا راضی‌ش کنم اطلاعاتم رو روی کاغذ بنویسم و هروقت سیستم درست شد بزنه به سیستم. وقتی قبول کرد، به اندازه ی یک چهارم کف دست کاغذ داد بهم تا بنویسم "مظاهر سبزی. ۸۲۰۲۹۶۰۴۴ .نهم اردیبهشت ماه"
نگهبان دانشکده حقوق، وقتی دید یکی سرش رو انداخته پایین و به هیشکی احترام نمی زاره، دستی به سبیل های سفیدش کشید و گفت "تعطیله آقا!" و چون مظلومیتم رو دید، گفت "کجا می خوای بری حالا؟" کتابدار دانشکده حقوق رو نمی شناسم، یه آدم خشک و به درد نخور که انگار یه مهندس کامپیوتر با زبان ++C براش برنامه نوشته. وقتی ازش خواهش کردم تاخیر ۴۴ روزه ی کتاب #انسان رو از سیستم حذف کنه، کلی ماده و قانون از جرائم این کار ریخت توی دهانش و تک تک جوری برام توضیح داد که انگار گالیله از قبر اومده بیرون و ایشون وکیل مدافعش شده! تا این که همکارش از اتاق داد زد "شبنم جان! دانشگاه اعلام کرده همه تاخیرها بخشیده می شه!" وقتی از پیشش رفتم، جوری نگاهم می کرد که انگار من قاتل گالیله ام!
از وقتی که رفتم داخل خوابگاه و اومدم بیرون، ۳ ساعت طول کشید، این رو وقتی فهمیدم که موقع خروج حراست بهم گفت "سه ساعت چیکار می کردی اون تو؟!" من توی اون سه ساعت فقط داشتم وسایل هام رو جمع می کردم و کلا یک نفر رو غیر از خودم دیدم، اونم سجاد بود. سجاد می خواست بره آلمان. بعد از این که دست های مشت شده مون‌ رو زدیم به همدیگه، گفتم "آلمان خوش می گذره سجاد؟!"
یک و نیم کیلو تخم مرغ، دو کیلو سیب زمینی، مربای هویچ و آلبالوی دست‌پخت مامان، پنج مدل ترشی، ماست چکیده و کره ی محلی؛ این ها همه چیزی بودن که روز آخر توی یخچال داشتم و امروز اثری ازشون نبود! وقتی قضیه رو با نظافت چی خوابگاه در میون گذاشتم، یه لقمه املت داد دستم و درِ یخچال اتاق روبرویی مون رو باز کرد و گفت "دستور بود تخلیه کنیم و اطاعت کردیم! ببین، این یخچال هم خالیه. کل یخچال ها همه شون خالیه"
وقتی از خانوم تورانی (مسئول آزمایش فعلی و کتابدار سابق کتابخونه ی دانشکده مون) سوال می پرسی، چنان خوب جوابت رو می ده و وقت می زاره که انگار خودش این مشکل رو داره، واقعا درکت می کنه این آدم. تورانی دقیقا نقطه ی مقابل افشار عه، که به زور جواب سلام آدم رو می ده. وقتی به تورانی گفتم "چه خبر از کرونا" مثل همیشه بامزه خندید و یه دفعه بینِ خنده هاش گفت "خبرِ مرگ!" و یه جوری "مرگ" رو گفت که هنوز هم صداش و چهره ی منقبض شده اش جلوی چشم هامه و مثل پاندول ساعت جلوی چشم هام رژه می ره. مرگ، مرگ، مرگ، ... .
دارم می رم، ولی "مرگ" رو به طرزی عجیب دیدم اینجا. من امروز مرده هایی رو دیدم که راه می رفتن!
___
#مظاهر_سبزی | نهم اردیبهشت نود و نه | #دانشگاه_تهران | #کوی_دانشگاه_تهران | #مهندسی_شیمی | #کرونا | #پایان_نامه | #خوابگاه

  • مظاهر سبزی