وبلاگ من

...

از وقتی کرونا

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۴۷ ب.ظ

از وقتی کرونا حصار کشید اطرافمون، بابا یه گوشه از خونه رو مال خودش کرده، توی خونه نجاری می کنه و چوب روی چوب می زاره. چندروزه مغازه اش بسته ست و فروش مُروش تعطیله. اما از وقتی که خونه ست، همیشه یه پرده بین حقیقت و مجاز می کشه و بدل می شه به یه مُقتدرِ خوش خلق. خوشی هاش مال ماست، ناخوشی هاش مال قلب بزرگش. مامان هم مثل همیشه مشغول شعر و شاعری! مثل یه قایق کوچیک که توی ساحل پهلو می گیره، مثل فرشته ها نشسته توی اتاقش.
بابا صداش رو کلفت تر از حالت عادی می کنه و خطاب به من می گه یه چایی بریز ببینم بلدی!
می گم والا مرد هم سن من می تونه یه سپاه رو ببره جنگ و برگردونه. فقط اجازه بده یه چی بزارم لای این کتاب، صفحه اش از دستم در نره.
چایی می ریزم. انگار قوری سوراخه! می ریزه روی فرش.
بابا می گه سپاهت نشتی داره پسر! با طمانینه می خنده و بعد ادامه می ده: به اندازه ی حجم کتابای کتابخونه ملی رُمان خوندی این چندوقت!
مامان با صدای بلند داد می زنه "نقاشی هاش رو ندیدی. دیگه یه پا ون گوگ شده بچه ات!"
بابا ارّه به دست می گه اصل پوله، هنر کشکه! هنر دل خوش می خواد که ما نداریم! سفره ای که توش پول نباشه، سفره نیست، پرچم‌سفیدِ تسلیمه! من از وقتی فهمیدم زندگی یعنی چی، پول بهم سلام کرد، و از وقتی پول بهم سلام کرد، دیگه دو شیفته کار کردم و از سه تار و شب شعر خدافظی کردم! بعد دستش رو میاره بالا و ادای خدافظی کردن درمیاره و بهم چشمک می زنه.
مامان از اتاق میاد بیرون، هندزفری رو از توی گوشش درمیاره و می گه پاورپوینت درست کردن واسه دانشجوها و ضبط صدا واسه شون، عذاب روحم شده! خیلی سخته اینطوری درس دادن. آخه ادبیات رو نمی شه با این فضای مجازی منتقل کرد که‌! خسته شدم واقعا. وقت گیره، انرژی بَرِه، مکافاته، سخته. کاش سریع تموم شه این روزا. بعد هندزفری رو می ندازه روی میز چوبی‌ئی که بابا دو هفته است داره درستش می کنه.
بابا می چرخه سمت من، می گه یه کم آبنات بیار. شکلات هم بیار! فقط سبز نباشه، سبزها تلخن.
زل می زنم به لیوان چایی. می گم این بخار چایی کجا می ره؟
بابا چیزی نمی گه.
مامان می گه مهندسای شیمی باید بگن، نه ما استادای ادبیات
بابا زمزمه می کنه "و نه ما نَجّارا"
می گم والا من از آخر نفهمیدم مهندسم یا شاعر، مترجمم یا نقاش، مدرّس تافل‌ام یا نویسنده! توی عمرم همه اش سر کلاس یا داشتم وزن اشعارم رو درست می کردم، یا نوشته هام رو ویرایش می کردم.
بابا می گه این روزها فقط باید تموم بشه، انگاری غم و غصه دست و پا پیدا کرده، هر روز داره خفه مون می کنه. توی این سیاهی ها، نمی شه نفس کشید، شما چطوری کتاب می خونین و شعر می گین؟ نقاشی هم می کشین؟
مامان می گه هنر چفت و بست نداره، قلرو هنر یعنی از همین جا که به ظاهر شاید بوی پوچی پیچیده، تا بی نهایت. زندگی سیاهِ سیاه باشه یا سفیدِ سفید، واسه هنرمند هیچ فرقی نداره. هنرمند، کارِش آفرینشه!
من می گم شاید خبرهای تلخ بره روی مخ آدم و یه تیکه از مغزش رو مال خودش کنه، اما امید آخرین چیزیه که می میره
بابا می گه کلیشه ای تر از این جمله نداشتی بگی؟
مامان می گه توی این روزهای سخت، کلیشه ای بودن هم خودش نعمته، غنیمته، فرصته، گاهی وقتا کلیشه ای بودن، یعنی تهِ زندگی.
#مظاهر_سبزی

  • مظاهر سبزی