بد شدم
نه فقط توی بازی شطرنج، بلکه توی بازی زندگی هم یه عده آدم هستن که از پیروز شدن در برابرت یه جوری شادی می کنن که انگار همه ی داشته هات رو دارن به تاراج می برن و موقع بستن درب خروجی قصر زندگیت می گن "ببخشید آقا! اون تاجی که روی سرتون هست فروشی نیست؟!"
.
حقیقت اینه که همه ی ما آدم ها باید یاد بگیریم بد بشیم. کسی که پیش همه عزیز باشه، مطمئنا یه صفت رو توی خودش bold کرده که بهش می گن "ریا" . هرطوری حساب کنی، چه با چرتکه چه با ماشین حساب چه با ورودی خروجی تابع (x)f ، باز هم می بینی یه عده آدم جزو جماعت لَق هستن و همونطور که باید دندون لق رو انداخت دور و نخ بادکنکی که گاز هلیمش تقلبی هست رو باید کند، باید بد شد. بد شدن رو کسی یاد آدم نمی ده، خودمون باید یاد بگیریم. باید دشمن داشته باشیم. باید بد بشیم تا بهتر زندگی کنیم. وگرنه شخص مقابلمون که اصلا شطرنج بلد نیست، توی یه ثانیه کیش و مات مون می کنه و صندلی مون رو از زیر پامون می کشه. همین!
.
ولی من می مونم|تا قلمُ دارم از همه داراترم|از جماعت لق کندن، این بادبادکا به یه نخ بندن/ این چهره ی عصبی گارد قلبیعه که خیلیا اومدن و زخم کردن
- ۹۸/۱۱/۲۵