وبلاگ من

...

تنها دوستش

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۴۶ ب.ظ

تنها دوستش، همان که به سرش قسم می خورد و بارها جامه برایش چاک کرده بود، همان که حکم برادری برایش داشت، همان که سه سالِ تمام در یک اتاق در شرکت حسابدار بودند؛ حال هم دزد شده بود هم دشمن!
صبح پنج شنبه ۱۳ اسفند، شمشیر را از رو بست. وعده ی این که "به رئیس چیزی نگو نصف نصف می زنیم به جیب" را بوسید و گذاشت کنار. ترسش را بلعید و چشمش را بر روی تمام وعده و وعیدها بست. او دزد نبود پس دلیلی هم نداشت که با یک دزد کنار بیاید. می خواهد رفیقش باشد که باشد! اصلا برایش مهم نبود.
آدمی وقتی برای همیشه از چیزی دل می کَنَد، مشابه قاتلی وحشی به جان اطرافیانش میفتد؛ و او حالا قاتلی وحشی بود. بدل شدن از یک حسابدار خوش قریحه به یک قاتل تمام عیار، برایش یک هفته و دو روز طول کشیده بود.
به یاد تمام دوران دانشجویی اش افتاد که کلی کار می کرد و روز به روز صفرهای بیشتری جلو بدهی هایش قد می کشید، به یاد تمام بدبختی هایش و روز و روزگار سیاهش. همیشه چشمانی پر از اشک داشت و لباس هایش بر تنش غریبی می کردند. از اقلیمی دیگر بود و میان مردمان نمی گُنجید.
خوب می دانست باید چطور رئیس را شیر کند تا این به ظاهر رفیقش و باطناً نارفیقش را از کار برکنار سازد. همه ی دیالوگ ها و مونولوگ های حدسیِ از پیش تنظیم شده اش را روبرو آینه چندین و چند بار با صدای بلند و گاها آرام بر گستره ی غبارآلود خانه اش فریاد زد.
سردرد شدیدی در وجودش حس می کرد، سردردی که با برداشتن هر گام بیشتر شدت می گرفت. به اتاق رئیسش که رسید، محترمانه ضرباتی آرام بر درب اتاق نواخت و منتظر اجازه ی حضور شد، پس از چندین مرتبه درب زدن، صدایی نشنید. با ترس و البته کمی تردید که اقتضای شخصیت آرامش بود، آرام آرام چفت درب را گشود. رفیقش پشت میز ریاست بود!
#مظاهر_سبزی | ۱۵ اردیبهشت ۹۹

  • مظاهر سبزی