ایران
چهارم ابتدایی بودم، فردای روزی که با پوررضایی سر هیچ و پوچ دعوا کردیم، از وسط زمین یه گل زدم به قهاری، جوری که توپ اول خورد به تیرک سمت راست دروازه و بعد رفت خورد به تیرک سمت چپ و بعد خورد به پس کله ی قهاری و گل! ، علیاکبر دست چپش رو آورد و گفت بزن قدش، و بعدش سریع برگشتم سر پست اصلیم، من همیشه چه توی فوتبال چه توی زندگی مدافع بودم، وقتی برگشتم جای اصلیم دروازه بان مون (علی لطفی) گفت چرا خوشحالی نکردی؟ ، و بعدش همزمان با این که چشم هاش رو مثل جغد اینور و اونور می چرخوند گفت مثلا یکی دور زمین می دوئه یکی داد می زنه یکی انگار داره بچه توی گهواره می چرخونه تظاهر می کنه به این کار، و کلی خوشحالی دیگه، بازی رو دو- یک باختیم، چون لطفی بی خیال نشد و انقدر حرف زد که حواسش پرت شد و یه لایی خورد و یه زیرطاق، شب ساعت یه ربع به هفت وقتی داداش بزرگم داشت اخبار ورزشی می دید دیدم یه بازیکن وقتی گل زد دستبندی که به دست راستش بسته بود رو بوسید و دستش رو مشت کرد و سمت تماشاگرها بردش بالا، رفتم روی مخ مامانم که یه دستبند درست کن واسه ام که پرچم #ایران باشه تا وقتی گل زدم دستم رو مشت کنم و ببوسمش و بگیرم سمت تماشاگرها یا اصلا آسمون، بافت و شد این، دیشب قاطی وسایل هام و به لطف عید پیداش کردم، یادمه تا چندوقت زنگ های ورزش می بستم دستم و هروقت گل می زدم یه بوس حواله اش می کردم، اما چون مدافع بودم تعداد گل هایی که می زدم کم بود، یادمه از اول ابتدایی که با سر رفتم توی تیردروازه (!) خانوم سپهری (معلم کلاس اول مون) گفت "همیشه مدافع بازی کن مظاهر جان!" ، مدافع شدم، کلا توی دبستان و راهنمایی و دبیرستان فکر کنم چیزی بین ۲۰ تا ۳۰ تا گل زدم، دستنبد رو فقط زنگ های ورزش می بستم به دستم، یعنی قانون گذاشته بودم که فقط زنگ های ورزش، همیشه هم به دست چپم می بستم چون به قلب نزدیکتره، و توی اون دوران چه ده سالگیِ چهارم دبستان چه هفده سالگیِ سوم دبیرستان همیشه همراهم بود، نقشش توی زندگیم کم بود، اصلا گم بود انگار، یه روز هم همه ی این ها رو واسه مهدیار تعریف کردم، همین چندوقت پیش، گفتم من یه دستبند داشتم که پرچم #ایران بود گم شد، بعد یه جوری وانمود کردم که انگار اون دستبند توی دستمه و مچ دست چپم رو بوسیدم و دستم رو مشت کردم و بردم سمت آسمون، مهدیار هم از چیزهایی که توی زندگیش از دست داده گفت، از برادرش که رفته بلژیک درس بخونه از خواهرش که بعد از ازدواج با پسرداییش رفته جنوب از منگنه اش گفت که یه روز وقتی دوم دبستان بوده زیپ کوله پشتی آبیش باز بوده و افتاده توی جوب از زگیل روی گوش سمت راستش گفت که اصغرآقا وقتی می خواسته کچلش کنه به عمد موزر آلمانیش رو گرفته رووش و کنده اش و خون پاشیده روی آینه از معلم پرورشی شون گفت که رفته بوده جنگ و دستش رو از دست داده بود از دختر همسایه شون گفت که روز کنکور از شدت استرس غش کرده بود و برای بار سوم کنکور رو از دست داده بود، هر آدمی یه گم شده ای داره، جسارتا من با این که ۱۰ ساله فوتبال بازی نکردم اما دستبندم رو ببوسم و دستم رو مشت کنم و بگیرم سمت آسمون :)
- ۹۸/۱۲/۲۹