وبلاگ من

...

۴۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (۱۲ خرداد) #داستان_کوتاه #برف_های_کلیمانجارو از #ارنست_همینگوی را می‌ خوانیم.
_
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #مهمان | نویسنده: #آلبر_کامو
ژاندارمِ محلی یک مردِ عرب که پسرعموی خودش را کشته است، تحویل معلمی می دهد و از او می خواهد این "مهمان" را تحویل مامورین امنیتی دهد. چالش اصلی داستان این است که خودِ معلم یک روز در جنگی نابرابر مشارکت داشته است و یقیناً کسی را -چه گناهکار چه بی گناه- به قتل رسانده است. این معلم به علت این که خودش را قاتلی آزاد (!) می داند در این تضاد درونی به سر می برد که آیا این جانی را تحویل قانون بدهد یا خیر؛ و اگر تحویلش بدهد، آیا ممکن نیست یک روز همین بلا سرِ خودش بیاید؟!
#کامو نمودی بیرونی و عینی به تضاد درونی معلم می بخشد و در حقیقت کشمکش ها و تنش های درونی معلم را نشان مان می دهد و بدین طریق تضادهای این شخصیت را به شکلی بیرونی بروز می دهد. او در ادامه داستان را به نحوی می نویسد که معلم در کمال وظیفه شناسی و کاردرستی؛ در حالی که آذوقه ی کافی به مرد عرب داده است، وی را سر دو راهی تنها می گذارد.
مرد عرب دو راه دارد، یا برود به شرق و خودخواسته تسلیم مامورین شود، یا برود به غرب و به طائفه ای بپیوندد "مهمان" نواز.
معلم، "مهمان" اش را رها می کند و وقتی که به مدرسه اش باز می گردد، در مسیر می بیند که مرد عرب راه شرق را در پیش گرفته است!
وقتی که معلم به کلاس درس می رود، این جمله را روی تخته می بیند "تو برادر ما را تحویل مامورین دادی، تقاص پس خواهی داد!" ؛ و این در حالی است که او خودش خودش را تحویل مامورین داده است و معلم "مهمان" نوازی اش را به بهترین شکل ممکن انجام داده است! او نه تنها کسی را تحویل کسی نداده است، بلکه خودِ گمشده اش را نیز پیدا کرده است.

نام فیلم: #مرگ_یزدگرد | نویسنده و کارگردان: #استاد_بهرام_بیضایی | با بازیِ #سوسن_تسلیمی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۵۲ دقیقه
___
زندگیِ مرگ
___
پس یزدگرد به سوی مرو گریخت و به آسیابی درآمد. آسیابان او را در خواب به طمع زر و مال بکشت.
___
فیلم سه راوی دارد: آسیابان، زنش و دخترشان. هر سه از مرگ یزدگرد می گویند و گاهاً حرف های خود را نقض می کنند و ادامه حرف های شخصیت های دیگر را از سر می گیرند. یزدگرد سوم، به مرو گریخته و در در آسیاب این خانواده پناه برده تا بلکه او را بکُشند! یزدگرد سوم، آخرین پادشاه سلسله ی سامانی بود.
___
سرداد سپه یزدگر سوم، به همراه موبَد و شخصی دیگر برای محاکمه ی این خانواده به آسیاب آمده اند. در آسیاب دادگاه محاکمه در حال برگزاری است و بیرون از این محاکمه گاه، سپاه یزدگرد شمشیر علیه سپاه اعراب کشیده اند.
___
#بیضایی در این نمایش نامه به "شاه کشی" گریز زده و آن را در بطن هنر خویش قرار داده است. حقیقت این است که پادشاهانِ همه ی اعصار به وقتِ پیری یا خودکشی می کرده اند (!) یا با خدعه ی اطرافیان کشته می شدند تا پیش از "تسلیمِ مرگ" ، "مرگی مانا" را تجربه کنند.
___
اما چیزی که مخاطب را رها نمی کند، فکرِ این است که این پادشاه است که مرده یا آسیابان؟! فکری که با شمایِ مخاطب می ماند.
#بیضایی در اصل خانواده ای معمولی را در تقابل با پادشاه و سپاهش قرار داده است؛ پادشاهی که وحشت پرچمش است و سپاهش تنهایی ست. اما شاید درس بزرگ فیلم این است که همه ی ما انسانیم و برابر، و پادشاه و آسیابان نداریم، زیرا که در این فیلم بارها و به کَرّات آسیابان پادشاه نامیده می شود و پادشاه آسیابان خطاب می شود.
___
وقتی برای #بیضایی مهم نبوده این شخص یزدگرد سوم است یا آسیابان، چرا باید برای ما مهم باشد؟! وقتی این دیدگاه مُتقن می گردد که این جمله ی بزرگ را از فیلم برای خودت به امانت بر می داری :
"پادشاه اینجا کشته نشده. او پیش از آمدن به اینجا مرده بود!"

مشهد بودیم!
از خودِ میدون شهدا تا حرم صف بسته بودن واسه کتاب دکتر شریعتی ، کویرش تازه اومده بود و شهر غلغله بود‌‌. به حسین گفتم به ما نمی رسه، گفت صبر کن. بعدِ شریعتی دیگه ایران همچین نویسنده ای به خودش ندید.
___
خرمشهر بودیم!
شبِ عملیات کربلای پنج. داشتم یه #داستان_کوتاه از هدایت می خوندم. علیرضا زد پس کلّه ام گفت "جمع کن یره! واسه این چرت و پرت ها وقت هست، واسه جنگ وقت نیست". علیرضا کتابچه ی داستان رو از دستم قاپید. علیرضا شهید شد، هم خودشو از دست دادم، هم اون داستان کوتاه صادق هدایتو!
___
شیراز بودیم!
شب شعر بود. همه بودن، همه. یکی هم خودشو جای شاملو جا زده بود. بچه ها تا جایی که جا داشت، زدنش. یارو فرار کرد. به لعیا گفتم بریم حافظ رو ببینیم؟ گفت حافظ دیدنی نیست، اگه هم باشه الان وقتش نیست. آخه دیر وقت بود، مثل الان که دیروقته و ساعت ۳ صبحه و نه لعیا هست، نه دیوان حافظ ام که از میدون انقلابِ تهران خریدم ۲ تومن.
___
فاو بودیم!
گلوله خورد به پای احمد! براش برف های کلیمانجاروِ همینگوی رو تعریف کردم تا به درد فکر نکنه. بعد از شهادت ام، رفته بود دم در خونه مون و به خواهرم گفته بود " #مظاهر_سبزی به جز همینگوی دیگه چی می خوند؟! "
___
تهران بودیم!
فیلم مسعود کیمیایی رو می دیدیم، یه دختر خوشگل نشسته بود کنارم. پیپ رو دادم بهش و گفتم "می کشی؟!" . اصلا نفهمیدم فیلم چی بود، بعد از سینما جلوشو گرفتم و گفتم "شما نقاشی هم می کشی؟" . زد توی برجک ام و گفت "نقاش فقط اونان که رفتن جبهه تا یه ایرانِ زیبا تویِ تاریخ بکشن، بعد توِ الدنگ بیای مزاحم دختر مردم بشی!" و رفت!
___
مقرّ آموزش نظامی بودیم!
نارنجک بهمون دادن، کم بود، مثل تن ماهی هایی ‌که کم بود و مثل اون آبگوشت که چپه شد کف ماشین. به حسین خرازی گفتم "شما از غلامحسین ساعدی چیزی خوندی؟!" . دو هفته کلاغ پر می رفتم!
___
یزد بودیم!
بابام نمی ذاشت برم کلاس سه تار ، اما می رفتم. حالا دیگه موسیقی رو می فهمیدم، خیلی بیشتر از پیش. بابام هم یه روز یه نامه گذاشت توی دمپاییِ جلو بسته مامان و توش نوشته بود "ما که رفتیم جنگ، اگه شاه پسرت به راه اومد، بهش بفهمون اگه امروز نیاد جبهه، فردا باید روی کپه های خراب شده ی وطن ساز بزنه" . من نرفتم، به من چه اصلا!
___
آبادان بودیم!
من توی جبهه هم از نوشتن دست بر نمی داشتم. داشتم خاطرات برادرها رو کتاب می کردم. یه روز یه عراقی اومد همه ی نوشته هامو دزدید؛ اونجا بود که فهمیدم باید جدّی تر بجنگم.
___
خوزستان بودیم!
ستاره واسه ام عینک ری‌بن گرفته بود، اصلِ اصل. از اون عینک ها که توی جعبه اش یه سکه ی طلا هم هست. حالا من واسه اش چی گرفته بودم! دو جلد کتاب! منتخب داستان کوتاه های آنتوان چخوف و زندگی نامه چگوارا ! اما خیلی خوش بود. چرا دخترا انقدر خوشن؟!
___
شلمچه بودیم!
ماه رمضون بود. با سه تا خرما سه روز روزه گرفتم. همون روزها بود که رمان جن زدگان رو سه بار خوندم و ازش دو بار نوشتم، آخه لاله می گفت یه نویسنده مبتدی اول باید از روی دست بقیه بنویسه و کی بهتر از ارنست همینگوی و چارلز بوکوفسکی و لئو تولستوی و فئودور داستایفسکی و آنتوانچخوف و #آلبر_کامو ؟!
___
مشهد بودیم!
سرم رو از روی دفتر برداشتم، دیدم سال ۹۹ عه و این کلمات جاری شده توی دفترم. جنگ هم تموم شده. فردین مُرده، بهروز وثوق یه فیلمش هم توی ایران اکران نشده، گوگوش و ابی و سیاوش قمیشی هم ایران نیستن. مامان داد زد " #مظاهر‌ ، بیا افطاره" . راستی یادم رفت بگم، ربئناش هم شجریان نبود!
___
نام کتاب: #برای_نسل_امروز_و_فردا | مولف: #حسین_زکریائی_عزیزی | ناشر: #ستاد_گردشگری_جنگ | ۶۴ صفحه
این کتاب را به همرام عکس هایش ترم ۳ از مسجد خوابگاه دزدیدم! عکس هایش برایم جالب بود و این که خواستم ببینم حرف حساب کتاب چیست.
۳۰ خاطره از روزهای جنگ داشت.

نام فیلم: #مسافر | نویسنده: #حسن_رفیعی | فیلمنامه نویس و کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۱۳ دقیقه
___
کاپیتانِ متحیّر!
___
یکی از زیباترین سکانس های فیلم جایی است که پسربچه سر کلاس درس زبان انگلیسی در حال محاسبه ی هزینه های سفرش است، سفر به تهران و مشاهده ی مسابقه ی فوتبال؛ و همزمان معلمش هم در پشت میز خود دفتری باز کرده است و مشغول محاسبه ی اجاره ماهانه ی خانه اش و سایر بدی هاست. هر دو سر کلاس درس، اما در دنیایی دیگر؛ پسربچه در رویای آمدن به تهران و مشاهده ی فوتبال؛ معلم در رویای پول بیشتر.
___
#مسافر دنیای پسربچه ای را به تصویر کشیده است که عشقِ فوتبال است و نه پدرش او درک می کند، نه مادرش، نه معلم هایش و نه مدیرِ سیگاریِ بداخلاقِ مدرسه. فیلم از جایی "قشنگ‌تر" می شود که این پسربچه می خواهد هزینه ی سفرش را جور کند. بازاری ها خودنویسش را نمی خرند و ۵ تومنش نمی شود ۱۰ تومن، تا ۱۰ تومنش را با فروش اجناس دیگر بکند ۲۰ تومن و همینطور خورد خورد جمع کند تا برسد به تهران. امّا چه خوب است که او یک دوست پایه دارد که همراه و همپای اوست.
___
پس از این که دوربینش را کسی نمی خرد و پس از این که از سمت خانواده و معلم هایش طرد می شود و تنبیه می شود و می شنود که "فوتبال خوب نیست، بچسب به درس"؛ با دوستش این طرح را می ریزند که روبروی مدرسه شان بایستند و با این ادعای دروغین که عکاس هستند و نیز با این وعده ی دروغین که عکس ها را فردا برایشان ظاهر می کنند و همان روبروی مدرسه تحویلشان می دهند (!) شروع به عکاسی کنند؛ عکس هایی که اصلاً و اساساً گرفته نمی شوند و فردایی برای تحویلشان در کار نیست، زیرا آن پسربچه فردا در تهران است و وقتی بلیط ها تمام می شود، به هزار ضرب و زور از بازارسیاه بلیط می خرد و وارد ورزشگاه می شود؛ اما پیش از بازی به محلی دیگر می رود و خوابش می برد! بیدار شدن همانا و دَویدن به سمت ورزشگاهی که خالی‌ست از آدم و پُر است از پوست تخمه و روزنامه باطله، همانا!
___
این فیلم تلخ ترین فیلم #کیارستمی بود و یقیناً و قطعاً یکی از اصلی ترین درس هایش این بود که "بار کج به منزل نمی رسد، هیچ‌گاه"

نام فیلم: #بیداری | نویسندگان: #کریم_هاتفی_نیا و #سعید_حاجی_میری | کارگردان: #فرزاد_موتمن | با بازیِ #آقای_بازیگر : #حامد_بهداد | مدت زمان: ۱ ساعت و ۲۵ دقیقه
___
تقابلِ رئالیسم و سوررئالیسم
___
زهرا در سال ۶۳ مانده است و ذهنش بیشتر از آن چیزی نمی داند. او از زمانی که برای آخرین بار دختر ۶ ساله اش را دیده، در همان حال و هوا متوقف شده است.
داستان از جایی شروع می شود که وقتی زهرا برای خرید کادوی تولد دخترش به مغازه می رود، در راه بازگشت به خانه با یک مینی بوس تصادف می کند.
او از سال ۶۳ پرت می شود به سال ۸۷.
___
فیلم به صورت موازی دو داستان‌ را پیش می برد:
۱. داستان زهرا و گمشدگی اش در سال ۸۷ (سوررئال)
۲. دخترش که یک دانشمند در زمینه ی سلول های بنیادی ست و تازه به ایران آمده. او در سال ۸۷ زندگی می کند و صدای مادرش را می شنود و معتقد است مادرش او را همیشه می بیند و صدایش را می شنود (رئال)
___
#حامد_بهداد از دقیقه ی سی وارد فیلم می شود و همسر زهراست. مردی انقلابی که زن پا به ماهش را تنها گذاشته و به جمع انقلابیون پیوسته است و پس از مدتی شهید شده است. #بهداد در چند سکانس حضور دارد و از زهرا می خواهد که دخترش و نیز آدم هایی که مرتبط به زمانی دیگر (سال ۸۷) هستند را رها کند، تا با فراغ بال از دنیا دل بکند.

نام کتاب: #مناجات_نامه_خواجه_عبد_اله_انصاری | به تصحیحِ #اسماعیل_شاهرودی (#بیدار) | #انتشارات_فخر_رازی | ۱۳۶ صفحه
___
عیب است بزرگ بر کشیدن خود را
وز جمله خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را
___
#خواجه_عبد_اله از اجلّه علما و محدثین و از اکابر صوفیه و عرفاست. مذهبش حنبلی و مایل به تجسیم و تشبیه در عقیده ی خود در نهایت رسوخ و تعصّب بوده است.
مولّدش در دوّم شعبان سال ۳۹۷ هجری قمری در قهنذر اطراف طوس و وفاتش در ذی الحجه سنه ۴۸۱ هجری قمری در گازارگاه هرات بوده و در همانجا مدفون گریده است.
مدت عمر شریف #خواجه_عبد_اله_انصاری ۸۳ سال بوده است. صاحب #نفحات_الانس مولّد شیخ را در سال ۳۷۶ ذکر کرده.
___
خدایا! نه شناخت تو را توان نه ثناء تو را زبان، نه دریای حلال و کبریاء تو را کران، پس ترا مدح و ثنا چون توان، تو را که داند که تو را تو دانی، تو را نداند کس، تو را تو دانی بس!

جمع بندی کتاب #وقتی_نیچه_گریست :
یالوم در این رمان ، ملاقاتی ساختگی از نیچه و دکتر برویر را پرداخت کرده است؛ و سپس قلم را به ذهن خلاق خود سپرده. مکانِ #رمان ، وینِ اتریش است، جایی که لو سالومه برویر را مجاب می کند نیچه را درمان کند؛ نیچه ای که روز به روز حال اش بدتر می شود و کسی قدرت کمک کردن به او را ندارد.
کتاب آمیزه ای از حقیقت و داستان است. برخی نامه هایی که در کتاب می خوانیم حقیقی است و برخی ساختگی. ایده ی نگارش این اثر زمانی به ذهن اروین یالوم خطور کرده که یک روز نمایش نامه ای خوانده که در آن نویسنده با تغییر جای بیمار و پزشک، قصد درمان بیمار را داشته است؛ کاری که یالوم در این کتاب کرده است؛ او نیز شخصیت دکتر برویر را به نحوی ساخته که پس از چند صفحه از کتاب، به نیچه می گوید که مدت های مدیدی است که مریض است و حال نیچه باید به درمان او کمک کند!
___
این ها در کتاب نیست:
لو آندرئاس سالومه، پل ری و نیچه ؛ سه نفره زندگی می کردند. یک روز لو سالومه و ری با هم گریختند و در حق نیچه خیانت کردند. داستان عشق بین لو سالومه و نیچه در آن زمان بسیار معروف شده بود، تا جایی که لو سالومه را به واسطه ی عشق نیچه به او می شناختند. لو سالومه زنی زیبا و هنردوست بود که بواسطه ی همین علاقه اش و البته زیبایی اش (!)، با بسیاری از علمای مطرح زمان خود در ارتباط بود.
نیچه از گریختن دو دوست اش دچار جنون شده بود و شاید همین نامروّتی بود که باعث شد او ۱۱ سال زوال عقل داشته باشد. او برای ۱۱ سال نمی توانست فکر کند و بنویسد و یکی از آرزوهای بزرگ اش این بود که برای دو یا سه روز متوالی از میگرن در امان باشد و مغزش ورودی ها را با خروجی تبدیل کند تا بتواند بنویسد؛ اما نشد و او سال های سال از این کشور به آن کشور رفت تا بلکه با اقامت در اقلیم های متنوع بتواند بنویسد؛ که نشد؛ و مُرد!
اما قسمت جذاب و زیبا این است که لوسالومه با ری نماند و با مردی دیگر ازدواج کرد.
___
بحث اصلی #وقتی_نیچه_گریست، وسواس فکری است که هم نیچه از آن عذاب می کشد، هم برویر.

خب! پس می خوای نویسنده بشی.
اگه نوشتن مثل یه موشک از روحت بیرون نمی زنه، اگه ننوشتن به جنون و جنایت و خودکشی نمی کشوندت، ننویس.
اگه ناخواسته به قلب و ذهن و زبان و دلت نمیاد، ننویس.
اگه مجبوری ساعت ها به صفحه ی سفید کامپیوترت زل بزنی و دنبال کلمه بگردی، ننویس.
اگه برای پول و شهرته، ننویس.
اگه برای بردن یکی توی رخت خوابته، ننویس.
اگه مجبوری ساعت ها بشینی و بارها و بارها بازنویسی کنی، ننویس.
اگه حتی فکر نوشتن برات سخته، ننویس.
اگه مجبوری سر صبر بشینی و منتظر نعره ی درونت باشی، ننویس.
شبیه خیلی نویسنده ها نباش. شبیه هزاران آدمی که اسم خودشون رو نویسنده گذاشتن نباش.
کند و کسالت آور و متظاهر نباش، خودشیفته نباش.
کتابخونه های جهان به اندازه ی کافی از دست امثال تو خمیازه کشیدن.
خلاصه زمانش که برسه، اگه برگزیده بشی، نوشتن راه خودش رو پیدا می کنه و تا وقتی که بمیری یا توی تو بمیره، ادامه می ده‌.
برای نوشتن راه دیگه ای نیست، و وهیچ وقت دیگه ای هم نبوده.
#چارلز_بوکوفسکی

برای دوشنبه‌ی هفته‌ی آتی (۵ خرداد) #داستان_کوتاه #مهمان به قلم #آلبر_کامو را می‌خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #همسایگی | نویسنده: #کرت_وانه_گت
مکانِ داستان امریکاست. رئالیسم است و تلخ. این داستان حاکمیت رسانه بر افکار عمومی را نشان می دهد و این تاثیر را با زبانی طنزگونه به استهزاء می گیرد.
خانواده ای می خوانیم سه نفره، که زن و شوهر می خواهند فیلمی را دو نفره ببینند و فرزند خود را به هر نحوی که شده همراه خود نبرند و با دلیل و بهانه رسانه را از او منع می کنند.
در #همسایگی آن ها زوجی دیگر هستند که دعوا و مرافعه شان همیشه شنیده می شود؛ و بواسطه ی نازک بودن دیوار بین این دو خانه، سر و صدا مدام شنیده می شود.
خانواده ی لئوناردو می روند و فرزند خود را با ترس و لرز تنها می گذارند. با شنیدن سر و صدای همسایه، فرزند خانواده ی لئوناردو تصمیم می گیرد با تماس به برنامه ی رادیوئی که از رادیوی همسایه در حال پخش است، از سمت مرد همسایه برای همسرش درخواست موسیقی درخواستی بدهد تا بدین طریق گرد و خاک را بخواباند.
داستان تصویرسازی زیبایی دارد، مثلا نویسنده این که دیوارها نازک است را به این صورت به مخاطب القاء می کند:
[خانوم لئوناردو گفت "هیییییییس"
آقای لئوناردو رو به دیوار تعظیم کرد "معذرت می خوام!"]
و شاید علاوه بر تاثیر رسانه بر افکار عمومی، می توان سبقت رسانه از تعاملات اجتماعی را دید، چون یقیناً اگر داستان را خوانده باشید، این فکر در شما متبادر می گردد که چرا فرزند خانواده ی لئوناردو ها درب اتاق همسایه را نزد تا با آن ها وارد مکالمه شود و جلوِ مشاجره شان را بگیرد؟!
نمی شود به این نویسنده ی بزرگ ایراد گرفت، اما او ارکانی را وارد داستان کوتاهش کرده که لزومی به استفاده از آن ها نبوده است؛ مثلاً این که چرا فرزند خانواده ی لئوناردو ها با میکروسکوپ کار می کند و حتی کار کردنِ تخصصی با آن را می داند (اشاره به "لام" که در داستان اسمش می آید که شیشه ای است آزمایشگاهی و یقیناً افراد مبتدی با آن کار نمی کنند؛ و یا آنجا که والدینش از او می پرسند چه زیر میکروسکوپ می بیند و او اسامی برخی موارد مورد نظر خود را می آورد)
می شد اَکت جایگزین این مباحث علمی شود. مثلاً قدم زدن ها و پرخاش ها و صحبت های مونولوگ‌وار این فرزند را ببینیم. علیرغم این که مباحث علمی کم هستند اما نیاز به آن ها نیست و یا اگر قرار هست باشند باید در ادامه ی داستان به کار گرفته شوند.
در کل می شود گفت این داستان با استفاده از ابزاری قوی به نام "رسانه" (سینما و رادیو) قصد داشته تا نشان دهد بحران اجتماعی پدیده ای هست همیشه جاری در جامعه.

نام فیلم: #چریکه_تارا | نویسنده و کارگردان: #استاد_بهرام_بیضایی | با بازیِ #سوسن_تسلیمی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۳۸ دقیقه
___
#بیضایی یک آنتی عاشورا ساخته است ؟!
___
#چریکه_تارا اولین فیلمِ توقیفیِ ایران پس از انقلاب ۵۷ است. #چریکه یعنی "افسانه" و #چریکه_تارا در حقیقت افسانه ی تارا را بازگو می کند؛ زنی که بین سه مرد گیر افتاده است: مردی تاریخی، مردی دیوانه و مردی عاشق. تارا (#سوسن_تسلیمی) به همراه دو فرزند کوچکش از ییلاق به خانه اش باز می گردد که درگیر چهار چیز می شود: مرگ پدربزرگش، شمشیری قدیمی که از وسایل باقی مانده ی پدربزرگش می یابد، جنگجوئی قدیمی که در مسیر می بیند، عشق از جانب یک مرد خانواده دار و یک پسر دیوانه.
به قول برخی منتقدان، #بیضایی ِ #چریکه_تارا قصد بیان عقاید فرقه ی بهائیت را دارد و این اثر را لُخت ترین فیلمِ او از نظر بیان عقاید بهائیت دانسته اند، زیرا مثل #مسافران اش وهم ندارد و مثل برخی فیلم های دیگرش اشارات ریز بهائیت در آن جاسازی نشده است.
___
فیلم در کشاکش تارا و مرد تاریخی می گذرد. تارا مدام مرد تاریخی را از خود می رانَد اما آن مرد مدام از جنگی نابرابر می گوید، از این که تمام ایل و تبارش تمام عمرشان را جنگیده اند اما نه نامی از ایشان در کتب تاریخی است و نه یادی سینه یه سینه از ایشان منتقل و محفوظ شده است. مرد تاریخی دلباخته ی تارا می شود (!) و بین ماندن و رفتن گیر افتاده است؛ او از طرفی باید شمشیر پدربزرگ تارا را از تارا بگیرد و برای سپاهیان جنگی ببرد، و از طرفی نمی تواند برود چون عشق دست و پایش را بسته است.
برخی منتقدان می گویند #بیضایی در این فیلم مرثیه ای برای علی محمد باب و پیروانش ساخته است، مرثیه ای که هیچ جای تاریخ نیست، و سپس این ساخته ی تاریخی را در مقابل واقعه ی عاشورا قرار داده است. طبق این ادعای تاریخی، علی محمد باب سه سال در قلعه ی چهریق در سلماس محصور می شود و پیروان وی دست به شورش می زنند تا نجاتش بدهند. #چریکه_تارا تعزیه ای است بر آن واقعه تاریخی؛ واقعه ای که نیست و هیچ جایی ذکر نشده است.