وبلاگ من

...

پیش فروش آلبوم جدید سلطان شروع شد :)

 

.آذر 98

.من چاوشیستی ام

هرچی هم که با خودت عهد و پیمون ببندی که دیگه کتاب نخری، وقتی ببینی انقلاب کتاب بساط کردن پنج تومن، هوایی می‌شی. مثل معتادی که جنس ارزون ببینه، با کله می‌ره می‌گیره تا بکشه و شارژ بشه و هرچی درس و قول توی دوره‌های NA بوده رو فراموش می‌کنه؛ منم امروز تا به خودم اومدم دیدم دو زانو نشستم روی زمین و اصلا حواسم به کثیف شدن شلوارم نیست و دارم کتابا رو شُخم می‌زنم.
.

قرآنِ انگلیسی و رباعیات خیام و پیامبرِ جبران خلیل جبران، شکار امروزم بود. از اون شکارها که شکارچی بعدش عذاب وجدان می‌گیره و با خودش می‌گه "چرا شکار کردم؟ من که کلی گوشت توی کلبه‌ام دارم"؛ الان با خودم می‌گم چرا دوباره کتاب خریدم، وقتی که وقتِ خوندنش نیست و کلی کتاب نخونده دارم، اما خب باز با خودم می‌گم همونطور که هیچ آدمی سر سفره‌ی غذا کاملا سیر نمی‌شه و همیشه می‌تونه یه بشقاب دیگه رو بِبَلعِه پس شکارش روی زمین نمی‌مونه و خراب نمی‌شه؛ این سه تا کتاب رو هم می‌زارم لای کتابای دیگه‌ام و می‌گم گور بابای وقت (!)، به وقتش می‌خونم. دیگه هم با خودم قول و قرار نمی‌زارم کتاب نخرم که بعدش درگیر حس گناه بشم. از این به بعد هرجا دلم پیش یه کتاب گیر کنه، می‌خرمش، بدون شک و تردید و عذاب وجدان و حس گناه و یا هر فکر مسخره‌ی دیگه. من عاشق کتابم.

صحنه اول (سوزی - راننده)
همزمان با بالا رفتن پرده، صدای تصادف به گوش می رسد. "سوزی" در حالی که نگاهش را به آن سمت جاده دوخته، ژست ایستادنش را چندبار تغییر می دهد و سعی می کند علامت هیچهایک‌ را به خوبی اجرا کند. ماشینی ترمز می کند و "سوزی" سوار می شود.
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. لعنتتون کنن با این کشور مسخره تون! آلمان رو ول کردم اومدم این آمریکای لعنتی
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. من معلوم نیست برم کجا!
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. داداشم یه کریکت باز حرفه ای عه، واسه دیدن مسابقه اش اومدم
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن.اینجاها پمپ بنزین نیست، شاید بنزین تموم کنیم، تو که دست به هیچهایکت خوبه، باید چهارلیتری به دست وایسی بنزین گیر بیاری واسه مون
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. خواهرم از شوهرش جدا شد، آخه شوهرش توی کار خرید و فروش ماشین بود و قمارباز هم بود. زندگیشون بی نظم بود، یه روز دلار بارون بودن، یه روز گشنه و بدبخت.
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. هرچی جریمه بشیم پای توعه ها! همین اولش بگم، نگی نگفتی.
.
صحنه دوم (سوزی - دکتر)
بنزین ماشین تمام شده و راننده داخل ماشین در حال کشیدن سیگار است. سوزی کنار جاده چهارلیتری به دست ایستاده است. یک ماشین کنار جاده ترمز می کند که راننده اش دکتر است و شروع به صحبت با سوزی می کند.
دکتر: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. بنزین تموم کردین؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. شما دکتری؟
دکتر: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. از کجا فهمیدین من دکترم؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. همه ی دکترها مثل هم حرف می زنن. همه تون مسخره اید! (دهانش را باز می کند) ببین، این و این و این و این و این رو پیش یه دندونپزشک پر کردم، دو روز بعد همه شون ریخت. (آستین لباسش را بالا می زند) توی تمرین مسابقات شمشیربازی دانشگاه یه شمشیر رفت توی بازوم، دکتره جوری بخیه زد که بدنم هزارتیکه شده. (عینکش‌ را برمی دارد) این رو دیگه چی بگم؟! یارو اپتومتریست نبود، الکی شماره چشم داد بهم، ذره بینی شد چشم هام. اصلا می دونی چیه؟ من از شما دکترها بنزین نمی گیرم! همه تون مسخره اید!
.
صحنه سوم (سوزی - راننده - معلم)
سوزی و راننده با چندقدم فاصله کنار هم ایستاده اند و هر دو علامت هیچهایک نشان می دهند. یک ماشین جلو پای سوزی ترمز می کند که راننده اش معلم است.
معلم: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن‌. کجا می ری؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. هرجا، یه جایی که اینجا نباشه.
(راننده خودش را به ماشین معلم می رساند) راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. بنزین تموم کردیم، هوا هم که داره سرد می شه و عملا فقط تا دو سه ساعت دیگه نور داریم توی آسمون.
(معلم درب جلو و عقب ماشین را باز می کند تا سوزی و راننده سوار شوند‌‌. ماشین حرکت می کند) معلم: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. اگه سه نفره منتظر بمونیم ماشین برامون نگه می داره؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. چطور مگه؟
معلم: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن‌. چراغ بنزین ماشینم روشنه! داریم بنزین تموم می کنیم.
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. چقدر بده که راننده های این جاده انقدر خنگن و احمق! چرا اینجا پمپ بنزین نداره؟
گوینده رادیو: گزارش ها حاکی از آن است که سه نفر از تیمارستان روانی گریخته اند و پمپ بنزین های چند جاده ی روستایی را به آتش کشیده اند. جمله ی "هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن" جمله ای است که آن ها پیش از ارتکاب به قتل، به مقتول می گویند.
.
همزمان با بسته شدن پرده، صدای گلوله شنیده می شود !
.
#مظاهر_سبزی | #نمایش_نامه |#هیچوقت_یه_آدم_رو_از_روی_قیافه_اش_قضاوت_نکن

همیشه کفش های بنفش اش را به پا می کرد، روبان‌ اش که طرح گل داشت را می پیچاند دور سرش و لباس گل گلی‌ اش را می پوشید. جلوِ پنجره می ایستاد و ساعت ها به درختی که در حیاط خانه ی همسایه روبرویی بود زل می زد. برگ های درخت را می شمرد، روز به روز کمتر می شدند و مریضی اش شدیدتر می شد.
.
آخرین برگ اگر می افتاد زندگی اش تمام بود. این حرف را مادر رزیتا به او گفته بود و علیرضا را مُجاب کرده بود بعد از سه سال قلم مو به دست بگیرد و روی درخت خانه شان برگ نقاشی کند. علیرضا پسر همسایه روبرویی بود، دانشجوی انصرافی سینما، که هم نقاش بود هم نوازنده ی ویولنسل هم نویسنده، ولی عملا بی کار.
.
رزیتا رنگ ها را می فهمید، هیچکس به او نگفته بود ترکیب رنگ ها جذاب اش می کند اما خودش پی برده بود که بنفش و صورتی باب میلش است و هروقت این رنگ ها را به تن می کند، حالش بهتر می شود. ناخودآگاه برگ های درخت همسایه به صورت صورتی و بنفش رنگ می شد.
.
درخت پر از برگ شد، برگ های صورتی و بنفش. رزیتا خوب شد. این وسط تنها یادگاری علیرضا از کلاس نقاشی آبرنگِ هفده سال پیش از بین رفت، آبرنگی که هفده سال پیش تمام رنگ هایش را استفاده کرده بود و فقط بنفش و صورتی اش باقی مانده بود.
.
علیرضا رنگ ها را خوب می فهمید، به خصوص بنفش و صورتی را، که بیشتر دوستشان داشت و همیشه از دوران کودکی مداد رنگی های بنفش و صورتی، خوراکی های بنفش و صورتی و دفترهای بنفش و صورتی را نگه می داشت و ترس از دست دادنشان را داشت. اما گاهی باید جلوِ فهم را گرفت تا زندگی را فهمید.
.
#مظاهر_سبزی | #داستان

لعنت به " #زیبایی_گاهی_زن_است " !
.
اهل #تئاتر نبودیم، اما تعریف #زیبایی_گاهی_زن_است رو اینقدر شنیده بودیم که به سرمون زد بریم ببینیم. اما خب تنها؟! آره، نمی خواستیم تنها بریم‌، پس دوتا بلیط گرفتیم و ۷۰ پیاده شدیم، اما کو یار؟! هیشکی رو نداشتیم. یه روز توی دانشگاه اینقدر چرخیدیدم تا یکی رو ببینیم و از قضا دیدیم و سریع رفتیم جلو و
گفتیم "میاین بریم #زیبایی_گاهی_زن_است رو ببینیم؟!"
طرف هنک کرد و گفت "چی می گی آقا؟!"
آب دهانمون رو قورت دادیم و افسار کلمات رو توی ذهنمون گرفتیم به دست  و گفتیم "توی همین یه دیقه که از دور دیدیمتون، هم عاشقتون شدیم هم دلمون رو بردین هم وابسته و دلبسته تون شدیم هم بیاین بریم تئاتر دیگه لطفا! البته شما خودتون تئاترید، تئاترِ #زیبایی_همیشه_زن_است !"
خندید و گفت " کی توی یه دقیقه #عاشق می شه؟!"
نخندیدیم و گفتیم " #ما ! "
.
و خب شروع شد همه چی. دیگه هروقت می رفتیم #واتس_اپ و #تلگرام و #اینستا و یا #حتی_توئیتر (!)، فقط با یار چت می کردیم، ویس می دادیم و ویس می گرفتیم، دل می دادیم و قلوه و کبد و قلب و عشق و کِرِشمِه و ناز و طَنّازی می گرفتیم. همون شنبه صبح تا شبش که ساعت ۱۱ و ربع اجرای #زیبایی_گاهی_زن_است بود، پنج شیش بار محکم و سفت و سخت گفتیم #عاشقتیم و #می_خوایمت و #دیوونه‌_تیم و #توی_تیم_خاطرخواه‌‌_هاتونیم. اون سرمربی بود و کاپیتان بود و فوروارد بود و دفاع بود و هافبک بود و دروازه بان بود و داور بود و کمک داور بود و ما چی؟! ما هیچی! یعنی از هیچی هم اونورتر. #ما_توپ_جمع_کن_بودیم! آره، توپ جمع کن بودیم، توپ جمع کنی که حواسش به کارش نبود و همه ی توپ هاش رو الکی پخش و پلا کرده بود و از شدت استرس ناخن می جَوید. #آره_ما_ناخن_می_جویم، از بچگی.
.
اما خب کسی بهمون نگفته بود #عشق_عوارض_داره. مگه داره؟! آره داره! ما دیدیم که داره و باور کن که داره. مثل عوارض استفاده از اون آمپولی که دستت ورم می کنه و اندازه ی هندونه می شه، که یه بار شیش سالگی زدیم و مامان انقدر ترسیده بود که تا دو هفته ما رو بسته بود به #کمپوت_پرتقال (!). آره، ما عاشق پرتقالیم. هم پرتقال هم پرتغال، پرتقالی که تازه باشه و پرتغالی که #لوئیس_فیگو تووش بازی می کرد. آره، ما یه دورانی طرفدار #فیگو بودیم، به خصوص وقتی که توی #رئال_مادرید هم بازی می کرد.
.
#یار بود. #عزیز بود. #عشق بود. عشقش قلب ما رو داشت از دهنمون می زد بیرون. عطرش روانی مون کرده بود و فکر این که یه روز توی جاده ی شمال توی ماشین بهش آلو تعارف کنیم و #مو_های_خرمائیش رو از جلوی #چشم_های_آبیش جمع کنه و بگه "مرسی عزیزم! به آلو آلرژی دارم" باعث شد نفهمیم #زیبایی_گاهی_زن_است چی بود اصلا!
.
آره، اون شب با یار رفتیم تئاتر دیدیم. آره، اون ما رو با زیبایی و عشق و زندگی آشنا کرد. آره، اون بود که بهمون گفت به جای "ضد افسردگی افسردم کرد"ِ #ممد_رضا_شایع، بیایم "من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی"ِ #شجریان گوش کنیم. آره، اون بود که همه ی #رمان های ایرانی و خارجی مون رو ریخت توی آتیش و آتیششون زد و گفت هروقت #شب_های_روشن ِ #داستایفسکی، #باغ_آلبالو ِ #چخوف، #اتاقی_در_هتل_پلازا از #سایمون و #مراسم_قطع_دست از #مکدونا رو خوندی برای قرار بعدی باهات سِت می شم.
.
خوندیم و خوندیم و یه جورهایی #منتقد_تئاتر هم شدیم. اما خب سِت نشد. یعنی شد، اما با یکی دیگه شد نه با ما. رفت با از ما بهترون گشت، پای قولش نموند، ولی ما موندیم. دیگه فقط #شجریان گوش می کنیم انصافا، و با این که سیگاری نیستیم اما لب تراس می شینیم و با یه غم خاص زل می زنیم به آسمون و #مامان مون هروقت می گه "بیا تو #مظاهر، سرما می خوری" توی دلمون می گیم "کاش #زیبایی_گاهی_زن_است رو تنها می دیدیم. سرما خوردن که چیزی نیست مادر من. تنهایی درده، یکی بیاد و نَمونه درده، خنده هات پُر از شک و تردید باشه درده"
.
اون موقع تنها بودیم، الان تنهاتر. ولی خب خودمون رو گول می زنیم و می گیم #تنهایی با #حس_تنهایی فرق می کنه. آره فرق می کنه، چون رنگ موهاش با همه دخترها فرق می کرد، چون عاشقش بودیم، چون توی فکر و خیال مون یه جوری خاص بهمون گفت "مرسی عزیزم! به آلو آلرژی دارم". آره، پسرها با فکر و خیالشون هم عاشق می شن. آره، چشم هاش خاص بود. آره، نگاهش خاص بود. آره، اخمش خاص بود. آره، خنده هاش خاص بود.
.
#مظاهر_سبزی | #این_متن_عاشقانه_نیست | #زیبایی_همیشه_زن_است !

... صحبتش که به اینجا رسید، احساسات نوستالژیکش گل کرد. زمین فوتبال مغناطیسیش رو به همراه سوت داور و عروسک های کوچیک فوتبالیست آهنرباییش آورد، تا به شکل مجازی برای من تاکتیک تیم خیالیش رو تشریح کنه. توی همین مرحله بود که "هررا" روش های غیر عادی و عجیب خودش رو پیاده می کرد‌. "کلیمون" در این باره نوشته که "هررا" توپی رو به سوی تک تک بازیکن ها به نوبت پرتاب می کرد و فریاد زنان می گفت 'نظرت راجع به این بازی چیه؟ چرا برنده می شیم؟!' بازیکن ها هم باید فریاد می زدن و می گفتن 'برنده می شیم، چون می خوایم برنده بشیم' . در نهایت "هررا" این توپ رو به دست می گرفت و بازیکن ها دستشون رو به سمت توپ دراز کرده و فریاد می زدن 'این جام باشگاه های اروپاست، باید فتحش کنیم. این مال ماست. ها ها ها"
.
برشی از کتاب #فوتبال_علیه_دشمن | نوشته ی #سایمون_کوپر | ترجمه ی #عادل_فردوسی_پور
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

دولت یونان از ورود پناهنده ها به این کشور جلوگیری می کند
.
اما من که نمی خوام برم یونان، پس چرا ته دلم می لرزه؟! بزار اخبار هرچی دلش می خواد بگه. مگه گفت بنزین شد سه تومن و جیب سرپرست خانوارها کمتر از قبل شد؟ مگه گفت پلیس ها با پوشش اورژانس با آمبولانس اومدن داخل #دانشگاه_تهران و دانشجوهای معترض رو گرفتن بردن؟ مگه گفت "چنان رونق اقتصادی میارم" دروغ بود؟ مگه گفت مهندس های این مملکت روز به روز دارن افسرده تر می شن و بیشتر وقت مشاوره ی روانشناس و روانپزشک می گیرن؟ مگه گفت این همه وقت که اینترنت قطع بود چه خسارتی خوردیم؟ هیچی نگفت، حالا برگشته می گه یونان پناهنده راه نمی ده، به دَرَک که راه نمی ده! مگه ما در به در شدیم و می خوایم بریم یونان؟!
.
از افکارم میام بیرون و حراست دانشکده می گه "گند زدن به کشور!" و می ره سمت کمد کوچیک کلیدها تا کلید آزمایشگاه رو بهم بده. هرچی می گرده نیست.
.
دیروز آقای غریب حراست بود. یعنی گاهی اوقات که حراست های اصلی می رن مرخصی، حراست جدید میاد. آقای غریب کلید #آزمایشگاه رو معلوم نیست گذاشته کجا و هرچی می گردیم نیست. فقط می دونیم صورتی عه و باید دنبال دسته کلید صورتی بگردیم. آقای طباطبایی تلویزیون رو خاموش می کنه و می گه "مطمئنی بچه ها دیروز کلید رو تحویل دادن؟" می گم "آره بابا! خودم آخرین نفر بودم. تحویل دادم"
.
می گردیم، نیست! معلوم نیست کجاست اصلا. آقای طباطبایی می شینه پشت صندلی و یه قلوپ چایی می ره بالا و می گه "عجیبه! این مرتیکه غریب کلید رو گذاشته کجا؟!" می رم سمت کمد کلیدها، می گم "این کمد کناری چیه؟" می گه "هیچی! توی اون کلیدهای غیرآزمایشگاهی رو می زاریم" به حرفش گوش نمی کنم و درش رو باز می کنم، اولین کلید از ردیف بالا سمت چپ، دسته کلید صورتی داره و رووش نوشته "نانو" !
.
می گم "'بفرما آقای طباطبایی، اینجاست!" می گه "لعنت بهت غریب! چرا کلید رو گذاشتی اونجا"
.
میام از اتاق نگهبانی بیرون و می رم سمت آزمایشگاه. ساعت ۸ و سه دقیقه ست. کلید رو می ندازم توی قفل و می چرخونم و می رم داخل. دستگاه رو روشن می کنم و آبجوش می زارم و گوشیم رو برمی دارم تا این متن رو بنویسم، چون #ادبیات اگه یه روز توی زندگیم نباشه می میرم!
.
می رم توی افکارم و می گم "حراست دانشکده شرطی شده و فکر می کنه کلید نانو باید همیشه همون جای همیشگیش باشه، یه ذره فکر نمی کنه و نمی گرده. منم همینطوری ام! کلی جمله ی انگیزشی از #دبی_فورد و #وین_دایر و #جول_اوستین و #رولف_دوبلی و #برایان_تریسی و ... توی ذهنم هست، ولی دَرِ کمدش رو بستم و اصلا بهشون سر نمی زنم. همه اش منفی فکر می کنم و حال خودم رو روز به روز بدتر می کنم"
.
#مظاهر_سبزی | #دانشگاه_تهران | #مهندسی_شیمی | #پایان_نامه

چقدر خوبن بعضی آدما.
.
آنتی هیستامین و سفالکسین و ویتامینD رو می زنی کنار، به جاش یه شکلات با طعم پرتقال می خوری. توی اتاق کسی نیست و تنهایی، پس با صدای بلند سه بار می گی "چقدر خوبن بعضی آدما"‌. حتی به‌لیمو و بهارنارنج و کاپوچینو هم وسوسه ات نمی کنه تا آبجوش بزاری و خوابت بپره. می خوای به خوبی های اون دو نفر فکر کنی که امروزت رو متفاوت کردن. اگه بری آبجوش بزاری به اندازه ی چند دقیقه وقت واسه فکر کردن به امروز و نوشتن اتفاق خوبش، کم میاری.
.
آره بعضیا خیلی خوبن. انقدر خوب که وقتی درگیر روزمرگی هات هستی و زندگی یه ماسک مشکی کشیده روی صورتش و یه چاقوی خونی دستشه تا گَلوت رو بیخ تا بیخ بِبُرِه و مال خودش کنه، می گن بیا بریم کافه یه چای با هم بخوریم. بهونه میاری و می گی حوصله اش نیست، کار دارم، یه تست دیگه باید توی آزمایشگاه بزارم، هوا سرده، استادم هست نمی تونم بیام، استرس پایان نامه دارم؛ اما می گن ما منتظریم!
.
بهونه هات رو بیشتر می کنی، چون روزمرگی یه طناب بسته به دست هات و می خواد تو رو بکشونه سمت خودش، تا باز تا ساعت ۵ و ۴۵ دقیقه بمونی آزمایشگاه و بعد هندزفری بزنی و بری سوار سرویس دانشگاه بشی و برسی خوابگاه تا یه غذای بی طعم و بی مزه بخوری و توی اتاق روی پتوی سبزت دراز بکشی و هم اتاقی هات باز در مورد ازدواجِ آسان صحبت کنن و یا شاید بنزینِ سه هزارتومنی و یا هرچیزی؛ اما اون ها می گن ما منتظریم!
.
آسمونِ تهران بازیش گرفته و داره برف میاد. هوا سرده ولی اون ها منتظرن، توی دلت می گی "تیر آخر رو هم بزنم" و می گی "شما با هم باشید، من و تنهایی هام هم با هم. من رو چی به شما اصلا؟! شما عاشقید و برید با هم باشید. اصلا من نباشم شما بیشتر با هم حرف می زنید. من دوست ندارم بیام چون حرف های عاشقانه تون شاید به خاطر من قطع بشه". همزمان با هم می گن "ما حرف هامون رو زدیم. دوست داریم بیای مظاهر. جمع کن بریم"
.
دور باطل بهونه تراشی هات به بن بست خورده و خودت هم می دونی با یه ساعت نمی شه انتحاری زد توی پایان نامه، پس می گی "گور بابای زندگی. یه ساعت سریعتر برم‌ امروز". یه ساعت سریعتر می ری و قاتی دو عاشق قدم می زنی. اولش فکر می کنی یه تک آهنگ مسخره ای قاتی یه آلبومِ سنتیِ عاشقانه، اما اون ها می دونن کم حرفی و خیلی خوب می شناسنت، پس به زور به حرف می گیرنت و می رسین کافه و یه چای می خورین. به عاشقانه ترین سنت ممکن، تو رو توی شادی خودشون سهیم می کنن و یه جوری مستقیم و غیرمستقیم بهت می فهمونن موسیقی بودن مهمه، نه تک آهنگ بودن و یا آلبوم بودن.
.
چای می خورین، چای سیاه و نبات زعفرونی و دوتا قند. پیاده روی رو ادامه می دین. با هم کم حرف می زنن و قلاب ۹۰ درصد حرف هاشون رو می ندازن سمت تو، تا تو ادامه بدی و حرف بزنی.‌ از هرچی صحبت می کنن نظر تو رو هم می پرسن و توی دلت صدهزار بار می گی "چرا بعضیا انقدر خوبن؟!"
.
چقدر خوبن بعضی آدما.
.
#مظاهر_سبزی
#بیست_و_پنجم_آبان_ماه_نود_و_هشت

توی مسجد عاشقش شدیم! خب عشق که مختصات و مکان و زمان حالیش نیست، هرجا ممکنه رخ بده، حتی توی مسجد! رعنا دختر همسایه مون بود و ما و صادق سرش دعوا داشتیم. ما موذن و مکبر مسجد محلمون بودیم و یه روز انقدر فکر و خیالش توی ذهنمون بود که کلا زدیم یه کانال دیگه و هم اذون رو اشتباهی گفتیم و هم از پس مکبری برنیومدیم، که اون روزها کلا از پس هیچی برنمیومدیم و خواب و خوراکمون ریخته بود به هم. حسین آقا بعد نماز گفت دیگه نیا، کارِتو بلد نیستی، اما ما کاربلد بودیم و عاشق بهترین دختر محلمون شده بودیم. حسین آقا درجه هامون رو از روی دوشمون کند، اما ما #درجه_ی_عشق چسبوندیم به دوشمون.

.

دیگه موذن و مکبر نبودیم، اما #عاشق بودیم.‌ آره کوچیک بودیم و ۱۲ سالمون بود و رعنا ۱۰ ساله بود.‌ دهنمون بوی شیر می داد و شیرخرمالو اصلا دوست نداشتیم، اما به عشقش شیرخرمالو هم خوردیم و بعد از تموم شدنشن گفتیم "چی باحال بود ناموسا! یکی دیگه هم می خوام!" و اون هم گفت "مگه نگفتی از خرمالو بدت میاد؟!" و توی دلمون گفتیم "کنار تو زهرمار هم بخوریم می چسبه لعنتی، #بد_جور_هم_می_چسبه"

.

دیگه نمی دونیم واس چی می رفتیم مسجد، می رفتیم واس عبادت #یا_دیدار_روی_یار. یه بار هم براش کتاب #انسان_کامل #شهید_مطهری رو بردیم. ما که اهل #مطهری خوندن نبودیم، ما #شریعتی می خوندیم فقط، اون هم #مذهب_علیه_مذهب و #حسین_وارث_آدم فقط. اما خب کلا تغییرمون داد و #کتاب هامون هم از فیلتر نگاه و فکر ایشون رد می شد. یه بار هم غیرتی شدیم و توی مدرسه سر صادق رو کوبوندیم به تیر دروازه، چون مرتیکه دیلاق یه روز راست راست توی چشم هامون زل زد و گفت "چه خبر از #رعنا جونت؟!

.

کسی حق نداشت بگه #رعنا_جان، الا ما. کسی حق نداشت #قربون_چشاش بشه، الا ما. کسی حق نداشت بهش بگه "#شما_که_خودت_گلی، چرا چادر گل گلی می پوشی؟!"، الا ما.
.
امروز دیدیمش، رعنا رو می گم، رعنا شده بود، یعنی رعنا بود رعنا تر شده بود، یا شاید رعنا تر تر! یادمونه یه روز بهش گفتیم ژرف و عالی همینطوری درسته و اگه بگه ژرف تر و عالی تر اشتباست. اما حالا به #ژرف_تر_تر_ترین و #عالی_تر_تر_تر_تر_ترین شکل ممکن می خواستیم توی بغل ما باشه نه توی بغل اون بچه سوسول! بچه که بودیم #گل_های_چادرش عطر خاصی داشت، آغوشش هم عطر خاصی داشت مطمئنا، ما که ندیدیم ولی #شنیده_ها_حاکی_از_آن_است. راستی امروز که دیدیمش چادر نداشت، یعنی مانتویی بود. شاید چادری بودنش اون قدیم ندیما واس این بود که ما رو بیشتر دیوونه کنه.
.
ما رفتیم تا اون خوش باشه، چون توی همون سن و سال می دونستیم آینده ای نداریم و پولی توی بساطمون نیست، رفتیم تا بره با یه پسر پولدار، تا خوش بشه و خوش بخت، که شد، اما ما بد شدیم و بدبخت و شاید بدبخت تر تر تر تر از بدبخت. اما هنوز به عشقش #شیر_خرمالو می خوریم و تموم که می شه می گیم "بَه بَه چقدر چسبید"
.
#مظاهر_سبزی | #این_متن_عاشقانه_نیست

سرطان‌مون خوب شد و ویزامون هم اومد که بریم دانشگاه آلبرتا. آخه عزیز بود، آخه ماه بود، آخه عاشقش بودیم و یه جوری خودِ خودِ معجزه بود. انگار سرطان منتظر بود تا سر و کله‌ی ایشون پیدا بشه و درمان بشیم و اون استاد خارجی‌مون هم جوهر خودکارشون منتظر حضور ایشون بود تا رنگ بده و سُر بخوره پای برگه تا امضا بزنه. همه غده‌های سرطانی و عقده‌هایی که چسبیده بود به مُخِمون رو شست و برد. خوب بود حضورش، خوش بود همه چی. عاشقش شدیم، ولی اون هر بار یه ترفندی می‌ریخت تا ما رو نبینه و یا اگه می‌دید الکی سرفه می‌کرد و می‌گفت "سرما خوردم".
.
ایشون نقشه‌برداری می‌خوند و ما مهندسی نفت. همه‌ی اصول حفاری رو می‌دونستیم و چم و خم استخراج نفت دستمون بود، اما پیش دل ایشون درمونده بودیم و نمی‌تونستیم قلبشون رو حفاری کنیم و اسممون رو رووش حک کنیم، بعدش هم که رفت نتونستیم خاطراتش رو از این قلب بی صاحاب استخراج کنیم.
.
برای آزمون تافل ثبت نام کرده بودیم و با خودمون قول و قرار گذاشته بودیم مثل بار قبلی گند نزنیم، ولی ایشون نمی‌ذاشت. لونه کرده بود توی درخت ذهنمون و به جای زبان، هرشب شاملو و رسول یونان می‌خوندیم.
.
مال ما نبود، اما رووش غیرت داشتیم. یه روز وقتی فهمید با هم همکار شدیم، رفت انصراف بده اما قبول نکردن و توی دلمون گفتیم "ایول، شدی مال خودم". ما آمارگیر یه شرکت وابسته به شهرداری بودیم، من و ایشون. ولی کم حرف بود بی انصاف، اما خوش خنده بود نامرد. خوشگل بود، هم چشاش هم خنده‌هاش هم آرایشش هم تیپش هم خودکار دست گرفتنش هم اخم کردنش هم دلبری کردنش.
.
یه روز سمت چیتگر بودیم و داشتیم آمار ماشین‌ها رو درمیاوردیم، من باید یه ربع یه ربع تعداد سواری و تاکسی و وانت و ون و مینی‌بوس و اتوبوس و موتور که از چهارراه رد می‌شد رو درمیاوردم و ایشون باید تعداد سرنشین‌هاشون رو می‌نوشت. همه‌چی به هم ریخته بود و وانت رو سواری می‌دیدم و سواری رو تاکسی و تاکسی رو موتور؟! آره تاکسی رو موتور! چون خوشگل بود هم خودش، هم چشاش هم خنده‌هاش ... .
.
اما خب چون آدم مال رفتنه نه موندن، یه هفته بود و دیگه نیومد. دیگه اصلا چیزی رو نمی‌دیدیم و چیزی نمی‌خواستیم از دنیا، غیر از اینکه یه بار باز بهش بگیم "ببخشین خانوم! خواستم بگم خیلی خوبه انقدر خوش تیپ و خوش فکر هستین. کسی که بند کفشش رو با بند کیفش ست می‌کنه، مطمئنا توی زندگیش هم همه‌چی رو ست کرده" و ایشون هم چیزی نمی‌گفت و اخم می‌کرد و تخته شاسی رو می‌زد زیر بغل و می‌گفت "کار ما مثل بازی کامپیوتری می‌مونه، یه لحظه غفلت کنی یه وانت یا یه موتور رفته، مثل کانتر که اگه حواست نباشه یکی با نایف می‌زنه نفله‌ات می‌کنه" و انصافا بدون نایف و اسنایپ و شات‌گان و یوزی نفله‌مون کرده بود.
.
رفت! نه "مثل رفتن جان از بدن دیدم که جانم می‌رود". رفت "مثل پس زدن عمل جراحی چشمی که دکترش انگشت‌نما شده و مریضش هم داغون ". ما رو پس زده بودن، هم روزگار هم ایشون. ما کور شدیم و سرطانمون هم برگشت و استاد خارجیه هم گفت نیا و پروژه کسری خدمت سربازی‌مون رو هم دبه کردن و دو در کردن و ما موندیم و دو سال خدمت مقدس سربازی؟!
.
آره خدمت مقدس بود، چون به عشقش دو سال نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم، چون آخرین بار توی واتس‌اپ ویس داده بود که "سلام عزیزِ جان! کتابت رو خوندم. اصصصلا خوب نبود! زرد ننویس. من دوست دارم شوهرم بهترین رمان‌نویس و نمایش‌نامه نویس و داستان‌کوتاه نویس باشه". خوب می‌شناخت ما رو، چون می‌دونست آرزو داریم هم مهندس خوبی بشیم هم رمان‌نویس و نمایش‌نامه نویس و داستان‌کوتاه نویس. و شاید چون ما رو خوب می‌شناخت بی هوا رفت! آخه بهش گفتیم "اگه بهتون برسم، دیگه بعید می‌دونم بتونم بنویسم، چون چشم‌هاتون انقدر عجیبه و قشنگه و عمیقه که باید هر روز بشینم کنارتون و بگم دوسِت دارم عشقم"
.
آره دلبر بود، آره ناز بود، آره ماه بود، آره عشق بود، آره عمر بود، آره نفس بود، آره دنیا بود، آره دنیام بود، آره خوشگل بود، آره خوش پوش بود، آره عاشقش بودیم و عاشقمون نبود. فقط این همه نوشتم که بگم دیروز رمان سیزدهمم برند‌ه‌ی بیست و هفتمین جایزه‌ام توی دنیای نویسندگی شد، اما من توی جشن امضا نتونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم و صفحه‌ی اول همه کتاب‌ها که این متن رو رووش نوشته بودم "تقدیم به دختری که بند کفشش و بند کیفش با هم ست بود" با اشک هام خیس شد.
.
آره عشق بود
.
#مظاهر_سبزی | #این_متن_عاشقانه_نیست