وبلاگ من

...

پام رو می زارم روی پوستر فیلم #قصر_شیرین که چسبوندن کف زمین و زل می زنم به سبزیِ المانِ میدون انقلاب. مهر دوسال پیش که اومدم تهران، وانستادم اینجا و به خودم نگفتم مرسی که #دانشگاه_تهران قبول شدی، مرسی که روزی ۱۲ ساعت توی کتابخونه حرم درس می خوندی، مرسی که تلاش کردی و کم خوابیدی و حتی بعضی شب ها کم خوردی که خوابت نبره تا بیشتر بخونی، مرسی که غم و غصه از در و دیوار می ریخت ولی مرد عمل بودی. الان بابت همه مرسی نگفتنا، وایسادم میدون انقلاب و زل زدم به میدون، زل زدم به گذشته ام، و فکر می کنم به آینده ام. و بیست دقیقه ست دارم داشته های زندگیم که به خاطرشون جنگیدم رو توی ذهنم مرور می کنم و می گم " مرسی #مظاهر " و بیست و سه دقیقه ست حواسم به سردی هوا نیست، و بیست و سه دقیقه ست داشته هام تموم نمی شه، و بیست و سه دقیقه ست دارم با خودم حرف می زنم، و بیست و سه دقیقه ست سردی هوا انگشت هام رو بی حس کرده اما دارم توی گوشی تایپ می کنم چون من عاشق نوشتنم، عاشق نوشتن.
.
امشب فیلم #جان_دار رو دیدم، تنها. تنهایی رفتم #سینما_بهمن. من عاشق #زندگی ام و عاشق #خانواده ام و عاشق #محسن_چاوشی و عاشق #حامد _بهداد و عاشق #دکتر_شریعتی . دیدن فیلم جان دار که حامد بهداد توش بازی کرده، واسه این روزهای من که دارم کلی جونور دور و برم می بینم، جان‌دار ترین حرف ها رو داشت.
.
"اگه تو جای ما بودی چیکار می کردی؟!"
استادی که سه سال واسه ی مقاله باهاش همکاری کردم، چندروز پیش پشت تلفن بهم گفت "برو هر غلطی می خوای بکن! برو خودت مقاله ات رو چاپ کن!" و تلفن رو قطع کرد!
.
قاضی: بلند صحبت کن آقا! کیا بودن؟"
خودِ سگش بود، آرمان عبدی پور. کسی که زیر نظر قرارگاه خاتمِ سپاه، پروژه ی کسری خدمت سربازی می داد و خرش که از پل گذشت، دست همه مون رو گذاشت توی پوست گردو و پروژه هامون رو ناتموم گذاشت و توی تلگرام همه مون رو بلاک کرد و حرفمون به هیچ جا نرسید.
.
"ما هرچی می دونیم و نمی دونیم مایه ی عذابه"
"همین که هیچ وقت هیچی نمی گی، مشکل همینه"
"+ اومدم حرف آخرمو بزنم
- حرف آخرُ فقط من می زنم"
"من واسه کاری که نکردم قسم نمی خورم"
"چه کار کنیم وقتی تنها راه دنیا، شده بدترین راه دنیا"
"دفعه ی بعدم همه با هم بیاین ملاقاتم. تنها بیای، سر خاکمم نمی خواد بیای"
"مامان، تو هیچ وقت اشتباه نکردی"
.
#مظاهر_سبزی | #جان_دار
مظاهر.نوشت۱: نوشته هایی که داخل " است، از دیالوگ های فیلم جان دار انتخاب شده است.
مظاهر.نوشت ۲: توی زندگیم کلی جاده خاکی کندم و آسفالت کردم، آسفالت شدن این روزهام رو هم با قدرتم رد می کنم و همه ی خاطرات تلخش رو شخم می زنم و خاکی شدنش رو تبدیل به آسفالت می کنم. من یه قهرمانم، قهرمان زندگیم. مهم نیست اون استادِ مسخره و آرمان عبدی پور توی این هفته چقدر ناراحتم کردن، مهم اینه که من می جنگم، کل زندگیم رو جنگیدم و باز هم می جنگم. دَرِ دنیا رو که گل نگرفتن. من مهندسم، مهندس #دانشگاه_تهران که کاربلده و همیشه یه راهی پیدا می کنه و کار مهندس کار پیدا کردنه اصلا. من #نویسنده ام و همه ی غم ها و شادی هام‌ رو می ریزم توی قلمم و قلبم.
مظاهر‌.نوشت ۳: اگه تلخ بود ببخشین، زندگی تلخه بعضی وقتا.
مظاهر.نوشت ۴: امشب ساعت ۲۲:۱۱ روز ۲۰ آذرماه سال ۹۸ هستش و این یعنی دو سال و دو ماه و دو هفته و پنج روز از مهر ۹۸ می گذره، و بابت مرسی نگفتن اون روز از خودم ناراحتم، اما امشب همه رو شستم بردم. #من_یه_قهرمانم

#تنگسیر نوشته ی #صادق_چوبک هستش و فیلمی هم به همین نام با بازی #بهروز_وثوقی و به کارگردانی #امیر_نادری ساخته شده.
.
برشی از کتاب:
زنی خرد شده و سیاه پوش، خود را بر گوری تازه انداخته بود. زاری می کرد، و شَرِوه می خواند "دِلا پوشُم زِ هجرِت جامهِ نیل، نِهُم داغِ غمت چون لاله بر دیل. دَم از مهرت زنُم همچون دَمِ صبح، از این دم، تا دم صورِ سرافیل" آهنگ تلخ شَرِوه تو گوشش خورد و دلش آشوب افتاد. این زن هم داره خودش را برای شوهرش نابود می کنه. هیچ وقت از اینجا تکون نمی خوره. خیال می کنه مرده زنده می شه. هرکی رفت رفت. باز تو گوشش خورد "نمی پرسی زِ یارِ دلفگارت، که واکیان گذشت باغِ بهارت. تهِ یاد مُو در این مدت نکنُّی، نِدانم واکیان بی سر و کارت" دلش به هم خورده بود. بیخ حلقش به هم چسبیده بود و مثل اینکه تریاک رو زبانش مالیده بودند.
.
خلاصه داستان:
چندنفر پول زائرمحمد رو کشیدن بالا و این کار باعث شده زائرمحمد توی بندر انگشت نما بشه، به عنوان کسی که نمی تونه حقش رو بگیره. بعدِ دو سال هیشکی نیست پول بر باد رفته ی زائرمحمد رو بهش بده و همیشه با بد دهنی باهاش برخورد می کنن. نهایتا زائرمحمد برای انتقام اقدام می کنه و حاج عبدالکریم بزاز و شیخ ابوتراب برازجانی و آقا علی کچل وکیل و ابول گنده رجب رو می کشه. بومی ها بهش لقب "شیرمحمد" می دن و در انتها با خانومش و دوتا بچه اش در می ره.
.
یه داستان ساده، که با قلم  خوب صادق چوبک و هنر خوب امیر نادری، موندگار شده.

عزیزم!

من پر حرف نیستم، اما تنهایی حرف میاره، همونطور که جلو کوه داد بزنی "سلام"، هزار بار می گه "سلام".

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.

می‌ترسیدیم بهش بگیم عاشقتیم. هشت‌مون گروی نه‌مون که چه عرض کنم، هفت‌مون گروی هشت‌مون بود و شیش‌مون گروی هفت‌مون و پنج‌مون گروی ... . شده بودیم دنباله‌ی اعداد حسابی، انتگرال نامعیّن، قضیه‌ی فیثاغورث و اصلا یه جورهایی حس می‌کردیم شدیم غیاث‌الدین جمشید کاشانی!
شب رو از ترس از دست دادنش تا دو سه بیدار بودیم و صبح با دلشوره‌ی از دست دادنش ۵ و ۲۰ دقیقه بیدار می‌شدیم. آدم منتظر خلق شده، ما هم منتظرش بودیم. واسه همین شدیم صابر اَبَرِ زندگی‌مون، شدیم بعد از ابرِ بابک‌ زمانی، شدیم ابرویِ مونالیزا، شدیم ابرِ آسمونِ دفتر نقاشیِ امیرحسین، شدیم آبرویِ رفته‌یِ نقشِ اولِ فیلمِ تنگسیر، شدیم آبرنگِ بی‌رنگ، شدیم عابرِ پیاده، شدیم سنگ، شدیم سند، شدیم سیب. همه چی شدیم، اما همه‌ی این "شدن‌ها" یه پوشش بیرونی شد واسه‌مون و از درون فقط عشقیم و والسلام! راستی سلام!
هنوز هم عاشقشیم و منتظر یه فرصتیم که بی‌بهونه و بدون ترس بهش زنگ بزنیم و بگیم "ارادت! ما عاشقتونیم!" و بعدا که بهش رسیدیم بگیم کیارستمی اشتباه می‌گه، عاشقی که ریاضی خونده باشه و ریاضی بلد باشه و ریاضی بفهمه و ریاضیاتی فکر کنه، هزارتا صفر بعد از ۱ که سهله، هزارتا صفر قبل از ۱ هم بزاره عشقش عشقه.

گفتار اول: آنچه در 16 آذر 32 گذشت
از در و دیوار دانشکده‌ی فنی بوی خون می‌آید. سه گلوله سهم مصطفی بزرگ‌نیا شده است، سرنیزه و گلوله آذر شریعت‌رضوی را از پا در آورده و رگبارِ تیر سینه‌ی احمد قندچی را شکافته است. ساعت‌ها گذشته و اکنون من* در بیمارستان به هم‌کلاسی هایم فکر می‌کنم، انبساط چشم‌هایشان از شدت ترس و انقباض چهره‌شان به‌خاطر شنیدن صدای گلوله ثانیه به ثانیه چشم‌هایم را پُر کرده است و من فقط صدای شلیک می‌شنوم و بوی خون استشمام می‌کنم. آرام و قرار ندارم، حتی برای لحظه‌ای. هم عزادار دوستانم هستم که سربازان اجازه‌ی مداوایشان را ندادند تا آنقدر خون از بدن مبارکشان برود که شهید شوند، هم ناراحتم برای حال بد سربازی که گریه‌کنان می‌گفت دستور داشتیم تمام فشنگ‌ها را خالی کنیم! آری آری، تمام فشنگ‌ها خالی شده است. فشنگ قلب دوستان‌ام را دریده است و دریغا که سراپای من چون باروت زبانه می‌کشد.  
پرستار نام دوستم را می‌پرسد، همان که همیشه با هم ناهار می‌خوردیم، همان که آزمایشگاه مقاومت مصالح را بیست شد. من حس می‌کنم زبان در دهانم نیست و یا اگر هست قدرت چرخاندن‌اش را ندارم، پس در چهره‌اش زل می‌زنم و مات و مبهوت اشک می‌ریزم، اشکی که متوجه جاری شدنش نمی‌شوم و به سبب داغ شدن پوست صورتم می فهمم‌اش. به لکنت افتاده‌ام و با تلاش فراوان قطار کلمات را حرکت می‌دهم و برایش از اتفاقی می‌گویم که چند ساعت پیش با چشم‌هایم شاهدش بوده‌ام.
سر کلاس درس بودیم که صدای پوتین سربازها شنیده شد. ما معترض حضور نیکسون در تهران بودیم، و نیز معترض نفتی که پولش در کشور نیست و سهم بریتانیا می‌شود. اما در آن ساعت ساکت و متمرکز در کلاس نشسته بودیم، درب کلاس باز شد و بی‌هوا شلیک کردند! ترکش‌های کودتای 28 مرداد، در 16 آذر لبه‌های زخم را نشان داد. ما از کلاس فرار کردیم، اما چون جامانده هایی به نام "رفیق" داشتیم، با تردید و تزلزل قدم در پس و پیش می‌نهادیم. ما نمی‌توانستیم فقط خود را نجات دهیم. من بارها برگشتم تا ببینم کسی جا مانده یا خیر، که البته جا ماندن و نماندن مهم نبود، چون که سربازها کف و سقف و در و دیوار را با گلوله می‌شکافتند و چه می‌ماندی چه می‌رفتی، پای مرگ و زندگی‌ات در کفش مرگ فرو می‌رفت. پله‌ها شوغ شده بود. تنه به تنه می‌خورد و نگاه به نگاه گره، که مبادا آشنایی جا بماند. پشت درب یک کلاس که تَرَک خورده بود پناه گرفته بودم و بدنم چون بید می‌لرزید و مدام می‌ترسیدم، صدای پوتین بدنم را می‌لرزاند. من برای انتخاب رشته سال بعدم برنامه‌ها داشتم، من از دانشگاه تهران در ذهنم اتوپیا ساخته بودم، من مرد تصویرسازی ذهنی  در کلاس نقشه‌کشی بودم؛ و نمی‌دانستم اسلحه در کریدور دانشکده‌ی فنی چه می‌خواهد! ما محاصره شده بودیم، از پله‌ها که بالا می‌رفتی سایه‌ی سرباز می‌دیدی و پایین که می‌آمدی سایه‌ی اسلحه‌ی سرباز. محاصره‌ای از نوع آنچه که از صبح شاهدش بودیم، دور تا دور دانشکده‌مان سربازها مثل دانه‌های زنجیر ایستاده بودند.
* منظور از این من، دانشجویی است که در آن دوران دانشجوی دانشکده‌ی فنی بوده و شاهد این اتفاقات از نزدیک بوده است. شایان ذکر است که این نوشته ساختگی نیست و از خاطرات شهید چمران و چند تن دیگر از شاهدان این اتفاق به رشته‌ی تحریر درآمده است *

.

گفتار دوم: آنچه قبل و پس از 16 آذر 32 چه گذشت
اواخر آبان ماه 32 است که اعلام می‌شود نیکسون از طرف آیزنهاور به ایران می‌آید و این خبر زمینه‌ساز ناراحتی مردمی است که نمی‌خواهند و نمی‌توانند در برابر ظلم سکوت کنند. دانشجویان دغدغه‌مند دانشگاه که کبک نیستند تا سر خود را در برف فرو کنند و فقط درس بخوانند تا صفر جلو دو بگذارند و با بیست گرفتن خودشان را سرگرم کنند و برای استقلال کشور چون درس‌شان ارزش و قرب قائل هستند، تصمیم می‌گیرند تنفر خود را نسبت به نیکسون و دستگاه کودتا ابراز کنند. برنامه‌ریزی ها انجام می‌شود و از همین روزهاست که می‌توان سایه‌ی سربازها در دانشگاه و بازار را دید. چهاردهم و پانزدهم آذر در دانشگاه و بازار معترضان را قیچی کردند، و به همین دلیل می‌شد حدس زد که کودتاچیان به‌دنبال کارهای فجیع‌تری هستند، به‌خصوص که به حراست دانشگاه در 15 آذر گوشزد می‌شود که "باید دانشجویی را شقه کرد تا درس عبرتی شود برای دانشجو، تا بترسد. این کار باعث می‌شود روز ورود نیکسون صداها خفه گردد" !
شانزدهم آذر است که در صحن مقدس دانشکده‌ی فنی گلوله‌ها خون دانشجو را بر کف زمین جاری کرده‌اند و شوفاژ را هم ترکانده‌اند، به نحوی که بوی خون در فضا پیچیده است، خون و آب با هم قاتی شده است و کلاس‌ها برای مدتی تعطیل می‌شود. مهندس خلیلی (رییس دانشکده‌ی فنی) دستگیر می‌شود و دکتر عابدی (معاونت دانشکده) تبعید.
فردای این اتفاق، نیکسون به ایران می‌آید و از دانشگاه تهران دکتری افتخاری حقوق می‌گیرد! از دانشگاهی که روز قبلش خون‌ها زمینش را رنگین کرده‌اند. آشوبگران سه دانشجو را پیش قدم نیسکون شهید کرده‌اند و نیکسون غره و مغرور به آیزنهاور اعلام می‌کند ایران آرام است و دانشگاه تهران آرام‌تر از هر جایی در دنیا! و این اولین بار نیست که صدای دانشجو در نطفه خفه می‌شود. آیزنهاور می‌خندد و کراوات‌اش را محکم‌تر می‌کند، زیرا پول گزافی که صرف کودتا کرده جواب داده است و مطمئناً برایش مهم نیست که بچه‌های دانشکده فنی دیروز عصر با کراوات مشکی در خیابان لاله‌زار و استانبول به سوگ هم‌کلاسی ها و هم‌میزی هایشان نشسته‌اند.
روز هفتمِ از دست دادن سه دانشجوی دانشکده‌ی فنی است. سربازها با تانک مانع حضور دانشجویان بر سر مزار شهدای دانشگاه می‌شوند و پس از اصرار زیاد، قبول می‌کنند. اما بین راه روی پل به آن‌ها حمله می‌کنند و زیر حرفشان می‌زنند. ظلم به دانشجو چه پس از 16 آذر و چه 16 آذر و چه پس از آن خود را به فجیع‌ترین شکل ممکن توسط کودتاچیان نشان می‌دهد.

میمِ اسمم می گرفت و سینِ فامیلی ام می زد توی ذوق. برگشته بود، هم لکنت زبانم هم معلمم از مرخصی. هنر داشتیم. من با عشقِ تمام، گل و گلدان کشیده بودم. معلمم با حواس پرتیِ تمام، زنگ هنر را کرد زنگ انشا. من در مورد نان نوشته بودم و تمام نانوایی های اطراف خانه مان را توصیف کرده بودم، بربری و سنگک و ماشینی و عراقی‌. نوبت من بود، "سبزی" نه اول لیست بود نه آخر لیست، من به میانه ترین حالت ممکن مضطرب بودم و تمام حروف در دریای لکنتم غرق شده بود. گل و گلدانی که با عشق کشیده بودم کجا، نان هایی که از شدت ترس "ب" بربری و "سین" سنگک و "میم" ماشینی و "عین" عراقی اش را در ذهنم خط می زدم کجا! باید انشا می خواندم، من نوشته بودم، اما گفتم دفترم خالی ست! این اولین دروغ زندگی ام بود و دومی اش امروز بود، وقتی که مادرم #روز_دانشجو را تبریک گفت و حالم را پرسید، به جای اینکه بگویم بد است و سخت است زندگی، گفتم خوب است و خوش، همه چی. هیچی خوب نیست مادرِ من، هیچی. زندگی سخت است و دانشجو بودن سخت تر از زندگی، اما سخت تر از همه ی این ها تحمل زنگ انشاست، وقتی که پای هنر در میان است. اما چون غم به استخوان رسیده ولی نبریده است، هم #روز_دانشجو مبارک، هم لکنت مبارک، هم حضور غم مبارک.

"حتی اگه یه خشاب گلوله هم توی پای من خالی کنی، یه چیزی اون بالا توی ذهنم بهم می‌گه پاشو و بدو، من با همه‌ی قدرت پا می‌شم و با همه‌ی سرعت می‌دوئم؛ این رو هیچ‌وقت یادت نره. برای آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره، مرگ و زندگی خیلی فرق نمی‌کنه‌. من با ذهنم می‌دوئم نه پاهام." این متنی هست که روی تی‌شرت آبی آسمونیِ جدیدی که خریدم نوشته شده و یه گردنبند با پلاک *آیه‌الکرسی* هم انداختم دور گردنم. مطابق همیشه، همه‌ی صندلی‌های سرویس دانشگاه پر شده و باید سرپا وایسم تا پورسینا. یه کلاه کشیده روی سرش، به بغل‌دستیش می‌گه #روز_دانشجو رو باید از تقویم حذف کنن، ببین هم امیرآباد ترافیکه، هم مرزداران هم آل‌احمد. می‌گم گل‌ها و کردستان و فاطمی و یوسف‌آباد هم ترافیکه انگار. یه دانشجوی دختر که صدای هندزفریش از بس بالاست که توی کل اتوبوس پخش می‌شه، بیست دقیقه ست زل زده به شیشه‌ی اتوبوس و انگاری منجمد شده. یه دختر و پسر کنار هم نشستن و از یه ظرف پلاستیکی دارن سیب و نارنگی می‌خورن. راننده‌ی سرویس سیاوش قمیشی گذاشته و صداش جسته گریخته شنیده می‌شه. تا چشم کار می‌کنه دانشجو توی اتوبوسه، شاید ۵۰ نفر! می‌رسیم ایستگاه آخر، همه پیاده می‌شن، حراست درب پورسینا کارت دانشجویی چک می‌کنه، ما با هر تیپ و قیافه و فکر و عملی دانشجوئیم و هیچ فرقی با هم نداریم. روزمون مبارک.
 

شدم #یاس، پر از بغض. و یا شاید حزن، ماتم، اندوه، حسرت، سوگ و یا هرچیزی که می‌شه اسمش رو گذاشت غم.
باغ دلم رو هرس می‌کنم و حصارهای کوچیکش رو می‌شکنم، تا حصارهای بزرگتر دور خودم بکشم، تا سمیّتم به کسی سرایت نکنه. من سمّی شدم و باید قرنطینه بشم. به قول #اخوان_ثالث "یک روز که خوشحال‌تر بودم می‌آیم و می‌نویسم: این نیز بگذرد ..."

مظاهر.نوشت ۱: کلیپ مربوط به کنسرت یاس در سیدنیِ استرالیاست، سال ۲۰۱۹.
مظاهر.نوشت ۲: فقط ژست وایسادنش اونجایی که داره می‌خونه "ولی این روزها نمی‌مونن و می‌گذرن، یه روزی باز صدای خنده‌هامو همه می‌شنون" و اون خنده‌ی آخرش بعد از اونجایی که می‌گه "به روم نیار، تو دلت بگو آفرین پسر"

صحنه اول (بچه - آرایشگر - پیرمرد - گوینده ی خبر)
گچ سقف آرایشگاه ذره ذره به زمین می افتد. از پنج صندلی موجود در آن، چهارتا سالم نیست و روی صندلی سالم پیرمردی مریض با موهای کم پشتِ جوگندمی نشسته است. دو آرایشگر مشغول کار هستند، تلویزیون اخبار پخش می کند و پنجره مدام با وزش باد باز و بسته می شود.
آرایشگر: خوب بشین بچه، وگرنه گوش هات رو می بُرَم!
بچه: (گریه کنان) اما من که موهام کوتاهه، بعدش هم من نمی خوام موهای فرفریم کچل بشه
پیرمرد: مدرسه قانون داره، باید کچل کنی
بچه: مدرسه غلط کرده با تو!
پیرمرد: این بچه مامان بابا نداره؟
گوینده ی خبر: عامل حمله در لندن بریج، سابقه دار بود
آرایشگر: نمی دونم کجا رفتن، خانومه از اون زبون نفهم ها بود! شوهرش رو مجبور کرد برن مانتوهای بازار رو ببینن. توو این هوا سگ رو با نانچیکو بزنی بیرون نمی ره!
بچه: سگ خودتی! مامان بابای خودت سگن!
آرایشگر: اصغر اون چاقو رو بیار!
بچه: آره اصغر، چاقو بیار تا گردن اوستات رو ببرم بندازم جلو سگ های باغ بابابزرگم
آرایشگر: تو چه زبونی داری بچه! دِ آروم بگیر موهات رو کچل کنم دیگه
گوینده ی خبر: بازی های لیگ فوتبال شیلی به خاطر ناآرامی ها لغو شدند
بچه: دست به ماشین و قیچیت بزنی، نزدی ها!
آرایشگر: آخه اگه بابات همکلاسی دبیرستانم نبود که می دونستم الان چیکارت کنم
بچه: اگه عرضه داشتی مثل بابام درس می خوندی مهندس می شدی
آرایشگر: دیگه داری حرف اضافه می زنی
پیرمرد: استغفر اله. آخرالزمان شده. بچه ها چقدر بی ادب شدن
بچه: حاجقا شما خودتون بچه بودین کسی بهتون زور می گفت دهنش رو سرویس نمی کردین؟
پیرمرد: والا اون موقع ها اینطوری نبود، من رفتم کرمان کارگری کردم، بعد چهارماه برگشتم دیدم مامانم واسه ام دختر پیدا کرده واسه ازدواج، گفتن بشین پای سفره عقد
بچه: خب اشتباه کردی دیگه! من و ستاره الان سه ماهه با هم دوستیم، می خوایم بزرگ شدیم با هم ازدواج کنیم و ماه عسل هم بریم دُبِی
گوینده ی خبر: پارلمان عراق برای بررسی اعتراضات جلسه اضطراری برگزار می کند
آرایشگر: دماغش رو نمی تونه بکشه بالا، بعد می خواد ازدواج کنه!
بچه: تو اگه می تونستی خودت دماغت رو می کشیدی بالا که افسانه جونت ولت نکنه
آرایشگر: (تخته ای که زیر پای بچه گذاشته را می شکند و بچه می افتد زمین و شروع به گریه می کند) حروم زاده بی همه چیز، گم شو بیرون پدرسگ. (گوش سمت راست بچه را در دست می گیرد و او را کشان کشان از آرایشگاه می برد بیرون)
گوینده ی خبر: اغتشاش گران برای یک بار دیگر، جامه ی شهر را سیاه کرده اند ! خوزستان و شیراز آماج آشوب ها بوده است.

 

 صحنه دوم (بچه - پدر بچه - مادر بچه - پیرمرد - آرایشگر - وانت میوه فروش)
پیرمرد روی صندلی نشسته و منتظر این است که آرایشگر موهایش را اصلاح کند. آرایشگر در حال قدم زدن است.
پیرمرد: (دستی به موهایش می کشد) امروز رفته بودم دادگستری، فرض کن اونجا که دیگه این همه قانون‌منده، یکی اومد یارو نگهبانه بهش گفت کارت ملی و گوشی، طرف گفت گوشی رو می خوام ببرم بالا، کارت هم ندارم، خودم کارتم، زنگ بزن بگو هوتن آریا اومده، از هلدینگ صدر.
آرایشگر: هوا سرده، این بچه اگه سرما بخوره چیکار کنم؟
وانت میوه فروش: سه کیلو پرتقال تازه ۱۰ تومن. تازه بخر، تازه ببر.
پیرمرد: از وقتی شنیدم این وانتی ها صداشون رو ضبط می کنن بعد پخش می کنن، دیگه اصلا حس خوبی بهشون ندارم. همیشه فکر می کردم خودشون آنی اعلام می کنن.
(درب آرایشگاه با لگد باز می شود)
پدر بچه: مرتیکه دَیّوث، چرا بچه رو زدی؟ مگه پدر نداره
پیرمرد: خودش تقصیرکاره، بچه رو باید کتک زد تا آدم بشه. من هم دو تا پسر و یه دختر دارم که هر سه تایی شون ایران نیستن، یادمه انقدر می زدمشون که صدای خر می دادن. بچه باید صدای خر بده تا آدم بشه، تا بزرگ بشه.
(مادر بچه پس از چندثانیه تاخیر وارد می شود و با دیدن صحنه، چوب لباسی مانتو اش از دستش می افتد و پاهایش شل می شود) چی شده پسر گلم؟ بیا بغل مامان، عزیزم، بیا قربونت بشم. معلومه اینجا چه خبره؟
(بچه با سرعت به سمت مادرش می دود) این آقا رضا دیوونه شد مامان، یه دفعه سیم هاش قاتی کرد. من رو زد و از آرایشگاه انداخت بیرون.
وانت میوه فروش: بادمجون تازه هم داریم، انار بهشهر، عناب بیرجند
مادر بچه: مگه شهر هِرتِه؟! می دم پوستش رو بِکَنَن
آرایشگر: به بچه تون یاد بدید حد دهنش رو بدونه
پیرمرد: آقا اگه موهای من رو اصلاح نمی کنی برم یه آرایشگاه دیگه
بچه: نه که حالا خیلی مو داری! صبر کن خودم بیام بزنم برات!
(بچه قیچی را برداشته و به سمت صندلی پیرمرد می رود)
آرایشگر: خب جلو اون توله سگ‌تون رو بگیرید دیگه
پدر بچه و مادر بچه (همزمان و با فریاد): سگ خودتی!

 

 صحنه سوم (پلیس- پدر بچه - آرایشگر - موزیک پلیر گوشی آرایشگر)
بعد از دعوای مفصّلی که بین پدر و مادر بچه و آرایشگر صورت گرفته و منجر به کتک کاری شده است، آرایشگر با چشم راست کبود، و پدر بچه با دو پایی که لَنگ می زند، روی کف آرایشگاه جلوِ هم نشسته اند و منتظر پلیس هستند. مادر بچه با پلیس تماس گرفته است.
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: رفیق من، سنگ صبور غم هام، به دیدنم بیا که خیلی تنهام.
آرایشگر: مثل سگ پاچه می گیری ها، صبر کن دمار از روزگارت درمیارم
پدر بچه: عمه من بود گوش بچه رو پیچوند و توو هوای سرد انداختش بیرون؟
بچه: بابا کدوم عمه؟! مهراوه یا فاطمه؟
مادر بچه: (به شوهرش نگاه می کند و با خشم می گوید) فکر کنم عمه مهراوه باشه مامان جان. همون که بابات واسه تولدش النگو خرید، اما واسه تولد من بدبخت کتاب خرید
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: تنهای بی سنگ صبور، خونه سرد و سوت و کور، توی شبات ستاره نیست، موندی و راه چاره نیست
پدر بچه: والا مجموعه کتابی که واسه ات خریدم شد دو و دویست
مادر بچه: اما النگوی مهراوه خانوم شد پنج و چهارصد و بیست و سه
(آرایشگر زیر لب زمزمه کنان با خود موزیک‌ را زمزمه می کند)
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: اگر بیای همونجوری که بودی، کم میارن حسودا از حسودی
مادر بچه: آخه من موندم کی واسه تولد عمه اش کادو می خره؟!
پدر بچه: من! اگه من واسه اون کادو نخرم و بهش بها ندم، وقتی پیر شدی شاید تو رو هم فراموش کنم.
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: اما خودم پر شدم از گلایه، هیچی ازم نمونده جز یه سایه. سایه ای که خالی از عشق و امّید، همیشه محتاجه به نور خورشید
مادر بچه: غلطای اضافی. تو بی خود می کنی منو فراموش کنی.
بچه: می خواین بریم خونه؟! می ترسم باز با هم دعوا کنین
پدر بچه: ما هیچ جا نمی ریم، شما توی همین آرایشگاه باید موهات رو کچل کنی
بچه: عمرا
مادر بچه: نگفتم لاطی حرف نزن؟! ها؟!
بچه: جیم جمالتو! کاف کمالتو! سین سلامتو! میم، خیییلی مخلصیم!
مادر بچه: بیا تحویل بگیر، از چنین پدری چنین آقازاده ای هم به عمل میاد دیگه!
پدر بچه: مگه من چِمِه؟! از خدات هم باشه.
مادر بچه: آره! همه اش بوی گند عرق می دی. حال آدمو به هم می زنی
پدر بچه: یادته واسه یه دست لیوان و نعلبکی که دوتاش لب‌پَر شد سرویسم کردی؟
مادر بچه: یادته داشتی از افسردگی می مردی، اومدم زندگیتو بهشت کردم. یادته بهم می گفتی "خدای عشق"؟!
پدر بچه: برو بابا!
مادر بچه: آره می رم. بچه ات هم مال خودت
پدر بچه: بچه رو با هم پس انداختیم، با هم جمعش می کنیم. تقسیمش می کنیم
بچه: مگه من کِیکَم؟!
(پلیس وارد می شود) اوه اوه چه خبره اینجا؟! خانوم شالت رو بنداز سرت. چرا صندلی ها انقدر نامنظمه؟ شاکی کیه؟
مادر بچه: من، از شوهرم شکایت دارم!

 

مثل این شرکت‌های تبلیغاتی که پَکِ دوازده‌تایی واسه تبلیغات می‌دن و می‌گن روی سایت‌مون براتون تبلیغ می‌زنیم، روی خودکار اسم شرکت و شماره تماس‌تون رو می‌نویسیم، برای شرکت‌های معتبر مرتبط با حیطه‌ی کاری‌تون معرفی‌نامه‌ی شرکت‌تون رو می‌فرستیم و بعد تماس می‌گیریم استعلام می‌گیریم که ببینیم دریافت کردن یا نکردن و اگه دریافت کرده بودن پیوست می‌کنیم و اگه دریافت نکرده بودن دوباره می‌فرستیم تا دریافت کنن؛ یه پَک واسه آرزوهام چیدم.
.
اما خُب نمی‌شه مثل کرگدن سرت رو بندازی پایین و سکوت کنی. یه جایی می‌بُرِه آدم، و ذهنش رو سمت اون چیزی که می‌خواد می‌بَرِه. منم معترضم و حالم از وضعیت موجود به هم می‌خوره، اما چون جواب صدا رو با گلوله می‌دن، سُرب رو قاتی کلمات می‌کنم و می‌چکونم توی گوشیم و می‌نویسم.‌ اونا که نمی‌خونن، اما من می‌نویسم تا خالی بشم. اونا پیروز این جنگ شدن و چون تاریخ رو فاتحان می‌نویسن، همه‌چی رو عادی جِلوِه می‌دن و توی تاریخ می‌نویسن همه‌شون آشوبگر بودن! منم آشوبگرم (!) آشوبگر کلمات. همه‌چی رو می‌ریزم توی ذهنم و می‌نویسم و بعد بَنگ! فشنگ کلمات رو خالی می‌کنم توی سرتون و یا قلب‌تون.
.
به قول هوشنگ گلشیری "انقدر بلا سرمون ریختین که فرصت زاری کردن نداریم"
ما تسلیمیم پیش شما، دست‌هامون هم بالاست، اما کلمات قدرت اعتراض دارن، اون‌ها قوی‌تر از هر اسلحه‌ای عمل می‌کنن و می‌شه باهاشون اعتراض کرد، پس با دست‌های دست‌بند خورده و پابندی که به پاهامون زدین و چشم‌بندی که باهاش چشم‌هامون رو بستین که انگاری هیدروکلریک اسید داره و داره کورمون می‌کنه، می‌گیم ما در اوج ناامیدی معترضیم. بَنگ!