آلبرتا
سرطانمون خوب شد و ویزامون هم اومد که بریم دانشگاه آلبرتا. آخه عزیز بود، آخه ماه بود، آخه عاشقش بودیم و یه جوری خودِ خودِ معجزه بود. انگار سرطان منتظر بود تا سر و کلهی ایشون پیدا بشه و درمان بشیم و اون استاد خارجیمون هم جوهر خودکارشون منتظر حضور ایشون بود تا رنگ بده و سُر بخوره پای برگه تا امضا بزنه. همه غدههای سرطانی و عقدههایی که چسبیده بود به مُخِمون رو شست و برد. خوب بود حضورش، خوش بود همه چی. عاشقش شدیم، ولی اون هر بار یه ترفندی میریخت تا ما رو نبینه و یا اگه میدید الکی سرفه میکرد و میگفت "سرما خوردم".
.
ایشون نقشهبرداری میخوند و ما مهندسی نفت. همهی اصول حفاری رو میدونستیم و چم و خم استخراج نفت دستمون بود، اما پیش دل ایشون درمونده بودیم و نمیتونستیم قلبشون رو حفاری کنیم و اسممون رو رووش حک کنیم، بعدش هم که رفت نتونستیم خاطراتش رو از این قلب بی صاحاب استخراج کنیم.
.
برای آزمون تافل ثبت نام کرده بودیم و با خودمون قول و قرار گذاشته بودیم مثل بار قبلی گند نزنیم، ولی ایشون نمیذاشت. لونه کرده بود توی درخت ذهنمون و به جای زبان، هرشب شاملو و رسول یونان میخوندیم.
.
مال ما نبود، اما رووش غیرت داشتیم. یه روز وقتی فهمید با هم همکار شدیم، رفت انصراف بده اما قبول نکردن و توی دلمون گفتیم "ایول، شدی مال خودم". ما آمارگیر یه شرکت وابسته به شهرداری بودیم، من و ایشون. ولی کم حرف بود بی انصاف، اما خوش خنده بود نامرد. خوشگل بود، هم چشاش هم خندههاش هم آرایشش هم تیپش هم خودکار دست گرفتنش هم اخم کردنش هم دلبری کردنش.
.
یه روز سمت چیتگر بودیم و داشتیم آمار ماشینها رو درمیاوردیم، من باید یه ربع یه ربع تعداد سواری و تاکسی و وانت و ون و مینیبوس و اتوبوس و موتور که از چهارراه رد میشد رو درمیاوردم و ایشون باید تعداد سرنشینهاشون رو مینوشت. همهچی به هم ریخته بود و وانت رو سواری میدیدم و سواری رو تاکسی و تاکسی رو موتور؟! آره تاکسی رو موتور! چون خوشگل بود هم خودش، هم چشاش هم خندههاش ... .
.
اما خب چون آدم مال رفتنه نه موندن، یه هفته بود و دیگه نیومد. دیگه اصلا چیزی رو نمیدیدیم و چیزی نمیخواستیم از دنیا، غیر از اینکه یه بار باز بهش بگیم "ببخشین خانوم! خواستم بگم خیلی خوبه انقدر خوش تیپ و خوش فکر هستین. کسی که بند کفشش رو با بند کیفش ست میکنه، مطمئنا توی زندگیش هم همهچی رو ست کرده" و ایشون هم چیزی نمیگفت و اخم میکرد و تخته شاسی رو میزد زیر بغل و میگفت "کار ما مثل بازی کامپیوتری میمونه، یه لحظه غفلت کنی یه وانت یا یه موتور رفته، مثل کانتر که اگه حواست نباشه یکی با نایف میزنه نفلهات میکنه" و انصافا بدون نایف و اسنایپ و شاتگان و یوزی نفلهمون کرده بود.
.
رفت! نه "مثل رفتن جان از بدن دیدم که جانم میرود". رفت "مثل پس زدن عمل جراحی چشمی که دکترش انگشتنما شده و مریضش هم داغون ". ما رو پس زده بودن، هم روزگار هم ایشون. ما کور شدیم و سرطانمون هم برگشت و استاد خارجیه هم گفت نیا و پروژه کسری خدمت سربازیمون رو هم دبه کردن و دو در کردن و ما موندیم و دو سال خدمت مقدس سربازی؟!
.
آره خدمت مقدس بود، چون به عشقش دو سال نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم، چون آخرین بار توی واتساپ ویس داده بود که "سلام عزیزِ جان! کتابت رو خوندم. اصصصلا خوب نبود! زرد ننویس. من دوست دارم شوهرم بهترین رماننویس و نمایشنامه نویس و داستانکوتاه نویس باشه". خوب میشناخت ما رو، چون میدونست آرزو داریم هم مهندس خوبی بشیم هم رماننویس و نمایشنامه نویس و داستانکوتاه نویس. و شاید چون ما رو خوب میشناخت بی هوا رفت! آخه بهش گفتیم "اگه بهتون برسم، دیگه بعید میدونم بتونم بنویسم، چون چشمهاتون انقدر عجیبه و قشنگه و عمیقه که باید هر روز بشینم کنارتون و بگم دوسِت دارم عشقم"
.
آره دلبر بود، آره ناز بود، آره ماه بود، آره عشق بود، آره عمر بود، آره نفس بود، آره دنیا بود، آره دنیام بود، آره خوشگل بود، آره خوش پوش بود، آره عاشقش بودیم و عاشقمون نبود. فقط این همه نوشتم که بگم دیروز رمان سیزدهمم برندهی بیست و هفتمین جایزهام توی دنیای نویسندگی شد، اما من توی جشن امضا نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم و صفحهی اول همه کتابها که این متن رو رووش نوشته بودم "تقدیم به دختری که بند کفشش و بند کیفش با هم ست بود" با اشک هام خیس شد.
.
آره عشق بود
.
#مظاهر_سبزی | #این_متن_عاشقانه_نیست
- ۹۸/۰۹/۱۷