وبلاگ من

...

۳۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

فیلمی در مورد خدا

فردی فضایی که امیر خان نقشش را بازی می کند، به زمین آمده برای تحقیقات که کنترلر برگشتش به فضا توسط مردی دزدیده می شود و ماندگار می شود!

در این فیلم، این فرد در به در پی خدا می گردد، خدایی که اصلاً نمی یابش و رگه ای از عشق به دختری زیبا که انوشکا شارما نقشش را بازی می کند، در وجودش تنیده می شود

در انتها با پیدا کردن کنترلر خود و نیز یافتن خدا و اثبات به آدم ها که همه شان بی خدا هستند، در حالی که عشقِ به شارما را در سینه دارد، به فضا بر می گردد

 

یکی از فیلم های معتبر لیست آی ام دی بی با بازی لئوناردو دی کاپریو

جزیره ای به نام "شاتر" یک بیمارستان روانی در دل خود دارد، زنی سه فرزند خود را کشته و در دریا غرق کرده است؛ او در این بیمارستان روانی بستری بوده است اما متواری شده

دو کارآگاه راهیِ این بیمارستان می شوند تا او را بیایند

با پیشروی فیلم متوجه می شویم این چنین زنی وجود خارجی نداشته است، بلکه یک پزشکِ زن است که در این بیمارستان کار می کرده است اما چون جانش را در معرض خطر می دیده است، گریخته است و درون یک غار پنهان شده است

کاپریو او را می یابد و پای حرف هایش می نشیند

پزشکان این بیمارستان روانی با دادن داروهای مخرب و نیز غذاها و سیگارهای ساخته شده توسط خودشان افرادی را به کار می گیرند تا بیمارشان کنند و روی آن ها آزمایش های پزشکی انجام دهند! مثلاً مغزشان را باز می کنند تا ببینند با برداشتن و جابجا کردن هر جزء، چه اتفاقی می افتد!

این فیلم من را یاد فیلم "هزارپای انسانی" انداخت. در آن فیل یک جراح آلمانی پِیِ کنجکاوی اش را می گیرد تا ببیند آیا می تواند انسان ها را از دهان به مقعد یکدیگر وصل کند و هزارپا بسازد! او این کار را می کند! (گویا داستانی واقعی است!)

و یا مثلاً عروسک-آدم ها ! آدم هایی که عصب هاشان خارج می شود و دست و پایشان شکسته می شود تا به طریقی پیوند زده شود که شبیه حیوان شوند (!) مثلاً سگ!

داستان های عجیب دیگری نیز هست. گویا کنجکاوی های بشر برای انجام این قبیل تست های روی انسان تمامی ندارد!

چه بسا همین الأن که من مشغول نگارش این مقاله هستم، پزشکی روی سینه ی یک بیمار نشسته است تا قلبش را نصف کند تا میزان پمپازش را محاسبه کند و ببیند به چند درصد کاهش می یابد!

دوست کاپریو را می دزدند تا روی آن تست های خود را انجام دهند! کاپریو هم از بس که سیگارهای این بیمارستان روانی را کشیده و غذاهایش را خورده و قرص برای میگرن‌اش استفاده کرده، کلاً در عالمی دیگر است و مدام همسر مرحومش را در رویا می بیند، همان همسری که یک روز وقتی صاحب خانه یک نخ کبریت را اشتباهاً در خانه اش روشن گذاشته، در آتش مُرده است!

فیلم ماهیت حمایتی نیز دارد، زیرا کاپریو پیش از عهده گیری این مأموریت متوجه شده است که صاحب خانه اش در این بیمارستان بستری است و آمده است تا انتقام بگیرد. البته نه این که بخواهد او را بکُشد، زیرا در جنگ انقدر آدم کشته است که دیگر از مرگ و میر بیزار است!

عواقب خوردن خوراک های این بیمارستان این است که موجب لرزش دست ها، افسردگی و سردرد می شود.

اواخر فیلم ورق کلاً برمی گردد، کاپریو خودش دیوانه بوده و به اینجا آورده شده است تا درمان شود!

اما این که آیا حقیقت را به او می گویند یا دروغ است، واقعاً قابل تشخیص نیست!

پایان فیلم مشخص کننده ی این است که همسر دی کاپریو سه فرزندش را در دریا غرق کرده است و سپس دی کاپریو با دیدن بچه هایش و عصبی شدنِ به تبعِ آن، همسرش را می کُشد!

او یک دیوانه است! حتی گویا فرزاندنش را نیز خودش کُشته است! اما باز جایی می گوید که "اسمم ... است، همسرم با بهار 52 به قتل رسوندم!" (یعنی گویا اصلاً بچه ای نداشته است!)

 

یه فیلم خیلی خوب با بازی "ریچل مک آدامز" که من خیلی دوسش دارم

فیلم حول محوری به نام "عشق" می چرخه.

پسری وکیل که تا به حال دوست دختر نداشته و دنبال عشق حقیقی زندگیش می گرده تا این که به صورت اتفاقی با یه دختر خوب و خوشگل آشنا می شه (که نقشش رو مک‌آدامز بازی می کنه)

فیلم ماهیتی درام و کدمی داره و خب فرا تصور هم عمل می کنه و نکته ای که جالبش کرده اینه که خانواده ی این پسر وکیل این قابلیت رو دارن که در زمان سفر کنن! درسته فقط این قابلیت دارن که برن به گذشته، اما همینش هم خیلی خوبه. چون اگه توی گذشته گندی زده باشن، می تونن راحت برگردن و درستش کنن.

اینو اول بگم که شخصیت مرد این انیمیشن همون چیزی هست که من همیشه توی زندگیم برای این که بهش تبدیل بشم می جنگم، یه آدم کاملِ کامل

یه انیمیشن فضایی و یه ذره قشنگ

تم جادوگری داره، یه استاد دانشگاه -که جادوگری درس می ده!- پس از بازنشستگی به دستور رهبر کشورشون، باید قدرت دانش آموزهاش رو ازشون پس بگیره

این وسط یه جادوگری هست که خانومه و عاشق این جادوگر پسر خوشگل و موبلوند هستش

یه داستان عشقی و جذاب رخ می ده

من با دوبله دیدم، چون واسه انیمیشن به زیان اصلی بودن اعتقاد ندارم!

نمی دونم ارزش دیدن داره یا نه (!) چون من خیلی فیلم باز نیستم، اما بد نبود

گاهی اوقات واسه جدا شدن از زندگی حقیقی، باید تن بدی به دیدن، این قبیل فیلم ها

این که چرا باشگاه کتابخوانیم رو با این کتاب شروع کردم نمی دونم! شاید چون یکی از دوستانم که تازه فارغ التحصیل شده بود و بهم گفته بود کتاب خوبیه!

کتابی نه چندان خوب و با جملات کلیشه ای بود.

حرف خاصی برای گفتن نداشت حقیقتاً . اما تجربه های جالبی از افراد گوناگون می گفت که بد نبود . بیشتر پیرامون کارآفرینی و یافتن شغل و پیدا کردن جای خود در زندگی است.

 

مهرماه پارسال یکی از "ناداستان" هام در سایت "ناداستان" چاپ شد.
"ناداستان" یا "non-fiction" ، یعنی چیزی که عین واقعیت هست و هیچ دخل و تصرفی داخلش نکردی. مثل این که دفتر خاطراتت رو برداری و واسه یکی بخونی!
با این که این متن واقعی هستش، اما شرح حال خودم نیست، و مربوط می شه به دوتا از دوستام.
در حقیقت اتفاقات حقیقیِ زندگی اون ها رو به هم متصل کردم و شد این "ناداستان"
به قول جلال آل احمد "اگه من چیزی رو بسازم، حتی اگه دروغ نباشه، واقعی نیست" و شاید بشه گفت مهم ترین شاخصه ی "non-fiction" ها اینه که تماما واقعیت هستن.

-------

به بابا قول داده بودم خودم قسط‌های لپ‌تاپم را بدهم. یک‌‌جوری می‌خواستم بهش بگویم مرد شده‌ام و خودم از پس زندگی‌ام برمی‌آیم. آن موقع فکر می‌کردم مرد بودن به این است که بتوانی روی حرف دیگران حرف بزنی و صدایت را بالا ببری و بگویی: «زندگی خودمه. به خودم مربوطه.» پانزده روز وقت داشتم تا هفتصد تومانی را که یکی از کارتم بالا کشیده بود جور کنم. اول فکر می‌کردم یکی از بچه‌های خوابگاه این کار را کرده ولی می‌دانستم دانشجو از دانشجو نمی‌دزدد. بعد از پیگیری متوجه شدم یک نفر سایتی را هک کرده و از نهصد و دوازده هزار تومانی که در حسابم داشتم، نهصد تومانش را به کارت دیگری ریخته. حقیقت این بود که چند روز قبلش از سایتی که جنس‌هایش را تخفیف زده بود دستبند قهوه‌ای چرم مصنوعی خریده بودم، حالا دستبند را داشتم ولی سیستم امنیتی سایت ضعیف بوده و یک از خدا بی‌خبری اطلاعات کارت بانکی‌ام را برداشته بود و چیزی که نباید می‌شد شده بود. دیگر حتی برای فلافل و بیسکوییت هم پول نداشتم. امتحان‌های دانشگاه از یک طرف، گذر روزها و نزدیک شدن به موعد مقرر برای تسویه‌ی بدهی قسطم از یک طرف، خجالت کشیدن برای قرض کردن پول از یک طرف و روز‌به‌روز کمتر شدن پولی که ته جیبم داشتم هم یک طرف. همه‌ی اینها به کنار، ترس از گفتن قضیه به بابا و شنیدن «یادته بهت گفتم مرد بودن به داد زدن نیست؟» آزارم می‌داد. نمی‌خواستم به کسی بگویم. دوتا از هم‌اتاقی‌هایم بهم پول قرض داده بودند و بدهکارشان بودم. حتی نمی‌خواستم به مامان بگویم پول ندارم تا مرد بودنم زیر سوال برود.
هشت روز گذشت. دیگر نه پول داشتم و نه چیزی در یخچال خوابگاه برای خوردن. فکر کردم قضیه را به بابا بگویم. بگویم پول ندارم و قسط این ماه را خودت بریز. پیامک دادم و قضیه را گفتم. نمی‌خواستم تلفنی بگویم، نمی‌خواستم پشت تلفن در مورد مرد بودن نصیحت بشنوم. بیست دقیقه بعد از پیامک، دو پیامک آمد. هیچ‌کدام‌ را باز نکردم و فکر‌ می‌کردم چه نوشته. هزارجور فکر و خیال کردم و داستان ساختم. بالاخره دل به دریا زدم و پیامک‌ها را باز کردم. پیامک اول، در خط اول ایموجی قلب داشت و سه گل، خط دوم و سوم نوشته بود: «مظاهر، مرد بودن نه به قسط لپ‌تاپ دادنه، نه به صدای بلند. مرد باید با باباش رفیق باشه.» پیامک دوم از طرف بانک بود. هم پول قسط لپ‌تاپ را ریخته بود، هم کمی پول برای خودم.

وقتی حضرت عیسی گفت "برایتان صلح نیاورده ام، شمشیر آورده ام" باید حساب کار دستمون میومد! زمانه تغییر کرده، ولی راهکارهایی که قدرت استفاده می کنه واسه منزوی کردن عالِم، هنوز پابرجاست. هر روز به حیلتی و ترفندی، دندون تیز می کنن برای بستن راه آدم. چه وکیل باشی، چه هنرمند؛ چه مهندس باشی، چه پزشک؛ چه بازاری باشی، چه کارمند دو شیفته ی اداره ی بیمه؛ استقلال لازمه ی اصلی و حیاتیِ شغل توعه. نمی شه که راهت رو ببندن و با چماق وایستن بالای سرت، بعد بگن کارتو انجام نده! درست هم انجام ندی، عذرتو می خوایم!
___
استقلال وکیل، لازمه ی شغل وکالته. وکیلی که نتونه بی محابا با قاضی حرف بزنه، با جامعه حرف بزنه، با رسانه حرف بزنه؛ عروسک خیمه شب بازی عه! امروز این عدم استقلال برای وکلا مطرح شده، فردا برای من و تویی که داری این متنو می خونی. از کجا معلوم فردا اتحادیه ی شیرینی پزان، کانون پرورش فکری کودکان و سازمان جهانی دانشجویان شاخ نشن و نگن قنّادی ها فقط باید طرح هایی که ما می گیم رو بزنن، بچه ها فقط باید کارتون های مسخره ی شبکه پویا رو ببینن و دانشجوها حق ندارن دروس اختیاری پاس کنن و از این به بعد همه ی دروس اجباریه!
___
به قول هگل "تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد وضعیت متحجر است، وضع بی تحرک احتضار، و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه در حال مبارزه ای مدام برای توجیه خویش است، مبارزه ای که به وساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد"
___
استقلال حق طبیعی هر آدمی، در هر جای دنیاست.
___
#مظاهر_سبزی

«تهور در عصر تحجر»
___
در فیلم سینمایی «T-34» سربازان اسیرشدهٔ روسی توانستند در اقدامی جسورانه از ابزاری که نازی‌ها در اختیارشان گذاشته بودند، علیه آنان استفاده کرده و ضربهٔ مهلکی به آنان بزنند. گرچه مسیر انتخابی‌شان پر از چالش و خطر بود، اما نیل به آزادی سبب شد عواقب کار را به‌جان خریده و بازی را شروع کنند. محسن چاوشی در جدیدترین اثر خود گویا از  ترفند «نیکولای لوشکین» استفاده کرده و از یک ابزار تحمیل‌شده توانسته برای اهداف اجتماعی خود استفاده نماید. قطعهٔ «او» گرچه با عیان مذهبی و اعتقادی و با سفارش دفتر موسیقی به‌دست مخاطب رسیده، اما در کُنه می‌توان نهیب‌هایی که به ارکان حکومتی زده شده را دید و شنید. شاید در هیچ ژانر دیگری از موسیقی مجاز نتوان آن‌طور که چاوشی در بیت «شبه پیمبر کلان...» نسبت به مبلغین دروغین دین اعلان جنگ کرده، نمونه‌ای یافت و ساخت. یا حتی تقبیح نماز چماق‌بگیر‌ها در بیت «در نگشاید به آن...» بعید است در قطعات یک آلبوم با مجوز روبه‌رو شود، اما می‌بینیم به‌دلیل ظواهر دینی این قطعه، هرآنچه که نیاز بوده گفته شده و مجوز هم گرفته است!
صرافت و تفکر چاوشی مبرهن و آشکار است. او همواره از جنس مردم بوده و هیچ‌گاه به نقیضه‌گویی عقایدش نپرداخته است. گرچه گاهی اوقات مجبور بوده با سیاه‌اندیشان مدارا کند، اما به‌کرسی‌نشاندن حرفش را هم خوب بلد است. آن‌قدر خوب که از «رفتن علی» می‌گوید و مجوز می‌گیرد.
___
پ.ن: #نویسنده ی متن من نیستم!

منتخب گلستان، ۱۱۲ صفحه است و منتخب بوستان، ۲۰۸ صفحه.
___
گلستان: باب اول (در سیرت پادشاهان) ، باب دوم (در اخلاق درویشان) ، باب سوم (در فضیلت قناعت) ، باب چهارم (در فوائد خاموشی) ، باب پنجم (در عشق و جوانی) ، باب ششم (در ضعف و پیری) ، باب هفتم (در تاثیر تربیت) ، باب هشتم (در آداب صحبت)
___
بوستان: باب اول (در عدل و تدبیر و رای) ، باب دوم (در احسان) ، باب سوم (در عشق و مستی و شور) ، باب چهارم (در تواضع) ، باب پنجم (در رضا) ، باب ششم (در قناعت) ، باب هفتم (در عالم تربیت) ، باب هشتم (در شکر بر عافیت) ، باب نهم (در توبه و راه صواب)
___
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره ی کیش مرا به حجره خویش در آورد. همه شب نیارمید از سخن های پریشان گفتن که فلان انبارم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین. گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است، باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. سعدیا سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود، بقیّت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفر است؟ گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آورم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به ‌یمن و بُرد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم انصاف. چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت ای سعدی، تو هم سخنی بگوی از آن ها که دیده ای و شنیده، گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای دور
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر |#منتخبی_از_گلستان_و_بوستان_سعدی | نویسنده و شاعر: #سعدی_شیرازی | گردآورنده #غلامرضا_رضائیان | #انتشارات_عقیل | ۳۲۰ صفحه

متنی به مناسبت بزرگداشت سعدی، به قلم بنده ی حقیر، به کمک مولانا و خیام و حافظ و البته صادق هدایت!
___
مولانا می گوید "ما چو شطرنجیم اندر برد و مات، برد و مات ما ز توست ای خوش‌صفات" و سعدی خوش‌صفتِ شعر است. در اینجا هدفم این است که یک بیت از سعدی را با نمونه اثری از مولانا، خیام، حافظ و صادق هدایت قیاس کنم.
___
من از سعدی کم خوانده ام، تمام ابیاتی که از او خوانده ام و فهمیده ام را جمع بزنی، از ۲۰ و یا نهایتاً ۳۰ بیت متجاوز نمی گردد. سعدی زبان نصیحت گونه دارد و پس از خواندن حتی یک بیت از او، می توانی یک عمر بدونِ خواندن چیزی دیگر، زندگی کنی! مثلاً در بیت "گاوان و خران باربردار، به ز آدمیان مردم آزار!" رسماً آب پاکی را بر دست تمام آن هایی که مردم آزارند ریخته است. حال همین بیت را تعمیم بدهیم.
___
از هدایت شروع کنیم! هدایت به ظاهر تلخ است، اما در ورایِ تلخیِ خویش و غم مسحورکننده اش، شادیِ نهفته ای را روانه ی ذهن مخاطب می دارد. او در داستان کوتاه "عروسک پشت پرده" ، پرده از چهره ی خبیث دانشجویی برمی دارد که اپلای کرده و ایران نیست، در آنجا عاشق یک مانکن می شود و او را زیر بغل می زند و به ایران می آورد و با نامزدش قطع ارتباط می کند تا به معشوقه ی جدیدش زل بزند و با او معاشقه کند! در نهایت نامزدش که این عشق آتشین را می بیند، مانکن را به کناری می اندازد و جایگزینش می شود، اواخر داستان می بینیم که آن جوان تحصیل کرده و همه چی دان، نامزدش را به قتل می رساند، چون حال بدل به مانکنی شده است که راه می رود! این داستان کوتاهِ هدایت، نمونه ی عینیِ خودآزاری‌ای است که پس از چندی تبدیل می شود به قتل (قتل هم نمونه ای از خودآزادی است).
___
مولانا در بیت "تا شدم بی خبر از خویش خبرها دیدم، بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری" صورتی مودبانه تر از بیت سعدی را بیان نموده است و او را به آزار ندادنِ خویشتنِ خویش تشویق نموده است. مردم آزاری ای که سعدی از آن دَم می زند، یقیناً فقط "دیگرآزاری" نیست، بلکه "خودآزاری" هم در آن دسته می گُنجد. اگر دیگران را آزردن خطاست، خود را رنجاندن نیز هم.
___
خیام حرف خوب زیاد دارد، او استاد ایجاز است و حوصله ی شرح و بسط ندارد! تنها به ذکر یک مصرع از او بسنده می کنم، آنجا که می گوید "فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب". خیام عملاً در این رباعی و یا اکثر سروده هایش، سیاهی و سپیدی را مقابل هم قرار داده است. او بهشت و جهنم، خوبی و بدی، سرخوشی و تشویش را چنان در دو بیت جای می دهد، که هیچکس دیگری نمی تواند (که اگر می توانست، اکنون خیامِ ثانی هم داشتیم!) . "فارغ از رحمت و عذاب"، یعنی حتی به خود اجازه ی فکر کردن به پایان داستان را نمی دهد! خیامِ این رباعی دست پیش‌ را گرفته است که پس نیفتد. کسی که نه موجب آزار خویش است و به تبع آن، نه موجب آزار دیگران.
___
اما حافظ! من با حافظ کار دارم. استادِ ایهام است او، و از برای همین است که دانش آموز پشت کنکوری، عاشقِ مفلوک که خماریِ چشمان یارش دیوانه اش کرده است، بی پولِ خیابان خواب و پولداری تمام عیار؛ هرکدام با هر غزلش به نحوی اخت می شوند. از حافظ می گویی، باید این شعرش را مثل بزنی:
بلبلی برگ گلی خوش‌رنگ بر منقار داشت
واندر آن شور و نوا خوش ناله‌های زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه‌ معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
"گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست" یعنی شخص مطلوبت را دیده ای (و یا شاید موقعیت مطلوبت را بدست آورده ای)، پس مشکلت چیست؟ "گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت" یعنی یک نظر انداخت و رفت!
حافظ تو را که خواننده ی این غرلش هستی، به خاکِ سیاه می نشانَد! حافظ تو را تنها می گذارد، با غمی که سال ها در سینه ات لانه کرده است. حافظ حتی "خودآزاری" را هم زیبا نشان می دهد.
___
پ.ن: و چقدر فقیریم ما از این همه کتاب و شعر. به راستی این مصرعِ رومی "کس نیست چنین عاشق بیچاره که مائیم!" دقیقاً برازنده ی قامتِ ماست!
___
#مظاهر_سبزی | #بزرگداشت_سعدی