وبلاگ من

...

۴۱ مطلب با موضوع «عالیجناب عباس کیارستمی» ثبت شده است

نام فیلم: #حکیم_باشی
تیتراژ: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
سناریو: #پرویز_نوری، #منوچهر_جوانفر، #جمال_امید
کارگردان: #پرویز_نوری
با بازیِ #ایرن_زازیانس
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٧ دقیقه
.
سال های سال است که حکیم وِرد به مردم می خورانَد. اختلاف مالی او با دیگران روز به روز بیشتر می شود و خدا را شاکر است که بیماری آدم های دائم‌المرض تمامی ندارد. هیزی هم می کند. کاری نیست که نکند. معتمد مردم است و دست زده به سوء استفاده؛ سوء استفاده از مردمی که برای این که مرغ‌شان تخم بیشتر بگذارد، بچه دار شوند، شکستگی پایشان خوب بشود، مردشان مهربان‌تر تا کند و زندگی را سم نکند، پیش او می آیند. اما با ورود یک پزشک به روستا، کار و کاسبی اش از سکه می افتد و تجارت خود را در معرض خطر می بیند.
.
دختر حکیم‌باشی عاشق پزشک می شود و حکیم از دو جهت بازی را باخته است. یقین دارد که هم شغلش را از دست خواهد داد زیرا مردم متوجه خواهند شد که دعاهایی که می نوشته تماماً دروغ بوده، و هم این که اگر مهر دخترش به دل پزشک جوان بیفتد یکی از اصلی ترین یارانش از چنگش می گریزد. اما مردم روستا، در تیم حکیم هستند. از سرنگ و دوای پزشک فاصله می گیرند و دل بسته اند به دعانویسی های حکیم. دعاهایی که خود حکیم هم اذعان دارد تماماً دروغ است.
.
جنگ علم و خرافه. پزشک هرچه تلاش می کند مردم به مطبش نمی آیند و علمش را قبول ندارند، زیرا که حکیم همه را نسبت به او بدبین کرده است. البته این هم هست که مردم این روستا تمایل دارند به همان سبک و سیاق سابق زندگی کنند و خریدار شرایط جدید نیستند. حکیم فرصت را مغتنم شمرده و تا آنجا که می تواند پول می قاپد. در انتها هم با فتنه ای که به پا می کند، همه را علیه پزشک به صف می کند. اما در انتها، عشق حکیم به یکی از مراجعانش او را به زانو در می آورد. این بازی را تمام می کند و اعلام می کند این همه سال به مردم دروغ گفته است. به عشقش می رسد و زندگی ساده ای تشکیل می دهد. پزشک هم کارش را شروع می کند. دختر حکیم هم به آرزویش می رسد.

نام فیلم: #پنجره
تیتراژ: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
سناریست و کارگردان: #جلال_مقدم
با بازیِ #بهروز_وثوقی، #نوری_کسرایی، #گوگوش
مدت زمان: یک ساعت و چهل و پنج دقیقه
.
- ببینم، تو، تو روزا چطوری می ری خونه؟
+ با اتوبوس کارگرا
- من می خواستم یه ماشین واسه ات جور کنم، ولی پدرم...
+ عه!
- گفت هنوز زوده؛ بهتره کارگرا فکر نکنن تبعیضی تو کاره.
+ عیبی نداره! من انقد تو زندگیم انقد پیاده رفتم که اتوبوس برام تَیّاره‌ست!
.
سهراب (#بهروز_وثوقی) برای یافتن شغل از آبادان به تهران آمده است. عموی سیاوش کارخانه ی ماشین سازی دارد و همین پارتی، او را به آب و نانی می رساند. مسافرخانه ای که سهراب در آن ساکن است پنجره ای دارد رو به اتاق دختری تنها که در پی رقاص شدن است. ترانه (#نوری_کسرایی) با رقص های هر روزه اش دل سهراب را می برد. در حالی که ترانه تمرین رقص عربی و ترکی و هندی و قاسم آبادی و کوبایی و چاچا و توییست می کند، سهراب تمرین دلِ ترانه را ربودن.
.
خوش بودن و خوش‌گذرانی و قرارهای سهراب و ترانه، با ورود لیلی (#گوگوش) به هم می ریزد. لیلی دوست خانوادگی عموی سهراب است و اصل و نسبی دارد مانند اشراف‌زادگان. لیلی و سهراب روز به روز بیشتر به هم دلبسته می شوند و ترانه روز به روز تنهاتر. زمانی کار بالا می گیرد که ترانه باردار شده است و قصد این را دارد که آرامش از دست رفته اش و نیز بی سرپناهی اش را از سهراب بستاند.
.
هنگامی که سهراب به همراه خانواده ی عمویش، لیلی و خانواده ی لیلی برای مسافرت به شمال رفته اند، سر و کله ی ترانه پیدا می شود. مزاحمت های لیلی، و این که خواهان این است که سهراب عقدش کند تا فرزندشان بی اسم و رسم به دنیا نیاید، راه خوشبختی ئی که می شود از جانب لیلی بدست بیاید، بر سهراب بسته است.
.
سهراب برای ساعاتی قید خوشی را می زند و همراه با ترانه سوار بر قایق می شوند تا با یکدیگر صحبت کنند. اما طی مشاجره ای که بین این دو صورت می گیرد، ترانه قایق را واژگون می کند! ترانه که می میرد هیچ، سهراب باید پاسخ‌گوی این قتل غیرعمد باشد.
.
صحنه ی واژگونی قایق و مرگ ترانه، توسط اصغر ژیلا دیده شده است. اصغر، به نحوی سرپرست ترانه است و مدیر برنامه های او برای عقد قرارداد با کافه و کاباره برای رقص است. اصغر، سهراب را کشان کشان تحویل پلیس می دهد، اما با بررسی هایی که انجام می شود مشخص می شود بچه ی ترانه از سهراب نبوده و از اصغر بوده است؛ زیرا که پزشکی قانونی نوزاد را سه ماهه می داند، در حالی که سهراب تنها یک ماه است که به تهران آمده.
.
اصغر دستگیر می شود و سهرابِ آزادشده هم از سمت عمویش طرد می شود هم لیلی را از دست می دهد هم شغل خوبش را. او باید سر هیچ و پوچ به آبادان بازگردد؛ با جیب خالی و عشقی خالی تر.

نام فیلم: #رضا_موتوری
تیتراژ: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
نویسنده و کارگردان: #مسعود_کیمیایی
با بازیِ #بهروز_وثوقی
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٧ دقیقه
.
[فرنگیس: حالا بگو از من بیشتر خوشِت میاد یا از این موتور که انقد تعریفش می کنی؟
رضا: خوب نیگاش کن! انگار جون داره! آدم حَض می کنه وقتی نیگاش می کنه! تو نمی دونی وقتی آدم تنها می شه به چه چیزایی دل می بنده!]
.
رضا که وانمود به روانی بودن کرده و در تیمارستان به سر می بَرَد، یک شب با یکی از دوستان دیگرش فرار می کند و در قالب یک کار گروهی از کارخانه ای دزدی می کنند. فرخ -که شباهت زیادی به رضا دارد- نویسنده ای ست خوش‌فکر که برای نگارش یک رمان در مورد افراد دیوانه، وارد این تیمارستان شده است تا با زندگی و افکار روانی ها آشنا شود.
.
فرخ را به جای رضا در تیمارستان اشتباه می گیرند و فرنگیس (نامزد فرخ) با رضا آشنا می شود و گمان می کند همان فرخ است!
حرف های فرخ به‌ گوش مسئولین تیمارستان نمی رود و گرفتار می شود. رضا و فرنگیس روز به روز بیشتر عاشق هم می شوند. هرچه فرخ در عالم هپروت بوده و حرف عاشقانه بلد نبوده، رضا هم حرف هم فکر و هم اعمالش تماماً عاشقانه است.
.
با آشکار شدن اصل داستان برای فرنگیس، این دختر از عشقش به رضا می گوید. رضا برای این که به فرنگیس برسد و از دزدیِ انجام‌شده خود را پاک کند، قصد برگرداندن پول های سرقتی را دارد، اما دوستانش -که در این پول شریک هستند- رضا را پیدا می کنند و با ضربات چاقو به شدت مجروحش می کنند.
.
در سکانس پایانی، رضا سوار بر موتور است. با تصادف رضا و مرگِ او، همه چیز تمام می شود!

نام فیلم: #قیصر
تیتراژ: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
سناریست و کارگردان: #مسعود_کیمیایی
با بازیِ #بهروز_وثوقی
مدت زمان: ١ ساعت و ۴٣ دقیقه
.
خیال می کنی چی می شه خان دایی! کسی از مردن ما ناراحت می شه؟ نه ننه! سه دفعه که آفتاب بیفته سرِ اون دیفال و سه دفعه هم که اذان مغربو بگن، همه یادشون می ره که ما چی بودیم و با چی مُردیم!
.
خواهرِ #قیصر و فرمون خودکشی کرده است و علت این خودکشی هم این است که یکی از نامردانِ محل به این دختر تجاوز کرده است. فرمونِ توبه‌کرده که پس از زیارتِ مکّه چاقو را بوسیده و گذاشته روی طاقچه و فقط وقت کار در قصّابی اش دست به آن می بَرَد، دست خالی به انتقام می رود و توسط همان نامرد -و با یاری دو برادر دیگرش- به قتل می رسد.
.
داغی که دو برابر شده است، حضور یاغی‌گرانه و غیرتمندانه ی #قیصر را می طلبد. #قیصر بر می گردد و اینک اوست که باید دست های پاکش را با ریختن خون این سه برادر پاک‌تر کند و به همین علت از اعظم که شیرینی خورده ی هم هستند عذرخواهی می کند و به او اِذن ازدواج با هرکس را می دهد و برای انتقام گرفتن پاشنه های کفشش را بیدار می کند.
.
منصورِ آب‌مَنگُل فرد متجاوز بوده که باید به سزای عملش برسد. اما #قیصر پیش از او، برادرهایش را از صحنه ی مبارزه خارج می کند: کریم آب‌منگل را در حمام می کُشد و رحیم آب‌منگل را هم در سلاخ‌خانه. در انتها، کریم را در راه آهن گیر می آورد و به قتل می رساند. #قیصر با این که انتقام جان خواهرش را می گیرد، اما در این راه مادرش را از دست می دهد، اعظم را هم که مدت ها پیش خودش عذرش را خواسته است.
.
دستگیری #قیصر توسط مأمورین برای او ناراحت کننده نیست، زیرا به خواسته خود رسیده است و روح خواهرش را شاد کرده است و در اثبات پاکیِ #قیصر همین بس که ننه‌مشهدی را به آرزوی دیرینه اش که زیارت امام رضا است می رساند و بعد اقدام به مرگ کریم در راهن آهن می کند.
.
#مظاهر_سبزی

نام فیلم: #بادکنک_سفید
فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
بر اساس طرحی از #پرویز_شهبازی و #جعفر_پناهی
طراح صحنه، تدوینگر و کارگردان: #جعفر_پناهی
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٠ دقیقه
___
تو صد تومن می خوای بدی پولِ یه ماهی؟! با صد تومن می شه دو تا فیلم دید. مْخِت عیب کرده!
___
کمتر از دو ساعت مانده به سال‌تحویل و دختربچه ای هر دو پایش را کرده در یک لنگه کفش که از مادرش صد تومن پول بگیرد و ماهیِ سفیدی که دیده است و دلش را برده، بخرد و بگذارد سر سفره ی هفت سین.
با هزار جور گریه و گوشه گیری و قهر، پول را می گیرد و تنها و تُنگ به‌دست راهیِ مغازه می شود. ابتدا به تماشای معرکه‌گیرها می ایستد تا با تماشای نحوه ی خروج مارها از جعبه، از کاری که همیشه از آن طرد شده است سر در بیاورد. در این جاست که معرکه‌گیر گمان می کند پولی که در تُنگ دختر است، کمک او و خانواده اش به این معرکه‌گیری است! پول را از او می گیرد، اما وقتی اشک هایش سرازیر می شود، همکارش پول را به او بر می گرداند و توضیح می دهد که قصد گرفتن پول زور از کسی ندارد و مال حلال و حرام در دنیای مارگیرها تعریف‌ شده است. در ادامه وقتی به مغازه ی ماهی فروش می رسد، متوجه می شود پولش را گم کرده است! با جستجوی فراوان، متوجه می شود پول افتاده در حفره ای که روبروی یک مغازه است و تنها راهِ خارج کردنِ پول این است که صاحب مغازه را پیدا کند. وقتی از یافتنِ صاحب‌مغازه ناامید می شود و کمک های برادرش -که از پِیِ او آمده است- هم منجر به یافتنِ آن شخص نمی شود، از یک بادکنک فروش کمک می خواهند تا با چسباندن آدامس به چوبِ بلندی که با آن بادکنک می فروشد، پول را خارج کنند.
با کلی تلاش و به محضِ خارج کردن پول، صاحب‌مغازه سر می رسد!
___
#مظاهر_سبزی

نام فیلم: #گزارش
تهیه کننده: #بهمن_فرمان_آرا
نویسنده و کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
با بازیِ #شهره_آغداشلو
مدت زمان: ١ ساعت و ۴٩ دقیقه
___
"محمد فیروزکوهی" کارمند نگون‌بخت اداره‌ی دارائی ست که به‌همراه همسر (اعظم) و دختر کوچک‌اش جزو خانواده‌های متوسط جامعه محسوب می‌شوند. صاحب‌خانه عذر آن‌ها را خواسته و همین موجب دعوا و مرافعه‌های فراوانی بین این دو شده است.
اما این همه‌ی داستان نیست؛ #گزارش در واقع پلیدی‌های این مرد را نشان می‌دهد که دل‌بسته و متعهد به زندگی خودش نیست و یک شب که گرم مجلسی ست که دوستان‌اش سور و سات‌اش را به راه انداخته‌اند، با یک روسپی رابطه‌ی جنسی برقرار می‌کند و چند وقت بعد هنگامی که از ارباب‌رجوع در اداره درخواست رشوه می‌کند، تشت بدنامی‌اش از روی بوم می‌افتد و مدیرعامل از اداره اخراج‌اش می‌کند.
حالا "فیروزکوهی" از سه جهت بازنده است:
١. در دنیای عشق، زیرا تَرَک‌های رابطه‌ی یخ‌زده‌اش با اعظم شکسته است و حرمت‌ها از میان رفته
٢. در محیط کاری، چون که هم از کار اخراج شده هم دوستانش -که حکم "این دوستان که داری می‌بینی، مگسان‌اند گِرد شیرینی" دارند- او را تنها گذاشته اند؛ بدنامی‌اش در شرکت هم که جای خود دارد
٣. در درون خود، به این علت که از پس اجاره‌خانه‌ی خود بر نمی‌آید و عزت نفس و اعتماد به نفس‌اش را به کلّی از دست داده است. به راستی که از درون شکسته است اما به روی خود نمی‌آورد
در انتها، وقتی دست‌به‌دامن‌شدن‌های محمد به بچه‌اش که با شیرین‌زبانی‌های کودکانه وساطت کند اعظم قهرش را کنار بگذارد و چمدانِ بسته‌اش را بگشاید و لباس‌هایش را دوباره در چوب‌لباسی‌های کمد بچیند، جواب نمی‌دهد؛ اعظم را در خانه تنها می‌گذارد و با بچه‌اش به ساندویچی می‌رود!
پس از بازگشت، اعظمی را می‌بینیم که بیهوش است زیرا که قرص‌هایی را برای خودکشی بلعیده. او زنده می‌مانَد، اما بدبختی هم در زندگی‌شان زنده می‌مانَد و قصد رفتن ندارد!

نام فیلم: #اولی_ها
طرح، کار و تدوین: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ١ ساعت و ١٩ دقیقه
______
سوژه های این فیلم مستند، کودکان مدرسه ی ابتدایی هستند.
مدیر مدرسه در اتاقش نشسته و دانش آموزان خراب‌کار و خاطی تک تک وارد اتاق می شوند تا دلیل کارهای خطایشان را توضیح دهند.
علاوه بر مورد بالا، که منجر به آوردن دلیل و مدارک خنده‌آور توسط این کودکان می شود. فیلم ثبت نام یک دانش آموز جدید، معرفی خدمتکار مدرسه به دانش آموزان، گم شدم لیوان تاشوی یک کودک، تقسیم کردن سیب چند دانش آموز توسط مدیر بین آن ها و دوستان شان، سختی و مشقّتی که یک کودک معلول (از ناحیه ی دو پا) با آمدن و رفتن به مدرسه و کلاس دارد و ... را نشان مان می دهد.
مانند بیشتر فیلم های #کیارستمی، در این فیلم هم تماماً نابازیگران را می بینیم. فیلم بدون سناریو است، تمام اتفاقات در عینِ واقعی بودن، در حین فیلمبرداری رقم خورده اند.

نام فیلم: #فرش_ایرانی
مدت زمان: ١ ساعت و ۵۵ دقیقه
___
این فیلم، متشکل از ١۵ فیلم کوتاه، توسط ١۵ کارگردان مطرح ایرانی -از جمله #کیارستمی- ساخته ‌شده است. این کارگردان‌ها در این اثر #فرش_ایرانی را از دیدگاه هنریِ خود بررسی کرده‌اند.
گروه کارگردانی:
#عالیجناب_عباس_کیارستمی : کجاست جای رسیدن
#بهرام_بیضایی : فرش سخن‌گو
#بهمن_فرمان_آرا : فرش و زندگی
#مجید_مجیدی : دست‌آفرینیِ هدیه به دوست
#جعفر_پناهی : گِره‌گُشایی
#کمال_تبریزی : فرش زمین
#رخشان_بنی_اعتماد : فرش سه‌بُعدی
#داریوش_مهرجویی : فرش و فرشته
#بهروز_افخمی : فرش عشایری
#سیف_اله_داد : تار و پود
#مجتبی_راعی : فرمایش آقا سیّد رضا
#نور_الدین_زرین_کلک : قالی جادو
#خسرو_سینایی : فرش، اسب، ترکمن
#رضا_میر_کریمی : خاطره، خاطره...
#محمد_رضا_هنرمند : کپی برابر اصل نیست
___
🌱 #جان_سینگر_سارجنت (نقاش معروف امریکایی)  می‌گوید: تمام نقاشی‌های دوره‌ی تجدد (رنسانس) ایتالیا، ارزش یک تخته #فرش_ایرانی را ندارد.
🌱 در فرهنگ عامیانه‌ی فرش‌بافان، بافت فرش نیمه‌تمامِ دیگری و همچنین خرید و فروش آن، شگون ندارد.
🌱 پشت و روی فرش مثل آینه است/ در آن دخترانی را می‌بینی که فرشِ زیبا را بافته‌اند/ گوشه‌ی چشم‌های دختران و زنان قالیباف، در چهارگوشه‌ی فرش نقش بسته است.

نام فیلم: #لومیر_و_شرکا
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٧ دقیقه
___
در سال ١٩٩۵ میلادی، از ۴١ کارگردان بزرگ دنیا، از جمله #کیارستمی، دعوت می شود تا به مناسبت صد سالگی سینما در کاری گروهی فیلم بسازند. آن ها با دوربین #برادران_لومیر -مخترعین و آغازگران سینما- به لوکیشن فیلم های آن ها رفته و هرکدام یک فیلم کوتاه یک دقیقه ای با دید امروزی می سازند.
___
#برادران_لومیر کسانی بودند که در سال ١٨٩۵ میلادی، سینما را به جهان معرفی کردند. #سینماتوگراف دستگاه اختراع شده توسط این دو برادر بود، دستگاهی که پدرشان می گفت "مردم به زودی از آن خسته خواهند شد" ولی با گذشت ١٢۵ سال هنوز نبض‌اش می زند؛ و سینمایی که نه تنها فراموش نمی شود، بلکه روز به روز محبوب تر می شود. از #براران_لومیر فیلم هایی باقی مانده که هم اولین فیلم های سینمایی جهان است، هم اولین فیلم های طنز و مستند در میانشان دیده می شود. این دستگاه هم وسیله ای برای نمایش فیلم بود، هم دوربین فیلمبرداری!
___
کارگردان ها: #عالیجناب_عباس_کیارستمی، سارا مون، Merzak Allouache، گابریل آکسل، ویسنته آراندا، تئو آنگلوپولوس، بیگاس لونا، جان بورمان، یوسف شاهین، آلن کورنو، کوستا گاوراس، ریموند دپاردون، فرانسیس ژیرو، پیتر گرینوی، لاسه هالستروم، میشائل هانکه، هیو هادسن، Gaston Kabore، سدریک کلاپیش، آندری کونچالوفسکی، پاتریس لوکنت، اسپایک لی، کلود للوش، دیوید لینچ، اسماعیل مرچنت و جیمز ایوری، کلود میلر، ایدریسا اودرائوگو، آرتور پن، لوچیان پینتیله، ژاک ریوت، هلنا زاندرز برامس، جری شاتزبرگ، نادین ترنتینیان، فرناندو تروئبا، لیو اولمان، یوشیشیگه یوشیدا، ژاکو فان دورمل، رژیس وارنیه، ویم وندرس، ژانگ ییمو.
___
فیلمسازی لذت بخشه برای من، برای این که برای من خیلی جدی نیست، فَن‌عه و می تونم بازی های کودکانه ی خودم رو از طریق فیلم ادامه بدم.

نام فیلم: #سفر
فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
کارگردان: #علیرضا_رئیسیان
___
من یه گاوم!
من و بی بی از دار دنیا یه مزرعه داریم، یه مزرعه ی بزرگ که بچه های بی بی توش قد کشیدن و بعدش هر کدوم مثل ترکش افتادن یه گوشه ی دنیا. یکی از بچه هاش هم خارجه، عکسش روی طاقچه ست، با زن خارجیش.
یه روز عادی مثل همه ی روزهای دیگه، من یه پوست هندونه رو با یه گاو دیگه سهیم شدم! یعنی از وسط، دقیقاً از وسط، نصفش کردم و بی بی از اون موقع به بعد، بهم می گه گاو حساس! یعنی گاوی که حس تملّک به داشته هاش نداره و همه رو تو خوشی هاش شرکت می ده.
یه روزی معمولی تر از هر روز، یه مرد با زنش، پسرش و بچه ی چندماهه اش اومدن مزرعه. من دقیق نمی دونم، اما گویا از دوست های قدیمی بی بی بودن. هرچی بیشتر می گذشت، بیشتر به مَرده مشکوک می شدم، یه روز هم شروع کرد به حرف زدن باهام! باورتون می شه؟!
بعدها فهمیدم یه شب که آژیر هشدار سر دادن و تهرونی ها از ترس موشک و از دست دادن جون شون ریختن تو مخفیگاه ها، این خانواده زدن بیرون و اومدن پیش بی بی. خونه ی مُفت و طبیعت مُفت و غذا مُفت و باقیِ چیزا!
مَرده تظاهر به آروم بودن می کرد، اما از صحبت هاش با خودش فهمیدم که اون شبی که می خواستن بیان مزرعه ی ما، مَرده به یه ماشین راه نداده و اون هم سبقت غیرمجاز گرفته و بومب! کوبونده به یه ماشین دیگه! فکر می کنم یارو مُرده!
من به بی بی چیزی نگفتم، شما هم نگید لطفاً!