وبلاگ من

...

۳۰ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

📚کتاب ششم: #خلوتگاه (با نام های #خروج_ممنوع، #دوزخ، #در_بسته، #اتاق_بسته و #خلوتکده نیز شناخته‌شده است)
.
1️⃣سه نفر محکوم شده اند به دیدن! گارسِن، سرانو و استل وارد مکانی جدید شده اند که شبیه به #دوزخ است و در این مکان انتظار مجازات دارند. و چون جلّادی برای مجازات نمی یابند، هر یک جلّاد دو شخص دیگر می شود. نمایش نامه یک پرده دارد؛ اما گویا این سه شخصیت در همین یک پرده تا ابد گرفتار هستند و راه نجاتی ندارند. این ها شروع می کنند به اذیت و آزار یکدیگر. گناهان یکدیگر را به رخ هم می کشند و زمانی که سر تا پا ستوه و رنجش شده اند، آرزو می کنند کاش جلّادی حقیقی وجود داشت تا آن ها را مجازات فیزیکی کند نه این که روح‌شان غذاب بکشد. #سارتر، در پی آن بوده تا نشان دهد "جهنم یعنی دیگران!" و اگر از دید کلان به این اثر بنگریم یعنی "هویت تو به عنوان انسان زمانی معنا و مفهوم می یابد که در دل جامعه زندگی کنی و هم‌ردیف مردم سرزمینت گام برداری".
.
2️⃣گارسِن مردی ست ترسو، که از جنگ گریخته و تیرباران شده. هم به جرم گریز از جنگ و هم به جرم خیانت به همسرش، اینجا و در این اتاق محکوم شده است به عذابی همیشگی.
سرانو زنی ست همجنسگرا که شوهرِ فلورانس را به قتل رسانده است تا با این زن رابطه ی جنسی آزاد داشته باشد. اما فلورانس یک روز به عصیان برخاسته و از این همه کثیفی رنجیده‌خاطر است، پس شیر گاز را باز می گذارد تا هر دو بمیرند؛ و می میرند!
اما استل! دختری بدبخت و بی‌نوا، که به خاطر فقر تن به ازدواج با مردی دیوصفّت داده است. از او بچه دار شده است. بچه اش را یک روز جلو چشم شوهرش از پل به رودخانه انداخته است!
.
3️⃣اکنون، این سه مُرده به اتاقی وارد شده اند که در شکل و شمایل #دوزخ، گذشته ی آن ها را نشان‌شان می دهد. و چون به سمت در هجوم می برند و باز می شود و نمی توانند خارج شوند، متوجه می شوند تا همیشه درگیر این اتفاقات هستند. من و شما هم اگر ده یا دوازده سال دیگر این متن را بخوانیم، همچنان سه شخص را می بینیم که گرفتار دردهای روحی هستند و گناهان‌شان وبال گردن‌شان شده است. مردمی که مجازات شده اند به دیدن!
.
📚کتاب هفتم: #مرده_های_بی_کفن_و_دفن
.
1️⃣گروهی از پارتیزان های فرانسوی در جنگ جهانی دوم قصدِ این را کرده اند که دهکده ای را از آنِ خود کنند. اما موفق نشده اند و از آنِ نیروهای مقابل شده اند! #سارتر در چهار پرده بازجویی این سربازان را نشان می دهد. سربازانی که سرکرده‌ی خود (ژان) تنهایشان گذاشته است و این ها اما در افکار مقدس و البته شستشو یافته ی خود (!) این را بر نمی تابند که محل اختفای ژان را لو بدهند.
سربازان عبارت اند از: سوربیه (فردی معمولی)، هانری (دانشجوی پزشکی)، کانوریس (مرد یونانی)، فرانسوا (پسری ١۵ ساله!)، لوسی (خواهر فرانسوا)
.
2️⃣اثر، چیزی مشابه نمایش نامه ی #راستان (به قلم #کامو) است. آنجا سربازانی داریم که در خانه‌تیمی در حال بر سر و کله ی یکدیگر زدن هستند تا چطور یکی از مقامات را ترور کنند. اینجا اما سربازانی داریم که در اتاقی در یک مدرسه بازداشت شده اند و در کلاسی دیگر کلوشه، پلرن و لاندریو در نقش بازجو آستین ها را بالا زده اند و بسم اله!
.
3️⃣سربازها می آیند و تک تک این ها را برای اعتراف می برند، اما کسی اقرار نمی کند. برگ برنده ی #سارتر به زعم من این است که هم اتاق بازداشتگاه را نشان‌مان می دهد، هم اتاق بازجویی را. و نیز این که اتفاقی عجیب به نمایش نامه تزریق می کند که زیباتَرَش می کند. خودِ ژان که محلّ دعواست و این همه مرافعه بر سرش است وارد سلول بازداشتگاه می شود! او را گرفته اند، چون مشکوک بوده؛ و تا مشخص شدن بی گناهش اش در میان سایر سربازها اسیر است. ژان اما هیچ کار مفیدی نمی کند. علیرغم این که سربازانش سُرخیِ زندگی را به عینه می بینند و یک چشم در اشک دارند و یک چشم به خون؛ و گلویشان پر از بغض شده است.
.
4️⃣پنج سربازِ دلیر. پنج سربازِ بی حریف که بازجوها را ترسانده اند که "اگه اعتراف نکنن چی می شه". پنج سرباز که تا لحظه ی آخر گرمای دستانی که به تعهد فشرده اند سرد نمی کنند.
سوربیه حرفی نمی زند و خود را از پنجره به بیرون می اندازد تا بمیرد اما خائن نشود. لوسی وقتی تزلزل های برادرش (فرانسوا) را می بیند، به هانری می گوید خفه اش کند!
.
5️⃣چیزی که می بینیم سراسر شوق است و شور. باران گرفته است و این سه سربازِ پیروز و دلیرِ باقی‌مانده به اتاق بازجویی خواسته شده اند. و یک ربع زمان دارند تا اعتراف کنند. پس از تایم مقرّر، نشان غاری را می دهند که ژان بهشان داده است. ژان پس از این که عشق‌ش به لوسی را بروز داده و طرد شده و متوجه شده هانری هم دلبسته ی لوسی است، پیش از آزادی اش به سربازهایش نشان غاری را می دهد که یکی از آدم‌هایش در آنجا نگهبان مهمّات بوده است و به قتل رسیده است و یادداشتی در جیبش دارد که نشان می دهد ژان است؛ یاداشتی که توسط ژان در جیبش جاساز شده است. ژان جانش را برداشته و مانند یک بزدلِ کیثف گریخته است و به فکر سربازانش -حتی مرده‌شان- نیست.
.
6️⃣هانری، لوسی، کانوریس. این سه، آزاد می شوند اما حین خروج تیربار می شوند و آیا بهتر از این هم می شد؟. هدف #سارتر نکوهش جنگ بوده است و حقیقتاً دست‌مریزاد جناب #سارتر👌. جنگ چه پیروز شود چه ببازد، باز به شخصی یا گروهی از اشخاص به نحوی خیانت شده است. و این نمایش نامه، داستان جنگ در دلِ جنگی دیگر است. هانری، لوسی و کانوریس می میرند، اما با عزّت. گرچه بهشان خیانت شده است.
.
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
✒️ #مظاهر_سبزی

نام کتاب: #مست_پیانو_بنواز_مثل_سازی_ضربی_تا_وقتی_کمی_از_نوک_انگشت_هایت_خون_بچکد
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #سید_مصطفی_رضیئی
طراح جلد: #مهدی_کیائی_فر
ناشر: #وب_سایت_دوشنبه
تعداد صفحات: ١۴٧
.
حس خوبی دارد
سوار یک پورشه‌ی
قرمز
این طرف و آن طرف برده شوی
لابد با یک زنِ تحصیل
کرده تر از
خودت.
حس خوبی دارد
سوار یک پورشه‌ی
قرمز
این طرف و آن طرف برده شوی
با یک راننده‌ی زن که می‌تواند چیزهایی
درباره‌ی موسیقی
کلاسیک
به تو
توضیح بدهد.
حس خوبی دارد
سوار یک پورشه‌ی
قرمز
این طرف و آن طرف برده شوی
با زنی که برای یخچال و
برای آشپزخانه‌‌ات
چیزهایی می‌خرد:
گیلاس، آلو، کاهو، کرفس،
پیازهای سبز، پیازهای قهوه‌ای،
تخم‌مرغ، کیک مافین، فلفل‌های
بلند، شکر قهوه‌ای،
چاشنی ایتالیایی، پونه‌ی کوهی، سرکه‌ی
شرابی سفید، روغن زیتون پمپئی
و تربچه‌های
قرمز.
دوست دارم سوار پورشه‌ی قرمز
این طرف و آن طرف بروم
در حالی که سیگارهایم را دود می‌کنم
در بدمستیِ آرامِ پسِ سَرَم.
من خوش‌شانسم، من همیشه خوش‌شانس
بودم:
حتی وقتی تا سر حد مرگ گرسنه بودم،
گروه‌های موسیقی برای من
می‌نواختند.
ولی این پورشه‌ی قرمز واقعاً دلچسب بود
و زن راننده
هم همینطور و
یاد گرفتم احساس خوبی داشته باشم وقتی
این حس درون من وجود دارد.
خیلی بهتر است با یک پورشه‌ی قرمز
این طرف و آن طرف برده شوی
تا صاحب یکی از این
ماشین‌ها باشی.
شانس احمق‌ها
بی‌پایان و تفکیک‌ناپذیر از آن‌هاست.

نام #داستان_کوتاه: #برف_ها_سگ_ها_کلاغ_ها (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
خانه های قدیمی صفای خاص خود را دارند. به اندازه ی تمام پستوهای این خانه ها، داستان در دل ساکنانش نهفته است. #برف_ها_سگ_ها_کلاغ_ها اما داستان خیانت است؛ خیانت یک مرد به زندگی دو زن. توران و محمود زوجی عاشق و جوان هستند که ساکن یک اتاق خانه ای قدیمی هستند و در اتاق دیگر حاجی و همسرش و دو پسر کوچکش به نام های جعفر و احمد زندگی می کنند. #میر_صادقی نشانی از ساکنان اتاق های دیگر نداده است تا داستان شلوغ نشود. و یا شاید هم خواسته خرابکاری های حاجی را زیاد به رخ من و شما نکشد!
.
محمود می میرد و توران بی یار می ماند. آن همه عشق و عاشقی از میان می رود و حاجی که استاد صیغه بازی ست (!)، توران را به چنگ خود در می آورد. رابطه ی پنهانی حاجی-توران منجر به نوزادی می شود که در ادامه توسط همسر حاجی به دنیا نمی آید!
.
همسر حاجی، تورانِ بدبخت را به زور پیش یک قابله می برد و بچه اش را سقط می کند. قابله ها هم گویا مسیح‌اند و دَمِ معجزه‌گر دارند؛ هم نوزاد به دنیا می آورند و هم سقط جنین می کنند. توران به خواست خود دارای بچه نشده است که حالا به خواست خود فاقد آن شود. اما می شود! شدنی ها و نشدنی ها همیشه دست ما آدم ها نیست. ما عروسک خیمه شب بازیِ این جهانیم. توران اکنون ماتمِ از دست دادنِ کودکش را بر دل دارد. و این ماتم آمیخته شده است با غمِ نبودنِ محمود جانش. همسر حاجی، به همراه دو پسرش و همسایه‌شان -سکینه خانم- عازم شاه عبدالعظیم می شوند. جمعه است و یقیناً زیارت می چسبد؛ آن هم پس از این قتل! حاجی هم عادت دارد روزهای جمعه تا ظهر بخوابد!
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٢٨ مهر) داستان کوتاه #بابا را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

من میزبان خاطره‌ های قدیمی‌ ام، با فعل‌ های دوووورتر از ماضی بعید🖤
.
خوش آمدید استاد. خراسان با شما هنرمندان است که بزرگ است. بزرگی که به جمعیت و وسعت جفرافیایی نیست. بزرگی به داشتن مردان بزرگ است. هنرمند شمائید و تمام هنر ما مردم عادی این است که حرف اول اسامی فردوسی و اخوان و شجریان را بگیریم تا بشود "فاش" و بعد یک بیت از حضرت حافظ به خاطر بیاوریم: "فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم، بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم". و خوشحال باشیم.
.
و یا مثلاً این که بگوئیم فردوسی متولد سال ٩۴٠ بود و شما متولد سال ١٩۴٠. و اتفاقاً مرگ فردوسی بزرگ در سال ١٠٢٠ رخ داد و شما در سال ٢٠۲٠ خاک را به وجودتان متبرک نمودید. و سپس از این تصادف ارقام و اعداد سرمست باشیم.
.
خاک خراسان، یک بار دیگر متبرک شد. و این تبرک تفاوت هایی با دفعات قبل دارد. شما اخوان و یا فردوسی نیستید. این دو شاعر بودند و خدای واژه؛ اما شما خواننده ی شعر. یعنی هرچه شعرا سروده اند، با صدای شما و همکاران هنرمندتان به گوش ما می رسد. و این چه درد بزرگی است که استادِ این هنرمندان، محمدرضا شجریان، تنهایشان گذاشته است. شعرا اگر خدای واژه باشند، خوانندگان پیامبر واژه اند. و می دانیم که حرف توسط پیامبر به مردم می رسد. شما پیام‌آور احساسات خوب بوده اید همیشه. با هر قطعه ای که از شما به گوش مان رسیده، یک بار دیگر به زندگی امیدوار شده ایم. شما پیامبر امید هستید استاد. و خاتم‌النبیِ این حرفه.
.
"ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم"
استاد، جهان به خودیِ خود چیزی ندارد. حتی اگر تمام دانشمندان و فلاسفه و سخنوران را از گور درآوریم تا برایمان از نقش بشر در متعالی ساختن صفات انسانی بگویند، باز هم عاجز می مانند. اما شما همه را در "ربنا" خوانده اید. "مرغ سحر" مائیم، نه آن قطعه ی بی نظیر شما. "مرغ سحر" مائیم که شاید ندانیم ضرب در موسیقی چیست و چرخش صدا در حنجره چه فنون و اسلوبی دارد، اما در یک کلیپ دو دقیقه ای از شما، همه را می بینیم و مشعوف از این سِحر شما می شویم. "دیدن"ی که حال با بغض همراه شده است.
.
امروز، خراسانِ بزرگ با شما بزرگ تر شد. و ما مردم خراسان مفتخریم که از امشب سر بر زمینی می گذاریم که متبرک به خاکِ تنِ شماست. حتی من معتقدم "فتبارک الاه احس الخالقین" را خداوند صرفاً برای خاطر شما گفته است؛ آن لحظه که به شما خیره شد و پیامبر موسیقی را دید.
.
استاد، "سه گانه" اوج هنر هر نویسنده، کارگردان یا هر هنرمند است. سارتر سه گانه ی فلسفی و ادبی دارد، بهمن فرمان آرا سه گانه ی مرگ را ساخته است و کیارستمی و کریستف کیشلوفسکی و امیرحسین چهل‌تن و خیلی های دیگر هم دارند. اما بی شک، امروز توس بهترین سه گانه ی هنری را خلق کرد: "فردوسی، اخوان، شجریان."
.
"ربنا" را برای ملائکه بخوانید استاد. رها کنید ما زمینی های درگیر دلار و بورس و غیبت و تهمت را. ملائکه منتظر شمایند. روح تان شاد استاد. خراسان فدای شما. "لا تزغ قلوبنا"🖤
.
#فردوسی🥀
#اخوان🥀🥀
#شجریان🥀🥀🥀
.
🖊️#مظاهر_سبزی

نام فیلم: #حکیم_باشی
تیتراژ: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
سناریو: #پرویز_نوری، #منوچهر_جوانفر، #جمال_امید
کارگردان: #پرویز_نوری
با بازیِ #ایرن_زازیانس
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٧ دقیقه
.
سال های سال است که حکیم وِرد به مردم می خورانَد. اختلاف مالی او با دیگران روز به روز بیشتر می شود و خدا را شاکر است که بیماری آدم های دائم‌المرض تمامی ندارد. هیزی هم می کند. کاری نیست که نکند. معتمد مردم است و دست زده به سوء استفاده؛ سوء استفاده از مردمی که برای این که مرغ‌شان تخم بیشتر بگذارد، بچه دار شوند، شکستگی پایشان خوب بشود، مردشان مهربان‌تر تا کند و زندگی را سم نکند، پیش او می آیند. اما با ورود یک پزشک به روستا، کار و کاسبی اش از سکه می افتد و تجارت خود را در معرض خطر می بیند.
.
دختر حکیم‌باشی عاشق پزشک می شود و حکیم از دو جهت بازی را باخته است. یقین دارد که هم شغلش را از دست خواهد داد زیرا مردم متوجه خواهند شد که دعاهایی که می نوشته تماماً دروغ بوده، و هم این که اگر مهر دخترش به دل پزشک جوان بیفتد یکی از اصلی ترین یارانش از چنگش می گریزد. اما مردم روستا، در تیم حکیم هستند. از سرنگ و دوای پزشک فاصله می گیرند و دل بسته اند به دعانویسی های حکیم. دعاهایی که خود حکیم هم اذعان دارد تماماً دروغ است.
.
جنگ علم و خرافه. پزشک هرچه تلاش می کند مردم به مطبش نمی آیند و علمش را قبول ندارند، زیرا که حکیم همه را نسبت به او بدبین کرده است. البته این هم هست که مردم این روستا تمایل دارند به همان سبک و سیاق سابق زندگی کنند و خریدار شرایط جدید نیستند. حکیم فرصت را مغتنم شمرده و تا آنجا که می تواند پول می قاپد. در انتها هم با فتنه ای که به پا می کند، همه را علیه پزشک به صف می کند. اما در انتها، عشق حکیم به یکی از مراجعانش او را به زانو در می آورد. این بازی را تمام می کند و اعلام می کند این همه سال به مردم دروغ گفته است. به عشقش می رسد و زندگی ساده ای تشکیل می دهد. پزشک هم کارش را شروع می کند. دختر حکیم هم به آرزویش می رسد.

امپراتور #کالیگولا خواهرش را از دست داده و حال از کاخ گریخته است! سه روز و سه شب است که پیدایش نیست و بزرگان دربار تصمیم بر این گرفته اند که جانشینی برای او انتخاب کنند. تا این که پیدایش می شود؛ با پوتینی گل‌آلود و موهایی پریشان و چشمانی مضطرب. آیا #کالیگولا که نمی تواند اوضاع درونی خود را با شرایط بیرونی وفق دهد، می خواهد یک دربار مطیعش باشند؟! آیا او لیاقت پادشاهی دارد؟!
.
دروسیلا با رفتن خود، برادرش (#کالیگولا) را به تفکری عمیق از مرگ رسانده است. پادشاهی که پیش از این حادثه ای نبوده که ته دلش را بلرزاند و از درون پنبه ی آرامش به جهان نگریسته، حال خشن‌بودن روزگار را دیده است و دلش تاب ندارد. و برای همین است که از اینجای نمایش نامه به بعد، با یک فرد سراپا مجنون طرف هستیم. کسی که در پی یافتن معنای مرگ است اما مشکلش این است که حتی زندگی کردن را هم خوب نفهمیده است.
.
هلیکون غلام هوشمند #کالیگولا ست و سعی دارد تا به این پادشاه کمک کند؛ و تا به آن جا که می تواند عادی بودن مرگ را برایش گوشزد می کند و توضیح می دهد. اما در نهایت این #کالیگولا ست که عصیان می کند؛ عصیان علیه مرگ! سایه ی سیاه و شوم مرگ بر کاخ سلطنتی و جامعه حکم‌فرما می شود. #کالیگولا دستور می دهد پدرها پسرهایشان را از ارث محروم کنند و به زور مجبورشان می کند بنویسند و امضاء بزنند که تمام ثروت شان را به کاخ بدهند، بزرگان دربار را تحقیر و تمسخر می کند، روسپی‌خانه می سازد و دخترها و زن ها را به زور در آنجا به کار می گیرد و به کسانی که بیشترین رفت و آمد را به این خانه ی فساد دارند مدال افتخار می دهد!
.
کرئا شاعری خوش‌‌فکر در این دربار است که علیه #کالیگولا می ایستد و حتی با پادشاه پیرامون قَتّاله بودن شعر حرف مباحثه می کند. این شاعر، تنها مرد فهیم در این جمع است که #کالیگولا را درک می کند و به همین علت است که می خواهد با کشتنِ او کمکش کند! مردی که نمی داند با خودش و دیگران چطور برخورد کند، باید بمیرد؛ و این تفکر کرئا در مورد پادشاه است. کرئا، #کالیگولا را به دیده ی تنفّر نمی نگرد، زیرا که او را خوشبخت نمی داند و نیز این که او را تحقیر نمی کند چون که #کالیگولا را ترسو نمی داند.
.
اسکیپیون اما با این که شاعر است و جایگاهی برابر با کرئا در شعر دارد، اما ناامید شده است و برای همین میانه ی کرئا و اسکیپیون، خوب نیست. این دو مشاجراتی دارند و کرئا هرچه تلاش می کند که او را مُجاب کند تا علیه شاه بایستند، این هنرمند قبول نمی کند. کرئا خود را تنها می یابد. او نه #کالیگولا ست نه دروسیلا، نه فردی از طبقه ی کارگر است، نه هلیکون است که محرم اسرار #کالیگولا باشد، نه از عوامل دربار است و نه فردی مذهبی. کرئا، کرئا است و همین انقلابش را شروع می کند؛ انقلابی تک‌نفره علیه پادشاه! هنر و قدرت در برابر هم قرار می گیرند و به راستی قدرتِ کدام بیشتر است؟!
.
در نهایت، #کالیگولا، این حاکم بدخت که نه تنها تنهایی اش متعالی بوده نه پادشاهی اش، توسط کرئا و گروهی کم‌جمعیت که فراهم آورده است به قتل می رسد. و به زعم من بهترین حرف پیرامون این اثر را خود #کامو گفته است: "#کالیگولا مردی است که شور زندگی او را تا جنون تخریب پیش می راند. مردی که از بس به اندیشه ی خود وفادار است، وفاداری به انسان را از یاد می برد. #کالیگولا همه ی ارزش ها را مردود می شمارد. اما اگر حقیقت او در انکار خدایان است، خطای او در انکار انسان است. این را ندانسته است که چون همه چیز را نابود کند ناچار در آخر خود را نابود خواهد کرد. این سرگذشت انسانی ترین و فجیع ترین اشتباهات است"
.
#کالیگولا در این اثر، مانند شخصیت اصلی رمان #جن‌_زدگان اثر #داستایفسکی بزرگ عمل کرده است. در آنجا، شخصیتی می بینیم که زندگی را در کشتن خود یافته است و در این جا #کالیگولا را داریم که زندگی را در کشتن دیگران بامعنی تلقی می کند.
.
عصیان، بزرگ ترین خصیصه ی انسان است و این اعتقاد #کامو بود. بنابراین اشتباه نیست اگر بگوئیم #کالیگولا بیشترین شباهت را به #کامو دارد. #کالیگولا #کامو ست و #کامو #کالیگولا ست. گویا این دو دست به دست هم داده اند تا این اثر خلق شود.
.
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
#کالیگولا
#آلبر_کامو
🖊️#مظاهر_سبزی

نام #داستان_کوتاه: #مسافر_های_شب (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
عشقِ عفت و جواد، شباهت زیادی به زندگی ما آدم های معمولی دارد؛ آدم هایی که از همان ابتدا تکلیف مان با خودمان مشخص نیست و سنگ های دل مان را آنقدر با خودمان وا نمی کَنیم که یک روز باران می شوند و بعد سیل سنگ، و در انتها موجب مرگ مان می گردند. داستان #مسافر_های_شب، عشقی ست بی سرانجام که از همان ابتدا خشت های کاخ خوش نقش و نگارش لَق می زند.
.
عفت، از روسپی‌گری عاصی شده و در همان شرایط عاشق یکی از خریدارهایش به نام جواد شده است. این دو بعد از همبستر شدن و شب را در آغوش یکدیگر به صبح رسانیدن، شروع به صحبت کرده اند و عفت از عشقش به جواد و غم های ناشی از بی سرپناه بودنش می گوید. جواد، اما، بزن بهادر است و اسمی در کرده است و همه به سرش قسم می خورند. حال باید این عشق را قبول کند؟!
.
عفت به جواد پناه آورده است و درد دلش را به او گفته؛ این که پسری خوش قد و بالا فریبش داده و به این راهش کشانده و قول ازدواج داده. اما همین که شعله های هوسش خاموش شده، بی غیرتی را به حال عفت تمام کرده و رفته و عفت مانده و این شغل: فروختن خود!
.
جواد که کمی دلش لرزیده است، قید حرف های پشت سر عفت را می زند و همان صبح قول تشکیل زندگی ئی جدید به عفت می دهد و می رود تا فردایش بیاید. فردایی، که از آن ده روز می گذرد؛ عفتی، که خودش را در اتاق محبوس کرده و زل زده به دیوار و انتظار جواد دیوانه اش کرده است؛ جوادی که به قتل رسیده (!)، درست زمانی که خانه ای دو اتاقه برای عفت خریده و تدارک عروسی را دیده است. جواد با کسانی که پشت سر عفت حرف می زدند دعوایش شده و یازده ضربه چاقو خورده است.
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٢١ مهر) داستان کوتاه #برف_ها_سگ_ها_کلاغ_ها را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام فیلم: #شبانه_روز
فیلمنامه، کارگردانی، تدوین: #امید_بنکدار، #کیوان_علیمحمدی
مشاوران کارگردانی: #بهرام_بیضایی، #بهمن_فرمان_آرا، #کامبوزیا_پرتوی، #شبنم_طلوعی
با بازیِ #حامد_بهداد
مدت زمان: یک ساعت و سی دقیقه
🌹پاسداشت خاطره ی استاد #حسین_سیاوش_کسرایی❤️
.
فیلم، چهار داستانِ موازی را پیش می‌بَرَد:
.
١. تاج‌السلطنه (دختر ناصرالدین شاه)، از دسیسه‌های دربار، بدخلقی‌های پدر، و بی‌مهری‌های همسرش رنجیده‌خاطر است. پسرخاله‌اش که استادِ تارِ اوست، دل در مهر او دارد و گوش به درد دل‌های این دختر داده است. در ادامه زمانی که گوشی تلفن همراه حورا شیوا (بازیگر نقش تاج‌السلطنه) زنگ می‌خورد، متوجه می‌شویم در حال مشاهده‌ی فیلمی از دربار ناصرالدین شاه بوده ایم.
.
٢. فوژان، طراح لباس است و به‌مدت ۵ سال منتظر پسرعمه‌اش بوده است؛ برای ازدواج. حال که فرزان از سفر بازگشته، بابک جایش را گرفته است! بابک و فوژان قرار است با یکدیگر ازدواج کنند؛ ازدواجی که به ثمر نمی‌نشیند، زیرا بیماری صعب‌العلاج فوژان او را برای مدتی مهمان دنیا می‌دانَد. فوژان، بابک را از خود می‌رانَد، همانطور که بیماری زندگی را از فوژان رانده است.
.
٣. مرجان، از دلِ شکست عشقی‌ئی بیرون آمده است که تا مدت‌ها مشغولیّات فکری برایش داشته است و حال با فرخ آشنا شده؛ فرخی که یک سر و گردن از فرهاد (همسر اولش) بهتر است؛ اما مشکلْ نبودن‌اش است. فرخ شغلی دارد که به تبعِ آن شغل، نمی‌تواند بیش از یکی دو روز در هفته در کنار مرجان باشد.
.
۴. #حسین_سیاوش_کسرایی (با بازیِ #بهداد)، نقاش مطرحی است که با توجه به اوضاع جسمیِ نه‌چندان مساعدش، شاگردان زیادی دارد. پس از فوت همسر استاد #کسرایی (بهار)، ایشان دوره‌ی رو به افولی را طی می‌کند و از نظر روحی به هم می‌ریزد. یک شب دختری بی‌هوش را در خیابان می‌یابد. او را به خانه می‌آورد و پرستاری‌اش می‌کند و زندگیِ از دست رفته‌اش را بدین طریق به دست‌های خود مجدداً می‌سازد. دختر تظاهر می‌کند فراموشی دارد، اما با پیشروی داستان مشخص می‌شود این دختر به‌همراه معشوقه‌اش از خراسان گریخته است تا به تهران بیاید، اما در میانه‌ی راه یکدیگر را گم کرده‌اند.
.
و شاید "گم‌شدگی"، پیرنگ تمام این چهار فیلم است؛ چهار فیلمی که در قامت یک فیلم بر ما نمایان شده است.

نام فیلم: #پنجره
تیتراژ: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
سناریست و کارگردان: #جلال_مقدم
با بازیِ #بهروز_وثوقی، #نوری_کسرایی، #گوگوش
مدت زمان: یک ساعت و چهل و پنج دقیقه
.
- ببینم، تو، تو روزا چطوری می ری خونه؟
+ با اتوبوس کارگرا
- من می خواستم یه ماشین واسه ات جور کنم، ولی پدرم...
+ عه!
- گفت هنوز زوده؛ بهتره کارگرا فکر نکنن تبعیضی تو کاره.
+ عیبی نداره! من انقد تو زندگیم انقد پیاده رفتم که اتوبوس برام تَیّاره‌ست!
.
سهراب (#بهروز_وثوقی) برای یافتن شغل از آبادان به تهران آمده است. عموی سیاوش کارخانه ی ماشین سازی دارد و همین پارتی، او را به آب و نانی می رساند. مسافرخانه ای که سهراب در آن ساکن است پنجره ای دارد رو به اتاق دختری تنها که در پی رقاص شدن است. ترانه (#نوری_کسرایی) با رقص های هر روزه اش دل سهراب را می برد. در حالی که ترانه تمرین رقص عربی و ترکی و هندی و قاسم آبادی و کوبایی و چاچا و توییست می کند، سهراب تمرین دلِ ترانه را ربودن.
.
خوش بودن و خوش‌گذرانی و قرارهای سهراب و ترانه، با ورود لیلی (#گوگوش) به هم می ریزد. لیلی دوست خانوادگی عموی سهراب است و اصل و نسبی دارد مانند اشراف‌زادگان. لیلی و سهراب روز به روز بیشتر به هم دلبسته می شوند و ترانه روز به روز تنهاتر. زمانی کار بالا می گیرد که ترانه باردار شده است و قصد این را دارد که آرامش از دست رفته اش و نیز بی سرپناهی اش را از سهراب بستاند.
.
هنگامی که سهراب به همراه خانواده ی عمویش، لیلی و خانواده ی لیلی برای مسافرت به شمال رفته اند، سر و کله ی ترانه پیدا می شود. مزاحمت های لیلی، و این که خواهان این است که سهراب عقدش کند تا فرزندشان بی اسم و رسم به دنیا نیاید، راه خوشبختی ئی که می شود از جانب لیلی بدست بیاید، بر سهراب بسته است.
.
سهراب برای ساعاتی قید خوشی را می زند و همراه با ترانه سوار بر قایق می شوند تا با یکدیگر صحبت کنند. اما طی مشاجره ای که بین این دو صورت می گیرد، ترانه قایق را واژگون می کند! ترانه که می میرد هیچ، سهراب باید پاسخ‌گوی این قتل غیرعمد باشد.
.
صحنه ی واژگونی قایق و مرگ ترانه، توسط اصغر ژیلا دیده شده است. اصغر، به نحوی سرپرست ترانه است و مدیر برنامه های او برای عقد قرارداد با کافه و کاباره برای رقص است. اصغر، سهراب را کشان کشان تحویل پلیس می دهد، اما با بررسی هایی که انجام می شود مشخص می شود بچه ی ترانه از سهراب نبوده و از اصغر بوده است؛ زیرا که پزشکی قانونی نوزاد را سه ماهه می داند، در حالی که سهراب تنها یک ماه است که به تهران آمده.
.
اصغر دستگیر می شود و سهرابِ آزادشده هم از سمت عمویش طرد می شود هم لیلی را از دست می دهد هم شغل خوبش را. او باید سر هیچ و پوچ به آبادان بازگردد؛ با جیب خالی و عشقی خالی تر.

تمام مشکل گوتز این است که می خواهد ظرف وجودی اش را بیش از آستانه ی تحمل پر کند. او که فرمانده ای جنگی است، در ابتدا به بدترین شکل ممکن می خواهد شیطان باشد. وقتی از شیطان شدن خویش بهره ای نمی یابد، پا جای پای خدا می گذارد و ادعای خدایی دارد. در این زمینه هم شکست می خورَد.
.
گوتز که دست هایش آلوده به ننگ قتل برادرش شده است، با مرگ اسقف‌اعظم فضایی برای جولان بدست می آورد. فرمانده ای قوی، بدل به حاکمی مستبد و بی رحم می شود و قوی بودنش را با قتل و غارت به رخ دهقانان محلی می کشاند.
.
#سارتر، کاملاً ناگهانی و بدونِ هیچ زمینه‌سازی خاصی گوتز را از جلد شیطان بیرون می آورد و جامه ی خدایی بر تنش می پوشاند و جام ابدیّت به دستش می سپارد. و یکباره سکّه به پشت می غلتد و روی مهربان گوتز را می بینیم. گوتز تصمیم به بخشش قصر، دارایی های قصر، زمین ها و آبادی ها، و تمام منابع مادی اش می گیرد. دهقانان که تا پیش از این برده و بدبخت بوده اند، قبول این ثروت را در ابتدا بر نمی تابند.
.
اما در ادامه، وقتی ثروت به دست دهقانان می افتد، برخی از دهقانان که سرشان بی کلاه مانده است و جیبشان بی مایه، آشوب می کنند؛ آشوبی علیه اربابان خود. اینجاست که گوتز متوجه می شود نه شیطان خوبی است، نه خدای خوبی! پس به اصل خود (فرمانده ی جنگی) بر می گردد و رهبر آشوبگران می شود. گوتز، جنگی را مدیریت می کند که خودش راه انداخته است!
.
هدف #سارتر از نگارش این نمایش نامه تفهیم هرچه بیشتر مکتب #اگزیستانسیالیسم است. این مکتب بیان می دارد که زندگی فاقد معناست، اما بشر می تواند به آن معنا ببخشد؛ مانند گوتز که هرکاری دلش بخواهد می تواند انجام بدهد.
.
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
#شیطان_و_خدا
#ژان_پل_سارتر
✍️ #مظاهر_سبزی