مسافرهای شب - جمال میرصادقی
نام #داستان_کوتاه: #مسافر_های_شب (از کتاب مجموعه داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
عشقِ عفت و جواد، شباهت زیادی به زندگی ما آدم های معمولی دارد؛ آدم هایی که از همان ابتدا تکلیف مان با خودمان مشخص نیست و سنگ های دل مان را آنقدر با خودمان وا نمی کَنیم که یک روز باران می شوند و بعد سیل سنگ، و در انتها موجب مرگ مان می گردند. داستان #مسافر_های_شب، عشقی ست بی سرانجام که از همان ابتدا خشت های کاخ خوش نقش و نگارش لَق می زند.
.
عفت، از روسپیگری عاصی شده و در همان شرایط عاشق یکی از خریدارهایش به نام جواد شده است. این دو بعد از همبستر شدن و شب را در آغوش یکدیگر به صبح رسانیدن، شروع به صحبت کرده اند و عفت از عشقش به جواد و غم های ناشی از بی سرپناه بودنش می گوید. جواد، اما، بزن بهادر است و اسمی در کرده است و همه به سرش قسم می خورند. حال باید این عشق را قبول کند؟!
.
عفت به جواد پناه آورده است و درد دلش را به او گفته؛ این که پسری خوش قد و بالا فریبش داده و به این راهش کشانده و قول ازدواج داده. اما همین که شعله های هوسش خاموش شده، بی غیرتی را به حال عفت تمام کرده و رفته و عفت مانده و این شغل: فروختن خود!
.
جواد که کمی دلش لرزیده است، قید حرف های پشت سر عفت را می زند و همان صبح قول تشکیل زندگی ئی جدید به عفت می دهد و می رود تا فردایش بیاید. فردایی، که از آن ده روز می گذرد؛ عفتی، که خودش را در اتاق محبوس کرده و زل زده به دیوار و انتظار جواد دیوانه اش کرده است؛ جوادی که به قتل رسیده (!)، درست زمانی که خانه ای دو اتاقه برای عفت خریده و تدارک عروسی را دیده است. جواد با کسانی که پشت سر عفت حرف می زدند دعوایش شده و یازده ضربه چاقو خورده است.
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبهی هفتهی آتی (٢١ مهر) داستان کوتاه #برف_ها_سگ_ها_کلاغ_ها را میخوانیم؛ از همین کتاب🌹
- ۹۹/۰۷/۲۶