یک زیرپوش مردانه ی خاکی رنگ افتاده روی درخت روبروی خانه مان، و هروقت پنجره ی خانه باز است و روز است و چشم هایم اتفاقی یا جدیداً خودآگاه به آن می افتد، برای صاحبش فلسفه بافی می کنم. رنگِ خاکی برای من گره خورده به جنوب کشور. نمی دانم چرا اما سرسبزی من را یاد شمال می اندازد، فقط شمال؛ خاک یاد جنوب، تنها و تنها جنوب.
از آنجا که رنگش روشن نیست، یقیناً زیرپوش یک نوجوان و یا حتی جوان نیست. اما فقط با مشاهده ی یک زیرپوش آویزان از شاخه ی درخت، که خاکستری است و می شود فهمید چندسالی پوشیده شده چون نخ های آویزانش در هوا به رقص در می آیند، نمی توان به صاحب اصلی اش رسید. اصلاً اینجور وقت ها سر و کله ی باد هم پیدا می شود، شاید مال همسایه های ما نیست و باد از چند کوچه آن طرف تر آورده پیش ما، یا شاید هر حدسی دیگر، که عدم اطمینان من را بیشتر می کند.
این اتفاق، قطعاً برای اولین بار در زندگی من نمی افتد که یک چیزِ نه چندان مهم از دارایی های کسی گم می شود و سر از زندگی من، اطرافیان من، پرستوهای مهاجر و بلندگوی مسجد که در زاویه ی ٨٣ درجه تنظیم شده، در می آورد. اما این پیدا شدن، از این جهت بیشتر از هر چیزی در ذهن من جائی ویژه به خود اختصاص داده است که می دانم یک جسم و یک روحِ واحد برای مدتی تار و پود بافت هایش را لمس کرده اند و هرچه می خواهم به روح داشتنِ این زیرپوش گمشدهی زِوار در رفته فکر نکنم، نمی توانم و نمی شود.
یعنی یک مرد، که حدس می زنم بازنشسته ی ارتش باشد یا کارمندی بازنشسته، مدت های مدید این زیرپوش را پوشیده و خب برداشت و تحلیلش از زندگی این بوده که چون زیرپوش دیده نمی شود هرچه بد رنگ تر و معمولی تر، بهتر!
حال یک روز که همان مرد ارتشی یا کارمند، حواس خودش یا زنش نبوده تا یک گیره ی لباس دیگر هم به آستین سمت چپ زیرپوش بزند، باد وزیده و ارتفاع کمِ تراس یا پشت بام باعت شده سر از آسمان بزرگِ آبی درآورد. زیرپوش به دَرَک (!) آن گیره ی خوشرنگِ سبز یا آبی در کدام جوی آب افتاده و آب آن را به کدام "منبع آبرسانی به سبزیهای باغ محل" کشانده؟ آن باغ کوچک که تربچه ها و پیازچه هایش تمام شده یا آن باغ بزرگ تر که همه نوع سبزی دارد و صاحبش به خیار هم می گوید سبزی؟!
روح یاغی و پر جوشش یک مرد زمینه ساز حرارت جسم او شده و این گرما طبق یکی از قوانین درس "انتقال حرارت" تزریق شده به جان این زیرپوش، زیرپوش قسمتی از آن را به بند لباس ها که هر هفته انواع و اقسام لباس به آن آویزان می شوند داده و قسمتی را منتقل نموده به گیره ی فلزی یا شاید چوبی.
وای! اصلاً اگر گیره چوبی بوده باشد، یقیناً حالا قسمتی از روح خسته ی یک مرد، قسمتی از حرف های ناگفته و درد دل های نشنیده ی او، بخشی از ترکیب درصد نیکوتین سیگارهایش یا شاید کمردردهای گاه و بی گاهش و یقیناً چرک قفسه ی سینه اش، اکنون، همین حالا، همین لحظه، آب کشی شده و به درونِ بافت متزلزل چوب رفته و این رطوبت با یک گیره ی بی صاحب آواره ی کوچه و خیابان شده است. آه که یک زیرپوش، چه فلسفه ها در پَسِ خود پنهان کرده است! فقط یک زیرپوشِ خاکی رنگ و این همه فکر؟
- ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۲۵