وبلاگ من

...

گریت فالز - ریچارد فورد

جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۱۵ ب.ظ

من جکی ام. پدرم بازنشسته ی نظام بود، از اون هایی که دلشون نمیاد از نظم و انضباط های رایج اون دوره جدا بشن. مامانم خونه‌داره. پدرم یه روز بی خبر رفت. مامانم با این که هست، اما انگار نیست، چون سال به سال همدیگه رو می بینیم و دیگه چشما‌ش مثل سابق آرامش نمی ده بهم. یه روز وقتی مغز تخمه توی دهانم زیر زبونم بود و پوستش بین لب هام، بابام فرمون رو دو دستی چسبید و به تابلوِ کنار جاده اشاره کرد و گفت "هی جکی! بزرگراه ٨٧" و من مات و مبهوت خیره به چشمای عجیبش چشم دوختم و چند ثانیه بعد بی هوا بدونِ این که حواسم باشه پوست تخمه رو هم خوردم! شهر های وود رو که رد کردیم بابا دیگه مثل سابق نبود اونجا. بابا فرق داشت، قشنگ تر می خندید، فرمون رو محکم تر چسبیده بود و وقتی که صندوق عقب رو زد تا بطری آبجو رو براش بیارم، یه دفعه خودش جلوم ظاهر شد و حسابی ترسیدم! بابا عشق شکار بود، هم شکار هم ماهی گیری. همیشه ی خدا ماهی ها رو می بردیم می فروختیم، اما اون روز گفت "گور بابای مردم!" و رفتیم خونه. یه جایی سر یه پیچ گفتم "بابا! اگه من قبل از شما بمیرم خیلی خوب می شه! چون مرگ تون رو نمی بینم!" بابا خندید. چشمای مامان اومد توی ذهنم یه لحظه، و یه لحظه فکر کردم اگه چشمای مامان خیس بشه و پر اشک، خیلی ناراحت می شم. آرزو کردم همونجا تصادف کنیم و ماشین نصف بشه، من بمیرم و همه ی استخون ماهی هایی که بابا گرفته بره توی جمجمه ام و از کِتف ام بزنه بیرون (!) اما بابا سالم بمونه و سال های سال کنار مامان خوش باشن. وودی با مامان رابطه ی پنهانی داشت. مامان به حضرت عیسی قسم می خورد می گفت دروغه، اما بابا باور نمی کرد، و واسه همین بابا یه روز اسلحه کشید و می خواست وودی رو بُکشه. بعدها مامان قهر کرد رفت، بابا هم مُرد. من هنوز هم که هنوزه نمی فهمم چرا بابا حرف مامان رو باور نکرد، الأن دلم می خواد هزار کیلو استخون ماهی از جمجمه ام بره تو و از کِتف ام بیاد بیرون، اما بابا و مامان کنار هم بودن، چشمای مامان بی رمق نباشه و بابا هم بدگمان نباشه و با این خصیصه ی اخلاقیِ بد نمیره. اما حیف که نمی شه! بابا سریع تر از من مُرد، اما قبول نیست (!) چون من هر روز دارم می میرم، مثل اون جادوگری که خودش طلسم شده بود و هر روز از صبح تا شب یه تبر مُدام می رفت توی سرش و میومد بیرون!
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
نام #داستان_کوتاه: #گریت_فالز ، نویسنده: #ریچارد_فورد ، از کتاب مجموعه داستان #آتش_بازی ، مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت ، ناشر: #نشر_ماهی
___

دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٢٧ مرداد) #داستان_کوتاه #دلداده_ها از همین کتاب🌹

  • مظاهر سبزی