وبلاگ من

...

۳۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

- نیمه یا هفت دهم؟
+ چه فرقی می کنه، تو که اتود نداری!
- حالا بگو، می گردم پیدا می کنم برات. این همه دانشجو توی این خراب شده ست.
+ نیمه
.
بلند می شوم و دنبال مغز مداد نیم می گردم‌. امروز یکشنبه است و دانشگاه باید شلوغ باشد، اما نیست! برایت پیش آمده که برای داشتن کوچکترین چیزها به التماس بیفتی؟ برای من پیش آمد، نوک مداد نیم و هفت دهم که هر دو در جامدادی ام بودند، اما جامدادی ام که نبود و در خوابگاه جا مانده بود.
.
+ چی شد؟
- اصلا خبری نیست! کل دانشگاه وُ گشتم پیدا نکردم.
+ گفتم فرقی نمی کنه نیم باشه یا هفت دهم. وقتی نباشه نیست دیگه! آخه می‌ دونی مشکل چیه؟
- چی؟!
+ با خودکار نمی شه نوشت. اون اوایل فقط باید با مداد نوکیِ نیم بنویسی. حالا تو رو چی به خوش نویسی. برو دنبال درس و زندگیت. اصلا چرا رفتی مهندسی خوندی و حالا اومدی خوش نویسی یاد بگیری؟ مهندس باید بدخط باشه! ما ادبیاتی ها باید خوش خط باشیم.
- بین جیبم وُ دلم معامله کردم. گفتم برم مهندسی بخونم تهش پوله
+ الان پول داری؟
- نه!
+ کسی که یه روز توی زندگیش دلش وُ به جیبش فروخته، مطمئنا در آینده هم یه روز عشقش وُ به جیبش می فروشه!

می گن ۱۵ دقیقه ی اول مطالعه رو اگه خوب اوکی کنی و حواست جایی پرت نشه، دیگه تا ته تهش می ری. یعنی بعد از اون ۱۵ دقیقه ممکنه هفت هشت ساعت بخونی و اصلا حواست جایی پرت نشه.
.
به این ۱۵ دقیقه می گن floating time (زمان شناورسازی). یعنی شما یه شمشیر برمیداری و مقابل سپاه افکارت می جنگی و ۱۵ دقیقه باهاشون درگیر می شی. حتی می تونی الکی بکوبی روی سپر تا ته دل سپاه افکارت رو خالی کنی (این کار رو توی جنگ هم می کنن. الکی با شمشیر می زنن روی سپر تا سربازهای سپاه مقابل فکر کنن تعداد دشمنشون خیلی زیاده و بترسن و اصطلاحا بِگُرخَن!)
.
حالا که ۱۵ دقیقه تموم شده و دیگه floating time رو گذروندی، زره و کلاه‌خود و پوتین رو درمیاری، لباس راحتی می پوشی و یه لیوان دَمنوش واسه خودت می ریزی و توی مطالعه ات شناور می شی. دیگه تو تغییر تاکتیک می دی و از یه جنگنده ی ۱۵ دقیقه ای تبدیل می شی به یه عشقِ مطالعه ی هفت هشت ساعته. یعنی گلادیاتورِ وجودت رو بدل می کنی به هنرمندِ وجودت. پس فقط روزی ۱۵ دقیقه بجنگ، بعد پیروز شو و به تخت پادشاهیت تکیه بزن و حالشو ببر و دَمنوشِت هم نوش جونت :)
.

خواهشا این ترانه را بگذارید برای عصر جمعه که غم از در و دیوار می بارد و دست هایِ تنهایی آدم را خفه می کند.
برای صبح جمعه باید اندی و حمید هیراد و حامد همایون و ... گوش کرد. من هم همین کار را می کنم. صبحتان را با غم شروع نکنید، غم لازمه ی زندگی است اما جای خود را دارد، شروعش در صبح نیست.
موسیقی مانند دارو است، آیا شما همه ی داروهایتان را یک باره استفاده می کنید؟ مطمئنا خیر.
#چاوشی شربت تلخ است، به شما و فهم شما از زندگی کمک می کند ولی باید در زمانش گوش دهید وگرنه احتمال مرگ وجود دارد!
اندی و حمید هیراد و حامد همایون و ... قرص هستند، قورت می دهی و تمام می شوند.

.
مظاهر.نوشت 1: آوای سنتی این ترانه صدای "علی چراغی" است.

مظاهر.نوشت 2: من چاوشیستی ام.

 

وایسادم کنار در فست فودی و وانمود کردم دارم با گوشی کار می کنم.
- یه تیکه مرغ بندازیم واسه اش؟
+ خَری ها! آخه کی به گربه غذا می ده؟! گربه باید آشغال بخوره! باید سرش رو بکنه توی جوب و هرچی گیرش اومد بکنه توی شکمش!
از جاش بلند شد و یه خورده مرغ گرفت توی دست چپش تا در رو باز کنه و بندازه بیرون. رفیقش لباسش رو کشید و گفت: نمی خواد حالا حامی حیوانات باشی. من و تو باید غذا بخوریم که هر روز مثل سگ داریم کار می کنیم.
- گشنگی انسان و حیوون نمی شناسه! گشنه که باشی، اگه انسان ترین انسان هم باشی حیوون رو می دَری و حیوون هم که باشی -حتی ریزترین حیوون- توی یه لحظه می تونی یه انسان رو لای دندونات له کنی.
+ اگه تو گربه بودی و اون گربه‌عه انسان بود و داشت ساندویچ مرغ می خورد، فکر می کنی بهت یه تیکه از مرغش می داد؟
- اگه هم نمی داد، خساستش رو مستقیم داد نمی زد!

سه پاکت فال در دست داشت و اگر می فروخت راحت می رفت خانه و دیگر دغدغه ی پول برای غذای این هفته را نداشت. درب مترو باز شد و با جثه ی کوچکش جمعیت را کنار زد و رفت داخل.
- آقا فال بدم؟
+ حافظ از روی مستی یه چیزی گفته، من بیام پول بدم براش؟ صد سال سیاه پول نمی دم.
با دمپایی هایی که از فرط استفاده دیگر نه سَری داشت و نه تَهی و نه کَفی، پاهایش را کف مترو کشید و رفت روبروی پیرمردی که پلاستیک میوه در دست داشت ایستاد.
چندبار به چشم های پیرمرد خیره شد، اما دید که از دور جوابی نمی گیرد، رفت نزدیک تر. فال ها را چندبار در دستش تکان داد و حرف هایش را در دهانش چندبار مزه مزه کرد و از روی شور و هیجان گفت: "بابا جون! فال می خوای؟!" پیرمرد چندبار کیسه های میوه را در دستانش جابجا کرد، از دست چپ به دست راست و از دست راست به دست چپ. نگاهش را از روبرو دزدید و به سمت پایین انداخت. درب های مترو باز شدند، سه نفر خارج شدند و یک نفر وارد شد. آن بچه همچنان چشم به موزهای بیرون آمده از پلاستیک دوخته بود‌. پیرمرد از روی غضب نگاهی به بچه کرد و با سرعت کیسه ها را زد زیر بغلش و رفت به سمت واگنی دیگر. فال نخرید و موز هم نداد، اما وقت برخاستن گفت "صندلی مال تو، بشین بچه جون، خسته می شی!"
پیرمرد رفت و نمی دانست عاصم خسته تر از آن است که بنشیند!
عاصم فال اول را گذاشت آخر و فال دوم را باز کرد، نوشته را خواند:
"اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد، من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم"
زیرلب گفت: حافظ اگه از روی مستی هم این بیت رو گفته حلالش!

می خواستیمش، خیلی زیاد.
شب و روز بهش فکر می کردیم‌ و #دفترچه_یادداشت_گوشی_مون پر بود از #تکست_عاشقانه تا براش بفرستیم. می فرستادیم و می خوند. می خندید و می خندوند.
چندتا عکس ازش سِیو کرده بودیم و با آهنگ "#آهای_خبردار" #همایون هزاربار نگاهشون می ‌کردیم.
بعد یهو رفت، رفت و پیداش نشد.
فکر نکنی از اوناش بود که تا جا توی دل وا می کنن می زارن می‌ رن، از اوناش نبود.
هر اومدنی یه رفتنی داره، هر رفتنی هم یه حکمتی لابد!
حکمتش این بود که یاد بگیریم #آدم مال رفتنه نه موندن و هرکی می گه قلبش برامون می تپه، شاید یه روز بی هوا بره.
بعدِ رفتنش دیگه هوادار و هواخواه هیشکی نشدیم انصافا، چون ترسیدیم بیاد و یه روز که خواستیمش، بگه باس برم! بعد بگیم کجا؟! سر بچرخونیم ببینیم رفته و نیست و پیداش نیست!
#فوتبالی بود. این کلیپ وُ دیدیم یادش افتادیم. داوره چقدر شبیهش بود انصافا. Kaka# البته شبیه ما نبود چون شماره ی پیرهنش ۲۲ بود و ما ته تهش اینه که ۲ بپوشیم! فوتبالمون هم خوب نیست انصافا، همونطور که حال و روز #زندگی مون خوب نیست. اما خب #خنده هامون به خنده های Kaka# خیلی شبیهه، ولی خب نمی خندیم چون شاید یکی اومد #کارت_زرد داد اما یادش رفت باهامون #سلفی بگیره!

خلاف آمد و کوبید و چراغ عقب سمت شاگرد به فنا رفت.
آینه وسط ماشین را بالا پایین کردم و گره خوردم به چشم هایش‌.
می گویند آدم ها یکدیگر را از چشم هایشان می شناسند و من هم این گفته ی دانشمندان را به شدت تایید می کنم.
آن روزها می گفت کسی که فیزیک می خوانَد با دانشجوی روانشناسی جور نیست، و من می گفتم هم فیزیکدانان هم روانشناسان هردو گروه معتقدند که به گذشته نمی شود رفت اما می توان آینده را دید.
به تناقض آمیز ترین حالت ممکن حرف های آن روزم را نقض می کردم؛ من با چشم برهم زدنی در چشم هایش گذشته ام را دیدم و به گذشته رفتم.
پیاده نشدم. پیاده شد و آمد سمت ماشین. چسبیده بودم به صندلی و عرق می ریختم، شدیدتر از باران پشت شیشه. خیسِ خیس بودم، خیس تر از کاپوت ماشین.
بوق ماشین ها از بیرون در گوشم، کشمکش درونی از درون در ذهنم.
- خب با این ماشین دوقرونی چیکار می کنی توی خیابو....
پنجره را پایین کشیدم و چشم در چشم که شدیم حرف هایش را ناتمام رها کرد. از فرعی آمده بود و تقصیرکار بود، مثل آن روزها که از فرعی ترین حالت ممکن آمده بود کانون نجوم دانشگاه و دلم را برده بود. آخر روانشناس را چه به نجوم! به رویش نیاوردم که تقصیرکار است، مثل آن روزها که پس از آمدن و رفتنش به رویش نیاودم که چه وزنه ای روی قلبم ماند.
+ ببخشین خانوم! من تقصیرکار بودم!
نگاهم را به سمت جلو بردم و چیزی نگفتم.
- تویی سینا؟
دانشمندان چرا می گویند آدم ها یکدیگر را از چشم هایشان می شناسند؟ منظورشان رنگ چشم است یا طرح چشم یا چی؟!
- انصراف دادی رفتی کجا؟! هیشکی ازت خبر نداشت پسر!
چرا باید تولد خواهر پیمان بیفتد ۶ آذر تا ماشین پیمان را بردارد و با دوست هایش بروند کافی شاپ جشن تولد بگیرند و بنزین ماشین تمام شود و من ماشین پیمان را بگیرم تا برای سومین روز متوالی در اسنپ کار کنم و مسافری که به سمت حقانی تاکسی گرفته بود کنسل کند و بیفتم در میرداماد؟ چرا؟!
- بعد تو خیلی چیزا تغییر کرد
راست می گفت، بعد از من خیلی چیزها تغییر کرد، حتی رنگ ها! من هنوز هم که هنوز است رنگ ها را با رنگ آبی چشم های او می سنجم. بعد از او قرمز و زرد و صورتی یعنی آبی، چراغ قرمز و سبز یعنی آبی، آبیِ آسمان یعنی آبی.

 

کاش می شد مجبور نبودیم به خاطر پول زندگی کنیم و کار کنیم.

اونوقت می نشستی از صبح تا شب کتاب می خوندی و فیلم نقد می کردی و می نوشتی و ... .

اما افسوس که این ها همه اش آرزوعه.

 

از وقتی شنیدم و دیدم و خوندم که مهندس های زیادی هستن که هم مهندسن هم نویسنده، منم دیگه جوش گذشته رو نمی زنم که چرا رشته ی انسانی نخوندم. هم مهندس می شم هم نویسنده، و برای هر دو از جون مایه می زارم، قول می دم به خودم. دوست ندارم شرمنده ی خودم و زندگیم بشم.

 

اصلا از کجا معلوم اگه ادبیات می خوندم، انقدری که علاقه مند ادبیات و نوشتن و خوندن و فیلم دیدن و سینما و تئاتر و نمایش نامه و ... که هستم می بودم؟!

چی ؟! دارم خودمو گول می زنم.

مهم نیست! گول شیرینی عه.

 

من دیگه وقت واسه فکر کردن به گذشته ندارم. باید فقط به آینده فکر کنم.

امروز پنج شنبه ست - 16 آبان 98

 

زبان چیزیه که باید تا تهش بری. باید هر روز واسه اش وقت بزاری. منم به زبان علاقه دارم و زبانم هم خوبه، اما نه در حد تافل و آیلتس!

یه فیلد توی وبلاگم واسه زبان باز می کنم و از این به بعد بیشتر بهش فکر می کنم و واسه اش وقت می زارم

امروز پنج شنبه ست - 16 آبان 98


همین الان تلفنی با یکی از دوستام صحبت کردم. خیلی خفنه، انقدر خفن که می تونه یه شرکت رو بچرخونه.

می گفت می خواد بره توی یه بنگاه کار کنه ! با مدرک ارشد مهندسی بری بنگاه کار کنی ؟!

از ترس این که منم یه روز تن به این کار بدم، خیلی به هم ریختم.

گفتم یه فیلد با عنوان "مظاهر سبزی |استرالیا" باز کنم توی وبلاگم و دیگه مصمم تر به رفتن فکر کنم. وقتی همه ی درها بسته ست باید بری، حتی شده از پنجره !

 

باید یه پول واسه آزمون تافل یا آیلتس جور کنم و زبانم رو خوب کنم و آزمون بدم. باید برای گرفتن پاسپورت و پول واسه بلیط پرواز و کسب مهارت های مهندسی مثل نرم افزار و کامپیوتر و حتی کسب یه مهارت غیرمهندسی برنامه بریزم. واااای که سربازی هم هست و لعنت به سربازی، باید برم دنبال پروژه کسری خدمت. فقط یه سال وقت دارم و این همه کار ! پایان نامه ام هم مونده و عاشق ادبیاتم که هستم. یه معجونی شده پیچیده تر از معجون های شیرموزیِ رضا!

 

باید برم. باید قوی بشم. دیگه دوست ندارم سربار خانواده ام باشم. باید هم به خودم کمک کنم هم به اون ها، گرچه اون ها احتیاجی به کمک من ندارن، اما نمی شه کلا ول کرد و رفت ! می شه مگه ؟!

باید برم. باید هر روز به رفتن فکر کنم و به عشقش بخوابم و از خواب بیدار بشم.

 

غربت رو دوست ندارم، اما قدرت رو دوست دارم.