آلبوم جدید سلطان کم کم می خواد بیاد.
اسمش از "قمارباز" تبدیل شد به "بی نام"؛ اما رسمش همون قماربازه و مهم هم رسمه نه اسم :)
مظاهر.نوشت: من چاوشیستی ام
- ۱ نظر
- ۰۸ آبان ۹۸ ، ۲۳:۳۰
آلبوم جدید سلطان کم کم می خواد بیاد.
اسمش از "قمارباز" تبدیل شد به "بی نام"؛ اما رسمش همون قماربازه و مهم هم رسمه نه اسم :)
مظاهر.نوشت: من چاوشیستی ام
بعد از #صد_سال_تنهایی و #طریق_بسمل_شدن، #استونر سومین کتابی بود که تا نصفهها خوندم و رهاش کردم. صد سال تنهایی و طریق بسمل شدن رو چون نمیفهمیدم گذاشتم کنار، استونر رو چون میفهمیدم!
.
استونر که توسط #جان_ویلیامز نوشته شده، داستان یه پسر جوونه که برای سر و سامون دادن به زمین های کشاورزی شون می ره دانشگاه تا کشاورزی بخونه، اما عاشق #ادبیات می شه و سال دوم تغییر رشته به ادبیات می ده، همون کاری که من همیشه توو زندگیم حسرت انجام ندادنش رو می خورم. این کتاب توو سال ۱۹۶۵ در دو هزار نسخه چاپ شد، اما حدود پنجاه سال بعد (یعنی سال ۲۰۱۳) پرفروش ترین #کتاب اروپا شد، در حالی که نویسنده اش فوت کرده بود و شاهد این موفقیت نبود! #رمان های #راسته_ی_قصاب_ها و #آگوستوس هم از آثار دیگه جان ویلیامزه.
.
جملات قشنگ کتاب:
. مادرش زندگی را با صبر یکی می دید، گویی زندگی یک لحظه ی بسیار طولانی است که او باید تحملش کند.
. اسلونه با شادابی گفت "آقای استونر، این عشقه. شما عاشق شدید، به همین سادگی"
. آینده را وسیله ای برای تغییر می دید نه هدف تغییر .
. چشم هایش بسیار درشت بودند و رنگ آن ها کمرنگ ترین آبی ای بود که می توان تصور کرد. وقتی به آن ها نگاه می کرد، از اعماق خود بیرون می آمد و در معمایی غرق می شد که برایش قابل درک نبود.
. به طرف او برگشت و لب هایش طوری کشیده شد که استونر فهمید این باید لبخند باشد.
. استونر به آرامی گفت "پس باید دوباره بگم و تو مجبوری بهش عادت کنی. من عاشقتم و هیچ تصوری از زندگی بدون تو ندارم"
کاش بودی #کاسترو!
.
برای من #ادبیات یعنی #اعتیاد! روزی برای چند دقیقه باید وارد #زندگی ام شود و اگر نباشد انگار خالی ام و #انگیزه ای برای ادامه ی حیات ندارم. من تمام #تنهایی ام و #احساسام را با آن تقسیم می کنم.
.
روزهایی که سوژه ای برای #نوشتن ندارم، بدتر از #مرگ است! به هر دری می زنم تا بلکه دنیای ادبیات اجازه ی ورود بدهد و امروز صبح وقتی که مانند یک #معتاد #خمار (!) دست به دامان #خاطرات گذشته و یا عکسی و منظره ای و شعری و ... بودم تا برایش بنویسم، عکس کاسترو را در گوشی ام دیدم و وااای گه چقدر دلم خواست لحظه ای کنارش بنشینم و هم کلامش شوم. .
اگر می توانستم کاسترو را ببینم و یه فنجان #قهوه با هم بنوشیم، مطمئنا برایش از این می گفتم که در دنیای کنونی قحطی #مطلقیات آمده و او مطمئنا می پرسید منظورت چیست و به این طریق #مصاحبه ام شروع می شد.
.
#مظاهر: ببینید جناب کاستروی عزیز! ما در جهان کنونی دیگر کسی مثل شما و #چه_گوارا را نداریم که پای حرفش بنشینیم و از #کاریزماتیک بودنش لذت ببریم
کاسترو دستی به ریشش می کشد و یه پک از #سیگار_برگ می گیرد و با دست چپ یقه #لباس_نظامی زیتونی رنگش را مرتب می کند و در حالی که سر را به سمت پنجره می چرخاند تا دود سیگار را خارج کند می گوید: آدم برای رفتن است دیگر!
و من مات و مبهوت از پاسخ کوبنده اش و تمام حرکاتش و وجانتش، خیره به چشم هایش مانده ام که آدم را غرق ابهت خویش می کند و می گویم: #گناه ما آدم ها چیست جناب کاسترو که در برهه ای از #زمان هستیم که باید عادی باشیم و مثل #سگ زندگی کنیم تا پولی دربیاوریم تا زنده بمانیم؟!
کاسترو درحالیکه پاشنه ی پوتیتش را برای بار سوم روی زمین می کوبد، می گوید: کسی که #جهان_بینی اش مشکل دارد، شاید راه را پیدا کند اما راهروی خوبی نخواهد شد.
.
فرض کنیم گفتگوی من و کاسترو واقعی باشد، که اگر واقعی باشد یعنی "آدم برای رفتن است دیگر" و 'کسی که جهان بینی اش مشکل دارد، شاید راه را پیدا کند اما راهروی خوبی نخواهد شد' نتیجه ی این مکالمه است و اگر تعمیمش بدهم به ادبیات و یا فراتر از آن (یعنی زندگی)، باید بگویم:
۱. همه ی ما می رویم، پس نامرد نباشیم
۲. راه را پیدا کردن و راهرو بودن دو مقوله ی جدا از هم است
.
مظاهر.نوشت: این متن علاوه بر اینکه واقعی نبود، سر و ته هم نداشت، اما برای امروز من حکم ماده ی مخدری ارزان و ناخالص را داشت. از آن هایی که خَرکِیف نمی شوی اما زنده می مانی و از خماری درمیآیی.
در تاریخ 4 آبان 98 - نام داستان کوتاه : شیدایی یک بمب
1. داستانم برنده گواهی رسمی جشنواره شد
2. داستانم به عنوان داستان شایسته تقدیر در کتاب مجموعه داستان "مشق عشق" چاپ شد
برشی از داستان:
به نظرم گاهی وقتها رفاقت یعنی رفیقت رو بکشی، قبل از اون که غم نامردی روزگار اون رو بکشه!
- بازپرس: پس شما قاتل زنجیرهای هستی؟ زنجیرهای تر از همسایهتون.
- من؟! نه! حقیقت اینه که من قاتل نیستم ولی کشتن آدمها رو دوست دارم! تا حالا 33 نفر رو کشتم. با طناب، چاقو، اسلحه، بمب. من به آدمهای غمگین کمک میکنم، اگه بتونم غمشون رو از بین میبرم، اگه نتونم خودشون رو از بین میبرم! چه فرقی هست بین کشتن غم و کشتن آدمها؟ در هر دو صورت تو به اون فرد کمک میکنی! زندگی انشاست، یه عده بلد نیستن غمگین ننویسن، من براشون مینویسم. من معلمم، موضوع انشای زندگی آدمها رو عوض میکنم. شما بهش میگین قتل زنجیری، من بهش میگم لطف زنجیری!
مظاهرنوشت: عکس های زیر رو طی سه ماه اخیر از محیط خوابگاه و یا دانشگاه گرفتم. از اونجایی که هر عکسی یه حرف و یا چندین حرف برای گفتن داره، با توجه به اون شرایط فکر کردم ببینم چه متنی بیشتر بهش می خوره.
اول. انصافا من چرا اینجام؟!
دوم. بعد از ظهر برم کلاس یا برم کافه؟!
سوم. گندش بزنن! این همه درس بخون بعد دو سال برو سیستان سربازی. بعد می گن خدا عادله! واقعا خدا عادله؟! این شارژر لعنتیم هم گم شده!
چهارم. چطوری به شیدا بگم پول خرید حلقه جور نشد؟!
پنجم. اگه علی بفهمه زدم زیر قولم و دوباره سیگار می کشم، خیلی ناراحت می شه. باید این لعنتی رو ترک کنم.
ششم. امسال که قسمت نشد، ان شا ا... سال بعد با مسعود و علیرضا می رم کربلا، الهی آمین.
هفتم. کارشناسی تموم شد، ارشد هم همینجا بخونیم
هشتم.
دختر: شما شغلتون چیه؟
پسر: دانشجو!
دختر: دانشجو بودن شغله؟!
نهم. نه مامان، نمی تونم بیام. امتحان دارم
دهم. چرا پایان نامه ام پیش نمی ره؟!
خواستم بگم اگه تولد کسی نزدیکه و یا چندروز از تولدش گذشته، به جای اینکه توی دفترچه ی مسخره ات یادداشت بزاری "کادو فراموش نشه"، همون روز برو کادو رو بخر.
می دونی چرا؟ چون یادت می ره و می گی بزار برم آزمایشگاه کارهام رو انجام بدم، بزار چهل و پنج صفحه ی آخر کتابی که از کتابخونه امانت گرفتم رو بخونم، بزار برم سر کار و ... . بعد یه دفعه می بینیش و یادت میاد یادت رفته کادو بخری. دیگه اون موقع دفترچه ات حتی اگه جلدش نارنجیِ فسفری باشه و داخلش برای هر روز یه صفحه اختصاص داده باشی به دادت نمی رسه، پایان نامه ات حتی اگه یه مقاله ی خفن ازش دربیاد به دادت نمی رسه، کتابی که داری می خونی حتی اگه بهترین کتاب روانشناسی دنیا باشه و هزار جمله مثل "تو می توانی دنیا را تغییر دهی" داشته باشه به دادت نمی رسه، پول توی جیبت هم به دادت نمی رسه.
.
تو یادت رفته کادو بخری، این توی ذهن شخص مقابل نقش می بنده. مشکلاتت به اون ربط نداره، مشکلاتت بیخ ریش خودته.
.
می شی یه نامه که یه تمبر بهت چسبیده شده اما چون توی محل مناسب نبوده کنده شده، حالا اگه خوشگل ترین تمبر دنیا رو هم بهت بچسبونن، جای اون تمبر قبلی که ازت کنده شده ولت نمی کنه و باهات هست و تو با فراموش کاریت یه ذهنیت بد از خودت به جا گذاشتی. تو شاید بهم بگی "حساس نباش! چیزی نیست که! همه گاهی اوقات فراموش می کنن!"؛ اما من می خوام بهت بگم "زندگی با همین فراموش کاری های کوچیک تلخ می شه، مثل اینه که یه کاسه بادوم شیرین بخوری اما آخریش تلخ باشه و گند بزنه به طعم بادوم های قبلی"
.
خلاصه که برنامه ریزی خیلی هم خوب نیست رفیق، خوب اینه که تولدها یادت نره، چون اگه یادت بره داغِ روی دلت می شه.
.
نفر سوم از سمت راست، مرحوم #حامد_هاکان
امروز به #حامد_هاکان فکر می کردم. به این که فوت کرد و فراموش شد!
هیچکس آیا #هاکان گوش می دهد؟! من طرفدار محسن چاوشی ام ولی به #هاکان خیانت کرده ام! همیشه وقتی که آهنگ هایی که با محسن چاوشی خوانده را گوش می کردم، منتظر بودم خوانِشِ #هاکان تمام شود تا چاوشی بخواند.
.
اگر من در زندگی ام چاوشی نشوم و بشوم #هاکان، آیا فراموش می شوم؟! این ترس چنان خوره به جانم چسبیده.
.
مگر ما آدم های معمولی چه گناهی کرده ایم که در زمان زندگی مان شنیده نمی شویم (اگر خواننده باشیم) و خوانده نمی شویم (اگر نویسنده باشیم). که کسی دوستمان ندارد، که چشمی به چشممان خیره نمی مانَد، که دستی دستمان را نمی گیرد، که منتقدی نقدمان نمی کند، که جشنواره ای دعوتمان نمی کند، که جوایز مهم برنده نمی شویم.
.
شاید بگویی #هاکان تلاشِ چاوشی را نداشته، اما من بدجور به قسمت معتقدم. شاید در قسمتِ #هاکان نوشته اند معمولی باش. پس من هم باید یاد بگیرم معمولی باشم، این به منزله ی آن نیست که در دنیای #مهندسی_شیمی و #نویسندگی تلاش نکنم و دست روی دست بگذارم، بلکه باید خودم را آماده کنم که در زمان زندگی ام اگر دیده نشدم و شغل پردرآمدی پیدا نکردم و یا کتاب هایم تجدید چاپ نشد و معروف نشدم، زانوی غم بغل نگیرم و نگویم "لعنت به این زندگی!"
.
من چاوشیستی ام، اما در این متن چاوشی و یا محسن چاوشی را هشتگ نمی زنم، بلکه #هاکان و #حامد_هاکان را هشتگ می زنم. اگر روزی در دنیای نویسندگی معروف نشدم و معمولی ماندم، شاید کسی به جای محمود دولت آبادی و غلامحسین ساعدی و یا لئو تولستوی و الیف شافاک، هشتگ زد #مظاهر_سبزی
.
مظاهر.نوشت 1: "چاوشیستی" لفظی ست که برای طرفداران محسن چاوشی به کار برده می شود. البته "مکتب چاوشیسم" هم از نام های دیگر است.
مظاهر.نوشت 2: من چاوشیستی ام.
برای این هفته برنامه ریخته ام. دفترچه ام را ورق می زنم، شنبه و یکشنبه و دوشنبه را رد می کنم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی.
نباید خواب بمانم. دفعه قبل که خواب ماندم وقتی رسیدم جا برای نشستن نبود و تا ساعت ۱۲ بیرون کلاس سرپا بودم. نه استاد را خوب دیدم و نه صدایش را خوب شنیدم. پاهایم از شدت درد امانم را بریده بود.
آلارم گوشی را روی ۷ و نیم می گذارم. تا صبحانه بخورم و حاضر بشوم می شود ۸. ساعت ۸ حرکت می کنم تا ۸ و نیم و یا نهایتا ۹ می رسم آنجا.
این ها گفتگوهای من در ساعت ۰۰:۰۰ با خودم است. حامد اجازه می خواهد تا برق اتاق را بزند تا کفش هایش را بردارد و برود دور زمین چمن سه دور بدود و بعد دوش بگیرد و فردا تا لنگ ظهر بخوابد. نمی داند وقتی که برمی گردد و در اتاق را باز می کند من بدخواب می شوم. نمی داند یک ماهِ تمام است می خواهم کلاس دکتر کدکنی را شرکت کنم. نمی داند با شبی سه دفعه دور زمین چرخیدن چه عذابی را به من تحمیل می کند. این ها را سه هفته پیش به حامد گفته ام اما گوشش شنوا نیست. می خوابم. حامد می رود و برمی گردد و از خواب بیدار می شوم و بدخواب می شوم. گوشی را نگاه می کنم، ساعت ۰۰:۲۳ دقیقه است. افتاده ام در دور باطل بدخوابی هایم. تا ۳ بامداد بیدارم.
.
صبح است. آلارم گوشی را قطع می کنم و بیدار نمی شوم! صبحانه خوردن و حاضر شدنم جمعا یک ربع طول می کشد. دوان دوان به سمت ایستگاه اتوبوس های دانشگاه می روم. گیشا غلغله است. ماشین ها مثل دانه های زنجیر به هم چسبیده اند. دیر می رسم، این دفعه جا برای سرپا ایستادن هم نیست! برمی گردم خوابگاه و برای هفته بعد برنامه می ریزم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی. کاش حامد بداند دویدنش دور زمین چمن، من را در سیکل معیوب نرسیدن به کلاس دکتر کدکنی اسیر کرده است.
ناهار آبگوشت بود.
ته کاسه رو سر کشیدم.
همونطور که سرم رو به همراه کاسه آوردم پایین، دیدم چهارچشمی داره نگاهم می کنه.
خندیدم. از اون مدل خنده هایی که از سر تعجب روی صورتم نقش می بنده.
با صدای بلند گفت حلالت! من هیچ وقت این کار رو نمی کنم. فکر می کنم زشته و بقیه نگاهم می کنن!
گفتم اسمت چیه؟!
گفت احمد.
گفتم ببین احمد، همه این دانشجوها فردا منو فراموش می کنن. حالا فردا نه پس فردا. دیگه ته تهش سال دیگه یا اصلا ده سال دیگه. اونوقت من می مونم و این ذهنیت اشتباه که سر کشیدن آبگوشت اشتباهه.
گفت قبول دارم. ولی اگه بریزه روی لباس هات چی؟
گفتم اگه الان رفتیم از اینجا بیرون ماشین زد له شدیم چی؟ به خاطر ترس از تصادف، نریم اون سمت خیابون؟ به خاطر ترس از کثیف شدن لباسمون، ته کاسه آبگوشت رو سر نکشیم؟ به خاطر بقیه زندگی نکنیم؟