وبلاگ من

...

۳۸ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

فرشته رمضانی و حسن بیگی #گم_شده اند و اعلامیه ی اعلام گمشدگی شان را چسبانده اند به دیوار سمت چپ ورودی #میدان_بار_نوغان مشهد، همانجا که بیرونش ترافیک ماشین است و داخلش ترافیک آدم، همانجا که سیرِ همدان به هفت نرخ ۵ تومن، ۶ تومن، ۷تومن، ۸ تومن، ۹ تومن، ۱۰ تومن و ۱۱ تومن به فروش می رسد و انارِ چهارتومنیِ خراب دارد و انار ۷ تومنیِ اعلا.
.
"هرکسی گمشده ای دارد و خدا نیز گمشده ای داشت"، این جمله ی #شریعتی را پیوند می زنم به تقدیر و قضا و سرنوشت و قسمت، و قسمت آخر سریال #ارمغان_تاریکی جلو چشمم نقش می بندد همانجا که #آرش_مجیدی می چرخد و چشم در چشم #امیر_آقایی می گوید "یه روزی صورت زنم رو سوزوندی، اون نمی خواست من ببینمش، منم ندیدم!"
.
محسن پایش می خورد به جعبه ی پیاز و می افتد، مادرش داد می زند "یعنی جعبه به این گُندِگی رو ندیدی محسن؟!" و پدرش پیپ را از دهانش درآورده و درنیاورده می گوید "حالا ببینش، دو کیلو فلفل دلمه دادم دستت، اگه این هندونه ها دستت بود فکر کنم میدون بار رو میاوردی پایین!" . محسن و پدر و مادرش می روند، فروشنده می گوید "حیفِ این جعبه که خورد به پای تو!"
.
- کاهوها رو چند خریدی؟
+ نمی دونم، من فقط باربَرَم! برو از خانومه بپرس، همون چادر مشکی‌عه که داره سمت راست رو نگاه می کنه. کنارشم داداشمه، همون که کاپشن مشکی پوشیده و کفش سیاه و قرمز داره و پیرهن آبی.
- انارهاش آبیه؟
+ آبی؟! چرا آبی؟! انار قرمزه، قرمز و سفید.
- نه، می گم آب‌داره؟
+ نمی دونم حاجی، از توی انار که درنیومدم!
.
اینجا سوژه برای نوشتن متن کوتاه نیست، باید #اصغر_فرهادی بیاید و یک #فیلمنامه از آن بنویسد، از همان #فیلم هایی که انقدر بازی #بازیگر هایش خوب است که بعد از دیدنِ بار اول دوست داری بار دوم و سوم هم ببینی و بعد بنشینی توی اینترنت سرچ کنی ببینی لایه های پنهان فیلم چه داشته و نور و فضاسازی چه می خواسته بگوید. باید اصغر فرهادی اینجا باشد نه من.
.
هرکسی گمشده ای دارد، خانواده ی رمضانی و بیگی عزیزشان را گم کرده اند، خدا گمشده ای دارد که برایش زمین و آسمان‌ را ساخت، من هم گمشده ای دارم؛ این همه سوژه برای نوشتن، فقط همین چندخط را به ارث می برم و با خود می اندیشم چه وارث نابه جایی هستم در دنیای کلمات.
.
- بریز کنار درخته، کود می شه
+ آخه پوست پرتقال رو بریزیم اینجا؟
- بریز سخت نگیر
+ من می ریزم توی جیبم!
- بیا این پوست موز رو هم بنداز توی جیبت!
+ رد شیم اونور خیابون؟ می خواستم دست اون پسره رو بگیرم، اما رفت، سریعتر از ما
- بچه های این دوره زمونه هفت هشت سال از ما جلوترن مظاهر، ما سوختیم و دود شدیم پسر
+ اوه اوه آسمون رو ببین چه دودی شده!
- تهران بودی دود و سرما بود، اومدی مشهد با خودت دود و سرمای اونجا رو آوردی!
.
هرکسی گمشده ای دارد، و من هم گم شده ام در میان این همه کلمه. باید روی تکه ای کاغذ بنویسم "مظاهر سبزی گم شده است، وی از صحّت و سلامت عقلی و قلبی برخوردار است، اما هرکسی گمشده ای دارد." و شماره ام را بزنم تا کسی شاید توانست کمکم کند.

دیروز ۱۸ دسامبر، #روز_جهانی_مهاجرت بود و ماکان از آلمان ایمیل داده بود که در مورد #مهاجرت بنویس. برایش از حس و حال کِش‌گونه ام گفتم، اینکه این اواخر در بعضی از کارهایم مثل کِش برگشته ام به حالت اول و ترس آن را دارم که برای هدف بعدی ام چنان حالت ارتجاعی کِش فعال باشد که پس از بازگشتم به حالت اول، سرگیجه بگیرم. و نوشتم کاش می شد مثل پیتزا کِش آمد نه مثل کِش و باز بیشتر توضیح دادم که پیتزا را اگر بیشتر از آستانه ی تحملش بکشی چندان اهمیتی ندارد، اما اگر کِش را خیلی بکشی پاره می شود! و گفتم من از #قانون_سوم_نیوتون می ترسم، به خصوص اینکه در یک جایی از این قانون گفته شده "ولی در خلاف جهت". و برایش از فقر کلمات در بیان احساسات گفتم که روان شناسان نامش را گذاشته اند #آلکسی_تایمی و از تست های آزمایشگاهی ام گفتم و کمی هم از شب یلدا.
.
انگار لپ تاپ را کرده توی حلقش، سریع ایمیل می زند "بنویس" ! فقط همین یک کلمه را ایمیل کرده است! برایش تایپ می کنم که می خواهم وارد حرم شوم و آنجا آنتن ندارد و اینکه کسی باید از مهاجرت بنویسد که یا با برج ایفل سلفی گرفته یا ونیز را دیده و یا مثلا کسی که دیوار هاروارد را لمس کرده، من که تمام عمرم از شعاع ۵۰۰ کیلومتری ام آنطرف تر نرفته ام و پاسپورت را بو نکشیده ام و مهاجرت را حس نکرده ام از چه بنویسم؟ از دروغ؟ و بعد از ویزاهای مختلف تحصیلی و شغلی برایش نوشتم و گفتم آیا این هفتصد خانِ اپلای ارزش اقدام دارد؟
.
ماکان روزی که رفت #دلار سر به فلک نکشیده بود، و شرایط کشور قرمز آلبالویی نبود، و محیط زیستی ها در حصر نبودند، و هوا تمیزتر بود، و دل ها خوش تر، و هواهای دونفره به آدم جرئت #عاشق_شدن می داد. لعنت می فرستم به تمام معلم های #عربی ام که هیچ علمی از عربی در کلاس هایشان جاری نبود و ما را بی سواد بار آورده اند، #کتاب_زیارت را باز می کنم و شروع می کنم، صفحه ی ۵۵، همانجایی که می گوید "شهادت می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست که بی شریک و بی همتاست" و به حرف های ماکان فکر می کنم، به اینکه چرا باید مهاجرت روزی در تقویم مختصّ به خود داشته باشد اما چیزهای مهم دیگر نه، مثلا روز جهانی وجدانِ کاری (!)، که اگر باشد هم معلم و استاد با شَرَف تر می شود هم دانش آموز و دانشجو درس خوان تر.
.
دعای زیارت تمام نشده و روی صفحه ی ۶۲ قفل کرده ام، آنجا که نوشته "سپس دعا نموده و می خوانی" و بعدش "الهم الیک صمدت من ارضی ..." آمده. به این فکر می کنم همان آرزوی اصلی ام را بگویم یا چیزی دیگر یا اینکه تمام آرزوها را رگبار کنم و پشت سر هم بگویم. دعا را می بندم و توی دلم می گویم ماکان اگر بداند در گفتن آرزوهایم تردید دارم #سوژه_نوشتن که نمی دهد هیچ، درد و دل هایش را هم به دیوار می گوید نه به من، به همان دیواری که اسمش را گذاشته دیوار دلتنگی. #قرآن‌ را باز می کنم. همزمان با اینکه لعنت می فرستم به تمام معمان عربی دوران تحصیلم، ترجمه ی آیه ی ۲۶ #سوره_مائده را می خوانم "قابیل گفت من تو را البته خواهم کشت. هابیل گفت مرا گناهی نیست که #خدا قربانی پرهیزکاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست برنیاورم که من از خدای جهانیان می ترسم. می خواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو بازگردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است"
.
قرآن را می بندم، همان آرزوی اصلی ام را می گویم و کتاب دعا را باز می کنم تا ادامه اش را بخوانم، آنجایی که می گوید "و شهرها را به امید رحمت تو درنوردیدم، پس مرا ناامید مساز و جز با برآورده شدن حاجتم مرا بازمگردان". جوانی افغانستانی می زند زیر گریه، برمی گردم که نگاهش کنم، یا خود می گویم همین ایده است برای نوشتن، و یاد حرف ماکان می افتم (بنویس!)، اما زیرلب می گویم این گریه را که نمی شود نوشت، من نمی دانم برای چه گریه می کند، همانطور که دلیل رفتن ماکان به #آلمان را نمی دانم، برای #پول مهاجرت کردن یک بحث است برای #جان مهاجرت کردن یک بحث، همانطور که گریه برای #شکست_عشقی یک بحث است و گریه برای #فوت_پدر یک بحث. ادامه ی ترجمه ی قرآن را می خوانم "آنگاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید"
.
زیارت در صفحه ی ۶۴ تمام می شود، همانجایی که نوشته "خدا کسانی که تو را با دست و زبان کشتند، بکشد" و بعدش نوشته برای نماز زیارت باید در رکعت اول #سوره_یس و در رکعت دوم #سوره_الرحمن‌ را خواند. جوان افغانستانی رفته و یک پسر عرب ۲۵ یا ۲۶ ساله دقیقا همانجایی که او بود ایستاده و شیشه ی عطر سبز رنگش را به کف دست زُوّار می چسبانَد و کت قرمزش به مشکی می زند از کثیفی. مُهرَم را با پا برده اند و تسبیح‌ام را دختربچه ای اصفهانی انداخته دور گردنش.

.

ادامه ی ترجمه ی قرآن را می خوانم "آنگاه خدا کلاغی را برانگیخت که زمین را به چنگال گود نماید تا به او بنماید که چگونه بدن مرده ی برادر را زیر خاک پنهان سازد. قابیل با خود گفت وای بر من، آیا من از آن عاجزترم که مانند این کلاغ باشم تا جسد برادر را زیر خاک پنهان کنم؟ پس برادر را به خاک سپرد و از این کار سخت پشیمان گردید"
.
نه اینکه ماکان کلاغ باشد و مهاجرت قتل، اما این اتفاق برایم تداعی کننده ی این است که اگر رفتن موجبات خوشحالی ما را فراهم می کند (چه از نظر علمی، چه از نظر مالی و ...) حتی اگر دست های دلتنگی هر روز خفه ات کند باید بروی، چون که قرآن در قسمتی از خود گفته "فسیروا فی الارض" . به آرامشِ نداشته ام فکر می کنم، صدای یک آخوند می آید" ذکر تامّه را اگر مُدام با خود بگویی قرین آرامش می شود روحت، و آن ذکر چیدمانی از چهار ذکر است: لا حول و لا قوه الا باله العلی العظیم، الهم صل علی محمد و آل محمد، استغفر اله ربی و اتوب الیه، سبحان اله و الحمد للاه و لا اله الا اله و الاه اکبر"

 

نام کتاب: #مدیر_یک_دقیقه_ای | نویسندگان: #اسپنسر_جانسون و #کنت_بلانچارد | انتشارات: #انتشارات_پل | تعداد صفحات: ۱۲۶
.
دکتر اسپنسر جانسون، ‌کسی که کارشناسی و کارشناسی ارشد روانشناسی توی دانشگاه های کالیفرنیای جنوبی و سورگون خوند؛ کسی که پزشکی هاروارد خوند و با کتاب #خود_باوری طوری چشم اساتید و پزشک ها رو پر کرد که از کتابش به عنوان منبع درسی دانشگاهی استفاده می شه؛ کسی که تیراژ کتاب هاش از سه میلیون نسخه هم گذشت.
دکتر کنت بلاچارد، کسی که نماینده ی موسسه ی پیشرفت های فکری BTD و یکی از اعضای فعال گروه بین المللی تمرین های ذهنی (NTL) هستش؛ کسی که کارشناسیِ فلسفه دانشگاه کرنل خوند و ارشدِ جامعه شناسی و مشاوره دانشگاه کولگیت و دکترای مدیریت و راهبردهای فکری دانشگاه کرنل؛ کسی که به داشته های علمیش بسنده نکرد و رفت دکترای حرفه ای راهنمایی و مدیریت رفتارهای شخصی دانشگاه ماساچوست بخونه.
.
اولین راز: اهداف یک دقیقه ای
چند ثانیه از حیرت خشک شدم، نمی دانستم چه باید بکنم.‌ بالاخره از روی ترحم، سکوت آزاردهنده ی حاکم بر اتاق را شکست و گفت "اگر نمی توانی بگویی که دوست داشتی چه اتفاقی می افتاد، بدان که در واقع هنوز مشکلی نداری. تو فقط داری بهانه گیری می کنی. فقط در صورتی می توان گفت مسئله ای وجود دارد که بین آنچه در واقع در حال رخ دادن است و آنچه می خواهی اتفاق بیفتد تفاوتی وجود داشته باشد. اولین راز این است 'نوشتن، خواندن و مرور هر هدف، که هربار فقط یک دقیقه وقت لازم دارد' "
.
دومین‌ راز: تشویق های یک دقیقه ای
لِوی با صدایی که شادی در آن موج می زد گفت "آن موقع است که او یک تشویق یک دقیقه ای می کند" مرد جوان پرسید "منظورتان چیست؟" لِوی پاسخ داد "وقتی او می بیند که کار صحیحی انجام شده است، با فرد تماس برقرار می کند. این تماس معمولا با نهادن دستش بر روی شانه ی شخص و یا رد و بدل کردن چند کلمه حرف دوستانه انجام می شود"
.
سومین راز: سرزنش های یک دقیقه ای
مرد جوان گفت "این بدان معناست که شما را به خاطر کاری که به اشتباه انجام داده اید مورد سرزنش قرار خواهد داد، حتی اگر اوضاع در جای دیگر بر وفق مراد او باشد" خانم براون جواب داد "بله" مرد جوان پرسید "آیا تمام این اتفاقات واقعا فقط یک دقیقه طول می کشد؟" خانم براون پاسخ داد "معمولا وقتی این حالت از بین می رود، واقعا تمام شده است. یک سرزنش یک دقیقه ای خیلی طول نمی کشد ولی به شما تضمین می دهد که هرگز فراموش نمی شود و معمولا یک خطا دوبار تکرار نخواهد شد"
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

 نام کتاب: #استخوان_خوک_و_دست_های_جذامی | نویسنده: #مصطفی_مستور | انتشارات: #نشر_چشمه | تعداد صفحات: ۸۲
.
مصطفی مستور، کسی که جزو معدود نویسنده هایی هست که طرفدارهاش واسه اش توی اینستا پیج ساختن و توی تلگرام کانال زدن؛ کسی که بعد از اتمام رشته ی مهندسی عمران، به خاطر علاقه اش به ادبیات رفت ادبیات خوند؛ کسی که همین تازگیا یه بیانیه داد و از اینکه موقع انتخابات طرفداری #حسن_روحانی رو کرده بود و بهش رای داده بود عذرخواهی کرد؛ کسی که با "استخوان خوک و دست های جذامی" که دومین رمانش بود برنده جایزه ادبی اصفهان به عنوان بهترین رمان در سال ۸۳ شد.
.
برشی از کتاب:
حالا ملول نشسته بود روی سینه ی عباس و داشت صورتش را مثله می کرد. بندر با پشت انگشتانش بخار روی شیشه را پاک کرد. هیکلش را جلو کشید و سعی کرد از شیشه ی جلو توی تاریکی را، آن جا را که ملول و عباس در هم آویخته بودند، ببیند. چیزی پیدا نبود و او باز به پشتی صندلی تکیه داد. 'و در صفت دنیا فرمود: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر است از استخوانِ خوکی در دستِ جذامی (امام علی بن ابی طالب)'
.
یادداشت من:
یه ساختمان ۱۷ طبقه به نام برج خاوران که آدم های مختلفی داخلش هستن، شده موضوع این کتاب. دانیال با تیپ فکریِ فلسفی، پریسا ئی که توی یه مهمونی مورد تجاوز قرار گرفته، زندگی مشوّش محسن و سیمین، الیاس که پدر و مادرش دنبال مغز استخوان هستن برای پیوند و ... .
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

دوری دوستی نمیاره، دوری دوری میاره، همونطور که پول پول میاره، و خوشبختی خوشبختی، و بدبختی بدبختی؟! آره مامان، بدبختی بدبختی میاره، حتی به نظرم جنگ جنگ میاره، مگه سوریه و عراق رو نمی بینی؟ تلخش نکنم. پس دیگه از این به بعد وقتی تلفنی با هم حرف می زنیم و می گی کِی میای و می گم معلوم نیست، نگو دوری و دوستی؟! چون اگه بگی، می گم دوری و دوری! همین! خواستم این رو اول بگم تا اتمام حجّت کنم و بعد یه نقطه بزنم برم پاراگراف بعدی.
.
این اون کارت ویزیتمه که گفتم شرکت واسه ام چاپ کرده، همون که ۱۲ روز پیش گفتی ازش عکس بگیرم واسه ات بفرستم. یادم نرفت، چون من هیچی یادم نمی ره، من حتی اون روزی رو یادمه که ۱۵ تا شکلات تلخ گذاشته بودی توی کیفم و توی مدرسه دیدم آب شده بودن، ولی با ۲۰۰ گرم بادوم زمینی خوردم و سه روز توی خونه حالم بد بود، اول راهنمایی بودم، تو یادت نیست اما من یادمه. بریم پاراگراف بعدی، البته نقطه بزنم که قاتی پاتی نشه جملات.
.
خواستم یه دونه از این کارت ویزیت‌هام رو واسه ات بفرستم، با یه هدیه. اما چون دوری دوری میاره و تنهایی تنهایی، گفتم بزارم هروقت اومدم خونه با خودم بیارم، نمی خواستم دورتر و تنهاتر بشم، و غریبه تر. یه دورانی فقط مکالمه ی چهره به چهره بود، بعد نامه اومد، بعد تماس و پیامک اومد، بعد هم که این شبکه های مجازی مسخره اومد و درگیر تکست و ویس و استیکر و ایموجی شدیم. نقطه بزنم برم پاراگراف بعدی؟ پس می زنم!
.
خب دیگه چی بگم؟ آها، یادته سر کوچه مون یه پسره بود عکس می دادی می نداخت روی جاسوئیچیِ جیبی؟ همین دیروز طرفای انقلاب یکی رو دیدم داشت از اون جاسوئیچی ها می فروخت، گفتم می شه روی این ها اسم و فامیل کامل نوشت؟ گفت واسه چی؟ گفتم دوست دارم یه دونه فقط مختص خودم باشه نه اینکه فقط نوشته باشه M ! گفت پس اسمت با M شروع می شه، ببین فقط M نداریم که، milad داریم، mahmoud داریم، mazyar هم داریما! گفتم mazaher چی؟ گفت اسمه؟! باید نقطه بزنم برم پاراگراف بعدی مامان، چون یه چیزی بهش گفتم که نمی تونم تایپ کنم!
‌.
مادر من، مامان من، my mother، یا اصلا اگه بخوام خیلی خفنش کنم باید بگم my dear mother، توی دوره زمونه ای که هنوز خیلیا نمی دونن مظاهر اسمه یا شیء (!)، بعضیا فکر می کنن اسم دختره و علی اصغر بعد از دوسال هنوز بهم می گه آقای مظاهری (!) ؛ گفتن از طرح کارت ویزیت خنده دار که چه عرض کنم، احمقانه ست. آخه می خواستم بگم‌ می شد به جای این طرح یه طرح خیلی خفن بزنن روی کارت، اما دیدم اون کسی که باید فتوشاپ یاد بگیره یاد می گیره، اصلا اگه هم یاد نگرفت می دیم جای دیگه کارت چاپ کنن واسه مون یا اصلا خودم مُخَم تاب نداره که (!)، می شینم پای لپ تاپ و با بِراش یا مَجیک و یا اصلا چندتا از ابزارهای دیگه ی فتوشاپ ور می رم یه طرح می زنم. اما باید یاد بدم که مظاهر اسمه، نه فامیلی یا اسم دختر. و اینکه دوری دوری میاره و تنهایی تنهایی. نقطه بزنم؟ نه بسه! درس اول: دوری دوری میاره و تنهایی تنهایی. درس دوم: مظاهر اسمه !
.
۲۶ آذر، ساعت ۶ و ۳۷ دقیقه، دارم می رم خونه :)
#مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر

علیرضا، سیل و طوفان و زلزله و حتی بحران حمله‌ی کروکودیل رو می‌شه تحلیل کرد، اما دلتنگی رو نه. دلم تنگ شده واسه‌ات. یادته رفتیم اخراجی‌ها رو دیدیم؟ یادته از طرف انجمن اسلامی رفتیم اردو و بهمون سوسیس سیب‌زمینیِ سرد دادن واسه شام؟ یادته شب قبل امتحان آمار بهت اسمس دادم "حفظی‌ها با تو، تحلیلی‌ها با من!"؟ یادته معلم زبان‌فارسی مون با تخته پاک‌کن رفت توی صورت احسان تا به حساب تنبیهش کنه؟ یادته می‌گفتی یه روز متین دوحنجره و هیچکس کنسرت می‌زارن و می‌ریم کنسرتشون؟ یادته توی اتوبوس یه پیرمرد و پیرزن رو نشوندی کنار همدیگه و از چهارراه مقدم تا چهارراه چمدون‌سازی سر به سرشون گذاشتی و لیست خرید لوازم خونه واسه شروع زندگی رو واسه‌شون گفتی؟ یادته کلاس کنکور ثبت‌نام کرده بودم و بهت نگفته بودم و ناراحت شدی؟
.
من یادمه، همه‌شون رو یادمه و الان که دارم به گذشته فکر می‌کنم بیشتر یادم میاد. حتی یادمه ایمان هاشمی به هجی‌زاده پاس نداد و تیم فوتبال کلاسمون حذف شد و بعدش تو سطل آشغال رو برداشتی و کردی توی کله‌ی ایمان! معلم زبان‌مون رو یادته؟ می‌گفت یه‌بار به یکی بیست دادم چون سریال فرار از زندان رو توی یه هارد ۱- ترا واسه‌ام آورد! انصافا یادته همیشه بهت می‌گفتم چیکار می‌کنی جلو موهات انقدر پُرپُشتِه و یه فرمول با چای سیاه و سیر و سبوس برنج گفته بودی بهم؟
.
ما هم‌میزی بودیم، اما تو سال سوم رفتی تجربی و اگه یادت باشه می‌گفتی "زندگی پُر از تجربه ست" و شاید واسه همین بود که از تجربی هم زدی بیرون و رفتی توی کار آزاد. الان یه پسر داری و یه دختر و مطمئنم مثل همون موقع‌ها فاز مثبتی و شاد، احسان رفته ایتالیا، ایمان هنوز عشق فوتباله و پیرهن پاوِل نِدوِد می‌پوشه و وقتی از وسط زمین گل می‌زنه به سبک مسخره‌ی خودش شادی می‌کنه، هجی‌زاده هم هنوز توی فکر اینه که ژل بزنه یا واکس‌مو! اما خب به این‌ها فکر کردم دلتنگی‌هام تموم نشد، بیشتر شد، خیلی بیشتر. مثل طوفان فکری شده حال دلم، حس می‌کنم یه جوری جاموندم اون روزها، توی همون روزهایی که استرس بارفیکس رفتن واسه امتحان ورزش رو داشتم، یا مثلا انقدر شیمی می‌خوندم که شده بودم شبیه اوربیتال‌های مس یا آلومینیوم یا اصلا آنتیموان! و یا حفظ کردن های تاریخ‌ادبیات که سگ‌ولگرد و سه‌قطره‌خون مال صادق‌هدایت بود و چشم‌هاش از بزرگ‌علوی و مدیرمدرسه از جلال‌آل‌احمد.
.
من ‌که چریک نیستم توی خونه‌‌تیمی زندگی کنم و عکست رو بچسبونم روی دیوار لابه‌لای روزنامه‌ها، و زیرش بنویسم "یه روز باید ببینمت علیرضا، حتما. جزو برنامه‌هام هستی پسر". قطب‌نما هم نیستم که عقربه‌های دلتنگی رو از صفرِ مطلق و یا حدّی بچرخونم به سمت تو و گِرا بدم بهت. ریاضیم هم تعریفی نیست که مثل دنباله‌ی واگرا یا همگرا یه چیزی مثل بسط تیلور تعریف کنم و به صفر یا بی‌نهایت میل بدم. ساواکی هم نیستم که توی یه پاکتِ مُهر و موم شده یه نامه واسه‌ات بنویسم و بگم "آقای علیرضا نیک‌سِیر، ساعت ۱۰ و ۲۵ دقیقه‌ی روز دوشنبه در محل زیر باشید" و این یعنی هم آدرست رو دارم هم منتظرتم و کاغذ انتخابیم هم خاکستری رنگ باشه و تیکه‌ی بالاییِ سمت راستش یه ذره بُرِش داشته باشه به این مفهوم که "اگه نیای سَرِت رو بیخ تا بیخ می‌بُریم!" . فقط می‌تونم با قدرت کلمات این متن رو برسونم بهت تا بخونی، همین! اگه مسخره ست یا خلاقانه ست، دیگه همینیه که هست!
.
علیرضا، "آدم از یه‌جایی به بعد دیگه پیر نمی‌شه، بزرگ می‌شه"، چون آرزوهاش بزرگ می‌شه و زندگی سخت می‌شه. کاش کاتالیست بودی (!)، می‌دادمت آزمایشگاه دکتر بدیعی یه تست BET ازت بگیرن ببینیم سطح خُلَل و فُرَجِ زندگیت چند روی چنده. اون موقع بهتر می‌تونستیم بحث کنیم که گذر سال‌ها آدم رو پیر می‌کنه یا بزرگ. علیرضا، می‌گن ناو جنگی غرق نمی‌شه فقط متوقف می‌شه، همونطور که می‌گن کشتی نفت‌کش به‌راحتی غرق می‌شه؛ اما بین خودمون بمونه، آدم هم غرق می‌شه، چه توی پول چه توی شهوت چه توی ندونَم‌کاری و چه توی دلتنگی، و راحت غرق شدن و سخت غرق شدن مهم نیست مهم اینه که غرق می‌شه، مثل سانچی که غرق شد، مثل تایتانیک که غرق شد، مثل من که دارم غرق می‌شم.

#مرتضی_برزگر آی‌تی خونده و #نویسنده ست. برزگر #رمان #اعترافات_هولناک_لاک_پشت_مرده و #مجموعه_داستان #قلب_نارنجی_فرشته رو تالیف کرده.
.
قلب نارنجی فرشته، شامل ۱۰ #داستان_کوتاه است :
۱. #این_یک_داستان_نیست
۲. #کشو_بیست_و_هفتم
۳. #بیست_تومان_آزادی
۴. #آقای_نویسنده‌ی_عزیز
۵. #اشتباهی
۶. #این_پای_من_نیست !
۷. #روایت_نابهنگام_مردی_که_مرده_بود
۸. #چراغی_برای_شاه
۹. #اتوپسی
۱۰. #رانده‌شده
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

یه کوله پشتی و چندتا کاغذ. همین! همین ها ازش موند واسه ام. از درب چوبی که وارد می شدی، همیشه می دیدی نشسته پشت یه میز چهارنفره و یه جاسیگاری جلوشه. همیشه تیپ مشکی می زد و همه ی نُه تا میز کناری نمی دونستن که هربار یه کتاب رو می خونه! کتابی که من نوشته بودم. قانون مون این بود که جدا از هم باشیم! از اون حوض بزرگ که وسط حیاط بود اگه رد می شدی، سه تا پله می خورد می رفت پایین، جایی که من هیچوقت نرفتم و اون هم نرفت. اما اگه از ۲۱ پله ی سمت چپ می رفتی بالا، به یه جایی می رسیدی که من بهش می گم "محفل جانان!" . از اونجا هم حیاط دیده می شد، هم حوض و کاشی ها و ماهی های داخلش هم اون و چشم هاش و جلد کتابم. آخه از در کافه که وارد می شدی، میزش رو جوری گذاشته بود که پشتش به در بود، یه میز ثابت واسه خودش داشت.

 

یه بسته بهمن و دوازده تا ته سیگار و یه قوطی نوشابه رو ریخته بودم توی جعبه شیرینی. اون روز تولدش بود. با ذوق و شوق تمام واسه اش کُراسان خریده بودم و قهوه ی تُرک سفارش داده بودم. اما خب چون قانون همیشگیش این بود که من رو نبینه و کتابم رو دستش بگیره و مثل همیشه بشینه پشت میز مخصوصش، من تا وارد کافه شدم رفتم طبقه بالا و نشستم روی صندلی قرمزی که بهش می گن راحتی، اما ناراحت ترین صندلی دنیاست، چون همه غم و غصه های من روی این صندلی ساخت و پرداخت شده. چقدر آرزو داشتم از خر شیطون بیاد پایین و بزاره یه دفعه بشینم کنارش، اما قانونش این بود.

 

۹ آبان بود، دقیقا یادمه. یه کتاب تعبیر خواب واسه اش خریده بودم و وقتی رفتم توی کافه، سریع کتابم رو از دستش قاپیدم و کتاب تعبیر خواب رو انداختم توی بغلش و گفتم "بیا این‌ رو بخون، من دلم می خواد زنم خواب هام رو تعبیر کنه، نه ابن سیرین و زیگموند فروید" . می خندیدم، اما اون با چهره ی بی حس و حالش گذاشت رفت، دمنوش جانان رو هم چپه کرد روی زمین. رفت و به التماس هام گوش نکرد. عصرش پیامک داد "قانون رو گذاشتی زیر پا، پس دیگه نه من نه تو!"

 

مریض شده بودم. بچه های کافه یه تابلوی "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد" چسبوندن روی دیوار ورودی طبقه بالای کافه. من با همه کافه چی های اون کافه رفیق شده بودم، چون سه و نیم سال به خاطر عشقم به یلدا، تن به این قانون مسخره اش داده بودم که "عشق ما اینطوریه که هر هفته دوبار همدیگه رو می بینم، تو آبی و سبز می پوشی من مشکی. تو میای کافه و می ری طبقه بالا من پشت به در پشت میز مخصوصم می شینم. تو می شینی روی یه صندلی قرمز که من رنگش کردم و من کتاب تو رو می خونم. مُجازی هرچقدر خواستی من رو ببینی و همین دیدن یعنی عشق! کتابت رو که خوندم و تموم شد، من می رم و تو ۷ دقیقه و ۷ ثانیه بعدش باید پای راستت رو بزاری روی اولین پله و بیای پایین، اگه به جای ۷ دقیقه و ۷ ثانیه، بشه ۷ دقیقه و ۸ ثانیه یا اینکه اول پای چپت رو بزاری روی پله ی اول، دیگه من رو نمی بینی"

 

اون نقاش بود و من وکیلی که شرح حال زندگیش رو کرده بود یه کتاب به اسم "عشقی به نام حبس تعزیری و محکومی ابد در زندانی برفی" . آخرین باری که اومده بود کافه، صدرا می گه ۱۲ تا عکسِ داخل ۱۲ تا تابلوی چسبیده به دیوار رو آورده بود بیرون و با انگشت هایی که ازشون خون می چکید، توی  صفحه ی اول یکی از کتاب های کافه نوشته بود "عشق بزرگترین جرم بشر است، اگر برایش اعدام نشوی، زهرش را در گلویت خالی می کند!"

 

یه پلاتو توی کافه بود که روی میز یه کتاب بود، کتاب من نبود. اصلا من اون روز فقط رفته بودم تا یه عطر مثل عطرش بخرم، اما چشم بسته سر از کافه درآوردم و وقتی دیدم یه کتاب روی میزه خوشحال شدم، ورق زدم، دیدم همه ی صفحه هاش خالیه و توی تمام برگه آچارهای روی میز نوشته بود "کسی که قانون عشق رو می زاره زیر پا، اگه خودکشی نکنه، مرگ با خفّت می کشش و رسوای عام و خاصّ می کنش. خونش یه روز توی جوب آب روبروی کافه روون می شه!"

 

دویدم ببینم کجاست. حدس می زدم توی کافه باشه، چون اون متن رو با مدادچشم نوشته بود و تازه بود. از پلاتو اومدم بیرون، دیدم صندلی قرمزم که بعد از رفتنش گم شده بود، دقیقا روبروم بود! هم ترسیده بودم، هم خوشحال بودم چون فکر می کردم ممکنه باز چشم های خوشگلش رو ببینم.

 

اما خب همین که رفتم سمت صندلی، سنگینی یه سایه رو از پشت سرم حس کردم و دیدم با همون مانتو و کفش و شال و دست‌بند و ساعت و شلوار همیشگیش که همه شون مشکی بودن، وایساده بالای سرم.
گفتم "تموم شد؟"
گفت "مگه شروع شده بود؟" و گلوله رو خالی کرد توی مُخَم !