روز مهاجرت
دیروز ۱۸ دسامبر، #روز_جهانی_مهاجرت بود و ماکان از آلمان ایمیل داده بود که در مورد #مهاجرت بنویس. برایش از حس و حال کِشگونه ام گفتم، اینکه این اواخر در بعضی از کارهایم مثل کِش برگشته ام به حالت اول و ترس آن را دارم که برای هدف بعدی ام چنان حالت ارتجاعی کِش فعال باشد که پس از بازگشتم به حالت اول، سرگیجه بگیرم. و نوشتم کاش می شد مثل پیتزا کِش آمد نه مثل کِش و باز بیشتر توضیح دادم که پیتزا را اگر بیشتر از آستانه ی تحملش بکشی چندان اهمیتی ندارد، اما اگر کِش را خیلی بکشی پاره می شود! و گفتم من از #قانون_سوم_نیوتون می ترسم، به خصوص اینکه در یک جایی از این قانون گفته شده "ولی در خلاف جهت". و برایش از فقر کلمات در بیان احساسات گفتم که روان شناسان نامش را گذاشته اند #آلکسی_تایمی و از تست های آزمایشگاهی ام گفتم و کمی هم از شب یلدا.
.
انگار لپ تاپ را کرده توی حلقش، سریع ایمیل می زند "بنویس" ! فقط همین یک کلمه را ایمیل کرده است! برایش تایپ می کنم که می خواهم وارد حرم شوم و آنجا آنتن ندارد و اینکه کسی باید از مهاجرت بنویسد که یا با برج ایفل سلفی گرفته یا ونیز را دیده و یا مثلا کسی که دیوار هاروارد را لمس کرده، من که تمام عمرم از شعاع ۵۰۰ کیلومتری ام آنطرف تر نرفته ام و پاسپورت را بو نکشیده ام و مهاجرت را حس نکرده ام از چه بنویسم؟ از دروغ؟ و بعد از ویزاهای مختلف تحصیلی و شغلی برایش نوشتم و گفتم آیا این هفتصد خانِ اپلای ارزش اقدام دارد؟
.
ماکان روزی که رفت #دلار سر به فلک نکشیده بود، و شرایط کشور قرمز آلبالویی نبود، و محیط زیستی ها در حصر نبودند، و هوا تمیزتر بود، و دل ها خوش تر، و هواهای دونفره به آدم جرئت #عاشق_شدن می داد. لعنت می فرستم به تمام معلم های #عربی ام که هیچ علمی از عربی در کلاس هایشان جاری نبود و ما را بی سواد بار آورده اند، #کتاب_زیارت را باز می کنم و شروع می کنم، صفحه ی ۵۵، همانجایی که می گوید "شهادت می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست که بی شریک و بی همتاست" و به حرف های ماکان فکر می کنم، به اینکه چرا باید مهاجرت روزی در تقویم مختصّ به خود داشته باشد اما چیزهای مهم دیگر نه، مثلا روز جهانی وجدانِ کاری (!)، که اگر باشد هم معلم و استاد با شَرَف تر می شود هم دانش آموز و دانشجو درس خوان تر.
.
دعای زیارت تمام نشده و روی صفحه ی ۶۲ قفل کرده ام، آنجا که نوشته "سپس دعا نموده و می خوانی" و بعدش "الهم الیک صمدت من ارضی ..." آمده. به این فکر می کنم همان آرزوی اصلی ام را بگویم یا چیزی دیگر یا اینکه تمام آرزوها را رگبار کنم و پشت سر هم بگویم. دعا را می بندم و توی دلم می گویم ماکان اگر بداند در گفتن آرزوهایم تردید دارم #سوژه_نوشتن که نمی دهد هیچ، درد و دل هایش را هم به دیوار می گوید نه به من، به همان دیواری که اسمش را گذاشته دیوار دلتنگی. #قرآن را باز می کنم. همزمان با اینکه لعنت می فرستم به تمام معمان عربی دوران تحصیلم، ترجمه ی آیه ی ۲۶ #سوره_مائده را می خوانم "قابیل گفت من تو را البته خواهم کشت. هابیل گفت مرا گناهی نیست که #خدا قربانی پرهیزکاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست برنیاورم که من از خدای جهانیان می ترسم. می خواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو بازگردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است"
.
قرآن را می بندم، همان آرزوی اصلی ام را می گویم و کتاب دعا را باز می کنم تا ادامه اش را بخوانم، آنجایی که می گوید "و شهرها را به امید رحمت تو درنوردیدم، پس مرا ناامید مساز و جز با برآورده شدن حاجتم مرا بازمگردان". جوانی افغانستانی می زند زیر گریه، برمی گردم که نگاهش کنم، یا خود می گویم همین ایده است برای نوشتن، و یاد حرف ماکان می افتم (بنویس!)، اما زیرلب می گویم این گریه را که نمی شود نوشت، من نمی دانم برای چه گریه می کند، همانطور که دلیل رفتن ماکان به #آلمان را نمی دانم، برای #پول مهاجرت کردن یک بحث است برای #جان مهاجرت کردن یک بحث، همانطور که گریه برای #شکست_عشقی یک بحث است و گریه برای #فوت_پدر یک بحث. ادامه ی ترجمه ی قرآن را می خوانم "آنگاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید"
.
زیارت در صفحه ی ۶۴ تمام می شود، همانجایی که نوشته "خدا کسانی که تو را با دست و زبان کشتند، بکشد" و بعدش نوشته برای نماز زیارت باید در رکعت اول #سوره_یس و در رکعت دوم #سوره_الرحمن را خواند. جوان افغانستانی رفته و یک پسر عرب ۲۵ یا ۲۶ ساله دقیقا همانجایی که او بود ایستاده و شیشه ی عطر سبز رنگش را به کف دست زُوّار می چسبانَد و کت قرمزش به مشکی می زند از کثیفی. مُهرَم را با پا برده اند و تسبیحام را دختربچه ای اصفهانی انداخته دور گردنش.
.
ادامه ی ترجمه ی قرآن را می خوانم "آنگاه خدا کلاغی را برانگیخت که زمین را به چنگال گود نماید تا به او بنماید که چگونه بدن مرده ی برادر را زیر خاک پنهان سازد. قابیل با خود گفت وای بر من، آیا من از آن عاجزترم که مانند این کلاغ باشم تا جسد برادر را زیر خاک پنهان کنم؟ پس برادر را به خاک سپرد و از این کار سخت پشیمان گردید"
.
نه اینکه ماکان کلاغ باشد و مهاجرت قتل، اما این اتفاق برایم تداعی کننده ی این است که اگر رفتن موجبات خوشحالی ما را فراهم می کند (چه از نظر علمی، چه از نظر مالی و ...) حتی اگر دست های دلتنگی هر روز خفه ات کند باید بروی، چون که قرآن در قسمتی از خود گفته "فسیروا فی الارض" . به آرامشِ نداشته ام فکر می کنم، صدای یک آخوند می آید" ذکر تامّه را اگر مُدام با خود بگویی قرین آرامش می شود روحت، و آن ذکر چیدمانی از چهار ذکر است: لا حول و لا قوه الا باله العلی العظیم، الهم صل علی محمد و آل محمد، استغفر اله ربی و اتوب الیه، سبحان اله و الحمد للاه و لا اله الا اله و الاه اکبر"
- ۹۸/۱۰/۱۳