وبلاگ من

...

۳۸ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

نام کتاب: #چهار_میثاق | نویسنده: #دون_میگوئل_روئیز | مترجم: #مهدی_لطیفی | #انتشارات_حباب | ۱۰۴ صفحه
.
این کتاب برگرفته از آموزه های تولتک، مرمانی از تبار بومیان قاره ی امریکاست که مسیر سعادت و شقاوت در زندگی را از گذر توافقات فکری و روحی آدمی تعریف می کنند. از نظر یک تولتک اگر زندگی رو به شقاوت می رود؛ پس آدمی به ناچار گرفتار توافقاتی است که از گذشتگان به ارث برده است؛ اما چون ذات آدمی بر دگرگونی است، لذا تحمل شقاوت بر مردمان را عیب می داند. برای تولتک ها خوشبختی میسر نمی شود مگر به واسطه ی در هم شکستن توافقات زندگی گذشته و بنا نهادن میثاقی نو برای درک آزادی و خوشبختی راستین. تولتک ها خوشبختی را در ابراز عشق می بینند و آزادی. عشق برای تولتک ها جز زندگی برای شخص خود نیست و مرگ برایشان جز به رهایی معنی دیگری ندارد.
.
میثاق اول: کلام عاری از خطا
در انجیل آمده که "آغاز کلام بوده و کلام با خدا بوده و آن کلام خدا بوده". از طریق کلام است که قدرت خلاقیت خود را به تصویر می کشید، از طریق کلام است که پنهان را آشکار می سازید. صرف نظر از این که به چه زبانی سخن می گویید، مقصود شما از طریق کلام منتقل می شود. رویا، احساس و آنچه که حقیقتا هستید، همگی با کلام تصویر می شوند.
.
میثاق دوم: چیزی را به خود نگیرید
اگر من شما را در خیابان ببینم و بدون این که شما را بشناسم بگویم "هی، تو خیلی احمقی!"، شما بی خیالش باشید. میثاق دوم یعنی هرآنچه اطرافتان رخ می دهد را به خود نگیرید.
.
میثاق سوم: گمانه زنی نکنید
تصور ما بر این است که دیدگاه همه نسبت به زندگی مثل خود ما است، تصور ما این است که همه مثل ما احساس می کنند، همه مثل ما قضاوت می کنند و همه مثل ما بدرفتاری می کنند. این بزرگ ترین گمانه زنی بشریت است؛ به همین دلیل نیز از این که خودمان باشیم می ترسیم، چرا که فکر می کنیم بقیه ما را قضاوت خواهند کرد.
.
میثاق چهارم: نهایت تلاش تان را بکنید
تحت هر شرایطی همیشه نهایت تلاشتان را بکنید، نه بیشتر و نه کمتر؛ اما به خاطر داشته باشید که بیشترین تلاش یعنی هیچ کدام از لحظات زندگی شما شبیه به یکدیگر نباشد. اگر از آنچه که در زمان حال می گذرد لذت نبرید، در واقع در گذشته زندگی می کنید و این یعنی شما نصفه و نیمه زنده اید! و این اتفاق باعث می شود نسبت به خودتان احساس ترحم کنید، رنج بکشید و اشک بریزید.

هم دیر و زود داشت هم سوخت و سوز. پست کارگر می‌گفت دادیم پست کوی، پست کوی می‌گفت دست خودشونه! امروز یکی با سیمکارت ۰۹۱۳ زنگ زد گفت اگه آلبوم رو می‌خوای راس ساعت ۱۳ میدون انقلاب باش! وقتی رفتم زنگ زدم بهش، دیدم یه پسر ۲۵-۲۶ ساله سوار موتوره و داره بوق می‌زنه، با کلاه لبه‌دار مشکی و سبز و شلوار جین و پیرهن سوسنی که از زیر کاپشن خلبانی‌ش زده بود بیرون، عینکش رو برداشت و گفت "این‌ رو اشتباهی برده بودیم اصفهان!" و بعد آلبوم‌ رو داد بهم و زد روی شونه‌م و گفت "گوش کن. نوش جونت" . تا اومدم چیزی بگم، رفت!
.
کاور آلبوم رو که می‌چرخونی، از #بی_نام به #قمار_باز تبدیل می‌شه، یعنی همون اسمی که #محسن_چاوشی واسه آلبوم پیشنهاد داده بود و قبول نکردن و هرچی توضیح داد علت انتخاب این اسم اینه که زندگیش رو واسه این آلبوم قمار کرده، گفتن نه! خب نتیجه‌ش هم شد چیزی که می‌بینید، یعنی رسما اسمش شد "بی‌نام" اما اسما و عشقا شد "قمارباز" .
.
حالا این‌ها مقدمه بود، خواستم بگم همه‌ی ما به زور مجبوریم توی زندگی‌مون یه سری کارها انجام بدیم، اما باید میزان تلخی‌ش رو واسه خودمون کم کنیم. باید کاور زندگی‌مون رو بچرخونیم تا از "بی‌نام" به "قمارباز" بدل بشیم.

مسافران اوکراین
.
و لعنت بر اوکراین. و لعنت بر مسافرت. و لعنت بر هواپیما و اتوبوس و قطار و هر چیز مسخره ای که بتوان با آن سفر کرد. و لعنت بر غم. و لعنت بر آن هایی که مدیر و مدبر نیستند و کاری می کنند که دانشجو فرار کند از کشور. و لعنت بر آسمان و سقوط و پاسپورت و ویزا و لینکدین. و لعنت بر "لعنت" که اگر هزاران ساعت هم استفاده بشود باز‌ تخلیه نمی شوی. و لعنت بر ارشاد و مجوزهای مسخره اش که نمی گذارد کتاب های نویسنده چاپ شود و می رود خارج تا بنویسد، که باز هم نمی گذارند بنویسد. و لعنت بر تمام آن هایی که قفل زده اند بر تفکر. و لعنت بر عشق (!) که دو زوج با هم می میرند. و لعنت بر بریتیش کلمبیا که دانشجویش نرسیده و ندیده می میرد. و لعنت بر شادی و لحظه ی حال و اخبار. و لعنت بر معلم پرورشی که گفت کشور را با هم می سازیم. و لعنت بر اشک هایی که روی گونه اند.‌ و لعنت بر پیچیدگی های زندگی. و لعنت بر ما که در ایران به دنیا آمده ایم و مسافرت به خارج تَتوی زیر گردن مان شده است. و لعنت بر دلار و ترامپ و جنگ و موشک و TNT و فیزیک و انرژی هسته ای و محمدجواد ظریف. و لعنت بر لعنت!
.
حق بده که به عنوان یک دانشجو بیشتر از این که از سقوط هواپیمای مسافران اوکراین ناراحت باشم، از بدبختی دانشجویان این مملکت -به خصوص دانشجویان مهندسی- ناراحت باشم. انگار یکی سوزن برداشته و هر روز در چشم هایت فرو می کند و می گوید شاد باش هنوز چشم داری و کورت نکرده ایم. دِ لعنتی کور بودن شرف دارد به این بینایی در کشوری خاموش و سرد و بی روح.
.
تمام دانشجویان حرف من را می فهمند، مهندسی ها بیشتر. دانشجو بودن یعنی بدبختی، بدبختی به معنایِ واقعیِ کلمه. یعنی باید دغدغه هایت را بچینی یک‌ سمت دلت و سمت دیگرش شادیِ الکی بگذاری، یعنی به زور پول تافل یا آیلتس جور کنی، یعنی هر روز با استرس ایمیل و لینکدین‌ت را چک کنی که فلان استاد خارجکی جوابت را داده که جمع کنی بروی یا نه، یعنی از خرج اضافه بزنی که پول سِیو کنی بروی تا به آرزوهایت برسی.‌ مملکت نیست که، زباله دان است! باید بگویم امروز با شنیدن خبر سقوط هواپیما، هم از فوت کردن هم وطنانم ناراحت شدم هم از فوت کردن آن دانشجویانی که به زور از مادر و پدر و خانواده و دوستان دل کنده اند تا بروند درس بخوانند، اما سهم شان شد مرگ در آسمان. و لعنت بر علم! و لعنت بر علم. و لعنت بر علم.

می‌گن نویسنده‌ها عاشق اینن که توی کتاب‌هاشون یکی از شخصیت‌ها رو بُکُشَن تا داستان‌شون جذاب بشه، تا تعلیق رو قاتی داستان کنن. اما من مطمئنم #حامد_اسماعیلیون که نویسنده‌ی بزرگی هم هست و داستان‌هاش و کتاب‌هاش جذابه و قشنگ و دلنشین، با سقوط هواپیما و مرگ دختر و همسرش، لعنتی‌ترین تعلیقِ داستانی قاتی زندگیش شده، تعلیقی که اصلا قشنگ نیست، نه قشنگه نه داستان رو جذاب می‌‌کنه نه به دل می‌شینه. تسلیت، همین.

 

سانحه ی سقوط هواپیمای ایران-اوکراین

همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.
راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع، عاشقتم پسر شجاع.
آدرسم:
Unit 6, No 12, Broadway avenue, Manhattan

نام کتاب: #نیمه_تاریک_وجود | نویسنده: #دبی_فورد | مترجم: #فرناز_فرود | انتشارات: #کلک_آزادگان | تعداد صفحات: ۲۱۶
.
یادداشت من:
۲۱۶ صفحه ی این کتاب رو می شده توی یه جمله خلاصه کرد "ما در جهان نیستیم، جهان در درون ماست" . درون هر کدوم از ما یه کاخ هستش با کلی اتاق، دَرِ بعضی از این اتاق ها رو بستیم و اصلا حواسمون بهشون نیست، باید کلید بندازیم و بازشون کنیم. اتاق های خلاقیت، لطافت، درستی، اصالت، سلامت، اعتماد به نفس، جذابیت، قدرت، خجالت، نفرت، زیاده خواهی، بی مهری، تنبلی، خودپسندی، بیماری، بدی و ... .‌ دبی فورد توی کتاب نیمه تاریک وجود در مورد سایه ها صحبت می کنه و به قول خودش "ما نیاز داریم که احساس دوران معصومیت خود را دوباره به دست آوریم، همان احساسی که موجب می شد تا تمامی عمر وجود خود را در هر لحظه بپذیریم. ما باید در چنین فضایی به سر ببریم تا بتوانیم انسانی سالم، شادمان و کامل باشیم. داه حل تمامی مشکلات ما این است!" و تعریفش هم از سایه اینه "سایه، آن کسی است که شما نمی خواهید باشید"
.
برشی از کتاب:
سایه، چهره های گوناگونی دارد: ترسو، زیاده خواه، خشمگین، کینه توز، پلید، خودخواه، فریبکار، تنبل، سلطه جو، متخاصم، زشت، نالایق، بی ارزش، ناتوان، عیب جو، موشکاف و ... . این فهرست را پایانی نیست. نیمه تاریک وجود ما مخزنی برای همه جنبه های ناپذیرفتنی مان است؛ همه آنچه که موجب شرمندگی ماست و وانمود می کنیم نیستیم؛ چهره هایی که نمی خواهیم به دیگران و خودمان نشان دهیم. رابرت بلای -شاعر و نویسنده-  سایه را به یک کوله پشتی نامرئی تشبیه می کند که هریک از ما بر دوش خود حمل می کنیم و در سال های رشد، آن ویژگی هایی را که مورد پذیرش خویشان و دوستانمان نیستند در این کوله بار می ریزیم. بلای معتقد است که ما در چند دهه ی نخست زندگی به انباشتن این کوله پشتی مشغول هستیم و مانده ی عمر را به بیرون کشیدن آنچه انباشته ایم می گذرانیم تا شاید باری را که بر شانه هایمان سنگینی می کند سبک کنیم.
.
یکی از جمله های قشنگ کتاب: اگر مدتی طولانی است که روی خودتان کار می کنید و هنوز نتوانسته اید به طور کامل تمامی آن کسی را که هستید بپذیرید و دوست بدارید، ناامید نشوید. این بزرگ ترین وظیفه ی ماست و برای انجام همین رسالت به این جهان آمده ایم.

تو بنفش می پوشیدی و من سبز. می گفتی به آرزوهامون می رسیم #مظاهر . می گفتی اپلای می کنیم، اگه نشد لاتاری ثبت نام می کنیم. گفتم من رای سفید می ندازم، به سلامتیِ سفیدیِ چشم هات. حکم بازی می کردیم، گفتم حکم پیک باشه به سلامتیِ سیاهیِ مردمک چشم هات. دکتر بودی و کلاس کاریت بالا بود. من مهندس بودم و پاره وقت توی اسنپ کار می کردم و کلاس کنکور حسابان و عربی می ذاشتم. رژ لب کالباسی و فرموژه و بوت مشکیِ برّاق و ‌... (اجازه بده نگم!) . بچه ها می گفتن این هوسه نه عشق، می گفتم عشقِ بدون هوس که هیچه، همونطور که هوس بدون عشق ارزش نداره و هیچه. راستی ما هیچیم بدونِ شما خانوم دکتر.
.
از انتقال حرارت و انتقال جِرم و مکانیک سیالات واسه ات گفتم، از اینکه نیرومحرکه ی انتقال حرارت اختلاف دماست، نیرو محرکه ی انتقال جِرم اختلاف پتانسیل شیمیایی و نیرو محرکه ی مکانیک سیالات اختلاف فشار. سریع دست هام‌ رو رها کردی و از روی نیمکت بلند شدی، وایسادی روبروم و سینه سپر کردی و گفتی "من به آپولون، پزشک آسکلیپوس، هیژیا و پاناکیا سوگند یاد می کنم و تمام خدایان و الهه ها را گواه می گیرم که در حدود قدرت و بر حسب قضاوت خود مفاد این سوگندنامه و تعهد کتبی را اجرا نمایم." و بعد خندیدیم. راستی خنده فقط با شما معنا داشت. گفتی ترجمه کنم چیزی‌ رو که گفتم؟ گفتم خودت ترجمه ای، ترجمه ی زیبایی، کلماتی که از دهانِ تو بیاد بیرون سراسر عشقه و شور. راستی شوریِ اخلاقت هم شیرین بود، راستی شیرین می گفت بهترین رفیقش تویی، راستی رفیق خواستم بگم عاشقتم مثل همون موقع ها که ۲۲ ساله بودم.
.
ترجمه کردی حرف هات رو "من در برابر قرآن کریم به خداوند قادر متعال، خدایی که بر همه ی امور آگاه است و تمامی موجودات در قبضه ی قدرت اوست سوگند یاد می کنم که به احکام مقدس اسلام و حدود الهی با دیده ی احترام بنگرم، از خیانت و تضییع حقوق بیماران به طور جدی پرهیز کنم." گفتم چرا فقط پزشک ها قسم می خورن؟ چرا عاشق ها قسم نمی خورن و نمی گن "به جان خودم و خودش، دیگر در چشم های شخصی دیگر جز او نمی نگرم و او قبله و غایت و تمام و کمال من است."
.
بابت متنِ جنجالیِ "'فریدون جان! خنده هات فقط واسه خودت خوشگله!" انداخته بودنم انفرادی. اعتصاب غذا کرده بودم. واسه اعتصاب غذا گفته بودن هر روز یه لیوان آب و دوتا قند باید بخوری، گفتم فقط آب می خورم، نمی دونستم نخوردنِ قند باعث می شه گلوکز بدنم کم بشه و یه قسمت از مغزم از کار بیفته و اسامی رو یادم بره! اسمت چی بود انصافا؟ سوسن (با واج آراییِ سین)؟ ثریا (با تشدیدِ شدید روی ی)؟ سمانه (با لکنت روی میم)؟ مریم (با تاکید کلام روی ی)؟ زهرا (با بیان ه از ته حلق)؟ چی بودی واقعا؟ من هم ندارمت هم اسمت رو نمی دونم. یعنی با نخوردنِ روزی دوتا قند که می شه جمعا نخوردنِ ۲۰ تا قند، اسمت از ذهنم رفت؟ اما توی قلبمی، از اینجا که نمی ری بیرون، قلب مثل مغز بی مرام و معرفت نیست، مثلا بچه بازی درنمیاره بگه چون گلوگز ندارم سیستم پمپاژ خون رو قطع می کنم و قلبت تا چند ساعت دیگه از کار میفته! راستی قلبم دست شما جا مونده، برمی گردونیش خانوم‌ دکتر؟! من مریض عشقت بودم، تو قسم خورده بودی و گفته بودی که "از خیانت و تضییع حقوق بیماران به طور جدی پرهیز کنم"، حالا حق تضییع شده ی من رو کِی می دی؟!

شخصِ شخیصِ سردار
.
بحث عراق و امریکا نیست، بحث ایرانه. من به عنوان یه ایرانی که اتفاقا داره زیر بار فشار اقتصادی لِه می شه سردار سلیمانی رو دوست داشتم. من با پایکوبی ها و جشن های برخی از عراقی ها بعد از شهادت سردار کاری ندارم، با این هم کاری ندارم که سردار می تونست بمونه داخل کشور، من می گم دوست ندارم امریکا یه ایرانی رو بکُشه. بحث من اینه که اگه از این مملکت دل خوشی نداریم (که من هم ندارم) مباحث رو با هم قاتی نکنیم.
.
اگه می خواین یکی #سفارشی براتون بنویسه، خوشحال می شم برید و در رو هم پشت سرتون ببندید (یعنی بلاکم کنید). من #مظاهر_سبزی رسما و قلبا و عقلا اعلام می کنم از شهادت سردار سلیمانی ناراحت شدم و طرفدار ایشون هستم. چه بخوایم چه نخوایم ایشون مورد قبول خِیل عظیمی از مردم ایران بوده و هست، و مطمئنا حسابش از بقیه ی سیاسیون و درجه دارها و مسئولین جداست. اگه بدبختیم و نون واسه خوردن نداریم و امید به آینده نداریم قضیه اش جداست.
.
من از دغدغه هام می نویسم. من همون مظاهرم که یه روز از اتفاقات آبان ماه و پویا بختیاری نوشتم و اومدید لایک و کامنت و ... حواله ام کردید. من همون مظاهرم که واسه ۱۶ آذر و کثافت کاری های گارد ویژه روبروی سردر اصلی دانشگاه تهران نوشتم و گفتین دَمِت گرم! حالا که از سردار سلیمانی استوری گذاشتم چی شد؟ بهتون برخورد؟ می خواین همیشه "این متن عاشقانه نیست" و "روزنوشت" بنویسم براتون؟ فکر می کنید سیگار نشانه ی تجدّد هستش و خودارضایی بزرگ ترین توتم غرب؟ من احمقم (طبق حرف شما) اما بدونید کسی که به "'شهادت" هم‌وطنش بگه "هلاکت" ، یه روز توسط یه هم وطن طرد می شه، چون دنیا دارِ مکافاته.
.
به عنوان کسی که هم یاس گوش می کنه هم محمدرضا شجریان، هم طرفدار سینمای فرهادی هستش هم سینمای حاتمی کیا، هم نقاشی های ون گوگ رو دوست داره هم نقاشی های کیارستمی، هم تولستوی رو می پسنده هم دولت آبادی، هم شاملو می خونه هم فاضل نظری، هم شیمی رو دوست داره هم ادبیات، و معتقده اشعار فاطمه اختصاری مثل سهراب سپهری حس و عشق داره؛ می خوام بهتون بگم مغازه نیست که دکور بزنم براتون، جمع کنید برید پِیِ کارِتون. شخصیت کاریزماتیک سردار سلیمانی برای من تکرارنشدنی هستش، همین! اگه باهام مخالفید خوشحال می شم ازم دوری کنید.
.
من با طوفان بزرگ شدم، من رو از باد نترسونید. کسی که تنهایی و حسّ تنهایی رو با تار و پود وجودش لمس کرده و با تنهایی و حسّ تنهایی زندگی کرده و بزرگ شده، از رفتن شما ناراحت نمی شه. من التماسِ بودنِ کسی رو نمی کنم چون زندگی بهم یاد داده آدم ها متفاوت هستن و قشنگیِ زندگی به تفاوتِ آدم هاست. بالاخره هرکسی نظری داره و اعتقادی، قرار نیست بشم رنگین کمون و بناس‌زنق زندگی شما بشم، قراره بشم؟! اگه قراره بشم بگید خودم بدونم و در جریان باشم. اگه ادبیاتِ عالی می خواین، برید "همسایه ها" ی احمد محمود و یا "سووشون" سیمین رو بخونید، برید داستایفسکی بخونید و شکسپیر‌ بخونید، برید روزنوشت های فهیم‌عطار رو بخونید. مطمئنا اون ها بهتر کمک تون می کنن، من ادعای ادبیات ندارم. عروسک خیمه شب بازی شما هم نیستم که از تعریف تون خوشحال بشم و از تکفیرتون ناراحت. من مغازه نیستم انصافا! برید چندتا چهارراه بالاتر مغازه هاش دکورهای شیک تر و رنگارنگ تری داره. اگه هم مطالب پوچ و ناامیدکننده می خواین برین سراغ کسی دیگه، اشتباه گرفتین. من #سفارشی نمی نویسم و سفارش‌نویسِ کسی نبودم و نیستم و نخواهم بود. هرچی اعتقادمه می نویسم.

همه‌ی ما یک هایزنبرگِ درون داریم که تا تقّی به توقّی می‌خورَد بروزش می‌دهیم. مشکل‌مان این است که تکلیف‌مان با خودمان مشخص نیست و روی مرز سفید بودن و مشکی بودن قدم می‌زنیم. ما نه جرئت مشکی بودن داریم جه جرئت سفید بودن، و برای همین است که همه‌مان شده‌ایم خاکستری. هروقت دل‌مان بخواهد مشکی می‌شویم و پلید بودن‌مان عیان می‌شود و هروقت بخواهیم سفید می‌شویم و بدی‌هایمان را نهان می‌کنیم.
.
شده‌ایم دکمه‌ی بالای پیراهن، که نمی‌دانیم باید باز باشد یا بسته. شده‌ایم خیابان یک‌طرفه ای که هزار و یک تابلوی ورود ممنوع و ایست دارد اما همیشه شلوغ است و سه چهارطرفه داخلش تردد می‌کنند. و شاید برای همین است که می‌گویند "با دوستت زیاد مهربان نباش، چون ممکن است یک روز دشمنت شود! با دشمنت خیلی بد نباش، شاید یک روز رفیقت شد!" . پس اگر یک روز که با رفیقت در حال خوردن ناهار در سلف دانشگاه بودی و همزمان که با دست راستش نان بربری در آبگوشت ریز می‌کرد، با دست چپش چنگال را تا انتها کرد در کمرت، گله نکن. و اگر دشمنت به جای این که شمشیر را بر گردنت بنهد، با آن برایت سیب قرمز پوست کَند، تعجب نکن.‌ مداد رنگی بردار و خودت را رنگ کن یا پاک‌کن بردار و خودت را پاک کن، بگذار مشکیِ مشکی یا سفیدِ سفید باشی. کسی که تکلیفش با خودش مشخص نیست، روزگار بر نامعلومی‌اش بیشتر می‌افزاید.
.
فهیم عطار، در تهرانِ ایران اوضاع از این قرار است؛ در جورجیایِ امریکا اوضاع از چه قرار است؟ اگر پیامم را دریافت کردی لطفا موج بی‌سیم را تغییر بده، شاید به رادیو وصل شدی، آخر می‌گویند در امریکا هرچیزی شدنی است. کشوری که به تنهایی ۲۵ درصد انرژی دنیا را مصرف می‌کند مطمئنا قابلیت این را هم دارد که با انتشار یک فرکانس به آدم‌هایش شادی بدهد و یا غم در رگ‌هایشان تزریق کند. راستی فهیم جان! قربان دستت به ترامپ هم بگو انقدر ننشیند پای توئیتر و حرف‌هایش را توئیت نکند و لااقل قبلش با سران کاخ سفید کمی گفتگو کند، آخر امریکا که مثل ایران نیست که همه‌چی فیلتر باشد، آنجا حتی مشاورانش بهتر است. راستی حالا که پیک اخبار شده‌ای، به دانشجویان ایرانی مقیم امریکا بگو ایران پر از دانشجویانی است که دل‌شان می‌خواهد در آنجا دکتری بخوانند، نه برای این که فول‌فاند شوند و پول پارو کنند، صرفا برای این که ببیند آزادیِ آنجا قشنگ است یا آزادیِ ایران، البته به نظر من میلاد از همه‌شان بهتر است، قرار بوده یک چیز دیگر باشد شده برج میلاد!  مثل همه‌ی ما آدم‌های دنیا که می‌خواستیم آبیِ آسمانی باشیم، اما تعدادی‌مان شدند سبزِ لجنی، تعدادی هم مداد رنگی!

عمو احمد ۱۶ سالِ تمامه که می خواد تریاک رو ترک کنه اما نمی تونه! می گه پسرم برام چندتا کتاب خریده بود تا بخونم، خوندم نشد. رفتیم بیمارستان بستری بشم، شدم نشد. این کمپ های ترک اعتیاد رفتم، دو ماه پاکی رکورد زدم اما نشد و بعدش باز زدم به بدن. دندون هاش به شدت خرابه، روزی سه بسته سیگار می کشه و وزنش از ۹۳ کیلو رسیده به ۴۸ کیلو! همونطوری اتفاقی باهاش هم کلام شدم، می خواستم برم خیابون اشرفی اصفهانی، ازش آدرس پرسیدم، مسیر رو گفت و بعدش باهام تا اونجا اومد، گفت با هم بریم من همونجا بساط می کنم امروز. عمو احمد دستبند می فروشه و یه سری تزئینات چوبی که دخترش درست می کنه. زنش ولش کرده رفته، پسرش شیراز کار می کنه و به عمو احمد می گه "انگل بی سر و ته !" ، دخترش فلسفه می خونه و تنها دارایی عمو احمده و با هم توی یه خونه زندگی می کنن.
.
یه جایی از حرف هاش بهم گفت "ببین آقا مظاهر، من که پزشکی مزشکی بلد نیستم، اما می گن یه رگ هست که شادی می رسونه به مغز و اعتیاد باعث می شه قوی تر بشه، این رگ‌ توی بدن من خیلی قوی شده و شده شاهرگ!"
اتوبوس پشت چراغ قرمز وایساد. گفتم "'عمو احمد، من شنیدم کسی که می خواد ترک کنه باید با دوست های معتادش قطع ارتباط کنه، مدیریت یه سری کارهای کوچیک رو به عهده بگیره که اعتماد به نفسش بره بالا، پشت چراغ قرمز نَمونه چون اعصابش به هم می ریزه و اینکه آهنگ شاد گوش کنه. شما این کارا رو کردی؟! این شرایط رو داری؟! بعدش هم، این خارجی ها الکل رو تونستن ترک کنن، شما از پس تریاک نمی تونی بربیای؟!"
گفت "اگه این چراغ قرمز تا فرداشب هم قرمز باشه واسه ی من مهم نیست، مهم اینه که من توی سربازی سیگاری شدم، از لعیا دور بودم و فکر و خیالش همیشه باهام بود. بعد هم که با هم ازدواج کردیم چون خیلی کار می کردم تا خوش بخت تر بشیم، تریاک و شیره می کشیدم تا بیشتر کار کنم! خوش بخت شدیم و پولدار، اما این رگ لعنتی مثل اژدها ازم هر روز تریاک بیشتر می خواست. لعیا هم همون شبی رفت که من از شدت خماری تابلوفرش مون رو فروخته بودم و پای منقل بودم'"
گفتم "آخه اونم ..."
حرفم رو قطع کرد و گفت "آره اونم حق داره، اما وقتی خدا داشت حق ها رو تقسیم می کرد، چرا تمام حق و حقوق زندگی من رو داد به این رگ لعنتی؟! یه رگ دهن ما رو سرویس کرده ناموسا !"
.
#مظاهر_سبزی | #عمو_احمد | #رگ_لعنتی