وبلاگ من

...

مظاهر‌نوشت: عکس های زیر رو طی سه ماه اخیر از محیط خوابگاه و یا دانشگاه گرفتم. از اونجایی که هر عکسی یه حرف و یا چندین حرف برای گفتن داره، با توجه به اون شرایط فکر کردم ببینم چه متنی بیشتر بهش می خوره.

 

اول. انصافا من چرا اینجام؟!

 

دوم‌. بعد از ظهر برم کلاس یا برم کافه؟!

 

سوم. گندش بزنن! این همه درس بخون بعد دو سال برو سیستان سربازی. بعد می گن خدا عادله! واقعا خدا عادله؟! این شارژر لعنتیم هم گم شده!

 

چهارم. چطوری به شیدا بگم پول خرید حلقه جور نشد؟!

 

پنجم. اگه علی بفهمه زدم زیر قولم و دوباره سیگار می کشم، خیلی ناراحت می شه. باید این لعنتی رو ترک کنم.

 

ششم. امسال که قسمت نشد، ان شا ا... سال بعد با مسعود و علیرضا می رم کربلا، الهی آمین.

 

هفتم. کارشناسی تموم شد، ارشد هم همینجا بخونیم

 

هشتم.
دختر: شما شغلتون چیه؟
پسر: دانشجو!
دختر: دانشجو بودن شغله؟!

 

نهم. نه مامان، نمی تونم بیام. امتحان دارم

 

دهم. چرا پایان نامه ام پیش نمی ره؟!

خواستم بگم اگه تولد کسی نزدیکه و یا چندروز از تولدش گذشته، به جای اینکه توی دفترچه ی مسخره ات یادداشت بزاری "کادو فراموش نشه"، همون روز برو کادو رو بخر.
می دونی چرا؟ چون یادت می ره و می گی بزار برم آزمایشگاه کارهام رو انجام بدم، بزار چهل و پنج صفحه ی آخر کتابی که از کتابخونه امانت گرفتم رو بخونم، بزار برم سر کار و ... . بعد یه دفعه می بینیش و یادت میاد یادت رفته کادو بخری. دیگه اون موقع دفترچه ات حتی اگه جلدش نارنجیِ فسفری باشه و داخلش برای هر روز یه صفحه اختصاص داده باشی به دادت نمی رسه، پایان نامه ات حتی اگه یه مقاله ی خفن ازش دربیاد به دادت نمی رسه، کتابی که داری می خونی حتی اگه بهترین کتاب روانشناسی دنیا باشه و هزار جمله مثل "تو می توانی دنیا را تغییر دهی" داشته باشه به دادت نمی رسه، پول توی جیبت هم به دادت نمی رسه.
.
تو یادت رفته کادو بخری، این توی ذهن شخص مقابل نقش می بنده. مشکلاتت به اون ربط نداره، مشکلاتت بیخ ریش خودته.
.
می شی یه نامه که یه تمبر بهت چسبیده شده اما چون توی محل مناسب نبوده کنده شده، حالا اگه خوشگل ترین تمبر دنیا رو هم بهت بچسبونن، جای اون تمبر قبلی که ازت کنده شده ولت نمی کنه و باهات هست و تو با فراموش کاریت یه ذهنیت بد از خودت به جا گذاشتی. تو شاید بهم بگی "حساس نباش! چیزی نیست که! همه گاهی اوقات فراموش می کنن!"؛ اما من می خوام بهت بگم "زندگی با همین فراموش کاری های کوچیک تلخ می شه، مثل اینه که یه کاسه بادوم شیرین بخوری اما آخریش تلخ باشه و گند بزنه به طعم بادوم های قبلی"
.
خلاصه که برنامه ریزی خیلی هم خوب نیست رفیق، خوب اینه که تولدها یادت نره، چون اگه یادت بره داغِ روی دلت می شه.
.

نفر سوم از سمت راست، مرحوم #حامد_هاکان

 

امروز به #حامد_هاکان فکر می کردم. به این که فوت کرد و فراموش شد!
هیچکس آیا #هاکان گوش می دهد؟! من طرفدار محسن چاوشی ام ولی به #هاکان خیانت کرده ام! همیشه وقتی که آهنگ هایی که با محسن چاوشی خوانده را گوش می کردم، منتظر بودم خوانِشِ #هاکان تمام شود تا چاوشی بخواند.
.
اگر من در زندگی ام چاوشی نشوم و بشوم #هاکان، آیا فراموش می شوم؟! این ترس چنان خوره به جانم چسبیده.
.
مگر ما آدم های معمولی چه گناهی کرده ایم که در زمان زندگی مان شنیده نمی شویم (اگر خواننده باشیم) و خوانده نمی شویم (اگر نویسنده باشیم). که کسی دوستمان ندارد، که چشمی به چشممان خیره نمی مانَد، که دستی دستمان را نمی گیرد، ‌که منتقدی نقدمان نمی کند، که جشنواره ای دعوتمان نمی کند، که جوایز مهم برنده نمی شویم.
.
شاید بگویی #هاکان تلاشِ چاوشی را نداشته، اما من بدجور به قسمت معتقدم. شاید در قسمتِ #هاکان نوشته اند معمولی باش. پس من هم باید یاد بگیرم معمولی باشم، این به منزله ی آن نیست که در دنیای #مهندسی_شیمی و #نویسندگی تلاش نکنم و دست روی دست بگذارم، بلکه باید خودم را آماده کنم که در زمان زندگی ام اگر دیده نشدم و شغل پردرآمدی پیدا نکردم و یا کتاب هایم تجدید چاپ نشد و معروف نشدم، زانوی غم بغل نگیرم و نگویم "لعنت به این زندگی!"
.
من چاوشیستی ام، اما در این متن چاوشی و یا محسن چاوشی ‌را هشتگ نمی زنم، بلکه #هاکان و #حامد_هاکان را هشتگ می زنم. اگر روزی در دنیای نویسندگی معروف نشدم و معمولی ماندم، شاید کسی به جای محمود دولت آبادی و غلامحسین ساعدی و یا لئو تولستوی و الیف شافاک، هشتگ زد #مظاهر_سبزی
.
مظاهر‌.نوشت 1: "چاوشیستی" لفظی ست که برای طرفداران محسن چاوشی به کار برده می شود. البته "مکتب چاوشیسم" هم از نام های دیگر است.

مظاهر.نوشت 2: من چاوشیستی ام.

برای این هفته برنامه ریخته ام. دفترچه ام را ورق می زنم، شنبه و یکشنبه و دوشنبه را رد می کنم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی.
نباید خواب بمانم. دفعه قبل که خواب ماندم وقتی رسیدم جا برای نشستن نبود‌ و تا ساعت ۱۲ بیرون کلاس سرپا بودم. نه استاد را خوب دیدم و نه صدایش را خوب شنیدم‌. پاهایم از شدت درد امانم را بریده بود.
آلارم گوشی را روی ۷ و نیم می گذارم. تا صبحانه بخورم و حاضر بشوم می شود ۸. ساعت ۸ حرکت می کنم تا ۸ و نیم و یا نهایتا ۹ می رسم آنجا.
این ها گفتگوهای من در ساعت ۰۰:۰۰ با خودم است. حامد اجازه می خواهد تا برق اتاق را بزند تا کفش هایش را بردارد و برود دور زمین چمن سه دور بدود و بعد دوش بگیرد و فردا تا لنگ ظهر بخوابد. نمی داند وقتی که برمی گردد و در اتاق را باز می کند من بدخواب می شوم. نمی داند یک ماهِ تمام است می خواهم کلاس دکتر کدکنی را شرکت کنم. نمی داند با شبی سه دفعه دور زمین چرخیدن چه عذابی را به من تحمیل می کند. این ها را سه هفته پیش به حامد گفته ام اما گوشش شنوا نیست. می خوابم. حامد می رود و برمی گردد و از خواب بیدار می شوم و بدخواب می شوم. گوشی را نگاه می کنم، ساعت ۰۰:۲۳ دقیقه است. افتاده ام در دور باطل بدخوابی هایم. تا ۳ بامداد بیدارم.
.
صبح است. آلارم گوشی را قطع می کنم و بیدار نمی شوم! صبحانه خوردن و حاضر شدنم جمعا یک ربع طول می کشد. دوان دوان به سمت ایستگاه اتوبوس های دانشگاه می روم. گیشا غلغله است. ماشین ها مثل دانه های زنجیر به هم چسبیده اند. دیر می رسم، این دفعه جا برای سرپا ایستادن هم نیست!‌ برمی گردم خوابگاه و برای هفته بعد برنامه می ریزم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی. کاش حامد بداند دویدنش دور زمین چمن، من را در سیکل معیوب نرسیدن به کلاس دکتر کدکنی اسیر کرده است.

ناهار آبگوشت بود.
ته کاسه رو سر کشیدم.
همونطور که سرم رو به همراه کاسه آوردم پایین، دیدم چهارچشمی داره نگاهم می کنه.
خندیدم.‌ از اون مدل خنده هایی که از سر تعجب روی صورتم نقش می بنده.
با صدای بلند گفت حلالت! من هیچ وقت این کار رو نمی کنم. فکر می کنم زشته و بقیه نگاهم می کنن!
گفتم اسمت چیه؟!
گفت احمد.
گفتم ببین احمد، همه این دانشجوها فردا منو فراموش می کنن. حالا فردا نه پس فردا. دیگه ته تهش سال دیگه یا اصلا ده سال دیگه. اونوقت من می مونم و این ذهنیت اشتباه که سر کشیدن آبگوشت اشتباهه.
گفت قبول دارم. ولی اگه بریزه روی لباس هات چی؟
گفتم اگه الان رفتیم از اینجا بیرون ماشین زد له شدیم چی؟ به خاطر ترس از تصادف، نریم اون سمت خیابون؟ به خاطر ترس از کثیف شدن لباسمون، ته کاسه آبگوشت رو سر نکشیم؟ به خاطر بقیه زندگی نکنیم؟

اگه قبلا ۸۰ درصد این جمله اوریانا فالاچی که می‌گه "زندگی جنگی ست که هر روز تکرار می‌شود" رو قبول داشتم، الان ۱۸۰ درصد قبول دارم!
.
زندگی جنگه و خاطرات تلخ اگه کنترل نشه حکم قوی‌ترین بمب رو داره، بمبی که تَرکِش‌هاش تا آخرهای عمر توو بدنت می‌مونه و روحت رو خسته می‌کنه و ذهنت رو فرسوده و احساساتت رو کِرِخت.
.
اما چون هر زخمی رو می‌شه درمان کرد، خاطرات تلخ هم درمان داره و درمانش اینه که انقدر قوی بشی که دیگه از هیچ سختی‌ای نترسی و نرنجی. اگه قرار بود با خاطرات تلخ بمیریم، الان این دنیا یه قبرستون بزرگ بود!
.
مثل رینگ بوکس می‌مونه. مشت اول رو که خوردی باید رقص پا بری و برای مشت دوم جاخالی بدی. یه کم بری عقب و بیای جلو، بعد چنان بکوبونی توو دهن زندگی که بره دیگه اصلا آفتابی نشه. بعد داور میاد و دستت رو می‌بره بالا. دیگه مهم نیست لَبِت چاک خورده، فَکِّت در رفته و یا صورتت غرق خون شده. تو یه قهرمانی و دستت بالاست، مهم اینه. حالا پرچم روی شونه‌های توئه و بلندگو اسمت رو اعلام می‌کنه و می‌پری بالا تا مدالت رو بگیری. مهم نیست کی حسادت کرد، کی رَکَب زد، کی تنهات گذاشت. مهم اینه که تو تا تهش پای خودت و آرزوهات بودی. بقیه چیزها همه‌اش حاشیه ست.
.
هرچی دوست داری گریه کن، اما تسلیم نشو. قول بده تسلیم نمی‌شی، قول می‌دم تسلیم نمی‌شم✌️🌷

می‌گم این هم دانشکده‌مون!
می‌گه این‌ها چیه؟
می‌گم‌ دوتا از بچه‌های دانشکده بهمنِ دو سال پیش توو هواپیمای تهران-یاسوج سقوط کردن و فوت کردن. به یادشون درخت کاشن توو دانشکده‌مون
می‌گه کاش هرکی فوت می‌کنه به یادش درخت بکارن
می‌گم ولی خب اینطوری هم بد می‌شه، درخت می‌بینی یاد آدم‌هایی که از دست دادی میفتی. همین خوبه که تک و توک باشه و همه‌گیر نشه. کلا هرچیزی تووش دست زیاد بشه خوب نیست
می‌ره سمت حوض
می‌گم فرض کن سیگار ببینی یاد طلاق بیفتی، خودکار ببینی یاد چوبه دار، کتاب ببینی یاد شکست عشقی. اینطوری که سنگ روی سنگ بند نمی‌شه! می‌شه؟!
می‌گه همه چی برداشتی؟
می‌گم آره اوکیه
می‌گه دستت چیزی نیست که! کوله‌پشتیت هم نیست باهات!
می‌گم همه چیِ من گوشیمه و هندزفریم. هندزفریم برای این که محسن چاوشی گوش کنم، گوشیم برای این که بنویسم. مگه یه آدم چی می‌خواد بیشتر از این؟

 

مظاهر.نوشت: من چاوشیستی ام

به مناسبت ۲۰ صفر #اربعین_حسینی، چکیده‌ ای از کتاب #شهید_جاوید تالیف #صالحی_نجف‌_آبادی رو باهاتون به اشتراک می‌ زارم🌷🖤
.
امام حسین از نظر معاویه هیچ نقطه ضعفی ندارد. فرماندار مدینه (ولید بن عتبه بن ابی سفیان) می گوید همه ثروت و سلطنت دنیا به قدر شخصیت حسین بن علی ارزش ندارد. افسر عالی رتبه قشون عمر بن سعد (شبث بن ربعی) می گوید حسین بن علی از همه مردم روی زمین بهتر است. فرزدق (شاعر) می گوید دل های مردم کوفه با امام حسین بود اما شمشیرهایشان با بنی امیه! حر بن یزید ریاحی می گوید آیا یکی از چند پیشنهاد صلح جویانه امام حسین را نمی پذیرید تا دامن شما به جنگ با فرزند پیامبر آلوده نشود؟
.
علل و عوامل قیام: باید از دو ناحیه مورد بررسی قراد بگیرد، از ناحیه دستگاه حکومت و از ناحیه امام حسین. ۱- دستگاه حکومت: یزید بن معاویه به سه دلیل امام حسین را مورد تهاجم قرار داد که عبارت اند از تثبیت حکومت (یزید می خواهد با تحمیل خلافت خود بر امام حسین با یک تیر دو نشان بزند یعنی هم رقیب بسیار نیرومندی را از میدان بیرون کند و هم از طغیان افکار عمومی و احساسات ملی به نفع امام حسین جلوگیری کند)، عقده حقارت (یزید می دانست امام حسین پیش مردم بیشتر طرفدار دارد و دارای عزت و محبوبیت واقعی است. افراد حقیر برای مقابله با حقارت خویش یا گریه می کنند یا خودکشی می کنند یا اگر قدرت داشته باشند با نیروی سرنیزه می خواهند با حال بد خود مقابله کنند)، حس انتقامجویی (رفتار وحشیانه زن ابی سفیان که در جنگ احد شکم حمزه عموی پیامبر را درید و جگر او را بیرون آورد و زیر دندان گذاشت، نشان دهنده حس انتقامجویی در این خاندان است. در داخل کاخ معاویه از همه جریان های تاریخی و ضربت هایی که بنی امیه از اسلام خورده گفته می شد -مثلا کشته شدن پسر ابوسفیان و پدرزن و برادر زن و عموی زن وی در جنگ بدر- و یزید این ها را می شنید و روز به روز بر کینه اش افزوده می شد). ۲- از ناحیه امام حسین: حسین بن علی به چند دلیل نمی توانست حکومت یزید را قبول کند. یک دروغ صریح بود و امام دروغ نمی گوید، این کار بر خلاف وجدان امام بود و امام کاری بر خلاف وجدان خود نمی کند، این کار کمک به گناه و تجاوز به حقوق مردم بود، اگر امام حسین خلافت یزید را رد نمی کرد یعنی حکومت وی را قبول دارد و این باعث گمراهی مردم می شد، با روی کار آمدن یزید به اسلام ضربه می خورد، با این کار امکان هرگونه جنبش اصلاحی از وی سلب می شد.
.
ماهیت قیام: اینجا این سوال ها مطرح است که آیا ممکن است امام حسین با نداشتن تجهیزات جنگی و قدرت نظامی کامل دست به قیام بزند؟! چرا امام حسن همچون امام حسین وارد جنگ نشد و سال ها تن به صلح داد؟! چرا امام حسین همچون امام حسن صلح نکرد تا این همه خون ریخته نشود؟! جواب این سوال این است که امام پنج بار درخواست اتمام جنگ داد
اما کو گوش شنوا؟! امام حسین به حکم اضطرار در راه صلح تا حد توان فعالیت کرد و زمانی که جواب صحیح نشنید وارد جنگ شد. این گفتگو ها باعث شده در بین جامعه شیعه حق امام حسن به خوبی ادا نشود، زیرا ایشان را محکوم به سکوت و مصالحه می کنند، در حالی که هم امام حسن و هم امام حسین از یک سیاست برخوردار بودند و چه خوب است در مجالس امام حسن هم آنچنان که شایسته و بایسته ایشان است عمل کنیم.
امام حسین علاوه بر اینکه وراثت، عقل و درایت را از جد و پدرش به ارث می برد؛ ۵۷ سال سن داشت و در طول این مدت از حوادث مختلف تجربه های کافی را آموخته بود و کار اشتباهی از ایشان سر نزده است.
.
مراحل قیام: مرحله اول: چهارماه و دو روز طول کشیده است (از ۲۸ رجب الی ۸ ذی الحجه)، به این طریق که امام حسین ۲۸ رجب از مدینه خارج گشته و پس از پنج روز راهپیمایی وارد مکه شده و روز ۸ ذی الحجه به سوی کوفه حرکت نموده است. در کوفه سلیمان بن صرد خزاعی در منزل خویش به همراهی تنی چند از بزرگان جلسه ای برگزار نمود که نتیجه آن نامه ای بود که توسط آن امام حسین را دعوت کردند که به مرکزیت عراق بیاید و مثل پدرش امیر المومنین در کوفه زمامدار و رهبر گردد. مرحله دوم: کوفه منتظر امام است. از آنجایی که کوفه تقریبا در دو هزار کیلومتری شمال شرقی مکه قرار دارد تقریبا دوازده روز طول می کشد تا اخبار کوفه به امام برسد و تقریبا دوازده روز طول می کشد تا مسلم بن عقیل از اخبار امام مطلع گردد. مکه خبر ندارد که ابن زیاد بوسیله جاسوس مخصوص خود از مخفیگاه مسلم بن عقیل اطلاع پیدا کرده و در صدد آن است که نماینده امام حسین در کوفه را دستخوش خطر سازد و از آن طرف کوفه خبر ندارد که فرمان تازه ای از طرف پسر معاویه صادر شده تا کار امام را در مکه یک سره کند! کاروان حسین (ع) پس از چهارماه و پنج روز توقف در مکه از آن شهر خارج شده و به طرف شمال شرق راه کوفه در پیش گرفته است و همچنان کوفه از مکه بی خبر، مکه از کوفه بی خبر.

مسلم و هانی شهید شدند و تن شریفشان در بازار روی زمین کشیده شد و این خبر چون تیری در قلب حسین (ع) و یارانش نشست. امام قوی به راه ادامه می دهد ولی سپاه دچار تزلزل شده و چه چیزی بدتر از لرزش شمشیر یک سرباز در دست؟ مرحله سوم: ورق برمی گردد و همه چیز عوض می شود! هرچه امام در مرحله دوم دوست داشت قریب دوهزار کیلومتر را بین مکه و کوفه طی کند، این بار می خواهد بماند و هرگز پا به کوفه نگذارد. امام دو خطبه در برابر دشمن ایراد می کند و این نیت قلبی و عقلی خود را با آن ها در میان می گذارد. حر پیشنهاد می دهد از طرف چپ راه بگردانند که از ناحیه چپ قادسیه عبور کرده و به کوفه نروند، امام قبول می کند و راه به چپ منحرف می شود. مسئله دردناک این است که این راه و در حقیقت بی راهه (!) به کدامین منزل و ماوا ختم می شود؟! امام رهبر سپاهی است که زنان و کودکان بی گناه به همراه دارد و این ندانستن دردناک است برایش. مرحله چهارم: این مرحله از سه مرحله دیگر کوتاه تر بود ولی از نظر عمل جانکاه تر و تکان دهنده تر و جگرسوزتر. همه مدت جنگ بیش از شش ساعت طول نکشید، ولی این شش ساعت چنان درخشان شد که تا ابد در خاطر ماند‌. هیچگاه هدف امام این نبود که خاندانش اسیر شوند تا یزید رسوا شود، بلکه این عمل خلاف میل باطنی امام است و این حدیث که می گویند "خدا خواسته است زنان را اسیر ببیند" مدرک معتبری ندارد و مردود است. چرا امام خانواده اش را با خود برد؟ پاسخ این است که امام می خواست در کوفه زمامدار حکومت شود و چون نمی دانست خانواده اش در مکه امنیت دارند یا خیر، آن ها را هم با خود برد.
.
هدف قیام: قیام برای اصلاح (هدف امام دفاع از اسلام بوده است). حمایت از آزادی قلم و آزادی بیان (اسلام آزادی قلم را تا حدودی که به ایمان و اخلاق و حقوق مردم زیان نرساند، تامین کرده است. امام وقتی که از سمت و سوی دولت مورد تهاجم و تعقیب قرار گرفته است با نوشتن نامه ای و ارسال رونوشت آن به روسای بصره در مورد تحولاتی که پس از پیامبر (ص) در حکومت اسلامی پیش آمده صحبت می کند و ضمنا می نویسد که "من این نامه را بوسیله فرستاده خود ارسال داشته و شما را دعوت می کنم که کتاب خدا و سنت پیامبر را زنده کنید". یکی از روسای بصره نامه را با نامه رسان نزد عبید ا... زیاد حاکم بصره برد، وی نامه رسان را اعدام کرد و این اتفاق مهر تاییدی است بر سدّ قلم در حکومت یزید. اسلام آزادی بیان را تا جایی که به سعادت مردم ضربه نزند تامین کرده و از این بالاتر، گفتن حقایق را با شرایط مخصوصی واجب دانسته و خودداری از آن را گناه دانسته است. هنگامی که معاویه بن ابی سفیان از احنف بن قیس خواست که درباره ولیعهدی یزید نظر خود را بگوید، احنف گفت اگر راست بگویم از شما می ترسم و اگر دروغ بگویم از خدا می ترسم). و علاوه بر این ها حمایت از موقعیت جهانی اسلام، حمایت از استقلال نیروی قانون گذاری، حمایت از استقلال نیروی قضایی.
.
نتایج و آثار:
آثار زیان بار حکومت ضد اسلام یزید عبارت است از خسارت جبران ناپذیر (در حادثه کربلا علاوه بر زیان های مالی، شریف ترین و برگزیده ترین رجال اسلام از دست رفت)، ذلت مردم (دست حکومت بیشتر برای اذیت و آزار مردم باز شد)، ضربه خوردن اسلام، لکه ننگ (تهاجم وحشیانه ای که در حادثه کربلا رخ داد، تا ابد چون لکه ننگی بر دامان حکومت یزید نشست).
آثار ثمر بخش قیام امام حسین عبارت اند از محبوبیت امام (پس از حادثه کربلا، عشق امام چنان بر دل ها نشست که تا اعماق دل ها نفوذ کرد)، درس های عملی (درس عملی بدون تردید از درس زبانی و قلمی خیلی موثرتر است. امام تمام آنچه را که می توان گفت و نوشت نشان داد)، درس عزت نفس (پس از آن که امام حسین در محاصره نیروهای ابن زیاد قرار گرفت دو مسئله مطرح بود، یکی اینکه امام خلافت یزید را بپذیرد و دیگری اینکه ذلیلانه و خاضعانه تسلیم ابن زباد گردد. امام در خطبه ای در روز عاشورا می گوید "این ناکس پسر ناکس (ابن زیاد) مرا به پذیرفتن یکی از دو چیز ناچار کرده است، یا شمشیر کشیدن و جنگیدن و یا قبول کردن ذلت).

"تا کِی و تا چند می‌توانی چون سگی کتک خورده درون لانه‌ات کِز کنی؟ در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست، راهی هم آخر برای تو هست. دَرِ زندگانی را که گل نگرفته‌اند"


[محمود دولت آبادی]

 میرداماد
ایستگاه میرداماد سوار مترو شدم. هندزفری زدم تا بعد از مدت‌ها چندتا لیسنینگ زبان گوش کنم. وسط‌های دومیش بود که "آمیرزا" نوتیفیکیشن داد و گفت "چندوقته که دلتنگتیم. بیا تو بازی. قدم رو چشم ما بذار"
.
حقانی
رسیدیم حقانی. در باز شد. ده دوازده نفر رفتن بیرون. بیست سی نفر اومدن داخل. هندزفری رو درآوردم و گذاشتم تو جیبم و "آمیرزا" رو باز کردم. تا صفحه بازی رو دیدم یادم اومد آخرین باری که بازی کرده بودم تونسته بودم کلمه‌های سنت و سیب و بیست و بستنی رو درست کنم و تو یه کلمه چهارحرفی مونده بودم. کلمه‌ای که با پنج تا حرف ت ی ب س ن درست می‌شه.
.
همت
همت. هیشکی سوار نشد. یه پسر و دختر پیاده شدن و دوتا صندلی خالی شد. دوتا پیرمرد اومدن نشستن و من همچنان گوشی به دست مات و مبهوت مونده بودم که با اون پنج حرف چه کلمات چهار حرفی‌ای می‌شه ساخت. سنگینی دوتا چشم از سمت راستم که یه پسر ۱۵ یا ۱۶ ساله بود و دوتا چشم از سمت چپم که یه مرد میانسال بود رو به خوبی حس می‌کردم. حتما کلمه رو حدس زده بودن ولی چرا نمی‌گفتن؟!
.
مصلی
همین که در باز شد، از شیشه دیدم یه دختره که دستکش‌های سفید داشت و کوله‌پشتی قهوه‌ای داشت دوید سمت خروجی مترو تا اولین نفری باشه که از پله‌برقی می‌ره بالا! من هرکسی رو تو دنیا درک کنم، آدم‌هایی که تا در مترو باز می‌شه سریع می‌دون سمت خروجی رو درک نمی‌کنم. حالا همه‌اش یکی دو دقیقه اختلافه ها!
.
بهشتی
یه مرد مسنّ غیرتهرانی اومد داخل و از من که از همه بهش نزدیکتر بودم پرسید "چطوری می‌شه رفت میدون آزادی؟!" از "آمیرزا" اومدم بیرون و برنامه "Tehran Metro" رو باز کردم و تو مقصد تایپ کردم "میدون آزادی" و بهش گفتم باید دروازه دولت به سمت ارم سبز تغییر مسیر بدی و بعد هم گفتم خودم میدون انقلاب پیاده می‌شم، شما باید پنج ایستگاه بعد من پیاده بشی.
.
مفتح
دوتا سرباز که روی اتیکت لباس‌هاشون نوشته بود علی میرزایی و حسن جوانمرد اومدن داخل. "آمیرزا" رو آوردم و به حاج آقایی که ازم آدرس میدون آزادی رو پرسیده بود گفتم به نظر شما با پنج تا حرف ت ی ب س ن چه کلمه چهار حرفی‌ای می‌شه ساخت؟! لبخند زد و گفت من سواد ندارم. علی میرزایی گفت 'بستن' نمی‌شه؟ زدم نبود.
.
هفت تیر
حالا سه نفر شده بودیم. من و علی میرزایی و حسن جوانمرد. هر کلمه‌ای می‌زدیم درست درنمیومد. حاج آقا -که من اسمش رو می‌زارم حاج رحمان- گفت نرسیدیم دروازه دولت جوون؟ گفتم نه و بعد رفتم سمت تابلوی کوچیکی که بالای در خروجی مترو هست و گفتم ببین الان این‌جا هفت تیر هستش و ایستگاه بعد می‌شه طالقانی و ایستگاه بعدش می‌شه دروازه دولت.
.
طالقانی
هنوز کلمه رو پیدا نکرده بودیم. یه پیرمرد خارجی اومد داخل و همه نگاه‌ها رفت سمت موهاش که از پشت با یه کِش زرد بسته بود. علی میرزایی گفت روی برجک پست دادن از این بازی آسون‌تره ناموسا! حسن جوانمرد گفت یادته یه بار دوران راهنمایی سر کلاس ادبیات گَوَزن رو خوندی گوزَن؟! بعد هر دو خندیدن.
.
دروازه دولت
"ایستگاه دروازه دولت. از مسافرین محترم خواهشمند است مانع بسته شدن درب‌ها نشوند"، صدای ضبط شده اون خانومه که همیشه ایستگاه‌ها رو اعلام می‌کنه این رو گفت و یکی زدم رو شونه حاج رحمان و گفتم "بیاین حاج‌آقا باید بریم پایین". از علی میرزایی و حسن جوانمرد هم خدافظی کردم. از پله‌برقی ها می‌رفتیم پایین، که دکمه "جابجا" رو زدم و یه دفعه ت ن ی س رو به هم وصل کردم و دیدم اون کلمه "تنیس" بود! اوکی شد و رفت مرحله بعد. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و برای بار دوم به حاج رحمان گفتم ایستگاهی که من پیاده می‌شم، پنج تا ایستگاه بعدش شما باید پیاده بشی. گفت "خدا ازت راضی باشه".
.
فردوسی - تئاتر شهر
همه این دو ایستگاه رو داشتم به حرف حاج رحمان فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم جوری زندگی کردم که خدا ازم راضی باشه؟! اصلا نه از لحاظ روزه و نماز و ... . صبح زود از خواب بیدار شدم تا کارهام رو انجام بدم؟! کسی من رو دیده خوشحال شده و به زندگی امیدوار شده یا اینکه حالش از زندگی و آینده به هم خورده؟! مگه دکتر شریعتی نمی‌گه در زندگی آنگونه باش که آنان که خدا را نمی‌شناسند تو را که شناختند خدا را بشناسند؟
.
میدان انقلاب اسلامی
حاج رحمان نشسته بود روی صندلی و من سرپا بالای سرش وایساده بودم. برای بار سوم بهش گفتم "پنج تا ایستگاه بعد پیاده بشین حاج آقا" و حاج رحمان برای بار دوم گفت "خدا ازت راضی باشه". دارم به دنیای کلمات فکر می‌کنم، گاهی وقت‌ها "تنیس" که ظاهرا کلمه ساده‌ای هست تو رو برای مدت‌ها می‌بره تو فکر و گاهی وقت‌ها یه جمله مثل "خدا ازت راضی باشه"
‌.
#مظاهر_سبزی | #آمیرزا | #حاج_رحمان