وبلاگ من

...

می خواستیمش، خیلی زیاد.
شب و روز بهش فکر می کردیم‌ و #دفترچه_یادداشت_گوشی_مون پر بود از #تکست_عاشقانه تا براش بفرستیم. می فرستادیم و می خوند. می خندید و می خندوند.
چندتا عکس ازش سِیو کرده بودیم و با آهنگ "#آهای_خبردار" #همایون هزاربار نگاهشون می ‌کردیم.
بعد یهو رفت، رفت و پیداش نشد.
فکر نکنی از اوناش بود که تا جا توی دل وا می کنن می زارن می‌ رن، از اوناش نبود.
هر اومدنی یه رفتنی داره، هر رفتنی هم یه حکمتی لابد!
حکمتش این بود که یاد بگیریم #آدم مال رفتنه نه موندن و هرکی می گه قلبش برامون می تپه، شاید یه روز بی هوا بره.
بعدِ رفتنش دیگه هوادار و هواخواه هیشکی نشدیم انصافا، چون ترسیدیم بیاد و یه روز که خواستیمش، بگه باس برم! بعد بگیم کجا؟! سر بچرخونیم ببینیم رفته و نیست و پیداش نیست!
#فوتبالی بود. این کلیپ وُ دیدیم یادش افتادیم. داوره چقدر شبیهش بود انصافا. Kaka# البته شبیه ما نبود چون شماره ی پیرهنش ۲۲ بود و ما ته تهش اینه که ۲ بپوشیم! فوتبالمون هم خوب نیست انصافا، همونطور که حال و روز #زندگی مون خوب نیست. اما خب #خنده هامون به خنده های Kaka# خیلی شبیهه، ولی خب نمی خندیم چون شاید یکی اومد #کارت_زرد داد اما یادش رفت باهامون #سلفی بگیره!

خلاف آمد و کوبید و چراغ عقب سمت شاگرد به فنا رفت.
آینه وسط ماشین را بالا پایین کردم و گره خوردم به چشم هایش‌.
می گویند آدم ها یکدیگر را از چشم هایشان می شناسند و من هم این گفته ی دانشمندان را به شدت تایید می کنم.
آن روزها می گفت کسی که فیزیک می خوانَد با دانشجوی روانشناسی جور نیست، و من می گفتم هم فیزیکدانان هم روانشناسان هردو گروه معتقدند که به گذشته نمی شود رفت اما می توان آینده را دید.
به تناقض آمیز ترین حالت ممکن حرف های آن روزم را نقض می کردم؛ من با چشم برهم زدنی در چشم هایش گذشته ام را دیدم و به گذشته رفتم.
پیاده نشدم. پیاده شد و آمد سمت ماشین. چسبیده بودم به صندلی و عرق می ریختم، شدیدتر از باران پشت شیشه. خیسِ خیس بودم، خیس تر از کاپوت ماشین.
بوق ماشین ها از بیرون در گوشم، کشمکش درونی از درون در ذهنم.
- خب با این ماشین دوقرونی چیکار می کنی توی خیابو....
پنجره را پایین کشیدم و چشم در چشم که شدیم حرف هایش را ناتمام رها کرد. از فرعی آمده بود و تقصیرکار بود، مثل آن روزها که از فرعی ترین حالت ممکن آمده بود کانون نجوم دانشگاه و دلم را برده بود. آخر روانشناس را چه به نجوم! به رویش نیاوردم که تقصیرکار است، مثل آن روزها که پس از آمدن و رفتنش به رویش نیاودم که چه وزنه ای روی قلبم ماند.
+ ببخشین خانوم! من تقصیرکار بودم!
نگاهم را به سمت جلو بردم و چیزی نگفتم.
- تویی سینا؟
دانشمندان چرا می گویند آدم ها یکدیگر را از چشم هایشان می شناسند؟ منظورشان رنگ چشم است یا طرح چشم یا چی؟!
- انصراف دادی رفتی کجا؟! هیشکی ازت خبر نداشت پسر!
چرا باید تولد خواهر پیمان بیفتد ۶ آذر تا ماشین پیمان را بردارد و با دوست هایش بروند کافی شاپ جشن تولد بگیرند و بنزین ماشین تمام شود و من ماشین پیمان را بگیرم تا برای سومین روز متوالی در اسنپ کار کنم و مسافری که به سمت حقانی تاکسی گرفته بود کنسل کند و بیفتم در میرداماد؟ چرا؟!
- بعد تو خیلی چیزا تغییر کرد
راست می گفت، بعد از من خیلی چیزها تغییر کرد، حتی رنگ ها! من هنوز هم که هنوز است رنگ ها را با رنگ آبی چشم های او می سنجم. بعد از او قرمز و زرد و صورتی یعنی آبی، چراغ قرمز و سبز یعنی آبی، آبیِ آسمان یعنی آبی.

 

کاش می شد مجبور نبودیم به خاطر پول زندگی کنیم و کار کنیم.

اونوقت می نشستی از صبح تا شب کتاب می خوندی و فیلم نقد می کردی و می نوشتی و ... .

اما افسوس که این ها همه اش آرزوعه.

 

از وقتی شنیدم و دیدم و خوندم که مهندس های زیادی هستن که هم مهندسن هم نویسنده، منم دیگه جوش گذشته رو نمی زنم که چرا رشته ی انسانی نخوندم. هم مهندس می شم هم نویسنده، و برای هر دو از جون مایه می زارم، قول می دم به خودم. دوست ندارم شرمنده ی خودم و زندگیم بشم.

 

اصلا از کجا معلوم اگه ادبیات می خوندم، انقدری که علاقه مند ادبیات و نوشتن و خوندن و فیلم دیدن و سینما و تئاتر و نمایش نامه و ... که هستم می بودم؟!

چی ؟! دارم خودمو گول می زنم.

مهم نیست! گول شیرینی عه.

 

من دیگه وقت واسه فکر کردن به گذشته ندارم. باید فقط به آینده فکر کنم.

امروز پنج شنبه ست - 16 آبان 98

 

زبان چیزیه که باید تا تهش بری. باید هر روز واسه اش وقت بزاری. منم به زبان علاقه دارم و زبانم هم خوبه، اما نه در حد تافل و آیلتس!

یه فیلد توی وبلاگم واسه زبان باز می کنم و از این به بعد بیشتر بهش فکر می کنم و واسه اش وقت می زارم

امروز پنج شنبه ست - 16 آبان 98


همین الان تلفنی با یکی از دوستام صحبت کردم. خیلی خفنه، انقدر خفن که می تونه یه شرکت رو بچرخونه.

می گفت می خواد بره توی یه بنگاه کار کنه ! با مدرک ارشد مهندسی بری بنگاه کار کنی ؟!

از ترس این که منم یه روز تن به این کار بدم، خیلی به هم ریختم.

گفتم یه فیلد با عنوان "مظاهر سبزی |استرالیا" باز کنم توی وبلاگم و دیگه مصمم تر به رفتن فکر کنم. وقتی همه ی درها بسته ست باید بری، حتی شده از پنجره !

 

باید یه پول واسه آزمون تافل یا آیلتس جور کنم و زبانم رو خوب کنم و آزمون بدم. باید برای گرفتن پاسپورت و پول واسه بلیط پرواز و کسب مهارت های مهندسی مثل نرم افزار و کامپیوتر و حتی کسب یه مهارت غیرمهندسی برنامه بریزم. واااای که سربازی هم هست و لعنت به سربازی، باید برم دنبال پروژه کسری خدمت. فقط یه سال وقت دارم و این همه کار ! پایان نامه ام هم مونده و عاشق ادبیاتم که هستم. یه معجونی شده پیچیده تر از معجون های شیرموزیِ رضا!

 

باید برم. باید قوی بشم. دیگه دوست ندارم سربار خانواده ام باشم. باید هم به خودم کمک کنم هم به اون ها، گرچه اون ها احتیاجی به کمک من ندارن، اما نمی شه کلا ول کرد و رفت ! می شه مگه ؟!

باید برم. باید هر روز به رفتن فکر کنم و به عشقش بخوابم و از خواب بیدار بشم.

 

غربت رو دوست ندارم، اما قدرت رو دوست دارم.

آلبوم جدید سلطان کم کم می خواد بیاد.

اسمش از "قمارباز" تبدیل شد به "بی نام"؛ اما رسمش همون قماربازه و مهم هم رسمه نه اسم :)

 

مظاهر.نوشت: من چاوشیستی ام

عزیزم!

بیا این لیست رو بگیر و هرچی ناراحتت می کنه بنویس.

حوصله ی عذاب وجدان بعد از ناراحت کردنت رو ندارم.

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.

 

بعد از #صد_سال_تنهایی و #طریق_بسمل_شدن، #استونر سومین کتابی بود که تا نصفه‌ها خوندم و رهاش کردم. صد سال تنهایی و طریق بسمل شدن رو چون نمی‌فهمیدم گذاشتم کنار، استونر رو چون می‌فهمیدم!
.
استونر که توسط #جان_ویلیامز نوشته شده، داستان یه پسر جوونه که برای سر و سامون دادن به زمین های کشاورزی شون می ره دانشگاه تا کشاورزی بخونه، اما عاشق #ادبیات می شه و سال دوم تغییر رشته به ادبیات می ده، همون کاری که من همیشه توو زندگیم حسرت انجام ندادنش رو می خورم. این کتاب توو سال ۱۹۶۵ در دو هزار نسخه چاپ شد، اما حدود پنجاه سال بعد (یعنی سال ۲۰۱۳) پرفروش ترین #کتاب اروپا شد، در حالی که نویسنده اش فوت کرده بود و شاهد این موفقیت نبود! #رمان های #راسته_ی_قصاب_ها و #آگوستوس هم از آثار دیگه جان ویلیامزه.
.
جملات قشنگ کتاب:
. مادرش زندگی را با صبر یکی می دید، گویی زندگی یک لحظه ی بسیار طولانی است که او باید تحملش کند.
. اسلونه با شادابی گفت "آقای استونر، این عشقه. شما عاشق شدید، به همین سادگی"
. آینده را وسیله ای برای تغییر می دید نه هدف تغییر .
. چشم هایش بسیار درشت بودند و رنگ آن ها کمرنگ ترین آبی ای بود که می توان تصور کرد‌. وقتی به آن ها نگاه می کرد، از اعماق خود بیرون می آمد و در معمایی غرق می شد که برایش قابل درک نبود.
. به طرف او برگشت و لب هایش طوری کشیده شد که استونر فهمید این باید لبخند باشد.
. استونر به آرامی گفت "پس باید دوباره بگم و تو مجبوری بهش عادت کنی. من عاشقتم و هیچ تصوری از زندگی بدون تو ندارم"

کاش بودی #کاسترو!
.
برای من #ادبیات یعنی #اعتیاد! روزی برای چند دقیقه باید وارد #زندگی ام شود و اگر نباشد انگار خالی ام و #انگیزه ای برای ادامه ی حیات ندارم. من تمام #تنهایی ام و #احساس‌ام را با آن تقسیم می کنم.
.
روزهایی که سوژه ای برای #نوشتن ندارم، بدتر از #مرگ است! به هر دری می زنم تا بلکه دنیای ادبیات اجازه ی ورود بدهد و امروز صبح وقتی که مانند یک #معتاد #خمار (!) دست به دامان #خاطرات گذشته و یا عکسی و منظره ای و شعری و ... بودم تا برایش بنویسم، عکس کاسترو را در گوشی ام دیدم و وااای گه چقدر دلم خواست لحظه ای کنارش بنشینم و هم کلامش شوم. .
اگر می توانستم کاسترو را ببینم و یه فنجان #قهوه با هم بنوشیم، مطمئنا برایش از این می گفتم که در دنیای کنونی قحطی #مطلقیات آمده و او مطمئنا می پرسید منظورت چیست و به این طریق #مصاحبه ام شروع می شد.
.
#مظاهر: ببینید جناب کاستروی عزیز! ما در جهان کنونی دیگر کسی مثل شما و #چه‌_گوارا را نداریم که پای حرفش بنشینیم و از #کاریزماتیک بودنش لذت ببریم
کاسترو دستی به ریشش می کشد و یه پک از #سیگار_برگ می گیرد و با دست چپ یقه #لباس_نظامی زیتونی رنگش را مرتب می کند و در حالی که سر را به سمت پنجره می چرخاند تا دود سیگار را خارج کند می گوید: آدم برای رفتن است دیگر!
و من مات و مبهوت از پاسخ کوبنده اش و تمام حرکاتش و وجانتش، خیره به چشم هایش مانده ام که آدم را غرق ابهت خویش می کند و می گویم: #گناه ما آدم ها چیست جناب کاسترو که در برهه ای از #زمان هستیم که باید عادی باشیم و مثل #سگ زندگی کنیم تا پولی دربیاوریم تا زنده بمانیم؟!
کاسترو درحالیکه پاشنه ی پوتیتش را برای بار سوم روی زمین می کوبد، می گوید: کسی که #جهان_بینی اش مشکل دارد، شاید راه را پیدا کند اما راهروی خوبی نخواهد شد.
.
فرض کنیم گفتگوی من و کاسترو واقعی باشد، که اگر واقعی باشد یعنی "آدم برای رفتن است دیگر" و 'کسی که جهان بینی اش مشکل دارد، شاید راه را پیدا کند اما راهروی خوبی نخواهد شد' نتیجه ی این مکالمه است و اگر تعمیمش بدهم به ادبیات و یا فراتر از آن (یعنی زندگی)، باید بگویم:
۱. همه ی ما می رویم، پس نامرد نباشیم
۲. راه را پیدا کردن و راهرو بودن دو مقوله ی جدا از هم است
.
مظاهر.نوشت: این متن علاوه بر اینکه واقعی نبود، سر و ته هم نداشت، اما برای امروز من حکم ماده ی مخدری ارزان و ناخالص را داشت. از آن هایی که خَرکِیف نمی شوی اما زنده می مانی و از خماری درمی‌آیی.

در تاریخ 4 آبان 98 - نام داستان کوتاه : شیدایی یک بمب

1. داستانم برنده گواهی رسمی جشنواره شد

2. داستانم به عنوان داستان شایسته تقدیر در کتاب مجموعه داستان "مشق عشق" چاپ شد

 

برشی از داستان:

به نظرم گاهی وقت‌ها رفاقت یعنی رفیقت رو بکشی، قبل از اون که غم نامردی روزگار اون رو بکشه!
- بازپرس: پس شما قاتل زنجیره‌ای هستی؟ زنجیره‌ای تر از همسایه‌تون.
- من؟! نه! حقیقت اینه که من قاتل نیستم ولی کشتن آدم‌ها رو دوست دارم! تا حالا 33 نفر رو کشتم. با طناب، چاقو، اسلحه، بمب. من به آدم‌های غمگین کمک می‌کنم، اگه بتونم غمشون رو از بین می‌برم، اگه نتونم خودشون رو از بین می‌برم! چه فرقی هست بین کشتن غم و کشتن آدم‌ها؟ در هر دو صورت تو به اون فرد کمک می‌کنی! زندگی انشاست، یه عده بلد نیستن غمگین ننویسن، من براشون می‌نویسم. من معلمم، موضوع انشای زندگی آدم‌ها رو عوض می‌کنم. شما بهش می‌گین قتل زنجیری، من بهش می‌گم لطف زنجیری!