وبلاگ من

...

 نام کتاب: #استخوان_خوک_و_دست_های_جذامی | نویسنده: #مصطفی_مستور | انتشارات: #نشر_چشمه | تعداد صفحات: ۸۲
.
مصطفی مستور، کسی که جزو معدود نویسنده هایی هست که طرفدارهاش واسه اش توی اینستا پیج ساختن و توی تلگرام کانال زدن؛ کسی که بعد از اتمام رشته ی مهندسی عمران، به خاطر علاقه اش به ادبیات رفت ادبیات خوند؛ کسی که همین تازگیا یه بیانیه داد و از اینکه موقع انتخابات طرفداری #حسن_روحانی رو کرده بود و بهش رای داده بود عذرخواهی کرد؛ کسی که با "استخوان خوک و دست های جذامی" که دومین رمانش بود برنده جایزه ادبی اصفهان به عنوان بهترین رمان در سال ۸۳ شد.
.
برشی از کتاب:
حالا ملول نشسته بود روی سینه ی عباس و داشت صورتش را مثله می کرد. بندر با پشت انگشتانش بخار روی شیشه را پاک کرد. هیکلش را جلو کشید و سعی کرد از شیشه ی جلو توی تاریکی را، آن جا را که ملول و عباس در هم آویخته بودند، ببیند. چیزی پیدا نبود و او باز به پشتی صندلی تکیه داد. 'و در صفت دنیا فرمود: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر است از استخوانِ خوکی در دستِ جذامی (امام علی بن ابی طالب)'
.
یادداشت من:
یه ساختمان ۱۷ طبقه به نام برج خاوران که آدم های مختلفی داخلش هستن، شده موضوع این کتاب. دانیال با تیپ فکریِ فلسفی، پریسا ئی که توی یه مهمونی مورد تجاوز قرار گرفته، زندگی مشوّش محسن و سیمین، الیاس که پدر و مادرش دنبال مغز استخوان هستن برای پیوند و ... .
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

دوری دوستی نمیاره، دوری دوری میاره، همونطور که پول پول میاره، و خوشبختی خوشبختی، و بدبختی بدبختی؟! آره مامان، بدبختی بدبختی میاره، حتی به نظرم جنگ جنگ میاره، مگه سوریه و عراق رو نمی بینی؟ تلخش نکنم. پس دیگه از این به بعد وقتی تلفنی با هم حرف می زنیم و می گی کِی میای و می گم معلوم نیست، نگو دوری و دوستی؟! چون اگه بگی، می گم دوری و دوری! همین! خواستم این رو اول بگم تا اتمام حجّت کنم و بعد یه نقطه بزنم برم پاراگراف بعدی.
.
این اون کارت ویزیتمه که گفتم شرکت واسه ام چاپ کرده، همون که ۱۲ روز پیش گفتی ازش عکس بگیرم واسه ات بفرستم. یادم نرفت، چون من هیچی یادم نمی ره، من حتی اون روزی رو یادمه که ۱۵ تا شکلات تلخ گذاشته بودی توی کیفم و توی مدرسه دیدم آب شده بودن، ولی با ۲۰۰ گرم بادوم زمینی خوردم و سه روز توی خونه حالم بد بود، اول راهنمایی بودم، تو یادت نیست اما من یادمه. بریم پاراگراف بعدی، البته نقطه بزنم که قاتی پاتی نشه جملات.
.
خواستم یه دونه از این کارت ویزیت‌هام رو واسه ات بفرستم، با یه هدیه. اما چون دوری دوری میاره و تنهایی تنهایی، گفتم بزارم هروقت اومدم خونه با خودم بیارم، نمی خواستم دورتر و تنهاتر بشم، و غریبه تر. یه دورانی فقط مکالمه ی چهره به چهره بود، بعد نامه اومد، بعد تماس و پیامک اومد، بعد هم که این شبکه های مجازی مسخره اومد و درگیر تکست و ویس و استیکر و ایموجی شدیم. نقطه بزنم برم پاراگراف بعدی؟ پس می زنم!
.
خب دیگه چی بگم؟ آها، یادته سر کوچه مون یه پسره بود عکس می دادی می نداخت روی جاسوئیچیِ جیبی؟ همین دیروز طرفای انقلاب یکی رو دیدم داشت از اون جاسوئیچی ها می فروخت، گفتم می شه روی این ها اسم و فامیل کامل نوشت؟ گفت واسه چی؟ گفتم دوست دارم یه دونه فقط مختص خودم باشه نه اینکه فقط نوشته باشه M ! گفت پس اسمت با M شروع می شه، ببین فقط M نداریم که، milad داریم، mahmoud داریم، mazyar هم داریما! گفتم mazaher چی؟ گفت اسمه؟! باید نقطه بزنم برم پاراگراف بعدی مامان، چون یه چیزی بهش گفتم که نمی تونم تایپ کنم!
‌.
مادر من، مامان من، my mother، یا اصلا اگه بخوام خیلی خفنش کنم باید بگم my dear mother، توی دوره زمونه ای که هنوز خیلیا نمی دونن مظاهر اسمه یا شیء (!)، بعضیا فکر می کنن اسم دختره و علی اصغر بعد از دوسال هنوز بهم می گه آقای مظاهری (!) ؛ گفتن از طرح کارت ویزیت خنده دار که چه عرض کنم، احمقانه ست. آخه می خواستم بگم‌ می شد به جای این طرح یه طرح خیلی خفن بزنن روی کارت، اما دیدم اون کسی که باید فتوشاپ یاد بگیره یاد می گیره، اصلا اگه هم یاد نگرفت می دیم جای دیگه کارت چاپ کنن واسه مون یا اصلا خودم مُخَم تاب نداره که (!)، می شینم پای لپ تاپ و با بِراش یا مَجیک و یا اصلا چندتا از ابزارهای دیگه ی فتوشاپ ور می رم یه طرح می زنم. اما باید یاد بدم که مظاهر اسمه، نه فامیلی یا اسم دختر. و اینکه دوری دوری میاره و تنهایی تنهایی. نقطه بزنم؟ نه بسه! درس اول: دوری دوری میاره و تنهایی تنهایی. درس دوم: مظاهر اسمه !
.
۲۶ آذر، ساعت ۶ و ۳۷ دقیقه، دارم می رم خونه :)
#مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر

علیرضا، سیل و طوفان و زلزله و حتی بحران حمله‌ی کروکودیل رو می‌شه تحلیل کرد، اما دلتنگی رو نه. دلم تنگ شده واسه‌ات. یادته رفتیم اخراجی‌ها رو دیدیم؟ یادته از طرف انجمن اسلامی رفتیم اردو و بهمون سوسیس سیب‌زمینیِ سرد دادن واسه شام؟ یادته شب قبل امتحان آمار بهت اسمس دادم "حفظی‌ها با تو، تحلیلی‌ها با من!"؟ یادته معلم زبان‌فارسی مون با تخته پاک‌کن رفت توی صورت احسان تا به حساب تنبیهش کنه؟ یادته می‌گفتی یه روز متین دوحنجره و هیچکس کنسرت می‌زارن و می‌ریم کنسرتشون؟ یادته توی اتوبوس یه پیرمرد و پیرزن رو نشوندی کنار همدیگه و از چهارراه مقدم تا چهارراه چمدون‌سازی سر به سرشون گذاشتی و لیست خرید لوازم خونه واسه شروع زندگی رو واسه‌شون گفتی؟ یادته کلاس کنکور ثبت‌نام کرده بودم و بهت نگفته بودم و ناراحت شدی؟
.
من یادمه، همه‌شون رو یادمه و الان که دارم به گذشته فکر می‌کنم بیشتر یادم میاد. حتی یادمه ایمان هاشمی به هجی‌زاده پاس نداد و تیم فوتبال کلاسمون حذف شد و بعدش تو سطل آشغال رو برداشتی و کردی توی کله‌ی ایمان! معلم زبان‌مون رو یادته؟ می‌گفت یه‌بار به یکی بیست دادم چون سریال فرار از زندان رو توی یه هارد ۱- ترا واسه‌ام آورد! انصافا یادته همیشه بهت می‌گفتم چیکار می‌کنی جلو موهات انقدر پُرپُشتِه و یه فرمول با چای سیاه و سیر و سبوس برنج گفته بودی بهم؟
.
ما هم‌میزی بودیم، اما تو سال سوم رفتی تجربی و اگه یادت باشه می‌گفتی "زندگی پُر از تجربه ست" و شاید واسه همین بود که از تجربی هم زدی بیرون و رفتی توی کار آزاد. الان یه پسر داری و یه دختر و مطمئنم مثل همون موقع‌ها فاز مثبتی و شاد، احسان رفته ایتالیا، ایمان هنوز عشق فوتباله و پیرهن پاوِل نِدوِد می‌پوشه و وقتی از وسط زمین گل می‌زنه به سبک مسخره‌ی خودش شادی می‌کنه، هجی‌زاده هم هنوز توی فکر اینه که ژل بزنه یا واکس‌مو! اما خب به این‌ها فکر کردم دلتنگی‌هام تموم نشد، بیشتر شد، خیلی بیشتر. مثل طوفان فکری شده حال دلم، حس می‌کنم یه جوری جاموندم اون روزها، توی همون روزهایی که استرس بارفیکس رفتن واسه امتحان ورزش رو داشتم، یا مثلا انقدر شیمی می‌خوندم که شده بودم شبیه اوربیتال‌های مس یا آلومینیوم یا اصلا آنتیموان! و یا حفظ کردن های تاریخ‌ادبیات که سگ‌ولگرد و سه‌قطره‌خون مال صادق‌هدایت بود و چشم‌هاش از بزرگ‌علوی و مدیرمدرسه از جلال‌آل‌احمد.
.
من ‌که چریک نیستم توی خونه‌‌تیمی زندگی کنم و عکست رو بچسبونم روی دیوار لابه‌لای روزنامه‌ها، و زیرش بنویسم "یه روز باید ببینمت علیرضا، حتما. جزو برنامه‌هام هستی پسر". قطب‌نما هم نیستم که عقربه‌های دلتنگی رو از صفرِ مطلق و یا حدّی بچرخونم به سمت تو و گِرا بدم بهت. ریاضیم هم تعریفی نیست که مثل دنباله‌ی واگرا یا همگرا یه چیزی مثل بسط تیلور تعریف کنم و به صفر یا بی‌نهایت میل بدم. ساواکی هم نیستم که توی یه پاکتِ مُهر و موم شده یه نامه واسه‌ات بنویسم و بگم "آقای علیرضا نیک‌سِیر، ساعت ۱۰ و ۲۵ دقیقه‌ی روز دوشنبه در محل زیر باشید" و این یعنی هم آدرست رو دارم هم منتظرتم و کاغذ انتخابیم هم خاکستری رنگ باشه و تیکه‌ی بالاییِ سمت راستش یه ذره بُرِش داشته باشه به این مفهوم که "اگه نیای سَرِت رو بیخ تا بیخ می‌بُریم!" . فقط می‌تونم با قدرت کلمات این متن رو برسونم بهت تا بخونی، همین! اگه مسخره ست یا خلاقانه ست، دیگه همینیه که هست!
.
علیرضا، "آدم از یه‌جایی به بعد دیگه پیر نمی‌شه، بزرگ می‌شه"، چون آرزوهاش بزرگ می‌شه و زندگی سخت می‌شه. کاش کاتالیست بودی (!)، می‌دادمت آزمایشگاه دکتر بدیعی یه تست BET ازت بگیرن ببینیم سطح خُلَل و فُرَجِ زندگیت چند روی چنده. اون موقع بهتر می‌تونستیم بحث کنیم که گذر سال‌ها آدم رو پیر می‌کنه یا بزرگ. علیرضا، می‌گن ناو جنگی غرق نمی‌شه فقط متوقف می‌شه، همونطور که می‌گن کشتی نفت‌کش به‌راحتی غرق می‌شه؛ اما بین خودمون بمونه، آدم هم غرق می‌شه، چه توی پول چه توی شهوت چه توی ندونَم‌کاری و چه توی دلتنگی، و راحت غرق شدن و سخت غرق شدن مهم نیست مهم اینه که غرق می‌شه، مثل سانچی که غرق شد، مثل تایتانیک که غرق شد، مثل من که دارم غرق می‌شم.

#مرتضی_برزگر آی‌تی خونده و #نویسنده ست. برزگر #رمان #اعترافات_هولناک_لاک_پشت_مرده و #مجموعه_داستان #قلب_نارنجی_فرشته رو تالیف کرده.
.
قلب نارنجی فرشته، شامل ۱۰ #داستان_کوتاه است :
۱. #این_یک_داستان_نیست
۲. #کشو_بیست_و_هفتم
۳. #بیست_تومان_آزادی
۴. #آقای_نویسنده‌ی_عزیز
۵. #اشتباهی
۶. #این_پای_من_نیست !
۷. #روایت_نابهنگام_مردی_که_مرده_بود
۸. #چراغی_برای_شاه
۹. #اتوپسی
۱۰. #رانده‌شده
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

یه کوله پشتی و چندتا کاغذ. همین! همین ها ازش موند واسه ام. از درب چوبی که وارد می شدی، همیشه می دیدی نشسته پشت یه میز چهارنفره و یه جاسیگاری جلوشه. همیشه تیپ مشکی می زد و همه ی نُه تا میز کناری نمی دونستن که هربار یه کتاب رو می خونه! کتابی که من نوشته بودم. قانون مون این بود که جدا از هم باشیم! از اون حوض بزرگ که وسط حیاط بود اگه رد می شدی، سه تا پله می خورد می رفت پایین، جایی که من هیچوقت نرفتم و اون هم نرفت. اما اگه از ۲۱ پله ی سمت چپ می رفتی بالا، به یه جایی می رسیدی که من بهش می گم "محفل جانان!" . از اونجا هم حیاط دیده می شد، هم حوض و کاشی ها و ماهی های داخلش هم اون و چشم هاش و جلد کتابم. آخه از در کافه که وارد می شدی، میزش رو جوری گذاشته بود که پشتش به در بود، یه میز ثابت واسه خودش داشت.

 

یه بسته بهمن و دوازده تا ته سیگار و یه قوطی نوشابه رو ریخته بودم توی جعبه شیرینی. اون روز تولدش بود. با ذوق و شوق تمام واسه اش کُراسان خریده بودم و قهوه ی تُرک سفارش داده بودم. اما خب چون قانون همیشگیش این بود که من رو نبینه و کتابم رو دستش بگیره و مثل همیشه بشینه پشت میز مخصوصش، من تا وارد کافه شدم رفتم طبقه بالا و نشستم روی صندلی قرمزی که بهش می گن راحتی، اما ناراحت ترین صندلی دنیاست، چون همه غم و غصه های من روی این صندلی ساخت و پرداخت شده. چقدر آرزو داشتم از خر شیطون بیاد پایین و بزاره یه دفعه بشینم کنارش، اما قانونش این بود.

 

۹ آبان بود، دقیقا یادمه. یه کتاب تعبیر خواب واسه اش خریده بودم و وقتی رفتم توی کافه، سریع کتابم رو از دستش قاپیدم و کتاب تعبیر خواب رو انداختم توی بغلش و گفتم "بیا این‌ رو بخون، من دلم می خواد زنم خواب هام رو تعبیر کنه، نه ابن سیرین و زیگموند فروید" . می خندیدم، اما اون با چهره ی بی حس و حالش گذاشت رفت، دمنوش جانان رو هم چپه کرد روی زمین. رفت و به التماس هام گوش نکرد. عصرش پیامک داد "قانون رو گذاشتی زیر پا، پس دیگه نه من نه تو!"

 

مریض شده بودم. بچه های کافه یه تابلوی "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد" چسبوندن روی دیوار ورودی طبقه بالای کافه. من با همه کافه چی های اون کافه رفیق شده بودم، چون سه و نیم سال به خاطر عشقم به یلدا، تن به این قانون مسخره اش داده بودم که "عشق ما اینطوریه که هر هفته دوبار همدیگه رو می بینم، تو آبی و سبز می پوشی من مشکی. تو میای کافه و می ری طبقه بالا من پشت به در پشت میز مخصوصم می شینم. تو می شینی روی یه صندلی قرمز که من رنگش کردم و من کتاب تو رو می خونم. مُجازی هرچقدر خواستی من رو ببینی و همین دیدن یعنی عشق! کتابت رو که خوندم و تموم شد، من می رم و تو ۷ دقیقه و ۷ ثانیه بعدش باید پای راستت رو بزاری روی اولین پله و بیای پایین، اگه به جای ۷ دقیقه و ۷ ثانیه، بشه ۷ دقیقه و ۸ ثانیه یا اینکه اول پای چپت رو بزاری روی پله ی اول، دیگه من رو نمی بینی"

 

اون نقاش بود و من وکیلی که شرح حال زندگیش رو کرده بود یه کتاب به اسم "عشقی به نام حبس تعزیری و محکومی ابد در زندانی برفی" . آخرین باری که اومده بود کافه، صدرا می گه ۱۲ تا عکسِ داخل ۱۲ تا تابلوی چسبیده به دیوار رو آورده بود بیرون و با انگشت هایی که ازشون خون می چکید، توی  صفحه ی اول یکی از کتاب های کافه نوشته بود "عشق بزرگترین جرم بشر است، اگر برایش اعدام نشوی، زهرش را در گلویت خالی می کند!"

 

یه پلاتو توی کافه بود که روی میز یه کتاب بود، کتاب من نبود. اصلا من اون روز فقط رفته بودم تا یه عطر مثل عطرش بخرم، اما چشم بسته سر از کافه درآوردم و وقتی دیدم یه کتاب روی میزه خوشحال شدم، ورق زدم، دیدم همه ی صفحه هاش خالیه و توی تمام برگه آچارهای روی میز نوشته بود "کسی که قانون عشق رو می زاره زیر پا، اگه خودکشی نکنه، مرگ با خفّت می کشش و رسوای عام و خاصّ می کنش. خونش یه روز توی جوب آب روبروی کافه روون می شه!"

 

دویدم ببینم کجاست. حدس می زدم توی کافه باشه، چون اون متن رو با مدادچشم نوشته بود و تازه بود. از پلاتو اومدم بیرون، دیدم صندلی قرمزم که بعد از رفتنش گم شده بود، دقیقا روبروم بود! هم ترسیده بودم، هم خوشحال بودم چون فکر می کردم ممکنه باز چشم های خوشگلش رو ببینم.

 

اما خب همین که رفتم سمت صندلی، سنگینی یه سایه رو از پشت سرم حس کردم و دیدم با همون مانتو و کفش و شال و دست‌بند و ساعت و شلوار همیشگیش که همه شون مشکی بودن، وایساده بالای سرم.
گفتم "تموم شد؟"
گفت "مگه شروع شده بود؟" و گلوله رو خالی کرد توی مُخَم !

می گه "عافیت باشه و والنصر"
می گم "پیروزِ چی بشم؟!"
می گه "نصر یعنی یاری، آره؟!"
می گم "نمی دونم! از کسی که عربی رو توی کنکور ۳۵ زده، سوال عربی نپرس"
می گه "دیشب تو یه چیزی گفتی من نفهمیدم، امشب من یه چیزی گفتم تو نفهمیدی. حسابمون صاف شد!"
می گم "دیشب چی گفتم مگه؟! یادم نیست!"
می گه "گفتی: اگه زمستون نبود، تابستون معنی پیدا نمی کرد. آدمی که سرما نَچِشِه، نمی تونه بارِ گرما رو بِکِشِه"
می گم "این که ساده ست، چیز پیچیده ای نگفتم پسر!"
می گه "بعدش سکوت کردی و هندزفری زدی. می دونستم هندزفریت سه روزه که خراب شده، اما چندبار صدات کردم چیزی نگفتی. اینو نفهمیدم"
می گم "آدم باید حال خوبش رو بده به بقیه، حال بدش رو نگه داره واسه خودش"
می گه "ولی زمستون و تابستون کنار هم معنی پیدا می کنه! نه؟! اینو نمی فهمم"
چیزی نمی گم!
می گه "این سکوتُ نمی فهمم"
می گم "تو میگرن داشتی؟!"
می گه "آره. الان هم شروع کرده به اذیت کردن"
می گم "وقتی آدم تلاش می کنه و جوابی نمی گیره چیکار می کنه؟ مثلا تو همین الان سه تا قرص رفتی بالا. درسته؟ پس چرا باز حالت خوب نیست؟"
می گه "درسته. آدم اون موقع که تلاشش جواب نمی ده باید سکوت کنه"
می گم "فکر کنم اون دنیا وقتی دارن فیلم زندگی مون رو واسه مون پخش می کنن، به جای فیلم پانتومیم ببینیم!"
می گه "حال همه بَدِه مظاهر! جنس تنهایی ها و خستگی ها فرق می کنه"
می گم "حرف نزن. پانتومیم از فیلم قشنگ‌تره پسر! همه چارلی چاپلین رو یادشونه، اما صد سال دیگه همه یادشون می ره نوید محمدزاده که بود و چه کرد!"

سه هفته رفتم باشگاه بدنسازی.
.
اون روزایی که نمی دونستم درخت گیلاس و آلبالو باید کنار هم کاشته بشن تا میوه بدن
اون روزایی که هنوز محسن چاوشی روی سرش "خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر" رو تتو نکرده بود
اون روزایی که هنوز این جمله ی جان‌اف‌کندی رو نشنیده بودم "پیروزی هزار پدر داره و شکست یکی" (کندی این حرف رو واسه قبول شکست در حمله به کوبا گفت)
اون روزایی که حرف حامد یگانه رو قبول نداشتم "بدنسازی ۸۰ درصدش تغذیه ست"
اون روزایی که عکس چه‌گوارا رو دوخته بودم به جیب داخلیِ کاپشنم و زیرش نوشته بودم "چه‌گوارا رو کشاورزهای بولیوی لو دادن، کشاورزهایی که چه گوارا واسه شون می جنگید"
اون روزایی که نمی دونستم کیست‌ مویی چیه و با کایفوسیز می شه سربازی رو پیچوند
اون روزایی که روی یه کاغذ A3 نوشته بودم "دریانوردها می گن: ما به امید بهترین ها هستیم، اما برای بدترین ها آماده می شیم!" و چسبونده بودمش روی برگه ی اول دفتر کلاسورم
اون روزایی که نمی دونستم تافل و آیلتس چیه
اون روزایی که نمی دونستم اومانیسم (Humanism) چیه "یعنی انسان شناسی در تمام ابعاد، که از نظر بیولوژی و فیزویولوژی و روانی انسان را مورد ارزیابی قرار می دهند"
.
هادی رو اونجا دیدم، توی باشگاه. و دو سه بار دیگه هم توی خوابگاه دیدمش بعدا. امشب هم دیدمش، چمدون به دست داشت می رفت، گفتم کجا؟ گفت عروسی خواهرمه و چله هم خونه می مونم، گفتم خوشبخت بشه و خوش بگذره‌، گفت ایشالا عروسی خودت، گفتم پسر که عروس نمی شه (!) دوماد می شه، گفت والا از وقتی که شام رزرو می کنی کباب تابه ای ولی بهت کشک بادمجون می دن، همه چی شدنیه!

کوبیسم؟ نمی دونم! شاید اصلا یه تابلوی خالی.
آهنگ با کلام یا بی کلام؟ نمی دونم! شاید یه نوارکاسِت که با خودکار بیکِ آبی باید بیفتی به جونش تا یه آهنگ دهه ی ۵۰ واسه ات پخش کنه.
منبّت و معرّق چی؟! نمی دونم! شاید خورده های یه چوب که نشسته روی یه کتاب؛ یا چسبیده به گلو و باعث سرفه شده؛ یا رفته توی معده و باید عمل کنی؛ یا نشسته روی شیشه ی ماشین و باید برف پاک کن بزنی تا پاک بشه؛ یا رفته توی فیلتر ماسک، اون هم نه از این ماسک های ارزون، از اون بیست و هفت تومنی ها.

.

بگذریم! خیلی دلم می خواد مثل کاغذ با خودم برخورد کنم و فرض کنم شدم تیتر یک یه روزنامه. چه تیتری باشه بهتره؟ شاید جنجالی بشم، مثل تیتر روزنامه #بهار وقتی که واسه قضایای #کوی_دانشگاه تیتر زد تبرئه ! و روتیتر و زیرتیترش هم این بود "پس از برگزاری ۱۶ جلسه، حکم دادگاه کوی دانشگاه در مورد #فرهاد_نظری اعلام شد. فقط دونفر محکوم شدند: #اروجعلی_ببرزاده به اتهام سرقت ریش تراش دانشجویان به ۹۱ روز زندان محکوم شد. #فرهاد_ارجمندی فرمانده گروه ویژه ناحیه انتظامی تهران بزرگ به دو سال حبس تعزیری محکوم شد"

.

و یا تیتری که روزنامه #وطن_امروز واسه #پادشاه_عربستان زد "در پی وخامت حال #پادشاه_سعودی ملت های منطقه، کشورهای صادرکننده ی نفت و شاهزادگان تشنه ی قدرت پایان زندگی #عبد_اله_بن_عبد_العزیز را به انتظار نشسته اند" و بعد بزرگ بنویسم "خبر مرگش" و با علامت تعجبی که میاد جلوش و دسته اش انقدر درازه و نقطه اش انقدر توپُرِه که تا چند روز یادت می مونه!

.

یا یه تیتر دیگه از وطن امروز که در مورد #داعش زده شد "۱۶۰ کشته در حملات تروریستی داعش در پاریس. غرب سرانجام دستپخت خود در سوریه را چشید" و بعد فونتِ وُرد رو ببرم آخرین حدّ ممکن و یه جوری بزنم "بفرمایید شام!" که انگار #اکبر_جوجه چوب حراج زده به مالِش و کل غذاهاش رو با ۸۳.۵ درصد تخفیف می ده!

.

اما خب برام انقدر پیچیده نیست قضیه. من نه فرهاد نظری ام که توی سال ۷۸ فرمانده ی پلیس تهران باشم و بعدش کتاب #برای_تاریخ_درباره_حوادث_۱۸_تیر_۱۳۷۸_در_کوی_دانشگاه رو چاپ کنم که بیش از ۲۰۰ هزار جلد ازش فروش بره و برسه به چاپ ۵۰. و نه پادشاه عربستانم که خلافت رو دست به دست بچرخونم و یه روز اهل #حرمسرا رو دور خودم جمع کنم و از جَدَّم بگم که توی یه سالی اطراف ۱۹۰۰ #عربستان_سعودی امروز رو تسخیر کرد و خانواده اش رو به عنوان امرای ریاض منصوب کرد و انصافا اصلا دوست ندارم در مورد قتل #خاشقچی بگم که #صدا_و_سیما سرویس‌مون کرد انقدر مانُور داد با خبرش و یا اسلحه کشی بچه ها و نوه ها و نتیجه ها و ندیده های سعودی روی همدیگه. و خب مطمئنا #داعشی هم نیستم که هم‌رزم هام واسه ام جشن انتحاری بگیرن و به زور اشک هام رو پاک کنن و بگن " #حوری_بهشتی منتظرته پسر! کمربند رو می بندی به کمرت و یه جایی توی شلوغی ها که سگ صاحابش رو نمی شناسه و جای سوزن انداختن نیست، دکمه رو می زنی و یه راست با سرعت نور می ری #بهشت ، طوری که قضیه ی #نسبیت_انیشتین نقض می شه و #پاسکال و #شهریار و #داستایفسکی بهت غبطه می خورن و می گن کاش ما به جاش بودیم!" و خب چون داعشی نیستم، نمی تونم #ابوبکر_بغدادی هم باشم (!) که مارک ساعتم خبرساز بشه و خبر به هلاکت رسیدنم مثل #انتحاری بترکونه.
.
من #مظاهر ام، همین! پس تیتر می زنم #مظاهر ! ، با فونت #بی_نازنین_چهارده ! گاهی وقت ها پیچیده ترین حرف ها رو می شه در قالب یه کلمه گفت، همونطور که عشق رو می شه با لبخندِ ریز نشون داد نه با باز کردن گوش تا گوشِ دهان، همونطور که می شه یه بار رفت کوه و شروع کوهنوردی رو توی زندگی استارت زد، و همونطور که می شه تیپ ساده زد و عجیب و بزرگ فکر کرد.

#حامد_اسماعیلیون دندونپزشکی خونده و سال هاست مقیم کاناداست. کسی که توی آخرین پست اینستاگرامش نوشت "من نویسنده ام و اینستاگرام وقتم رو می گیره، توی فیس‌بوک دنبالم بگردید!" و برای همیشه از اینستا رفت. کسی که دوبار برنده ی #جایزه_گلشیری شد، یه بار به خاطر رمان #دکتر_داتیس و یه بار به خاطر مجموعه داستان #آویشن_قشنگ_نیست .

.

برشی از کتاب:
داتیس اسم یکی از سرداران داریوش هخامنشی است. گفته اند که در جنگ ماراتن به دست یونانی ها کشته می شود، اما اطمینانی وجود ندارد. فرزندان او هم سرداران سپاه خشایارشا می شوند برای لشکر کشیدن به یونان.
'آهان. عجب داستانی هم دارد.'
'قشنگ است.'
می دانم تا بیرون بروم پشت سرم صفحه خواهند گذاشت و هرّوکرّ خواهند کرد.
'برای من تمام عمر مایه ی عذاب بود.'
'خب، بله. داتیس الماسی فرمودید دیگر؟'

.

یادداشت من:
این #رمان  شرح حال دکتر داتیسِ الماسی رو روایت می کنه که پا می شه می ره ساسنگ مطب بزنه. هم از دندونپزشکی داخلش می گه، هم اعتقادات مردم ساسنگ و بقیه جاهای کشور و کلی چیزهای دیگه که نویسنده به خوبی همه رو با هم ترکیب کرده. در انتها هم می رسه به چالش هایی که این دکتر واسه کاندید شدن توی شورای شهر داره.
.

توی یک و نیم ساعت می شه چیکار کرد؟!

.

می شه یه مقاله در مورد تلفیق سنّت و مدرنیته خوند و بعدش فیلم #یه_حبه_قند رو دید و بازی #نگار_جواهریان رو موشکافانه تحلیل کرد و مثل #فراستی هرچی انگشت اتهام هستش رو برد سمت اینکه سنّت جداست از مدرنیته، همونطور که مذهب از سیاست جداست و دیانت و سیاست و صیانت معناهای متفاوتی داره.

.

می شه وقت گذاشت و یه دونه مقاله ی دیگه خوند تا وارد فصل دوم پایان نامه ات کنی و تهش با خودت بگی "آخیش! یه آجر دیگه به قصر آینده ام اضافه کردم!" و بعدش بشینی سرچ کنی ببینی کدوم ژورنال های‌تک تر شده و کدوم ژورنال به فنا رفته و بعد ایمیل و جیمیلت رو باز کنی تا ببینی چقدر به استادت ایمیل و جیمیل زدی و زیر لب بگی "ای بر پدرت دنیا! آهسته چه ها کردی!" یا مثلا یه چیز دیگه توی مایه های "ول کن جهان را، قهوه ات یخ کرد!"

.

و می شه رفت توی نت و بازی های #لیورپول رو سرچ زد و نشست یکی شون رو دید. چون به قول یاسین "بعضی ها فقط به خاطر یه بازیکن طرفدار یه تیم می شن. مثلا یه کسی #مسی رو دوست داره و به خاطر مسی طرفدار #بارسلونا می شه. ولی من به خاطر تک تک بازیکن های لیورپول طرفدارشم. از #آلیسون گرفته تا #محمد_صلاح ."

.

صلاحِ امشب من این بود که بشینم یه بازی از لیورپول ببینم. گمون کنم سه سالی می شه که ۹۰ دقیقه ی یه مسابقه ی فوتبال رو کامل ندیدم، حتی مسابقات #رئال_مادرید و #پرسپولیس که طرفدارشونم. پس سرچ می زنم و یه بازی از لیورپول رو توی یوتیوب میارم بالا و می شینم پای کار!

.

بازی شروع می شه، لیورپول - سالزبورگ. همون بازی ای که می دونم برنده اش کی هستش و گل هاش رو کی می زنه و داور توی چه دقائقی و به چه کسانی کارت زرد می ده. من #حمید_رضا_صدر نیستم که تخصصی در مورد فوتبال بنویسم. پس می رم توی پیج حمیدرضا صدر و دو سه تا از پست هاش رو می خونم و وقتی می بینم "هرکسی را بهر کاری ساختند" حکم‌فرماست و من علمی توی این قضیه ندارم، از پیج‌ش میام بیرون و دکمه ی پاوس رو می زنم تا ادامه ی فوتبال رو ببینم و به مدل موی مسخره ی بازیکن ها بخندم و همین دید سطحیم‌ از فوتبال رو بنویسم نه تخصصی و یا به قول بعضیا special .

.

و #عادل_فردوسی_پور میاد توی ذهنم و #مزدک_میرزایی و کنار این ها نمی دونم چرا اما #محمدرضا_شجریان و #سید_قاسم_موسوی_قهار میان توی ذهنم. با خودم می گم فردوسی پور رو ازمون گرفتن، مزدک هم که پا شد رفت به خواست خودش. صدای شجریان رو ازمون گرفتن و موسوی قهار هم که از این دنیا رفت کلا ! پس نتیجه می گیریم که آدم ها یا خودشون می رن (مزدک و موسوی قهار) یا به زور ازمون گرفته می شن (عادل و شجریان). خطا می شه و از افکارم میام بیرون و با خودم می گم خوب شد گزارشگر فوتبال نشدم، وگرنه غرق می شدم توی ذهنیات مشوّشم و مخاطب نمی دونست گل اول رو لیورپول زده یا سالزبورگ !

.

دقیقه ی ۲۸ #صلاح توپ رو می زنه بیرون و دقیقه ی ۴۵ #کیتا. نیمه ی اول صفر صفر تموم می شه. دوربین #واینالدوم و #مانه رو نشون می ده و بعدش می چرخه می ره روی سر یه پسربچه که صورتش پر جوش‌عه و داره پاپ‌کرن می خوره و یحتمل حق خواهرش رو هم بهش نداده چون خواهرش داره کت باباش رو می کشه و می گه "لعنت بهت! ببین همه ی پاپ‌کرن ها رو خورد و هیچی به من نداد !"

.

سوت بازی و چهره ی #آلیسون . یاد حرف #آذری_جهرمی میفتم و سورپرایزی که واسه مون گفت منتظرش باشیم! ولی خب انصافا ته دلمون می لرزه، این مملکت اتفاقاتش سرویس مون کرده حالا چه برسه به سورپرایزهاش! به خودم میام و می بینم شده دقیقه ی ۴۹ و این محمد صلاح لعنتی موقعیت تک به تک رو گل نمی کنه و لعنت بهت محمد صلاح، لعنت بهت. دقیقه ۵۰، لیورپول می تونه گل بخوره اما نمی خوره. یاد حرف یکی از بچه های #آزمایشگاه میفتم که می گفت ما می تونیم داده سازی کنیم، اما فعلا وقت آزمایشه، تهش دیدیم نمی شه داده سازی می کنیم و هیشکی هم نمی فهمه. درست مثل نفهم بودن بازیکن شماره ی ۳۰ تیم سالزبورگ که نمی فهمه چقدر محتاج این گل بود تیمش.

.

خب دقیقه ی ۵۶، مانه سانتر می کنه و کیتا هد می زنه و گل؟ آره گل! اما نمی دونم چطور باید بگم که جذاب باشه! باید تلاش کنم خوب گزارش کنم، پس می گم "این گل با همکاری دو سیاهپوست زده می شه!" و اینجاست که توی دلم می خندم و می گم شدم مثل #سرهنگ_علیفر ! دقیقه ی ۵۷ روی یه اشتباه تیم سالزبورگ که بازیکنش می خواد توپ رو با سر بده به دروازه بان، محمد صلاح توپ رو می قاپه و گل دوم رو می زنه و دیگه همه چی تموم می شه! یعنی باید ۳۳ دقیقه با چشم های خواب آلود زل بزنم به لپ تاپ؟ تموم شد دیگه، دیدن نداره. اما خب چون "فوتبال زندگیه و زندگی فوتباله" می شینم و تا تهش می بینم، شاید قشنگ نباشه اما بالاخره بازی لیورپوله، مثل زندگی که شاید قشنگ نباشه، اما زندگیه و باید رفت تا تهش.