- ۱ نظر
- ۱۳ دی ۹۸ ، ۰۱:۲۵
خنده بر هر درد بی درمان دواست؟
.
سایت msn.com توی یه حرکت جالب اومده ۱۱۰ پرتره از زنان دنیا رو گذاشته و تیتر زده:
The Atlas of Beauty: portraits of women from around the world
.
خنده، نقطه ی اتصال همه ی این #عکس ها به همدیگه ست. یعنی لازم نیست زبان بیگانه بلد باشی تا حس شادی و غم رو بفهمی، فقط کافیه یه مداد برداری و خط لبخند این عکس ها رو به هم وصل کنی تا ببینی یه رشته ی ۱۱۰ تایی از شادی رو ترسیم کردی. از اونجایی که توی عکس نمی شه حرف زد، #عکاسی_پرتره پرچمدار علنی کردن حس در عکس شد و توی تعریف عکاسی پرتره این اومده که "پرتره در واقع به نقاشی یا عکس یا تصویری از صورت یک شخص گفته می شود که بوسیله ی این تصویر قصد دارند ماهیت یا شخصیت شخص را نمایش دهند.
.
به نظرم علاوه بر مذاهب مختلف که باعث جدایی آدم ها از همدیگه می شه و مرزبندی بین کشورها رو ایجاد می کنه، پلید بودن سیاستمدارها هم رنگ سیاه دیگه ای بر بوم نقاشی جدایی انسان ها از هم می زنه. کاش یکی بود به این مدعیان اسلام و مسیحیت و یهودیت و بی دینی و ... می گفت "الطرق الی ا... بعدد نفوس الخلائق" (راه هایی که به سوی خدا می رود، به تعداد خلائق است" و ای کاش یه سیاستمدار پیدا می شد یه کشور تشکیل می داد که همه آدم های دنیا داخلش بودن و هرکسی یه دینی داشت، یکی یه گوشه نمازش رو می خوند، یکی می رفت مشروبش رو می خورد و شب از شدت مستی توی همون دیسکو وِلو می شد، یکی از سرگیجه ی بعد از سماع صوفیانه اش غش می کرد، یکی با دیوار راز و نیاز می کرد، یکی گاوپرست بود و ... . به هیچ جای دنیا هم بر نمی خورد. چیزی که آدم ها رو از هم دور می کنه همینه که هرکسی می گه من از اون یکی دیگه برترم، در صورتی که همه مون سوار کشتی نوح شدیم و داره طوفان میاد و کشتی پر از آب شده و همه مون داریم غرق می شیم، فقط حالی مون نیست! می دونی چیه؟ دنیا یه باشگاه بزرگه که همه مون داریم اشتباه می زنیم. کی از من برتره؟ من از کی برترم؟ این ها همه اش کشکه! کشک!
نام کتاب: #حرف_های_حسابی_از_آدم_های_حسابی | گردآوری: #اشرف_رحمانی و #کورش_طارمی | مترجم: #سحر_لقایی | #انتشارات_راشین
این کتاب یه کلکسیونه از گفته های بزرگترین اساتید خودیاری دنیا: #باربارا_دی_آنجلیس ، #فلورانس_اسکاول_شین ، #مارک_تواین ، #دیپاک_چاپرا ، #جرج_برنارد_شاو ، #دیل_کارنگی ، #جک_کنفیلد ، #شاکتی_گوین و #لوئیز_هی . و به نظر من بهترین جمله اش این بود: "لحظه ی گذار از کسی که قبلا بوده ای و کسی که الان داری می شوی، جایی است که واقعا می توانی رقص زندگی را تماشا کنی"
.
نام کتاب: #قدرت_رهبری | نویسنده: #جان_ماکسول | مترجم: #علی_اکبر_قاری_نیت | #نشر_آزمون
ماکسول توی این کتابچه اومده جملاتی از رهبران دنیا آورده که بهترینش به نظرم این بود "این اصل ساده را از پدرم آموخته ام. اگر اکنون هزینه های آرزوهایم را بپردازم، بعدا از منافع آن آرزوها سودمند خواهم شد. با این حال، اگر اکنون بازی را انتخاب کنم، ممکن است بعدا فرصت بهره گیری از منافع را نداشته باشم و مشغول پرداخت هزینه باشم"
.
نام کتاب: #آن_قورباغه_را_بخور | #نویسنده: #برایان_تریسی | مترجم: #علی_اکبر_قاری_نیت | #نشر_آزمون
اخیرا روزنامه ی لس آنجلس تایمز گزارشگری را به بلوار ویل شایر فرستاد تا با رهگذران مصاحبه کند. وقتی مردم رد می شدند، از آن ها یک سوال کرد "فیلم نامه تان چطور پیش می رود؟" سه نفر از چهار رهگذر جواب دادند "تقریبا تمام شده" . متاسفانه "تقریبا تمام شده" احتمالا به مفهوم آن است که "هنوز شروع نشده است" نگذارید این حالت برای شما اتفاق بیفتد. وقتی می نشینید و همه چیز آماده جلویتان قرار دارد، آماده ی کار کردن شوید و قیافه ی آدم های موفق را بگیرید. پشت تان را صاف کنید، کمی از پشتی صندلی فاصله بگیرید و به سمت جلو متمایل شوید. طوری رفتار کنید که انگار شخصیتی کارآمد، موثر و بسیار موفق هستید. سپس از اولین مورد کاری شروع کنید و به خودتان بگویید "خب! برویم سراغ کار کردن" و به کار بچسبید و وقتی که کار را شروع کردید، آن را آنقدر ادامه دهید تا به پایان برسد"
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر
رفت!
فردای همون روزی رفت که واسه اش شال آبی فیروزه ای و سبز پسته ای گرفته بودم، فردای همون روزی که احمد دنبال پوشه ی آبی می گشت تا مدارک سربازیش رو بچپونه توش و بره سربازی تا مرد بشه اما رفت و برگشت و نامرد شده بود و دو سال از زندگی و بیست سال از مروّت عقب افتاده بود، فردای همون روزی که اون مرد ۴۶ ساله بهم گفت "قدر جوونیت رو بدون، بعد از ۲۷ سالگی یه دفعه به خودت میای می بینی شدی ۴۶ ساله!"، فردای همون روزی که آقای اصغری گفت "به علت بارش باران و برف، جاده ها مسدود است و لغزنده، لطفا رنجیرچرخ ببندید" ولی جاده ها نه مسدود بودن نه لغزنده.
مامان بزرگ فردای همون روزی رفت که موهاش رو تازه حنا کرده بود و من داشتم فکر می کردم چقدر خوشگل می شد اگه ترکیب رنگ آبی فیروزه ای و سبز پسته ای و حنایی نقش می بست توی چهره اش.
نام کتاب: #انسان_در_جست_و_جوی_معنا | نویسنده: #ویکتور_فرانکل | مترجم: #محمد_جواد_نعمتی | انتشارات: #آثار_امین | تعداد صفحات: ۱۶۰
.
ویکتور فرانکل ، کسی که دکتری پزشکی و دکتری فلسفه از دانشگاه وین اتریش گرفت ، کسی که توی جنگ جهانی دوم ۳ سال در اردوگاههای مرگ نازی اقامت داشت (آشویتس و داخائو و ...) ، کسی که نشریهی بینالمللی روانکاوی رو راه انداخت و ۲۷ تا کتاب چاپ کرد ، کسی که استاد عصبشناسی و روانپزشکی دانشگاه پزشکی وین و استاد معنادرمانی دانشگاه سندیهگو امریکا بود و توی دانشگاههای هاروارد و داکنس و متدیست جنوبی تدریس کرد ، کسی که با چشیدن طعم تحقیر زندانیها توسط زندانبان های آشویتس و داخائو که اونها رو به کار اجباری مجبور میکردن لوگوتراپی (معنادرمانی) رو بنا نهاد که در حقیقت سومین مکتب رواندرمانی وین هستش (بعد از روانکاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر) ، کسی که رئیس انجمن پزشکی اتریش در حوزهی روانپزشکی و عضو افتخاری آکادمی علوم اتریش بود.
.
یادداشت من: لوگوتراپی (معنادرمانی) میگه "نیروی انگیزهی اصلی انسان، جستجوی معنا در زندگیست" . وقتی که لسآنجلس تایمز میگه "اگه امسال می.خواین فقط یه کتاب بخونین، حتما انسان در جستجوی معنا رو بخونین" یعنی کار تمومه پسر (!) یعنی هرچی درس و زندگی داری بزار زمین و دودستی بچسب به این کتاب. اگزیستانسیالیست میگه "اگه زندگی یعنی رنج بردن، پس معنایی واسه این رنج بردن پیدا کن" و به نظر من اگه میخوای بفهمی رنج یعنی چی، این کتاب رو بخون!
.
برشهایی از کتاب:
برش اول) یکی از کارگران محوطهی کورهها به من اطلاع داد "روی ورودی کورهها، به چند زبان اروپایی واژهی گرمابه را نوشتهاند" . پیش از ورود به هر زندانی یک قالب صابون میدادند. حقیقت آن است که آنها وارد کورهی آدمسوزی میشدند و دوست من تبدیل به دود شد و به ابرها پیوست. مرد گفت "دوست تو در آسمان شناور است!"
برش دوم) دیدیم که دیگر هیچچیز جز این بدنهای لخت و عریان و بیمو نداریم و تنها دارایی ما همین بدنهای برهنهی ماست. دیگر برای ما هیچچیز باقی نمانده بود که ما را با زندگی گذشته پیوند دهد. برای من عینکم ماند و کمربندم، البته کمربندم را نیز بعدها با تکه نانی معاوضه کردم، نانی که ۱۵۰ گرم وزن داشت!
برش سوم) پزشکانی که در میان ما بودند، اول از همه یاد گرفتند که "کتابهای درسی دروغ میگویند" . در جایی گفته شده که انسان اگر بیشتر از چندساعت معیّن بیخوابی بکشد زنده نخواهد ماند، کاملا غلط است و احمقانه!
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر
می گم خنده هات شبیه ایلیاست علی آقا، می خنده، شبیه ایلیا. بابا دنده رو می زنه سه و می گه #تخمه کدو خوبه، می گم تخمه باید سیاه باشه بابا، مثل شب که سیاهه. یه تخمه می ندازم توی دهانم و با پوست قورت می دم و از همون اول دیواره ی گلوم رو با تیزیش مورد عنایت قرار می ده تا وقتی که می رسه به مقصد. بابا می گه چیه این زمستون؟ می گم هنوز نیومده که! می گه زمستون همه اش شبه, چیه این شب؟ آدم باید بازنشسته باشه صبح تا شب بشینه کنار بخاری بخوره بخوابه. می گم یه روز بخوره بخوابه، دو روز بخوره بخوابه، سه روز بخوره بخوابه، بالاخره خسته می شه دیگه. مامان اشاره می کنه به سمت چپ و می گه همین کوه هاست #دولت_آبادی توی کتاب #کلیدر ازشون نوشته؟ می گم آره مامان همین کوه هاست، #سیب نداریم؟ می گه چرا داریم، صبر کن. می گم دولت آبادی اول دی ماه قراره بیاد #دانشگاه، می گه زنده ست مگه؟ می گم آره مامان، مثل شیر. #لیمو_شیرین می ده، می گم سیب می خواستی بدی که! می گه نیست، حالا این رو بگیر. علی آقا می خنده، مثل ایلیا. بابا می گه چیه این جاده، همه اش خاکه. مامان می گه می رفتی دولت آبادی رو می دیدی خب، می گم دیدن شما صفا داره، دولت آبادی رو توی #کتاب هاش می شه دید، کلیدر و #دیدار_با_بلوچ و #روز_و_شب_یوسف رو بخونی می شناسیش و می بینیش.
.
مامان #خیار پوست می گیره، بابا می گه توی ماشین #چله گرفتین ها! ضبط ماشین می خونه ٫بر گیسو ات ای یار کمتر زن شانه٫ دست انداز اول رو می ریم پایین و میایم بالا. می گم عه! رسیدیم؟ بابا می گه پس چی؟! مامان می گه دولت آبادی خیلی خوبه، می گم آره مامان، هوای اینجا هم خیلی خوبه، منظره خیلی خوبه، ببین برف اومده. بابا می گه از این #شهید ها عکس بگیر. می گم بزن کنار پس. می کشه کنار و ترمز می کنه. در رو باز می کنم و پای چپم رو می زارم بیرون، می گم بابا این ها چرا رفتن #جنگ ؟ بابا می گه حرف مفت نزن، مامان می گه کاپشن بردار #مظاهر سرده هوا. می گم کاپشن صندوق عقبه، بابا صندوق رو بزن، می گه خرابه دکمه اش، ماشین رو خاموش می کنه و پیاده می شه میاد صندوق عقب رو باز کنه، می رم نزدیک بابا، چیزی نمی گم، بابا می گه مرگی که پشتش هدف نباشه مرگ نیست، چیزی نمی گم. بابا می گه این ها #عاشق بودن و بهای #عشق شون رو دادن، می گم شما اون موقع عاشق نبودی بابا؟! بابا چیزی نمی گه.
.
عکس می گیرم و میام توی ماشین. مامان می گه بده عکس ها رو ببینم. گوشی رو می دم بهش و می گم دولت آبادی توی کلیدر نوشته:
٫ بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟!
ستار: عاشق زیاد دیده ام
بیگ محمد: چه جور است راه و طریقش عشق؟!
ستار: من که نرفته ام برادر
بیگ محمد: آن ها که رفته آن چی، آن ها چه می گویند؟!
ستار: آن ها که تا آخر رفته اند، برنگشته اند تا بتوانند چیزی بگویند! ٫
خاله از خواب بیدار می شه، می گم رسیدیم خاله. مامان می گه خیلی خوبه، می گم چی؟ می گه هم عکس هات هم دولت آبادی. بابا از آینه وسط نگاه می کنه، چشمک می زنم، می خنده. می گم تخمه سیاهش خوبه بابا.
نام کتاب: #خودسازی_انقلابی | #نویسنده: دکتر #علی_شریعتی | انتشارات: #حسینیه_ارشاد | تعداد صفحات: ۳۲۸
.
دکتر شریعتی، کسی که به کَرّات توی آثارش "شاندل" رو مخاطب حرف هاش قرار داد و شاندل کسی نیست جز خودش (شاندل به زبان فرانسوی یعنی شمع و شمع یعنی ش:شریعتی، م:مزینانی، ع:علی) ؛ کسی که هنوز سرش توی مزینان و کاهک دعواست و مزینانی ها می گن مال ماست و کاهکی ها می گن مال ماست ؛ کسی که بچه هاش ( #سوسن_شریعتی، #سارا_شریعتی، #احسان_شریعتی، #مونا_شریعتی ) مورد بی لطفی قرار گرفتن و هنوز هم قرار می گیرن ؛ کسی که خانومش ( مرحوم #پوران_شریعت_رضوی ) توی کتاب #طرحی_از_یک_زندگی درباره اش نوشت "بارها پیش میومد علی بهم می گفت لطفا برق رو نزن، مطالبی که الان اومده توی ذهنم مشخص نیست بعدا هم بیاد یا نه. و این یعنی ساعت ها مشغول نوشتن می شد و من سرپا می موندم که کلید برق رو بزنم!" ؛ کسی که تا اسم حسینیه ارشاد میاد، صدای سخنرانی های گیراش میاد توی ذهن و گوش ؛ کسی که وقتی رفت فرانسه، برای اقامت نرفت توی محله ی ایرانی های مقیم فرانسه چون گفت اونجا اون ها فارسی حرف می زنن و فرانسوی رو یاد نمی گیرم، پس رفت طبقه ی آخر یه هتل و بعد چندوقت نوشت "تنهاییم بیشتر شده، ولی فرانسوی رو عالی بلدم" ؛ کسی که فقط کتابخونه و میدون و خیابون به نامش زدن و حتی نذاشتن اسم دانشگاه دولتی #سبزوار رو بزنن به نامش (اسم فعلی این دانشگاه #حکیم_سبزواری هست و اسم قبلیش #تربیت_معلم_سبزوار بود) ؛ کسی که شاید با جمله ی جنجالی "من رقص دختران هندی را از نماز پدر و مادرم بیشتر دوست دارم، زیرا آن ها از روی عشق و علاقه می رقصند ولی پدر و مادرم از سر عادت نماز می خوانند" بشناسیدش ؛ کسی که سال ۵۶ فوت کرد و انقلابی که خودش یکی از مروّجینش بود رو ندید، انقلابی که اکثر جوون ها به خاطر شریعتی رفتن انقلاب کردن نه به خاطر #خمینی (!) ؛ کسی که هیچوقت قلمش رو به زر و زور و تزویر نفروخت ؛ کسی که استادش منتظرش می موند تا شطرنج بازی کردنش توی تریا تموم بشه و می گفت "علی شریعتی بیاد بعد کلاس رو استارت بزنیم!" ؛ کسی که #شهید_چمران درباره ی کتاب #کویر ِش گفت "توی ترس و اضطراب های دوران جنگ، کویرِ شریعتی توی سنگر قوّت قلبم بود" ؛ کسی که کلاس هاش مثل کلاس های دکتر #شفیعی_کدکنی پر می شد و روی زمین و دم در می نشستن تا بهشون #تاریخ بگه، اون هم نه مثل اساتید مسخره ی امروزی که مثل ماشین کوکی و عروسک از روی کاغذ خزعبلات تحویل دانشجو می دن، بلکه از حفظ و به شیوه ی brain storming ؛ کسی که هم زندگیش غریبانه بود هم مرگش و اصلا مشخص نشد #ساواک شهیدش کرد یا به مرگ طبیعی فوت کرد ؛ کسی که #اگزیستانسیال بود ولی مذهبی ها هم واسه خرید کتاب هاش صف می بستن، صفی که دیگه بعد از انقلاب برای هیشکی بسته نشد و بسته نمی شه ؛ کسی که انقدر خوبه که انقدر ازش نوشتم که اصلا فرصت نشد بگم کتابش درباره ی چیه!
اسکار خوش قلمی و خوش قلبی واسه شما، سلطان ❤️ ❤️
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر
فرشته رمضانی و حسن بیگی #گم_شده اند و اعلامیه ی اعلام گمشدگی شان را چسبانده اند به دیوار سمت چپ ورودی #میدان_بار_نوغان مشهد، همانجا که بیرونش ترافیک ماشین است و داخلش ترافیک آدم، همانجا که سیرِ همدان به هفت نرخ ۵ تومن، ۶ تومن، ۷تومن، ۸ تومن، ۹ تومن، ۱۰ تومن و ۱۱ تومن به فروش می رسد و انارِ چهارتومنیِ خراب دارد و انار ۷ تومنیِ اعلا.
.
"هرکسی گمشده ای دارد و خدا نیز گمشده ای داشت"، این جمله ی #شریعتی را پیوند می زنم به تقدیر و قضا و سرنوشت و قسمت، و قسمت آخر سریال #ارمغان_تاریکی جلو چشمم نقش می بندد همانجا که #آرش_مجیدی می چرخد و چشم در چشم #امیر_آقایی می گوید "یه روزی صورت زنم رو سوزوندی، اون نمی خواست من ببینمش، منم ندیدم!"
.
محسن پایش می خورد به جعبه ی پیاز و می افتد، مادرش داد می زند "یعنی جعبه به این گُندِگی رو ندیدی محسن؟!" و پدرش پیپ را از دهانش درآورده و درنیاورده می گوید "حالا ببینش، دو کیلو فلفل دلمه دادم دستت، اگه این هندونه ها دستت بود فکر کنم میدون بار رو میاوردی پایین!" . محسن و پدر و مادرش می روند، فروشنده می گوید "حیفِ این جعبه که خورد به پای تو!"
.
- کاهوها رو چند خریدی؟
+ نمی دونم، من فقط باربَرَم! برو از خانومه بپرس، همون چادر مشکیعه که داره سمت راست رو نگاه می کنه. کنارشم داداشمه، همون که کاپشن مشکی پوشیده و کفش سیاه و قرمز داره و پیرهن آبی.
- انارهاش آبیه؟
+ آبی؟! چرا آبی؟! انار قرمزه، قرمز و سفید.
- نه، می گم آبداره؟
+ نمی دونم حاجی، از توی انار که درنیومدم!
.
اینجا سوژه برای نوشتن متن کوتاه نیست، باید #اصغر_فرهادی بیاید و یک #فیلمنامه از آن بنویسد، از همان #فیلم هایی که انقدر بازی #بازیگر هایش خوب است که بعد از دیدنِ بار اول دوست داری بار دوم و سوم هم ببینی و بعد بنشینی توی اینترنت سرچ کنی ببینی لایه های پنهان فیلم چه داشته و نور و فضاسازی چه می خواسته بگوید. باید اصغر فرهادی اینجا باشد نه من.
.
هرکسی گمشده ای دارد، خانواده ی رمضانی و بیگی عزیزشان را گم کرده اند، خدا گمشده ای دارد که برایش زمین و آسمان را ساخت، من هم گمشده ای دارم؛ این همه سوژه برای نوشتن، فقط همین چندخط را به ارث می برم و با خود می اندیشم چه وارث نابه جایی هستم در دنیای کلمات.
.
- بریز کنار درخته، کود می شه
+ آخه پوست پرتقال رو بریزیم اینجا؟
- بریز سخت نگیر
+ من می ریزم توی جیبم!
- بیا این پوست موز رو هم بنداز توی جیبت!
+ رد شیم اونور خیابون؟ می خواستم دست اون پسره رو بگیرم، اما رفت، سریعتر از ما
- بچه های این دوره زمونه هفت هشت سال از ما جلوترن مظاهر، ما سوختیم و دود شدیم پسر
+ اوه اوه آسمون رو ببین چه دودی شده!
- تهران بودی دود و سرما بود، اومدی مشهد با خودت دود و سرمای اونجا رو آوردی!
.
هرکسی گمشده ای دارد، و من هم گم شده ام در میان این همه کلمه. باید روی تکه ای کاغذ بنویسم "مظاهر سبزی گم شده است، وی از صحّت و سلامت عقلی و قلبی برخوردار است، اما هرکسی گمشده ای دارد." و شماره ام را بزنم تا کسی شاید توانست کمکم کند.
دیروز ۱۸ دسامبر، #روز_جهانی_مهاجرت بود و ماکان از آلمان ایمیل داده بود که در مورد #مهاجرت بنویس. برایش از حس و حال کِشگونه ام گفتم، اینکه این اواخر در بعضی از کارهایم مثل کِش برگشته ام به حالت اول و ترس آن را دارم که برای هدف بعدی ام چنان حالت ارتجاعی کِش فعال باشد که پس از بازگشتم به حالت اول، سرگیجه بگیرم. و نوشتم کاش می شد مثل پیتزا کِش آمد نه مثل کِش و باز بیشتر توضیح دادم که پیتزا را اگر بیشتر از آستانه ی تحملش بکشی چندان اهمیتی ندارد، اما اگر کِش را خیلی بکشی پاره می شود! و گفتم من از #قانون_سوم_نیوتون می ترسم، به خصوص اینکه در یک جایی از این قانون گفته شده "ولی در خلاف جهت". و برایش از فقر کلمات در بیان احساسات گفتم که روان شناسان نامش را گذاشته اند #آلکسی_تایمی و از تست های آزمایشگاهی ام گفتم و کمی هم از شب یلدا.
.
انگار لپ تاپ را کرده توی حلقش، سریع ایمیل می زند "بنویس" ! فقط همین یک کلمه را ایمیل کرده است! برایش تایپ می کنم که می خواهم وارد حرم شوم و آنجا آنتن ندارد و اینکه کسی باید از مهاجرت بنویسد که یا با برج ایفل سلفی گرفته یا ونیز را دیده و یا مثلا کسی که دیوار هاروارد را لمس کرده، من که تمام عمرم از شعاع ۵۰۰ کیلومتری ام آنطرف تر نرفته ام و پاسپورت را بو نکشیده ام و مهاجرت را حس نکرده ام از چه بنویسم؟ از دروغ؟ و بعد از ویزاهای مختلف تحصیلی و شغلی برایش نوشتم و گفتم آیا این هفتصد خانِ اپلای ارزش اقدام دارد؟
.
ماکان روزی که رفت #دلار سر به فلک نکشیده بود، و شرایط کشور قرمز آلبالویی نبود، و محیط زیستی ها در حصر نبودند، و هوا تمیزتر بود، و دل ها خوش تر، و هواهای دونفره به آدم جرئت #عاشق_شدن می داد. لعنت می فرستم به تمام معلم های #عربی ام که هیچ علمی از عربی در کلاس هایشان جاری نبود و ما را بی سواد بار آورده اند، #کتاب_زیارت را باز می کنم و شروع می کنم، صفحه ی ۵۵، همانجایی که می گوید "شهادت می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست که بی شریک و بی همتاست" و به حرف های ماکان فکر می کنم، به اینکه چرا باید مهاجرت روزی در تقویم مختصّ به خود داشته باشد اما چیزهای مهم دیگر نه، مثلا روز جهانی وجدانِ کاری (!)، که اگر باشد هم معلم و استاد با شَرَف تر می شود هم دانش آموز و دانشجو درس خوان تر.
.
دعای زیارت تمام نشده و روی صفحه ی ۶۲ قفل کرده ام، آنجا که نوشته "سپس دعا نموده و می خوانی" و بعدش "الهم الیک صمدت من ارضی ..." آمده. به این فکر می کنم همان آرزوی اصلی ام را بگویم یا چیزی دیگر یا اینکه تمام آرزوها را رگبار کنم و پشت سر هم بگویم. دعا را می بندم و توی دلم می گویم ماکان اگر بداند در گفتن آرزوهایم تردید دارم #سوژه_نوشتن که نمی دهد هیچ، درد و دل هایش را هم به دیوار می گوید نه به من، به همان دیواری که اسمش را گذاشته دیوار دلتنگی. #قرآن را باز می کنم. همزمان با اینکه لعنت می فرستم به تمام معمان عربی دوران تحصیلم، ترجمه ی آیه ی ۲۶ #سوره_مائده را می خوانم "قابیل گفت من تو را البته خواهم کشت. هابیل گفت مرا گناهی نیست که #خدا قربانی پرهیزکاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست برنیاورم که من از خدای جهانیان می ترسم. می خواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو بازگردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است"
.
قرآن را می بندم، همان آرزوی اصلی ام را می گویم و کتاب دعا را باز می کنم تا ادامه اش را بخوانم، آنجایی که می گوید "و شهرها را به امید رحمت تو درنوردیدم، پس مرا ناامید مساز و جز با برآورده شدن حاجتم مرا بازمگردان". جوانی افغانستانی می زند زیر گریه، برمی گردم که نگاهش کنم، یا خود می گویم همین ایده است برای نوشتن، و یاد حرف ماکان می افتم (بنویس!)، اما زیرلب می گویم این گریه را که نمی شود نوشت، من نمی دانم برای چه گریه می کند، همانطور که دلیل رفتن ماکان به #آلمان را نمی دانم، برای #پول مهاجرت کردن یک بحث است برای #جان مهاجرت کردن یک بحث، همانطور که گریه برای #شکست_عشقی یک بحث است و گریه برای #فوت_پدر یک بحث. ادامه ی ترجمه ی قرآن را می خوانم "آنگاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید"
.
زیارت در صفحه ی ۶۴ تمام می شود، همانجایی که نوشته "خدا کسانی که تو را با دست و زبان کشتند، بکشد" و بعدش نوشته برای نماز زیارت باید در رکعت اول #سوره_یس و در رکعت دوم #سوره_الرحمن را خواند. جوان افغانستانی رفته و یک پسر عرب ۲۵ یا ۲۶ ساله دقیقا همانجایی که او بود ایستاده و شیشه ی عطر سبز رنگش را به کف دست زُوّار می چسبانَد و کت قرمزش به مشکی می زند از کثیفی. مُهرَم را با پا برده اند و تسبیحام را دختربچه ای اصفهانی انداخته دور گردنش.
.
ادامه ی ترجمه ی قرآن را می خوانم "آنگاه خدا کلاغی را برانگیخت که زمین را به چنگال گود نماید تا به او بنماید که چگونه بدن مرده ی برادر را زیر خاک پنهان سازد. قابیل با خود گفت وای بر من، آیا من از آن عاجزترم که مانند این کلاغ باشم تا جسد برادر را زیر خاک پنهان کنم؟ پس برادر را به خاک سپرد و از این کار سخت پشیمان گردید"
.
نه اینکه ماکان کلاغ باشد و مهاجرت قتل، اما این اتفاق برایم تداعی کننده ی این است که اگر رفتن موجبات خوشحالی ما را فراهم می کند (چه از نظر علمی، چه از نظر مالی و ...) حتی اگر دست های دلتنگی هر روز خفه ات کند باید بروی، چون که قرآن در قسمتی از خود گفته "فسیروا فی الارض" . به آرامشِ نداشته ام فکر می کنم، صدای یک آخوند می آید" ذکر تامّه را اگر مُدام با خود بگویی قرین آرامش می شود روحت، و آن ذکر چیدمانی از چهار ذکر است: لا حول و لا قوه الا باله العلی العظیم، الهم صل علی محمد و آل محمد، استغفر اله ربی و اتوب الیه، سبحان اله و الحمد للاه و لا اله الا اله و الاه اکبر"
نام کتاب: #مدیر_یک_دقیقه_ای | نویسندگان: #اسپنسر_جانسون و #کنت_بلانچارد | انتشارات: #انتشارات_پل | تعداد صفحات: ۱۲۶
.
دکتر اسپنسر جانسون، کسی که کارشناسی و کارشناسی ارشد روانشناسی توی دانشگاه های کالیفرنیای جنوبی و سورگون خوند؛ کسی که پزشکی هاروارد خوند و با کتاب #خود_باوری طوری چشم اساتید و پزشک ها رو پر کرد که از کتابش به عنوان منبع درسی دانشگاهی استفاده می شه؛ کسی که تیراژ کتاب هاش از سه میلیون نسخه هم گذشت.
دکتر کنت بلاچارد، کسی که نماینده ی موسسه ی پیشرفت های فکری BTD و یکی از اعضای فعال گروه بین المللی تمرین های ذهنی (NTL) هستش؛ کسی که کارشناسیِ فلسفه دانشگاه کرنل خوند و ارشدِ جامعه شناسی و مشاوره دانشگاه کولگیت و دکترای مدیریت و راهبردهای فکری دانشگاه کرنل؛ کسی که به داشته های علمیش بسنده نکرد و رفت دکترای حرفه ای راهنمایی و مدیریت رفتارهای شخصی دانشگاه ماساچوست بخونه.
.
اولین راز: اهداف یک دقیقه ای
چند ثانیه از حیرت خشک شدم، نمی دانستم چه باید بکنم. بالاخره از روی ترحم، سکوت آزاردهنده ی حاکم بر اتاق را شکست و گفت "اگر نمی توانی بگویی که دوست داشتی چه اتفاقی می افتاد، بدان که در واقع هنوز مشکلی نداری. تو فقط داری بهانه گیری می کنی. فقط در صورتی می توان گفت مسئله ای وجود دارد که بین آنچه در واقع در حال رخ دادن است و آنچه می خواهی اتفاق بیفتد تفاوتی وجود داشته باشد. اولین راز این است 'نوشتن، خواندن و مرور هر هدف، که هربار فقط یک دقیقه وقت لازم دارد' "
.
دومین راز: تشویق های یک دقیقه ای
لِوی با صدایی که شادی در آن موج می زد گفت "آن موقع است که او یک تشویق یک دقیقه ای می کند" مرد جوان پرسید "منظورتان چیست؟" لِوی پاسخ داد "وقتی او می بیند که کار صحیحی انجام شده است، با فرد تماس برقرار می کند. این تماس معمولا با نهادن دستش بر روی شانه ی شخص و یا رد و بدل کردن چند کلمه حرف دوستانه انجام می شود"
.
سومین راز: سرزنش های یک دقیقه ای
مرد جوان گفت "این بدان معناست که شما را به خاطر کاری که به اشتباه انجام داده اید مورد سرزنش قرار خواهد داد، حتی اگر اوضاع در جای دیگر بر وفق مراد او باشد" خانم براون جواب داد "بله" مرد جوان پرسید "آیا تمام این اتفاقات واقعا فقط یک دقیقه طول می کشد؟" خانم براون پاسخ داد "معمولا وقتی این حالت از بین می رود، واقعا تمام شده است. یک سرزنش یک دقیقه ای خیلی طول نمی کشد ولی به شما تضمین می دهد که هرگز فراموش نمی شود و معمولا یک خطا دوبار تکرار نخواهد شد"
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر