آلبر کامو
چارلز بوکوفسکی
لئو تولستوی
فئودور داستایفسکی
آنتوان چخوف
ارنست همینگوی
؟
- ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۳۹
آلبر کامو
چارلز بوکوفسکی
لئو تولستوی
فئودور داستایفسکی
آنتوان چخوف
ارنست همینگوی
؟
#ویرجینیا_وولف در این اثر یک تکگویی به نگارش درآورده است. کتاب نه ماجرا دارد نه دیالوگ، مونولوگ هایی طولانی از زبان ۶ نفر. یکی تنهائی را می پسندد، یکی مدام از عذاب جسمی اش می نالد، یکی در اوهام خویش غرق است، یکی دربدر در پی کمال گرایی افراطی خویش به سر می برد، یکی آنقدر ترس در وجودش رخنه کرده است که فقط به نظاره ی زندگی نشسته و پا پیش نمی گذارد برای زنده بودن اش، و یکی دیگر نیز یک ترسوی تمام عیار است.
___
نویسنده رهنمون ما از خانه به بیرون از خانه است، و بلایی که زندگی سر تک تک شخصیت ها می آورد را به زیباییِ تام ترسیم می کند.
___
#خیزاب_ها | #خیزابها | مترجم: #پرویز_داریوش
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب
#بار_دیگر_شهری_که_دوست_میداشتم به قلمِ #نادر_ابراهیمی داستان عشق پسری کشاورز به دخترِ خان (به نامِ هلیا) است.
کتاب دارای سه فصل است و اگر کتاب #یک_عاشقانه_آرام از همین نویسنده خوانده باشید، چیزی تا حد زیاد مشابه همان کتاب است.
___
فصل اول: باران رویای پاییز
فصل دوم: پنج نامه از ساحل چمخاله به ستاره آباد
فصل سوم: پایان باران رویا
__
برشی از کتاب:
پدر!
من می خواهم بار دیگر به شهری که دوست می دارم بازگردم. دیگر سخنی از هلیا در میان نیست!
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب
"بشمر ببین خودمان چند نفر باقی مانده ایم"
"شوخیت گرفته؟ ما اول هفت نفر بودیم، اما حالا ... فقط یک نفر و نیم هستیم."
"نیم نفر دیگر چه صیغه ای است؟!"
"خودم! من نیم نفرم دیگر! نیم نفر نیستم وقتی که یک دستم بسته است؟!" ...
₩برشی از متن کتاب₩
___
دو حالت وجود داره، یا مثل من قلم دولت آبادی رو دوست دارین یا دوست ندارین. اگه دوست دارین، از خوندن این کتاب مثل خوندن سایر کتاب هاش لذت می برین و اگه دوست ندارین الکی وقت تون رو هدر ندین. دولت آبادی خیلی توصیف می کنه، انقدر که داستان از دستت در می ره؛ اما توی این کتاب شاعرانگی خودش رو نشون می ده، و از توصیفات جان فرسا خبری نیست. و خب این هم باز بر می گرده به سلیقه ی شما، مثلا من اصلا توصیف رو دوست ندارم. توی اکثر کتب دولت آبادی، حجم توصیف ها آدم رو به مرز جنون می رسونه! #طریق_بسمل_شدن به قلمِ استاد #محمود_دولت_آبادی سال ۸۳ الی ۸۵ به رشته ی تحریر در اومده و از سال ۸۷ تا ۹۷ منتظر مجوز ارشاد بود و در نهایت توسط #نشر_چشمه در ۱۳۳ صفحه منتشر شد. موضوع کتاب جنگ هشت ساله ی ایران و عراق عه.
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب
چهارم ابتدایی بودم، فردای روزی که با پوررضایی سر هیچ و پوچ دعوا کردیم، از وسط زمین یه گل زدم به قهاری، جوری که توپ اول خورد به تیرک سمت راست دروازه و بعد رفت خورد به تیرک سمت چپ و بعد خورد به پس کله ی قهاری و گل! ، علیاکبر دست چپش رو آورد و گفت بزن قدش، و بعدش سریع برگشتم سر پست اصلیم، من همیشه چه توی فوتبال چه توی زندگی مدافع بودم، وقتی برگشتم جای اصلیم دروازه بان مون (علی لطفی) گفت چرا خوشحالی نکردی؟ ، و بعدش همزمان با این که چشم هاش رو مثل جغد اینور و اونور می چرخوند گفت مثلا یکی دور زمین می دوئه یکی داد می زنه یکی انگار داره بچه توی گهواره می چرخونه تظاهر می کنه به این کار، و کلی خوشحالی دیگه، بازی رو دو- یک باختیم، چون لطفی بی خیال نشد و انقدر حرف زد که حواسش پرت شد و یه لایی خورد و یه زیرطاق، شب ساعت یه ربع به هفت وقتی داداش بزرگم داشت اخبار ورزشی می دید دیدم یه بازیکن وقتی گل زد دستبندی که به دست راستش بسته بود رو بوسید و دستش رو مشت کرد و سمت تماشاگرها بردش بالا، رفتم روی مخ مامانم که یه دستبند درست کن واسه ام که پرچم #ایران باشه تا وقتی گل زدم دستم رو مشت کنم و ببوسمش و بگیرم سمت تماشاگرها یا اصلا آسمون، بافت و شد این، دیشب قاطی وسایل هام و به لطف عید پیداش کردم، یادمه تا چندوقت زنگ های ورزش می بستم دستم و هروقت گل می زدم یه بوس حواله اش می کردم، اما چون مدافع بودم تعداد گل هایی که می زدم کم بود، یادمه از اول ابتدایی که با سر رفتم توی تیردروازه (!) خانوم سپهری (معلم کلاس اول مون) گفت "همیشه مدافع بازی کن مظاهر جان!" ، مدافع شدم، کلا توی دبستان و راهنمایی و دبیرستان فکر کنم چیزی بین ۲۰ تا ۳۰ تا گل زدم، دستنبد رو فقط زنگ های ورزش می بستم به دستم، یعنی قانون گذاشته بودم که فقط زنگ های ورزش، همیشه هم به دست چپم می بستم چون به قلب نزدیکتره، و توی اون دوران چه ده سالگیِ چهارم دبستان چه هفده سالگیِ سوم دبیرستان همیشه همراهم بود، نقشش توی زندگیم کم بود، اصلا گم بود انگار، یه روز هم همه ی این ها رو واسه مهدیار تعریف کردم، همین چندوقت پیش، گفتم من یه دستبند داشتم که پرچم #ایران بود گم شد، بعد یه جوری وانمود کردم که انگار اون دستبند توی دستمه و مچ دست چپم رو بوسیدم و دستم رو مشت کردم و بردم سمت آسمون، مهدیار هم از چیزهایی که توی زندگیش از دست داده گفت، از برادرش که رفته بلژیک درس بخونه از خواهرش که بعد از ازدواج با پسرداییش رفته جنوب از منگنه اش گفت که یه روز وقتی دوم دبستان بوده زیپ کوله پشتی آبیش باز بوده و افتاده توی جوب از زگیل روی گوش سمت راستش گفت که اصغرآقا وقتی می خواسته کچلش کنه به عمد موزر آلمانیش رو گرفته رووش و کنده اش و خون پاشیده روی آینه از معلم پرورشی شون گفت که رفته بوده جنگ و دستش رو از دست داده بود از دختر همسایه شون گفت که روز کنکور از شدت استرس غش کرده بود و برای بار سوم کنکور رو از دست داده بود، هر آدمی یه گم شده ای داره، جسارتا من با این که ۱۰ ساله فوتبال بازی نکردم اما دستبندم رو ببوسم و دستم رو مشت کنم و بگیرم سمت آسمون :)
#علی_محمد_افغانی این #کتاب را در فاصله ی زمانی پنج ساله ی ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۸ که در زندان محبوس بوده است به نگارش درآورده و پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۴۰، با هزینه ی شخصی به چاپ رسانده است، زیرا هیچ ناشری برای یک نویسندهاولیِ ناشناس و این حجم بالا از کاغذ هزینه نمی کند (این کتاب ۸۸۷ صفحه است!) . اما تمام آن ناشرها نمی دانند که پس از انتشار این کتاب، چنان غلغله ای در ایران راه می افتد که استاد #ندوشن و استاد #دریابندری آن را "مانا ترین رمان ایرانی تا ابدالدهر" می دانند.
___
مکان کتاب کرمانشاه است و زمانش سال ۱۳۳۳. بهتر است بگوئیم این اثر "کتابفیلم" است، زیرا افغانی با تبحّر بالای خود، صحنه ها را استادانه توصیف می کند. این کتاب به نکوهش چندهمسری و اوضاع بلبشوِ آن سال ها و مردسالاری هایش می پردازد.
___
#شوهر_آهو_خانم تلنگری است بر همه ی نویسندگان ایرانی در تمام دوران که "آهااای! اینجانب #علی_محمد_افغانی همچون #بالزاک و #تولستوی خداوندگار کلماتم، از رنجِ زیسته ام می نویسم و ققنوسوار در آتش می سوزم و طعم تلخ "بقا" را به کام تکتک تان می چشانم" . این اثر، دائره المعارف است و باید همچون شاهنامه، حافظ، سهراب و فروغ، شاملو، فرهنگ لغت معین و دهخدا، و یکی دو کتاب و نویسنده ی ایرانی بزرگ دیگر؛ جای دنجی در کنج خانه، اشغال که نه، بلکه سبز کند. هنر این کتاب نه تنها در غریب بودن نویسنده اش است که تمام ناشرها دست رد به سینه اش زده اند که به نظر من "نویسنده شدن به طرد شدن است و آدم هرچقدر بیشتر طرد شود، بیشتر نویسنده می شود"، بلکه در واقعی بودن تمام توصیفاتش نیز هست، و به جدّ می شود قسم خورد حتی یک ویرگول اش دروغ و یا ساختگی نیست، و این قسم را من می خورم و گناهش هم پای خودم! (برگه را امضا می کند).
___
#شوهر_آهو_خانم برنده ی جایزه ی سلطنتی و کتاب برگزیده ی انجمن کتاب ایران شد. #پیترا_یوری (دانشیار زبان و ادبیات فارسی در کینگز کالج کمبریج) می گوید "این رمان تحول تازه ای در ادبیات خلّاقه ی فارسی ایجاد نموده است" . #روزنامه_کیهان آن را بزرگ ترین رمان ایرانی و تکرارناشدنی می داند و می خواند. دکتر #محمدعلی_اسلامی_ندوشن می گوید "پس از خواندن این کتاب، همچون کسی هستم که خواب شگفت انگیزی دیده است و اگر #صادق_هدایت را از ادبیات ایران مستثنی بدانیم، علیمحمدافغانی تنها ایرانیای است که استادانه حجم عظیمی از مَثَل ها و کنایه ها را استفاده کرده است. من او را #عقاب_ادبیات_ایران می دانم" . #سیروس_پرهام، افغانی را تواناترین داستان نویس ایرانی می داند و این کتاب را پرکننده ی خلا ادبیات ایران می داند، خلا ئی که حتی با #چشم_هایش ِ #بزرگ_علوی هم پر نشد! استاد #نجف_دریابندری، افغانی را استاد توصیف می خواند که حرکات زن و مرد و کودک و حتی سگ و گربه و نیز اختلاف آسیابان و نانوا، دعوای زن و شوهر و دو هَوو را به نحوی عالی به کار می گیرد.
___
این کتاب، معجزه است.
___
برشی از اقیانوسِ این کتاب:
- اگر نخ همرنگش پیدا بشود خودم آن را برایت درست خواهم کرد. و حتّی دنبال نخ همرنگ گشتن هم لازم نیست، از برگردان داخل شلوار بآسانی میشود چند رشته بیرون آورد.
سید میران بگفته تملّق آمیزوی از نو لبخند زد و بقصد رفتن از جا برخاست. هنگامی که زن و مرد میخواستند از دم در اطاق با هم خداحافظی کنند هما چادر بسر نداشت.
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب
دسامبر ۱۹۹۱ دختر #ایزابل_آلنده به نام #پائولا به شدت بیمار شد و اندکی بعد در اغما فرو رفت. این کتاب در تابستان و پائیز ۱۹۹۲ نوشته شد، در ساعات دیریاز گمگشتگی در راهروهای بیمارستانی در مادریدِ اسپانیا، و در اتاق هتلی که چندین ماه در آن اقامت داشت، و همچنین در کالیفرنیا، بر بالین فرزندش در خانه شان.
___
بخش یکم در فاصله ی زمانی دسامبر ۱۹۹۱ تا می ۱۹۹۲ نگارش شده است و بخش دوم در بازه ی زمانی می تا دسامبر ۱۹۹۲
___
خدا به همراهت پائولا، خدا به همراهت ای زن
خوش آمدی پائولا، خوش آمدی ای روح
___
۴۳۸ صفحه | مترجم: #مریم_بیات | #نشر_سخن
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب
زندگی است دیگر، خسته ات می کند، خیلی خسته ات می کند، آنقدر که دوست داری خودکارت را بگذاری لای صفحاتش و یک مدت بروی سراغ خودت. هیچ کاری نکنی، با هیچ کس حرفی نزنی؛ اما مشکل این جاست؛ بعد که می گردی، می بینی یک نفر خودکار را از لای صفحات کتاب زندگی ات بیرون کشیده، و تو هم به یاد نداری کدام صفحه بوده ای. گم می شوی، و هیچ چیز توی دنیا، بدتر از این نیست که ندانی کجای زندگی ات هستی... ₩برشی از متن کتاب₩
___
عشق، سکوت، درماندگی، وادادگی، و هرآنچه که قابلیّت وصله شدن به زندگی یک انسان و یک خانواده را دارد؛ درونمایه ی رمانِ #بعد_از_ابر است. و ای کاش اسم این رمان "بعد از ..." بود، یعنی سه نقطه جایگزینِ "ابر"ش می شد؛ زیرا که برای طاووس "بعد از عشق" است و برای یونس "بعد از فقر"، برای باقر "بعد از تنهایی" است و برای بهمن "بعد از لکنت"، برای لیلا "بعد از خانواده" است و برای حاتم "بعد از تردید"، برای سلیم "بعد از رفاقت و کمی فراتر از معرفت" است، برای نادر و یداله "بعد از بی شرفی" است، برای یاور "بعد از غریق نشدنِ خویش" و شاید برای #بابک_زمانی "بعد از نوشتن" است. علوی و قباد و مابقی شخصیت ها هم هرکدام بعد از یک چیزی هستند. حقیقت این است که این کتاب یک اسم نباید داشته باشد، اسامیِ این کتاب خودش یک کتاب است.
___
یک رمان بی نظیر، از دل خانواده ای #کورد و غیور، با توصیفات زیبا و شاعرانه. آن هنگام که نویسنده از زندگیِ رئالِ این خانواده ی روستایی به طبیعت شاعرانگی اش همگام تو می شود، چنان غرق در لذت می شوی که یارای بازگشتت به دل داستان نیست، و لَختی که در گیر و دار شاعرانگی اش لِه می شوی (!) می خواهی چندین و چندبار از ابتدا هر پاراگراف را بخوانی.
___
بنمایهیِ کتاب "تلفیق سنت و مدرنیته" نیست، بلکه "تخریب سنت توسط مدرنیته" است. زندگی اصیل روستایی در این کتاب در حال از دست رفتن است و مطمئنا بی نظیرترین شروع برای کتاب همان بود که بابکزمانی نشان داد که ابرها همه جا را پوشانده بودند.
___
زوجی به نام های طاووس و یونس، با فرزندان خود یعنی باقر و بهمن و لیلا چالش های یک زندگی سخت را قریب خویش می بینند، فقری شرافتمندانه که این خانواده ی #کورد را آماج تردیدها ساخته است. حاتم داماد خانواده است و چه به جاست شخصیتش و دیالوگ هایش. سلیم رفیقِ شفیقِ یونس است و چه خوب از آب در آمده بودنش در این رمان. حتی یاور که اصلا پیدایش نیست و در حد چند خط می خوانیمش، به حدی اثرگذار است که دل آدم پیشش می ماند و انگار تو هم همراه او غرق می شوی در دریا، یا هر جایی که بشود رفت و در این دنیای کثیف نماند.
___
توصیه می شود بخوانید، و لطفا حتما دو بار بخوانید. مرتبه ی اول با تمرکز بالا و مرتبه ی دوم با تمرکز بالاتر از بالا. و لطفا "بعد از کتاب" همان آدمِ نان به نرخِ سابق که بنده ی زر و زور و تزویر بوده، یا هوس در جانش شعله افروخته و یا محکوم به سکوت است؛ نباشید. و اما اگر بهانه ی این را دارید که وقت خواندن کتاب ندارید (که بهانه ی بی موردی است!) ، تنهاترین و اصلی ترین درس این کتاب این است که "لطفا انسان باشید ای گرگ های بی شرف!"
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب
"انگار خودم نیستم" شرح حال آدم هایی است که چهار قدم از خویش فاصله گرفته اند تا برج ابهّت خود را ببینند، اما افتاده اند در جوب و کثافت. آدم هایی که یک روز وقتی برای پیاده روی به کوچه رفته اند، شانه ی پیرمردی ۷۱ ساله به شانه شان خورده و مسیر را اشتباها شرق به غرب رفته اند. آدم هایی که نه تنها نمی دانند برای چه زنده اند، بلکه چنان گیج و عجیب اند که هر عطری را استشمام می کنند و هر رفیقی را رفیق می پندارند.
"انگار خودم نیستم" داستانِ گمشدنِ آدم ها است.
_________________
یک کتاب خوب، با چند راوی و تعلیق عالی که مدام خواننده را بین گذشته و آینده می چرخاند. از جنس زندگی عادی آدم ها است و همه ی اصطلاحات و جملات امروزی و ساده و شکیل و شیک. برگ برنده ی نویسنده نه تنها شخصیت پردازی خوب و روان نوشتن، بلکه رسیدن از هیچ به کلیّت است. نویسنده در این کتاب از سیکل معیوبِ 'روزمرگی' های بشر، به تغییر و تحول می رسد.
_________________
کتاب ۷ شخصیت دارد و خب پایانی نامشخص! روایت آدم هایی را می خوانیم که هم جنس ما هستند، ساده حرف می زنند، در کیف شان قرص ضد افسردگی دارند و دلشان هوای قدم زدن زیر باران می خواهد، و این که در عین تحصیل کرده بودن بچه اند، در عین معمولی بودن قهرمان اند، و در عین منفعل بودن عاشق اند و البته گویا از عشق هم گریزان!
_________________
برشی از کتاب:
مگر می شود همه چیز انقدر سریع اتفاق بیفتد؟ می شود. می شود چشم هایت را ببندی و باز کنی و همه ی آن درد و رنج ها، همه ی آن کدورت ها؛ همه ی آن حرف های قلمبه شده توی گلو یکباره از بین بروند و یادت برود که اصلا اتفاق افتاده اند. من خودمم؟ من کامروزم؟ من همان کامروز مستاصلم؟ انگار دیگر خودم را نمی شناسم. انگار، به قول حمید هامون محبوبمان دیگر "من"، "من" نیست؛ انگار خودم نیستم ...
_________________
نام کتاب: #انگار_خودم_نیستم | نویسنده: #یاسمن_خلیلی_فرد | #انتشارات_ققنوس | ۴۴۰ صفحه
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب