وبلاگ من

...

۹۷ مطلب با موضوع «یادداشت‌ها» ثبت شده است

باید یه میلیون و سیصد بده. سه تا کارت بانکی رو پشت سر هم قطار می کنه و به صندوق دار می گه:
از ملی ۴٠٠ بکش
از صادرات ۵٣٠
مابقیشم از بانک ملت ام بکش
تلاش می کنم فضولی نکنم. ولی نمی شه! چشام نگاش نمی کنن تا خجالت نکشه. اما گوشام بدجور می شنون!
شمرده شمرده حرف می زنه. نصف حرفا رو می خوره انگار.
صندوق دار بهش می گه "آزاد می خواستم حساب کنم دو سه برابر این مبلغ می شد. اما خب با دفترچه زدم. هیچ وقت واسه پول گریه نکن. امیدت همیشه به خدا باشه."
بغض کرده. می خواد گریه کنه. غیر از من کسی نیست توی داروخونه. دلم می خواد بزنم بیرون که راحت حرف بزنن. از صندلی بلند می شم. هوا سرده. پشیمون می شم و می شینم. تظاهر به نشنیدن می کنم. معذب ام. دم به دقیقه به من نگاه می کنه. دلم می خواد نباشم. اما نمی شه! من اینجام و باید دست پر برم بیرون. داروخونه ی بعدی سه چهارراه پایین تره.
داروساز میاد. می گه: "بیا بهت بگم چطور از این قرص مرصا و شربت مربتا استفاده کنی. اما حتماً برو از دکتر هم بپرس. غصه نخور. جوش نزن. ایشالا بار بعد بچه بغل میای مشهد. ایشالا بچه ات هم می شه پدرت هم مادرت هم برادرت هم خواهرت هم شوهرت."
براش توضیح می ده. منم همچنان در حالت استتار و اختفا به سر می برم! دارم مثلاً با گوشیم کتاب می خونم.
پلاستیک به دست داره می ره از داروخونه بیرون. نگام می کنه. نگاش نمی کنم که خجالت نکشه. می فهمم که داره با آستین اشکاشو پاک می کنه. روی کفشاش سگک صورتی رنگ داره و از این عطرایی که بوی گلاب می دن زده. وقتی کامل می ره بیرون می بینم یه پالتو قهوه ای رنگ پوشیده که کهنه ست و رنگ و رو رفته.
داروساز نسخه ی من رو می بینه و می گه: "اینا رو نداریم. از داروخونه ی سه چهارراه پایین تر بگیر"

خوب است اگر قرار است بمیریم، حساب‌شده بمیریم!  
#آلبر_کامو می‌گوید: "خودکشی گرچه موجب رهاییِ ما از این دنیای پوچ می‌شود، اما باعث ناراحتی اطرافیان‌مان می‌شود؛ پس خودکشی راه گریز صحیحی نیست"
اما خودکشی‌هایی داریم که عظیم است و آموزنده! مثلاً #ویرجینیا_وولف هم نویسنده‌ی بزرگی بود، هم استاد خودکشی حساب‌شده! وولف، پس از جنگ‌های جهانی اول و دوم تعداد زیادی از دوستان‌اش را از دست داده بود و افسردگی شدید داشت. شوهری مهربان داشت. می‌نوشت و قوی بود در نویسندگی. اما نتوانست بر غم‌هایش غلبه کند. یک روز جیب‌هایش را پر از سنگ کرد، پا به رودخانه گذاشت، غرق شد و جسدش یک ماه بعد پیدا شد! وولف، یک‌‌ شَبِه تصمیم به این کار نگرفت. وولف، احساساتی نبود؛ به آن شکل که من و شما هستیم. وولف، استادانه خودش را کُشت. رمان آخرش را تمام کرد، برای همسرش یادداشتی سرشار از احساس و عشق نوشت، و مرگ‌اش به نحوی بود که گویا گم شده است (چنان که در زندگی گم شده بود). در قسمتی از آخرین یادداشت وولف به همسرش آمده است: "دیگر نمی‌توانم به تباه کردن زندگی‌ات ادامه بدهم. گمان نمی‌کنم هیچ دو نفری بتوانند آنقدر که ما شاد بوده‌ایم، شاد باشند"
این خودکشی نیست، مرگی برتر از زندگانی است! حساب‌شده، آموزنده، عظیم!

کلمات برای من ارزشمندتر از هرچیزی هستند. با کلمات است که عذرخواهی می‌کنیم. با کلمات است که ابراز عشق می‌کنیم. با کلمات است که زندگی می‌کنیم. و دست آخر با کلمات است که روی سنگ قبرمان اسم و فامیل و اولین طلوع و آخرین غروب را حکاکی می‌کنند.
.
برای من تنها مسئله‌ی شگرف در زندگی اشتباه‌کردن است. همین عذاب‌وجدانی که پس از اشتباهات‌ام نصیب‌ام می‌شود و روزم سیاه می‌شود تا از دل کسی دربیاورم‌اش. آن‌جا هم دست‌به‌دامان کلمات می‌شوم. همین حروف مرموز و البته درخشنده! در این سن و سال، که خیلی کم و خیلی زیاد هم نیست، تلاش برای حفظ آرامش را پر اهمیت‌ترین راز زندگی می‌دانم. نه‌تنها حفظ آرامش زندگی خودم، بلکه حتی حفظ آرامش زندگی دیگران، تا جایی که می‌توانم، برایم مهم است و حیاتی.
.
همین که قضاوت اشتباه می‌کنم، همین که حسادت می‌کنم، همین که از زندگی فقط و فقط کلمات را می‌فهمم، همین که خوب آموخته‌ام ارزش‌های تعریف‌شده در زندگی آدم‌ها با هم تفاوت دارد؛ به‌نظرم این‌ها زندگی هستند. آدم اگر اشتباه نکند که شب‌اش روز نمی‌شود! ما اشتباه می‌کنیم و کلمات برای همین روزها ساخته شده‌اند. کلمات برای عذرخواهی، برای گپ‌و‌گفت، برای شعر سرودن و رمان نوشتن، برای دل بردن و دل شکستن است که آفریده شده‌اند. کلمات حتی برای خودخوری و صحبت‌های مدام در ذهن ساخته شده‌اند.
.
کلمه، مرده را هم برایمان زنده می‌کند، زنده‌ها که جای خود دارند! ما عشق بکاریم، شاید کینه‌هایی که دیگران می‌کارند درو شود؛ شاید گذشته و اشتباهات‌مان فراموش شود. ما همگی خوب هستیم، این زندگی‌ست که بد شده است. حسادتِ آدم‌ها را پای بد بودنِ آن‌ها نگذاریم، پای بد بودنِ دنیا بگذاریم لطفاً. دنیا آدم را بد می‌کند. دنیا اما هرچه پست هم باشد، ارزش و قداست کلمات را نمی‌تواند از ما جدا سازد. ما همگی مدیونِ کلمات هستیم و یک "ببخشیدِ" ساده همه‌چیز را از بین می‌برد؛ مثل بادی که خاکستر هیزمی مشتعل را با خود به سمت آسمان می‌کشانَد.

امید از آلمان برگشته است و می‌گوید غم غربت خِرَش را چسبیده بود و دیگر همین ایران می‌مانَد! پرسید "چه خبر؟!" و من تمام روزهایی که نبود را به یاد آوردم و گفتم "خِرِ ما را هم دلار چهل‌پنجاه تومانی چسبیده"! خندید و لابه‌لای حرف‌هایش، استوری‌های فرانک را نشانم داد. فرانک برای خودش خانمی شده و رفته استرالیا؛ خوشگل‌تر از قبل هم شده بی‌انصاف! رفته استرالیا و ایران را به خاطرات و من و امید و زن‌هایی که در دلم رخت می‌شویند بخشیده است. امید می‌گوید بدبختی‌های آدم تمامی ندارد و هر روز باید مقابله‌به‌مثل کرد. نمی‌خندم. بغض دارم. دلشوره دارم. عصبی‌ام. خسته هستم و بی‌قرار. استوری چهارم، فرانک با لباس شنا در ساحل. استوری پنجم، فرانک در کتابخانه‌ی دانشگاه موناش. 
استوری ششمِ فرانک را هم دیده‌ایم؛ در لابی هتل نشسته و خوشحال است، اما زیر چشم‌هایش پُف دارد. خسته است گویا. چشم‌هایش غم دارند و به لب‌هایش خنده می‌درخشد. یک تناقضِ زیبا، و البته مبهم. نوید محمدزاده کرونا گرفت و گفت در تئاتر به او آموخته‌اند که بازیگر نباید مریض بشود و برای همین قول می‌دهد هرچه زودتر سَرِ پا بشود. چرا کسی به ما نیاموخت که آدم در زندگی نباید افسرده بشود؟! امید با اتوبوس مسیر تندروِ خط ٩ رفت وکیل‌آباد. فرانک را هم درونِ گوشی‌اش برد. من ماندم و رخت‌شوی‌خانه‌ی دلم. من اما به شما می‌گویم: ما حق نداریم در زندگی افسرده و نااُمید و خسته بشویم. کسی به من نگفت، اما من به شما می‌گویم. خودم هم شاید آموختم. نااُمیدی و خسته‌گی و افسرده‌گی، از کرونا هم بدتر آدم می‌کُشد. بدشناسی این است که ماسک و دست‌کش و الکل و شیلد هم برای محافظت از خود در برابرش، وجود ندارد. 

من میزبان خاطره‌ های قدیمی‌ ام، با فعل‌ های دوووورتر از ماضی بعید🖤
.
خوش آمدید استاد. خراسان با شما هنرمندان است که بزرگ است. بزرگی که به جمعیت و وسعت جفرافیایی نیست. بزرگی به داشتن مردان بزرگ است. هنرمند شمائید و تمام هنر ما مردم عادی این است که حرف اول اسامی فردوسی و اخوان و شجریان را بگیریم تا بشود "فاش" و بعد یک بیت از حضرت حافظ به خاطر بیاوریم: "فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم، بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم". و خوشحال باشیم.
.
و یا مثلاً این که بگوئیم فردوسی متولد سال ٩۴٠ بود و شما متولد سال ١٩۴٠. و اتفاقاً مرگ فردوسی بزرگ در سال ١٠٢٠ رخ داد و شما در سال ٢٠۲٠ خاک را به وجودتان متبرک نمودید. و سپس از این تصادف ارقام و اعداد سرمست باشیم.
.
خاک خراسان، یک بار دیگر متبرک شد. و این تبرک تفاوت هایی با دفعات قبل دارد. شما اخوان و یا فردوسی نیستید. این دو شاعر بودند و خدای واژه؛ اما شما خواننده ی شعر. یعنی هرچه شعرا سروده اند، با صدای شما و همکاران هنرمندتان به گوش ما می رسد. و این چه درد بزرگی است که استادِ این هنرمندان، محمدرضا شجریان، تنهایشان گذاشته است. شعرا اگر خدای واژه باشند، خوانندگان پیامبر واژه اند. و می دانیم که حرف توسط پیامبر به مردم می رسد. شما پیام‌آور احساسات خوب بوده اید همیشه. با هر قطعه ای که از شما به گوش مان رسیده، یک بار دیگر به زندگی امیدوار شده ایم. شما پیامبر امید هستید استاد. و خاتم‌النبیِ این حرفه.
.
"ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم"
استاد، جهان به خودیِ خود چیزی ندارد. حتی اگر تمام دانشمندان و فلاسفه و سخنوران را از گور درآوریم تا برایمان از نقش بشر در متعالی ساختن صفات انسانی بگویند، باز هم عاجز می مانند. اما شما همه را در "ربنا" خوانده اید. "مرغ سحر" مائیم، نه آن قطعه ی بی نظیر شما. "مرغ سحر" مائیم که شاید ندانیم ضرب در موسیقی چیست و چرخش صدا در حنجره چه فنون و اسلوبی دارد، اما در یک کلیپ دو دقیقه ای از شما، همه را می بینیم و مشعوف از این سِحر شما می شویم. "دیدن"ی که حال با بغض همراه شده است.
.
امروز، خراسانِ بزرگ با شما بزرگ تر شد. و ما مردم خراسان مفتخریم که از امشب سر بر زمینی می گذاریم که متبرک به خاکِ تنِ شماست. حتی من معتقدم "فتبارک الاه احس الخالقین" را خداوند صرفاً برای خاطر شما گفته است؛ آن لحظه که به شما خیره شد و پیامبر موسیقی را دید.
.
استاد، "سه گانه" اوج هنر هر نویسنده، کارگردان یا هر هنرمند است. سارتر سه گانه ی فلسفی و ادبی دارد، بهمن فرمان آرا سه گانه ی مرگ را ساخته است و کیارستمی و کریستف کیشلوفسکی و امیرحسین چهل‌تن و خیلی های دیگر هم دارند. اما بی شک، امروز توس بهترین سه گانه ی هنری را خلق کرد: "فردوسی، اخوان، شجریان."
.
"ربنا" را برای ملائکه بخوانید استاد. رها کنید ما زمینی های درگیر دلار و بورس و غیبت و تهمت را. ملائکه منتظر شمایند. روح تان شاد استاد. خراسان فدای شما. "لا تزغ قلوبنا"🖤
.
#فردوسی🥀
#اخوان🥀🥀
#شجریان🥀🥀🥀
.
🖊️#مظاهر_سبزی

شاید شما هم تجربه اش کرده اید. این که در خانه ی خود نشسته اید. سوغاتیِ شکیلا را پِلِی کرده اید. سرِ باز یا بسته بودن پنجره با همه ی اعضای خانواده دعوا کرده اید. و هی به زندگی این و آن حسرت خورده اید. یک دفعه مثل تیری که از چله ی کمان رها می شود یکی مکرر پیام می فرستد و نوتیفیکیشن های گوشی رگباری نشان می دهند که باز سیامک دلش گرفته است.
.
سیامک دلش گرفته است و از شکست عشقی اش می گوید. از این که دفترچه ی سربازی را پست کرده و با مدرک دکتری فیزیک پلاسما افتاده خاش. از این که کفش هایش را دیشب در امامزاده صالح دزدیده اند. در میان درد دل هایش هم به شما قول می دهد که فیلم های آموزشی بورس، ویس های کلاس تافل که سه سال پیش رفته و یک دسته ی منظم از سخنرانی های دکتر فرهنگ هلاکویی را برایتان می فرستد.
.
همین که درد دل های سیامک تمام شد. دیگر خبری از او نمی شنوی. نه هلاکویی نه تافل نه بورس، هیچ کدام را برایتان نمی فرستد. بهانه ی اینترنت و خرابی گوشی و زلزله ی هفت و نیم ریشتری ئی که قرار است سه و نیم سال بعد بیاید را می آورد. حواستان به سیامک های اطرافتان باشد. دو راه دارید. یا این که پای درد دل هایشان بنشینید و بی توقع گوش کنید و مثل خر غم بخورید و مثل تمساح اشک بریزید. یا این که جوابش را ندهید.
.
از سیامک های زندگی تان چیزی نخواهید. اگر قولی داد بدانید باد هواست. اگر حرفی زد بدانید برگ یک درخت در روزهایی است که تهران اولین طوفان سهمگین سه قرن اخیرش را تجربه می کند. تافل ٧٠ گرفتن و بدونِ اندرزهای هلاکویی زندگی را اشتباهی زندگی کردن و ضرر صد و بیست درصدی در بورس، سگش شرف دارد به انتظار سیامک.
.
سیامک هم همین که درد دل تازه ای پیدا کرد سراغ تان را می گیرد. این بار مطمئناً از عشقش به یکی از دخترهای خوشگل دانشکده ی ادبیات می گوید. در جوابش بگویید همه ی دخترهای دانشکده ادبیات خوشگلند. بعد موبایل تان را بگذارید روی حالت هواپیما. یک هویچ که طعم چوب می دهد از یخچال بردارید و در حین گاز زدن به این فکر کنید که چرا با سیامک دست دوستی داده اید و حالا تا خرتناق زیر حسرت هستید. سوغاتیِ شکیلا فراموش نشود. البته هایده هم خوب خوانده است. و این اواخر مهران مدیری.

در شطرنج اسمش را گذاشته اند تسوتسوانگ. یعنی وقتی که تنها حرکتی که می توانی بکنی حرکت نکردن است. درست مثل وقتی که یکی اعصابت را به هم ریخته و با مته سرت را سوراخ کرده اما تو معصومانه نگاهش می کنی و قیافه ات می شود چیزی شبیه حامد کمیلی در سریال اغماء.
.
این همه آدم روی زمین بوده اند و هرکاری دلشان می خواسته کرده اند. برای تولد دخترشان توی سر و کله ی هم زده اند که اسم دو سیلابی بگذارند یا سه سیلابی. رنگ ابرو را با فریم عینک، بند کیف را با نگین انگشتر و گارد گوشی را با نوار حاشیه ی کفش های اسپرتی که هر ماه یکبار آن هم پنج شنبه ها برای بیست دقیقه پیاده روی می پوشند ست کرده اند. اما از میان همه ی این ها آلبر کامو بهتر و دقیق تر تسوتسوانگ را نشان ما داده است.
.
کامو چیزی شبیه مهدی طارمی خودمان است. دروازه خالی را گل نمی کند اما پایش که بیفتد می شود مارادونا و همه ی بازیکنان تیم حریف و حتی داور و کمک داور و تیرک های دروازه را هم دریبل زیدانی می زند. فلسفه ی کامو ابسوردیسم بود. یعنی این که زندگی پوچ است و سه راه بیشتر نداری. راه اول این است که خودکشی کنی که از دید کامو خوب نیست. راه دوم پناه بردن به مذهب است که از دید کامو خوب نیست. و راه سوم که کامو طرفدارش بود و تعریف ابسوردیسم است، زندگی کردن با در نظر گرفتن این است که دنیا پوچ است و چیزی ندارد.
.
درست مثل رضازاده که دویست سیصد کیلو را می برد بالا و دوربین بیست دقیقه روی لپ های باد کرده اش و تکان های سرش زوم می شد و آقا ککش نمی گزید، کامو هم نمایش نامه هایش را اجرا می کرد و پوسترش در راهروی سالن های تئاتر نصب بود و برای ارسال پاسخ یک نامه به یکی از دوستان آلمانی اش بنده خدا را هفت ماه منتظر گذاشته بود و بعد از پوچی دم می زد. نوبل ادبیات را هم من بودم که برنده شدم نه کامو. چون کامو آن موقع پوچی را می چشید. من با سارتر و سیمون دو بووار حلقه ی فلسفه داشتم نه کامو. من در بیست و هفت سالگی شهرت جهانی داشتم نه آلبر کاموی ابسوردیست.
.
خلاصه که خود کامو هم می دانست پوچ بودن زندگی هم یک مفهوم متعالی است. یعنی زندگی حتی غم هایش هم موجب پیشرفت است. زندگی یعنی این که تا خرخره در بدبختی و لجن و تنهایی و کثافت دست و پا بزنی اما امیدوار باشی. همان سرو که حافظ می گوید: ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد.
.
تسوتسوانگ و کامو یک حرف واحد دارند: تلاش، حتی وقتی که می دانی زندگی آمپرش زده بالا و هیچ امیدی نیست. اگر نه کامو این همه جنگ و جدل نمی کرد و هر هفته یک دست کت و شلوار عوض نمی کرد که مبادا از تیتر یک روزنامه ها و مجلات حذفش کنند. کامو اگر راست می گفت اسم ماشنیش را به جای دزدمونا می گذاشت گاو مش حسن، مثل نوید محمدزاده ی ابد و یک روز زیرپوش پاره می پوشید و به جای "انسان طاغی" متن های زرد اینستاگرامی می نوشت. آن موقع مشخص می شد پوچی یعنی چه.

"ژان" که سرتاسرِ زندگی اش پر بوده از فقر و فلاکت، خود را در قبال مادر و تنها خواهرش (مارتا) مسئول می داند؛ و همین باعث شده که پس از بیش از بیست سال سراغ شان را بگیرد. او این همه سال در پی یافتن خوشبختی بوده است و حال که همسری اختیار کرده است (ماریا) و پولی دارد و دستش به دهانش می رسد، می خواهد مادر و خواهر فقیرش را هم خوشبخت کند.
مارتا و مادر در یک مسافرخانه ی رنگ و رو رفته که از سر و رویش فقر می بارد، کار می کنند. ژان قرار است شبی در یکی از این اتاق ها اقامت کند و پس از این که غم و دشواری های حقیقیِ خانواده اش را دید، به آن ها کمک کند. او از معرفی خود سر باز می زند و مانند یک غریبه وارد می شود، غریبه ای که مادر و مارتا، هیچ کدام او را نمی شناسند. ژان معتقد است اگر خود را معرفی نکند، بهتر می تواند کمبودهای آن ها را ببیند.
در آن سوی سکّه اما، ماریا را داریم. ماریا نقش یک عاشق حقیقی را بازی می کند و ترسِ از دست دادنِ شوهرش را دارد. اینجاست که التماس های سرشار از عشق ِ او را می بینیم. ماریا، به خصوص در صحنه ای که قرار است دل از ژان برکَنَد و بگذارد این جوان به خانواده اش برسد، به زیبایی از "عشق" سخن می گوید، عشقی که ژان قدرت درکش را ندارد. و به راستی که آدم ها به هنگامِ از دست دادن عشق شان یک مرتبه حسی سرشار از "خواستن" در خود حس می کنند، به نحوی که گویا آناً قرار است قسمتی از قلب شان را از دست بدهند! ماریا می رود، اما خودش، خودِ خودش، را در هیبتِ ژان به یادگار بر جای می گذارد.
#کامو داستان را پلیسی نمی کند و همه چیز را با صداقتِ تمام از همان اول به ما می گوید. این مادر و دختر به علتِ فقری که دارند، مسافرهای مسافرخانه ی خود را می کُشند، پول هایشان را بر می دارند و جنازه شان را به رودخانه می اندازند! غافل از این که این طعمه ی آخر که در حال نقشه کشیدن برای اموالش هستند، شناس است!
مادر تفکرمحور است و مارتا عمل‌گرا، و برای همین است که وقتی مادر به دلش افتاده از خیر این جوان باید بگذرند و بروند، مارتا افسارِ افکارِ آشفته ی او را بدست می گیرد و مُجابش می کند که اگر این قتل را انجام بدهند، سال های سال می توانند به خوشی در افریقا زندگی کنند.
قتل رخ می دهد، آن ها توسط یک فنجان چای زهر آگین، ژان را به قتل می رسانند و جنازه اش را به دست آب های بی قرار رودخانه می کشانند و می سپارند.
.
پس از انجام این کار، و به محضِ بازگشت به مسافرخانه است که خدمتکارِ مسافرخانه گذرنامه ی ژان را در می آورد و در میان بُهت همگان، مارتا و مادر متوجه می شوند چه کسی را به قتل رسانیده اند. در اینجا، مادر می خواهد خودش را به رودخانه بیندازد تا بمیرد و به پسرش بپیوندد؛ همان پسری که اصلاً برایش آشنا نبود!
ماریا، ماریایِ عاشق، ماریائی که از همان بدوِ ورود به این شهر و به این مسافرخانه و به این آدم ها مشکوک بود، از راه می رسد و سراغ از همسرش می گیرد، همسرِ عزیزش، همسرِ بی گناهش، همسرِ از دست رفته اش. مارتا خبرِ مرگ را می دهد و ماریا که خود را رهاشده از عشق و زندگی می داند، از خدایان درخواست کمک می کند.
پسری به خاطر کمک به خانواده اش می میرد، و آنقدر بدبخت است که پول هایش را دو دستی به خانواده اش نمی دهد تا خوشیِ ساطع شده در برقِ چشم هایشان را ببیند. او می میرد و حتی آنقدر بدبخت است که ماریا را هم با خود بدبخت می کند. و این است عاقبتِ کسی که فکر می کند خوشبختی یعنی پول و کار و همسر و خانه؛ غافل از این که خوشبختی یعنی شناختِ خود، شناختِ خود در جوارِ پول و کار و همسر و خانه.
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر#آلبر_کامو#سوء_تفاهم
🖊️ #مظاهر_سبزی

یک زیرپوش مردانه ی خاکی رنگ افتاده روی درخت روبروی خانه مان، و هروقت پنجره ی خانه باز است و روز است و چشم هایم اتفاقی یا جدیداً خودآگاه به آن می افتد، برای صاحبش فلسفه بافی می کنم. رنگِ خاکی برای من گره خورده به جنوب کشور. نمی دانم چرا اما سرسبزی من را یاد شمال می اندازد، فقط شمال؛ خاک یاد جنوب، تنها و تنها جنوب.
از آنجا که رنگش روشن نیست، یقیناً زیرپوش یک نوجوان و یا حتی جوان نیست. اما فقط با مشاهده ی یک زیرپوش آویزان از شاخه ی درخت، که خاکستری است و می شود فهمید چندسالی پوشیده شده چون نخ های آویزانش در هوا به رقص در می آیند، نمی توان به صاحب اصلی اش رسید. اصلاً اینجور وقت ها سر و کله ی باد هم پیدا می شود، شاید مال همسایه های ما نیست و باد از چند کوچه آن طرف تر آورده پیش ما، یا شاید هر حدسی دیگر، که عدم اطمینان من را بیشتر می کند.
این اتفاق، قطعاً برای اولین بار در زندگی من نمی افتد که یک چیزِ نه چندان مهم از دارایی های کسی گم می شود و سر از زندگی من، اطرافیان من، پرستوهای مهاجر و بلندگوی مسجد که در زاویه ی ٨٣ درجه تنظیم شده، در می آورد. اما این پیدا شدن، از این جهت بیشتر از هر چیزی در ذهن من جائی ویژه به خود اختصاص داده است که می دانم یک جسم و یک روحِ واحد برای مدتی تار و پود بافت هایش را لمس کرده اند و هرچه می خواهم به روح داشتنِ این زیرپوش گم‌شده‌ی زِوار در رفته فکر نکنم، نمی توانم و نمی شود.
 یعنی یک مرد، که حدس می زنم بازنشسته ی ارتش باشد یا کارمندی بازنشسته، مدت های مدید این زیرپوش را پوشیده و خب برداشت و تحلیلش از زندگی این بوده که چون زیرپوش دیده نمی شود هرچه بد رنگ تر و معمولی تر، بهتر!
حال یک روز که همان مرد ارتشی یا کارمند، حواس خودش یا زنش نبوده تا یک گیره ی لباس دیگر هم به آستین سمت چپ زیرپوش بزند، باد وزیده و ارتفاع کمِ تراس یا پشت بام باعت شده سر از آسمان بزرگِ آبی درآورد. زیرپوش به دَرَک (!) آن گیره ی خوش‌رنگِ سبز یا آبی در کدام جوی آب افتاده و آب آن را به کدام "منبع آب‌رسانی به سبزی‌های باغ محل" کشانده؟ آن باغ کوچک که تربچه ها و پیازچه هایش تمام شده یا آن باغ بزرگ تر که همه نوع سبزی دارد و صاحبش به خیار هم می گوید سبزی؟!
روح یاغی و پر جوشش یک مرد زمینه ساز حرارت جسم او شده و این گرما طبق یکی از قوانین درس "انتقال حرارت" تزریق شده به جان این زیرپوش، زیرپوش قسمتی از آن را به بند لباس ها که هر هفته انواع و اقسام لباس به آن آویزان می شوند داده و قسمتی را منتقل نموده به گیره ی فلزی یا شاید چوبی.
وای! اصلاً اگر گیره چوبی بوده باشد، یقیناً حالا قسمتی از روح خسته ی یک مرد، قسمتی از حرف های ناگفته و درد دل های نشنیده ی او، بخشی از ترکیب درصد نیکوتین سیگارهایش یا شاید کمردردهای گاه و بی گاهش و یقیناً چرک قفسه ی سینه اش، اکنون، همین حالا، همین لحظه، آب کشی شده و به درونِ بافت متزلزل چوب رفته و این رطوبت با یک گیره ی بی صاحب آواره ی کوچه و خیابان شده است. آه که یک زیرپوش، چه فلسفه ها در پَسِ خود پنهان کرده است! فقط یک زیرپوشِ خاکی رنگ و این همه فکر؟

باسمه تعالی
جناب آقای حاتمی کیا، سلام!
الأن که این نامه را برای شما می نویسم، همه ی فیلم هایتان را دیده ام؛ به جز "خروج" و "گزارش یک جشن". من برای شما، برای فیلم هایتان، برای قهرمانان و ضد قهرمانان فیلم هایتان، برای اعتقادتان، و برای جنگی که در فیلم هایتان نمود یافته؛ ارزش و احترام ویژه ای قائلم. من "بادیگارد" را هفت بار دیده ام و با "حاج حیدر"، "چمران"، و نیز "حمید فرخ نژاد" ِ فیلم "به رنگ ارغوان" تان ماه ها زندگی کرده ام. شما از جنگ می سازید و اتفاقاً خوب هم هست، چون اینطور می خواهید. راستش را بخواهید من از یک جایی به بعد دیگر طرفدار شما نیستم و برای فیلم هایتان سر و کلّه نمی شکنم، و این" یک جا" همان روزی ست که بر سر" رضا رشیدپور" فریاد زدید و پشت میکروفون طلبکارانه صدایتان را بردید بالا. شما باید خوشحال می بودید که "به وقت شام" تان از "جشنواره ی فجر" جایزه گرفته، همان جشنواره ای که "٢٢ بهمن سال ۵٧" اش در سینمای شما زنده و جاری است؛ اما خب این "زنده بودن" را کُشتید و آن "جاری بودن" را راکد کردید.
شما از مردم فاصله گرفته اید آقای حاتمی کیا؛ مردمی که تنها سرمایه و بزرگترین سرمایه ی شمایِ هنرمند است؛ و این بی شک به شخصه برای من ناراحت کننده است. لطفاً شما مثل سلبریتی ها نباشید و پشت برجی تصنّعی پنهان نشوید. شما خودتان گفته اید که اگر از جنگ می سازید بدان جهت است که یک روز در جبهه های جنگ یک جوان رزمنده مچ پایتان را چسبیده بود و کمک می خواست و کمکش نکردید و اکنون به عذاب وجدان افتاده اید و باید بسازید و از جنگ هم بسازید، تا مخروب گشتنِ آن روزهایتان و جنگ ناتمام درونیِ لخته شده در روح تان را تسکین دهید؛ اما امروز آن رزمنده نیست و زنده ها حیات دارند؛ زنده هایی که شاید در آینده عذاب وجدانِ متن های نخوانده شان را بگیرید.
آقای حاتمی کیا، واقعاً چرا کسی که در سناریوی فیلم "چ" به زیباییِ هرچه تمام برای "بابک حمیدیان" می نویسد که یک حرکت دَوَرانی بزند، سپس تی شرت اش را بالا بزند و با اشاره به کمرِ مجروحش خطاب به "سعید راد" بگوید "انقلاب اسمش رو‌شه! یعنی زیر و رو شدن"؛ خودش به نحوی دیگر منقلب شده؟
شما کم می خندید، نامهربان هستید و روز به روز بیشتر دور می شوید از ما. این نسخه ی امروزیِ شما غبارگرفته است و اوریجینالِ خودتان نیستید. این خصیصه ها هرچه باشد هست، اما ویژگی فردی انقلابی نیست.
من در دوره ی کارشناسی درس "انقلاب اسلامی ایران" را پاس کرده ام و اتفاقاً تنها درس عمومی ئی بود که ٢٠ شدم؛ و خوب می دانم معنای انقلاب -هرجوری که باشد و هرجای دنیا که باشد و تحت نظر هر رهبری باشد- همان "زیر و رو شدن" است، نه قهر و داد و فریاد و محاکمه و منازعه. البته مرحومِ "دهخدا" برای معنای واژه ی" انقلاب" می نویسد:
١. دگرگون شدن
٢. زیر و رو شدن
٣. قیام گروهی برای واژگون کردن یک حکومت
۴. استفراغ. قی
۵. نا آرامی. بی قراری. هیجان
۶. شورش. عصیان
آقای حاتمی کیا، معنای شماره ی ۴ را هم بخوانید لطفاً!