وبلاگ من

...

امید و فرانک و بامبو

جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۰۷ ب.ظ

امید از آلمان برگشته است و می‌گوید غم غربت خِرَش را چسبیده بود و دیگر همین ایران می‌مانَد! پرسید "چه خبر؟!" و من تمام روزهایی که نبود را به یاد آوردم و گفتم "خِرِ ما را هم دلار چهل‌پنجاه تومانی چسبیده"! خندید و لابه‌لای حرف‌هایش، استوری‌های فرانک را نشانم داد. فرانک برای خودش خانمی شده و رفته استرالیا؛ خوشگل‌تر از قبل هم شده بی‌انصاف! رفته استرالیا و ایران را به خاطرات و من و امید و زن‌هایی که در دلم رخت می‌شویند بخشیده است. امید می‌گوید بدبختی‌های آدم تمامی ندارد و هر روز باید مقابله‌به‌مثل کرد. نمی‌خندم. بغض دارم. دلشوره دارم. عصبی‌ام. خسته هستم و بی‌قرار. استوری چهارم، فرانک با لباس شنا در ساحل. استوری پنجم، فرانک در کتابخانه‌ی دانشگاه موناش. 
استوری ششمِ فرانک را هم دیده‌ایم؛ در لابی هتل نشسته و خوشحال است، اما زیر چشم‌هایش پُف دارد. خسته است گویا. چشم‌هایش غم دارند و به لب‌هایش خنده می‌درخشد. یک تناقضِ زیبا، و البته مبهم. نوید محمدزاده کرونا گرفت و گفت در تئاتر به او آموخته‌اند که بازیگر نباید مریض بشود و برای همین قول می‌دهد هرچه زودتر سَرِ پا بشود. چرا کسی به ما نیاموخت که آدم در زندگی نباید افسرده بشود؟! امید با اتوبوس مسیر تندروِ خط ٩ رفت وکیل‌آباد. فرانک را هم درونِ گوشی‌اش برد. من ماندم و رخت‌شوی‌خانه‌ی دلم. من اما به شما می‌گویم: ما حق نداریم در زندگی افسرده و نااُمید و خسته بشویم. کسی به من نگفت، اما من به شما می‌گویم. خودم هم شاید آموختم. نااُمیدی و خسته‌گی و افسرده‌گی، از کرونا هم بدتر آدم می‌کُشد. بدشناسی این است که ماسک و دست‌کش و الکل و شیلد هم برای محافظت از خود در برابرش، وجود ندارد. 

  • مظاهر سبزی