وبلاگ من

...

۱۵۱ مطلب با موضوع «کتابخانه مظاهر» ثبت شده است

یادداشت من:
داستان با یه برگ از دفتر خاطرات کورینِ ۱۱ ساله شروع می شه. جشن تولد کورین عه و همه هستن به جز فورد -که کورین عاشقشه- . طی داستان و اتفاقاتی که میفته فورد با گفتن فقط یه جمله از کورین جدا می شه و مابقی کتاب زندگی پر فراز و نشیب کورین رو می خونیم، اون شعر می گه و با سلائق مختلف توی دنیای ادبیات آشنا می شه.
.
برشی از کتاب:
"هیچ می دونی شعرات چقدر برای دیگران با ارزشه؟"
"آره، گمونم بدونم" . ولی مردّد بود. در هر حال، این جوابی نبود که کورین می خواست بشنود. کورین با حرارت شروع کرد "عزیزم، نمی تونی یه مجلّه ی ادبی توی کتابفروشیِ بِرنتانو پیدا کنی که اسم تو توش نباشه. و اون مردی که بهم معرفیش کردی، ناشر یا هرچی، گفت سه نفرو می شناسه که دارن درباره ی 'بامداد بزدل' کتاب می نویسن، یکی شونَم تو انگلستانه" کورین انگشتانش را بر شیارِ بندِ انگشت های دستِ فورد کشید و به نرمی گفت "هزارها نفر در انتظار چهارشنبه‌ن" فورد سر تایید تکان داد، اما در سرش چیزِ دیگری می گذشت "تو مهمونیت از رقص که خبری نیس؟ من بلد نیستم برقصم"
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #جنگل_واژگون | #سلینجر

شخصیت های #بکت در #نمایشنامک هایش جداشده از هویت انسانی خود هستند که در آنِ واحد هم گوینده اند و هم به گفته های خود گوش می سپارند. شاید عنوان نمایشنامک #نه_من که در مقابل مفهوم روان شناختی من به عنوانِ یک شخصیت ثبات یافته و جامعه پذیر انسانی قرار می گیرد، بتواند گویای این رویکرد بکت به انسان باشد. "نه من" کسی است که با مرور گذشته ی خویش از لحظه ی تولد تا ۷۰ سالگی می کوشد معنایی برای مجموعه ناکامی ها، ایمان، شک و ناسازگاری های خود با جهان بیابد.
سه شخصیت #آمد_و_رفت نیز به شکل مشابهی بی هویت اند، با این تفاوت که این سه، هویت را در بازیابیِ یگانگیِ از دست رفته میان خود، جست و جو می کنند. یعنی این بار پرسش بکت از تعریف من در قیاس با من های بیرون از من است.
این کند و کاوهای بکت در مفهوم شخصیت انسانی از آن جا که با بازنمایی بیرونی موجود در #تئاتر_ناتورالیستی همخوانی نداشت او را بر آن داشت که تا سر حد امکان از بازنمایی پرهیز کرده و با روی آوردن به انتزاع، آثاری خلق کند که با لایه های پیچیده در هم، نمایش و بازیِ کلامیِ تماشاگر را در آنِ واحد به استفاده از درکِ شهودی و اندیشه یِ حسابگر فرا می خوانند.

نزدیک به صد و بیست سال پیش #آگوست_استریندبرگ (نمایش نامه نویس سوئدی) مونولوگی تک پرده ای نوشت که در آن از زبان یک زن به شرح ماجرای یک مثلث عشقی پرداخت. ظرافت های روایی این نمایش نامه نویس و سفیدخوانی مخاطب از روایت، در نوع خود بی نظیر بود.
نزدیک به نیم قرن پس از این #یوجین_اونیل (نمایش نامه نویس امریکایی) مونولوگی تک پرده ای نوشت که او نیز از زبان یک زن به روایت ماجرای یک مثلث عشقی میان دو زن و یک مرد پرداخت.
پس از نزدیک به چهل سال از نوشتن نمایش نامه ی اونیل، #هارولد_پینتر (نمایش نامه نویس انگلیسی) اثری تک پرده ای نوشت که در آن به شرح داستان یک مثلث عشقی میان دو زن و یک مرد پرداخت.
سه تک گویی (مونولوگ)، مجموع این سه نمایش نامه است که برای مقایسه و بررسی یک موضوع با فاصله ی زمانی ۹۰ ساله در یک جلد در این کتاب آمده است.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر
#نشر_مشکی | #سه_تک_گویی | #قوی_تر | #آگوست_استریندبرگ | #پیش_از_صبحانه | #یوجین_اونیل | #مونولوگ | #هارولد_پینتر | #احمد_پوری

محمد چرم‌شیر توی این نمایش نامه کلی شخصیت و حادثه رو خلق کرده. یعنی بازیگر روی صحنه باید بشه شهرام شب‌پره، باید بشه دکتر مصدق، باید بشه آرنولد و کلی چیز عجیب و به هم بافته ی دیگه. یک سِیرِ تاریخیِ عجیب که از آخر نمی فهمی منظور چی بوده، از تزار تا مصدق و قطعنامه سازمان ملل و عصر یخبندان و ناپلئون و ... . یک بازیگرِ نابینا باید همه ی این ۲۴ صفحه رو بگه.
.
برشی از نمایش نامه:
من در ایستگاهِ 'کِیپ کانابِرال' نشسته روی اسبم، عاشق می شم. عاشقِ 'چومیاتی آسه کا سیزده اِف هفت' هافبک نفوذیِ چپ‌پای تیمِ فوتبالِ بانوانِ مریخ. 'چومیاتی' با رنگِ سبزِ متالیک، پاهای بلند و کشیده، و هشت جفت دستی که موزون و مرتب از شونه تا زیرِ سینه هاش اومده، بهترین بازیکنِ لیگِ برترِ بانوانِ کُره‌ی مریخه. اون با چهل و هفت گُلِ زده، خانوم گُلِ مسابقاته.

نام #نمایش_نامه : #همه_چیز_می‌گذرد_تو_نمی‌گذری
نویسنده: #محمد_چرم‌شیر
#انتشارات_نیلا
۲۴ صفحه

عادت کرده ایم از سوراخی گزیده شویم که بار قبل و قبل‌تَرَش هم گزیده شده بودیم، و این اصلی ترین حرفِ #رومن_گاری در #کهن_ترین_داستان_جهان است . مردی یهودی دشمن نازی اش را پناه می دهد، از ترس آن که مبادا دشنه اش را تیزتر و یا دندان هایش را برّنده تر کند و به جانش بیفتد‌‌ و شاید کل #داستان را بتوان در همین نیم‌بند خلاصه کرد: "خواستم دفعه ی بعد با من مهربان تر باشد!"
.
ما برای این که دیگران با ما مهربان باشند، غم مان‌ را بروز نمی دهیم، نمی گوئیم آن روز که تپق زدم و خندیدی ناراحت شدم، سر استاد خود فریاد نمی زنیم، اولین شخصی که مستحق دریافت حق است نیستیم و همه مان سر را تا کمر و کمر را تا انگشت های پا خم کرده ایم که جامه ی عمل بر این گفته ی ناخَلَف بپوشانیم که "خواستم دفعه ی بعد با من مهربان تر باشد" . اگر دفعه ی بعدی در کار نباشد چه؟!

#ماهی_سیاه_کوچولو‌ رو #صمد_بهرنگی سال ۴۶ نوشت و یک سال بعد به عنوان #کتاب_برگزیده_کودک انتخاب شد. #بهرنگی توی این #داستان_کوتاه شرح حال ماهی ای رو روایت می کنه که دیگه نمی خواد مثل هر روزِ زندگیش توی یه فضای محدود بره و بیاد و قصد داره بره ته دریا رو ببینه. #ماهی_سیاه_کوچولو برنده ی یه جایزه از کشور ایتالیا و یه جایزه از چکسلواکی هم می شه. به خاطر قلم نافذ #بهرنگی که این #داستان رو انقدر قشنگ نوشته، #مجاهدین_خلق یکی از کارهایی که باید انجام می‌ دادن خوندن این #کتاب بود‌. #کتاب فقط شما رو سرگرم نمی کنه بلکه "آن" ِ داستان یقه ی شما رو می گیره، همونجایی که توی خط آخر #صمد_بهرنگی می گه "اما ماهی سرخ کوچولوئی هرچقدر کرد خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود"

نام کتاب: #ملکوت | نویسنده: #بهرام_صادقی | انتشارات: #کتاب_زمان | ۹۱ صفحه
.
یادداشت من:
ملکوت تِمِ وحشت داره، یه فیلم هم ازش ساخته شده که هیچوقت اجازه اکران پیدا نکرده و نمی کنه و نخواهد کرد. داستان با این اتفاق شروع می شه که جن روح آقای مودت رو تسخیر کرده و آقای مودت به همراهی دوستاش قراره برن پیش دکتر حاتم تا جن رو از آقای مودت دور کنه‌. دکتر حاتم عادت به کشتن آدم ها داره و ازشون صابون درست می کنه! و یه آرزوی بزرگ داره و یه حسرت بزرگ؛ آرزوی بزرگش اینه که همه ی آدم ها رو بکشه تا دنیا بشه قبرستون (یه سری آمپول درست کرده که با استفاده از اون ها آدم ها رو سقط می کنه)، و حسرت بزرگش اینه که چرا عقیم هستش و نمی تونه بچه از خودش داشته باشه تا با دست هاش خفه اش کنه. یکی دیگه از عادت های دکتر حاتم اینه که زن هاش رو خفه می کنه.
.
برشی از کتاب:
او به میل خودش می خواهد یکی از اعضای بدنش را قطع کنم.
دست های منشی جوان بر روی شکم آقای مودت بی حرکت ماند: "خیلی وحشتناک است! آیا شما این کار را خواهید کرد؟"
- چاره چیست؟ اگر من نکنم به دیگری مراجعه می کند و هیچکس جز من این گونه عمل ها را به خوبی و تمامی انجام نمی دهد. این نکته را هر دو خوب می دانیم زیرا ...
- این "م.ل" دیوانه است؟
- نه، دیوانه نیست. یا لااقل حالا دیوانه نیست. او مرد با ذوقی است، سواد دارد، خاطرات می نویسد، کتاب می خواند و گاهی هم مرا مجاب می کند

#به‌_گزارش‌_اداره‌_هواشناسی_فردا_این‌_خورشید‌_لعنتی سال ۸۴ چاپ شد، طی دوماه همه ی ۱۶۵۰ جلدش به فروش رفت، و ممنوع الچاپ شد!
.
#مهدی‌_یزدانی‌_خرم ادبیاتِ #دانشگاه_تهران خونده و این یعنی تالیف این کتاب توی سنّ ۲۵ سالگی و برنده شدن جایزه #رمان_متفاوت "واو" شاهکاره. #یزدانی_خرم توی این کتاب زمان رو به هم ریخته و شما مدام گُم می شین، از #دانشگاه_تهران می رین میدون جنگ، از میدون جنگ می رین خیابون ولیعصر، از خیابون ولیعصر می رین به دوران کودکیِ احمد! احمد (شخصیت اصلی این کتاب) کارش مُردنه! احمد توی کتاب چندین و چندبار می میره. خب اصل قضیه اینه که #یزدانی_خرم امضای خودش رو توی دنیای #نویسندگی پیدا کرده و با قاطعیت جواب همه ی منتقدهایی که بهش می گفتن "#صادق_هدایت شدن به این راحتی ها نیست ها!" رو داده. #یزدانی_خرم، #هدایت ِ زمانه ی ماست. اون چنان توی توصیف کردن و تلفیق حوادث و ابتکار و خلق شخصیت قوی عمل می کنه که وقتی ۱۷۶ صفحه ی #کتاب رو تموم می کنی، دلت می خواد ۱۷۶ صفحه ی دیگه هم بخونی ازش! توصیفاتش از #دانشگاه_تهران و اطراف #دانشگاه خیلی استادانه ست، یعنی فرقی نمی کنه که دانشجوی #دانشگاه_تهران باشی که داری #رمان ِش رو می خونی یا کسی که اصلا هیچ آشنائیّتی با دانشکده ها و جوّ #دانشگاه_تهران نداره، چون #یزدانی_خرم همه چی رو استادانه بهت نشون می ده؛ از سقف بلند #دانشکده_ادبیات می گه، از خیابون قدس می گه، از آبسردکن طبقه ی همکف #دانشکده ادبیات می گه و فاصله ی کمی که این دانشکده با دانشکده حقوق داره، از سبزیِ نرده های #دانشگاه می گه، و از خیابون ۱۶ آذر. و #کتاب جائی که نباید تموم بشه تموم می شه! یعنی این #کتاب می شه به صورت یه دوره ی صدهزارجلدی چاپ بشه چون حرف های #یزدانی_خرم تمومی نداره!
.
برشی از کتاب:
فضای خالی و سپید #دانشکده_ادبیات، قدم می زنیم و نگهبان در خروجی عجب آدم گُهی است. آتش‌بازی سالِ نو شروع می شود. میدان، نور آسمان میدان را کیپ تا کیپ پر کرده است. قدم های عابران سست. خنده، شعار، چراغ سبز می شود و دستت را در دستم می گیرم و تو خوابت می آید. راننده می پیچد، خم می شوم. اولین بوسه. دیگر واقعا شب شده است. سردم است.

نام کتاب: #همنوایی_شبانه_ارکستر_چوبها | نویسنده: #رضا_قاسمی | #انتشارات_نیلوفر | ۲۰۷ صفحه
.
برشی از کتاب:
یک شب زنم، در حالی که تمام تنش به رعشه افتاده بود، جیغ کشید: در این دنیا من همین یک مادر را دارم، و تو چشم دیدنش را نداری؟
چه می توانستم بگویم؟ در این دنیا همه ی مردم یک مادر بیشتر ندارند، تازه، من همان یکی را هم نداشتم. چه می توانستم بگویم؟ حداکثر می توانستم در موقعیتی مثلِ سال های آخرِ افسرِ سابق، خیره شوم به نقطه ی تاریکی میانِ شاخه های انجیر. اما من، اینجا، نه حیاط داشتم، نه درختِ انجیر. پس خیره می شدم به نقطه ی تاریکی میانِ صفحه ی شطرنج. وقتی غیبت های شبانه ام ادامه یافت، یک شب، هرچه کاسه و بشقاب بود شکست. بعد که آرام گرفت اشک هایش را پاک کرد "برویم طلاق بگیریم، من تحملِ خیانت را ندارم!" و من که برای غیبت های شبانه ام بهانه ای بهتر از خیانت نمی توانستم پیدا کنم، برای بیرون جستن از آن دایره ی مرگ هم راه حلی بهتر از طلاق پیدا نکردم. گفتم برویم. و رفتیم. با رفتن به آن اتاق های زیرشیروانی، من به طرز معجزه آسایی، از آن دایره بیرون جهیده بودم. شما می گویید چرا رفتم؟
.
یادداشت من:
حقیقت اینه که این کتاب اصلا داستان نداره و باید به زور بخونیش! پر از تعبیرها و توصیف های زیبا، اما در پسِ بی داستانی. در عین خوبی و قشنگی، هیچی باعث نمی شه دل بدی به خوندنش، و یه جورهایی خیلی خیلی زیاد شبیه بوف‌کورِ هدایته، افکار و اعمال آشفته ی یه آدم که انگار نمی دونه چی از زندگی می خواد. خوبه، ولی خوندنش سخته، خیلی سخت!
این کتاب سال ۸۰ برنده ی جایزه #بنیاد_گلشیری و #منتقدین_مطبوعات شده و از طرف #مهرگان_ادب هم مورد تحسین و تایید قرار گرفته.

سمفونی پاستورال داستان فقدان است. کشیشی که دل در گرو محبت به دخترکی نابینا می نهد و با بداقبالی از سمت همسر و فرزندش طرد می شود. شخصی مذهبی که پیش از این رهنمود دیگران را بر عهده داشته، اکنون در زندگی خود مانده است و سر به متون مذهبی می برد و مذهبش را خدشه دار حس می کند و تنهایی را به جان می خرد و از غم دخترک نابینا غمناک می شود و از غم کوته فکری خانواده اش غمگین.
سمفونی پاستورال داستان غم است. یعنی کسانی که در بحبوحه ی شادی شانه به شانه ات بوده اند، حال نه تنها سایه به سایه ات نیستند، بلکه تو را محکوم به ندانستن و نفهمیدن می دانند، و این غم است. غم را اگر درجه بندی کنند، غم تنها ماندن در دل جمع بدترین نوعِ آن است، یعنی خد اعلای تنهایی، یعنی بغضی که مدام در امتداد تارهای صوتی گلو منقبض و منبسط می شوند و روحت گاهی بر جسم و جسمت گاهی بر روح و شهوتت گاهی بر عشق و عقلت گاهی بر معرفت و زیبایی ات گاهی بر پلیدی دامن می گسترد.
داستان زیباست، آنقدر زیبا که دست در دست آندره ژید به طبقه ی هفتم بهشتِ افکارش می روی، جام شرابت را پر می کند و می ریزد و هی می ریزد و هی می ریزد و هی می ریزد. آنقدر مست واژگانش می شوی که پس از پایان کتاب حتی پُتک حقیقتی که بر سرت کوبیده می شود آنقدرها مهم نیست! و پایان درام داستان بر گوشَت گوشواره ای از عشق و امید و آرزو می آویزد. ژید در این کتاب غم را بسیار شیرین می گوید، گویا از گواراترین سرچشمه ی هستی وضو ساخته ای و دو رکعت نماز در کاخ وجودیِ مقام مقرّب *خدا* خوانده ای. نه نه نه! نباید اشتباه بنویسم، خواندن این کتاب، یعنی صدهزار رکعت نماز!
.
نام کتاب: #سمفونی_پاستورال | نویسنده: #آندره_ژید | مترجم: #اسکندر_آبادی | #نشر_ماهی | ۹۱ صفحه