وبلاگ من

...

۱۵۱ مطلب با موضوع «کتابخانه مظاهر» ثبت شده است

نام کتاب: #لطفاً_این_کتاب_را_بکارید
شاعر: #ریچارد_براتیگان
ترجمه ی #مهدی_نوید و #لیلا_صمدی
ناشر: #فرهنگ_صبا
تعداد صفحات: ١٩٠
📚📚📚📚📚📚📚
1️⃣بخش اول: #قرص_ضد_فاجعه_ی_معدن_اسپرینگ_هیل
[سیرک انار] :
تنهایم در بُعد
چرخ‌زنان در آسمان
مثل مرغِ بارانی،
سر تا پا خیس
نوک تا بال خیس
انگار پادشاهی‌ام مغروق
در سیرکِ انار.
سال پیش عهد کردم
که دیگر نروم
اما نشسته‌ام این‌جا، بر صندلی همیشگی‌ام
قطره‌قطره می‌چکم و دست می‌زنم
و انارها رد می‌شوند
با جامه‌های براق‌شان.
(٢۵ دسامبر ١٩۶۶)
📚📚📚📚📚📚📚
2️⃣بخش دوم: #لطفاً_این_کتاب_را_بکارید
[گل‌های بومی کالیفرنیا] :
در بهار ١٩۶٨
در حالی که آخرین ثلث قرن بیستم
همچون رؤیایی به سوی پایانش پیش می‌رود
زمان آن است که کتاب‌ها را بکاریم،
زیر خاک بگذاریم‌شان، تا گل‌ها و سبزیجات
بتوانند از این صفحه‌ها سربرآورند.
📚📚📚📚📚📚📚
3️⃣بخش سوم: #مفت_سوار_جلیل
[گل‌برگرها] :
بودلر یه دکه‌ی همبرگرفروشی
تو سان‌فرانسیسکو باز کرد،
ولی اون لای نون‌های گِرد
گُل می‌ذاشت.
مردم میومدن و می‌گفتن "یه همبرگر می‌خوام
با یه عالمه پیاز روش"
در عوض بودلر به اونا گُل‌برگر می‌داد و
مردم می‌گفتن "این چه جور دکه‌ی
همبرگرفروشی‌یی‌یه؟"

📚📚📚📚📚📚📚
4️⃣بخش چهارم: #٣٠_ام_ژوئن_٣٠_ام_ژوئن
[چلچراغ‌های شناور] :
ماسه از جنس بلور است
مثل روح
باد آن را با خود
می‌برد.
(توکیو. ٢٨ می ١٩٧۶)
📚📚📚📚📚📚📚
5️⃣بخش پنجم: #بار_زدن_جیوه_یا_چنگک
[یافتنِ چیزی گم‌کردنِ چیزِ دیگری‌ست] :
یافتنِ چیزی گم‌کردنِ چیزِ دیگری‌ست.
فکر می‌کنم، شاید حتماً ماتم بگیرم،
که چرا گم‌اش کردم تا این یکی پیدا شود.
📚📚📚📚📚📚📚
6️⃣بخش ششم: #رومل_تا_اعماق_مصر_به_راه_خود_ادامه_می_دهد
[رنگ برای شروع] :
عشق را بی‌خیال،
دوست دارم
لابه‌لای موهای بورَت
بمیرم.

نام کتاب: #نامه_های_عاشقانه_و_منظومه_عین_القضات_و_عشق
شاعران: #عباس_معروفی و #پونه_ایرانی
ناشر: #نشر_گردون، برلین
جلد: #حمید_رضا_وصاف
امور فنی: #آتلیه_گردون
تعداد صفحات: ٢١٠
چاپ یکم، زمستان ١٣٩٠
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
1️⃣بخش اول (#نامه_های_عاشقانه)
نارنجی می‌خوانم بیایی
و خدا تب کرده است.
همه‌ی این اتاق را
صورتی می‌دوم بشنوی
آخر خدا و این همه دلتنگی؟
من که حلقه حلقه
به تنت پیچیده بودم!
تو نخواه
خدا از تاریکی می‌ترسد
و من بدون لباس‌هات سرما می‌خورم.
#پونه_ایرانی
.
در بوی نارنجی پیرهنت
تاب می‌خورم
بی‌تاب می‌شوم
و دنبال دست‌هات می‌گردم
در جیب‌هام.
می‌ترسم گم‌ات کرده باشم
در خیابان
به پشت سر وامی‌گردم
و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم
#عباس_معروفی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
2️⃣بخش دوم (#منظومه_عین_القضات_و_عشق)
تأملی در وحدت وجود
قاضیان و علمای بغداد در محاکمه‌ی عین‌القضات، چهره‌ی استثنایی تاریخ عرفان و تفکر ایران عاجز ماندند، سخنان و دفاعیاتش را کمافی‌السابق نفهمیدند، ولی حکم قتلش را به اتهام الحاد و کفر صادر کردند. سرانجام به دستور وزیر سلطان محمود که دشمن او و یکی از ستمگران عصر بود، عین‌القضات را از زندان بغداد به همدان آوردند، در شب چهارشنبه هفتم جمادی‌الآخر سال ۵٢۵ در سی‌و‌سه سالگی او را به دار آویخته، پیکرش را شمع‌آجین کردند. زمانی که پای دار می‌رفت، مناجات شبلی در شب قتل حلاج را به خاطر داشت.
همدان شبی را به صبح رساند که پیکر این عاشق شوریده بر بلندای شهر تا صبح می‌سوخت.
.
بیدار که شدم همه‌جا تاریک بود. چراغ‌مطالعه‌ی پدر را بیشتر از خورشید دوست داشتم، و صدای قلم‌نی بر کاغذ...
"خواب بدی دیدی؟"
"چرا مثل حلاج تکه‌تکه‌اش نکردند؟ مگر حلاج بر دار نشد؟ چقدر هم خوشحال بود!"
"نه. حالا نه! فردا حافظ می‌خوانیم."
پس تکلیف آن جسد زنده
در کابوس من چه شد؟
خدا بد است یا خدا بودن؟
#پونه_ایرانی
.
خاطره‌ی مجروح،
همین منم.
تنهایی اگر نبود،
هزار بار
خدا را در ذهن خود
دار می‌زدم.
تو اگر نبودی،
خدا
یک خواب آشفته
بیش نبود.
همین بهانه کافی نیست
تا مرا بیاویزند؟

نام کتاب: #شش_شخصیت_در_جست_و_جوی_نویسنده
نویسنده: #لوئیجی_پیراندلو
مترجم: #حسن_ملکی
ناشر: #نشر_تجربه
تعداد صفحات: ١٢٧
🌹نمایش نامه ی برگزیده ی قرن ٢٠
.
[یادداشت من]
شش شخصیت در صحنه ی تئاتر کنار یکدیگر جمع شده اند برای تمرین؛ اما متنی در کار نیست! نویسنده فقط آن ها را در ذهنش آفریده و به حال خود رها کرده است! اکنون، هر یک به دنبال داستانی هستند که شرح زندگی خود را بیان کنند؛ و اینجاست که بزک‌دوزکِ بازی های این بازیگران رخ می دهد. پس از کلنجار رفتن های بی وقفه و گه‌گداری دعوا و فحش‌دادن بین یکدیگر، هریک از این بازیگران ملتمسانه از کارگردان می خواهند که نمایش را مدیریت کند تا بلکه کمی به زندگی سترونی‌شان سر و سامان بخشیده شود. اصرار آن ها نتیجه می بخشد و کارگردان کار را پیش می برد. اما با باز بودنِ پایانِ نمایش نامه، متوجه می شویم مانند خلق شدن‌شان در ذهن نویسنده که پوچ بود و بیهوده، بازی‌ئی که در روی صحنه هم داشته اند بی فایده بوده است و حتی پوچ‌تر! غمی مضاعف بر غمی که داشته اند اضافه می شود.

.
[از متن کتاب]
کل درام من در همین یه چیزه... در آگاهی من از این که هرکدوم از ما، آقا، خودش رو یه فرد واحد می دونه، در حالی که چنین چیزی حقیقت نداره... هرکدوم از ما بسته به تعداد موجودات درونی‌مون چند نفریم... چند نفر... با بعضی ها این آدمیم... با بعضی دیگه یه آدم کاملاً دیگه... در همه ی مواقع هم دچار این توهّمیم که برای همه یه جور واحدیم... فکر می کنیم تُو هر کاری که می کنیم همیشه همین شخص واحدیم، ولی این حقیقت نداره. حقیقت نداره! این رو زمانی خوب متوجه می شیم که با یه اتفاق، علی‌الخصوص از نوع مصیبت‌بارش، مثل اونی که برای ما اتفاق افتاد، درست وسط کاری گیر میفتیم و خودمون رو وسط زمین و هوا معلّق می بینیم. اون وقت متوجه می شیم همه ی وجودهای درون ما تُو این کار دخیل نبودن و بنابراین بی‌عدالتی می شه اگه ما رو بنا به همون عمل تنها قضاوت کنن... و این‌طور معلّق‌مون نگه دارن... و تموم عمر... دست و پامون رو تُو منگنه بزارن... انگار سر تا پای زندگی ما کلاً تُو همون یه عمل خلاصه می شده.

[نمایش نامه ی نهم: #دست_های_آلوده از #ژان_پل_سارتر]
پایبندی های پوچ به آرمان ها و قواعد زندگی تشکیلاتی و حزبی، که قوه‌بنیه‌ ی اندیشه را از انسان دریغ می دارد؛ مغز همه ی سربازان را شست و شو داده است به جز "هوگو بَرین". "بَرین" از آنجا که یک روز نه به دلبخواه خود، بلکه به خاطر ازدواج مادرش با مردی بورژوا، این تیپ زندگی را تجربه کرده است و از این همه دروغ و سیربودن به حَدّ تنفر رسیده است؛ حال که در دلِ تیمی حزبی-افراطی کار می کند متوجه شده است که برای مرتبه ی چندم چیزی از محیطِ بیرون به او تحمیل شده است و برای همین دست به شورش می زند.
او زندگی اش را نمی پسندد و برای همین اقدام به ترور یکی از نیروهای رده‌بالای حزب که اختلافی درون‌حزبی را پایه‌ریزی کرده است ("هوده‌رر") می کند. "بَرین" به همراه زنش وارد خانه ی "هوده‌رر" می شود و عملاً به عنوان منشیِ او کارش را آغاز می کند. در این مدت افکار "هوده‌رر" موجب تغییر "بَرین" می شود و درست زمانی که تصمیم گرفته است که از قتل او دست بکشد، زنش را روی تخت در آغوش "هوده‌رر" می بیند! انتقام انقلابی تبدیل به انتقام ناموسی می شود و "هوده‌رر" توسط "بَرین" به قتل می رسد. سیستم قضایی کانادا به او حکم دو سال حبس می دهد و وقتی آزاد می شود از سمت حزب و دوستانش طرد می شود. او تسلیم حزب می شود، چرا که حزب اکنون به این نتیجه رسیده است که طرح "هوده‌رر" که زمانی اختلافی درون‌حزبی ایجاد کرده است صحیح بوده و" بَرین" #دست_های_آلوده اش را به خونِ نیروی خودی آغشته است!
-------
[نمایش نامه ی دهم: #چرخ_دنده از #ژان_پل_سارتر (#سارتر در ابتدا #چرخ_دنده را نوشت؛ اما رهایش کرد و مدتی بعد به سراغش رفت و نمایش نامه ی #دست_های_آلوده را به کمکش نوشت. این دو اثر ربطی به یکدیگر ندارند.)] 
کارگرانی که نفت کشورشان در استعمار دولت های دیگر است، دست به انقلاب زده اند تا نفت‌شان را ملی کنند. نمایش نامه ای که در آن ترکش هایی از یک انقلاب ناموفق را می خوانیم. داستان از تَه به سَر روایت می شود. شورشیان ژان را -که منتخب خودشان بوده است؛ و طراح انقلاب- از کاخ بیرون آورده اند تا اعدامش کنند!!!
ژان و لوسین که هر دو عاشق هلن هستند، دو نیروی اصلی و مهم این انقلاب می باشند و #سارتر در این اثر به ما نشان داده است که در هر سیاست و انقلابی چه کاره ای باشه چه نباشی، دست هایت آلوده است. یعنی هرکسی که وارد عمل شود و یا نشود، هر دو به یک اندازه آلوده اند. 
___
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
✒️ #مظاهر_سبزی
🌹جلسه ی پایانی

نام کتاب: #دری_بر_پاشنه_اندوه
شاعر: #جواد_گنجعلی
عکس روی جلد: #کیارنگ_علایی
ناشر: #انتشارات_سخن_گستر
تعداد صفحات: ١٢٠
_______
[برای اندوه دلم] :
به من انفاق کن 
تنت را
چون نان و پنیر
و وعده ی چای عصر
که اتفاقاً 
لحظه ی نوشیدنش شده باشد

به من انفاق کن تنت را
آنگاه که هلاک
از مزارع تنباکو بازمی گردم

در مفاصل روز
دردی پنهان است
به گونه ی بوی خوش
در ذرات عطر
به گونه ی سیاهی در شب
و مستی که در شراب

شگفتا
هربار که خواستم از تو بگویم
کلمات
کمر به خدمت بستند
مرا به یاد آر
در پیراهنی
که دلم را نپوشاند
در آفتاب نیمروز
که پهلوهایم را گرم نکرد
پس آنگاه
با من بمان
با من که در سینه ام
صدای گام سلحشوران ناکامی است 
که دیگر هرگز
از جنگ های صلیبی
باز نگشتند. 

📚کتاب ششم: #خلوتگاه (با نام های #خروج_ممنوع، #دوزخ، #در_بسته، #اتاق_بسته و #خلوتکده نیز شناخته‌شده است)
.
1️⃣سه نفر محکوم شده اند به دیدن! گارسِن، سرانو و استل وارد مکانی جدید شده اند که شبیه به #دوزخ است و در این مکان انتظار مجازات دارند. و چون جلّادی برای مجازات نمی یابند، هر یک جلّاد دو شخص دیگر می شود. نمایش نامه یک پرده دارد؛ اما گویا این سه شخصیت در همین یک پرده تا ابد گرفتار هستند و راه نجاتی ندارند. این ها شروع می کنند به اذیت و آزار یکدیگر. گناهان یکدیگر را به رخ هم می کشند و زمانی که سر تا پا ستوه و رنجش شده اند، آرزو می کنند کاش جلّادی حقیقی وجود داشت تا آن ها را مجازات فیزیکی کند نه این که روح‌شان غذاب بکشد. #سارتر، در پی آن بوده تا نشان دهد "جهنم یعنی دیگران!" و اگر از دید کلان به این اثر بنگریم یعنی "هویت تو به عنوان انسان زمانی معنا و مفهوم می یابد که در دل جامعه زندگی کنی و هم‌ردیف مردم سرزمینت گام برداری".
.
2️⃣گارسِن مردی ست ترسو، که از جنگ گریخته و تیرباران شده. هم به جرم گریز از جنگ و هم به جرم خیانت به همسرش، اینجا و در این اتاق محکوم شده است به عذابی همیشگی.
سرانو زنی ست همجنسگرا که شوهرِ فلورانس را به قتل رسانده است تا با این زن رابطه ی جنسی آزاد داشته باشد. اما فلورانس یک روز به عصیان برخاسته و از این همه کثیفی رنجیده‌خاطر است، پس شیر گاز را باز می گذارد تا هر دو بمیرند؛ و می میرند!
اما استل! دختری بدبخت و بی‌نوا، که به خاطر فقر تن به ازدواج با مردی دیوصفّت داده است. از او بچه دار شده است. بچه اش را یک روز جلو چشم شوهرش از پل به رودخانه انداخته است!
.
3️⃣اکنون، این سه مُرده به اتاقی وارد شده اند که در شکل و شمایل #دوزخ، گذشته ی آن ها را نشان‌شان می دهد. و چون به سمت در هجوم می برند و باز می شود و نمی توانند خارج شوند، متوجه می شوند تا همیشه درگیر این اتفاقات هستند. من و شما هم اگر ده یا دوازده سال دیگر این متن را بخوانیم، همچنان سه شخص را می بینیم که گرفتار دردهای روحی هستند و گناهان‌شان وبال گردن‌شان شده است. مردمی که مجازات شده اند به دیدن!
.
📚کتاب هفتم: #مرده_های_بی_کفن_و_دفن
.
1️⃣گروهی از پارتیزان های فرانسوی در جنگ جهانی دوم قصدِ این را کرده اند که دهکده ای را از آنِ خود کنند. اما موفق نشده اند و از آنِ نیروهای مقابل شده اند! #سارتر در چهار پرده بازجویی این سربازان را نشان می دهد. سربازانی که سرکرده‌ی خود (ژان) تنهایشان گذاشته است و این ها اما در افکار مقدس و البته شستشو یافته ی خود (!) این را بر نمی تابند که محل اختفای ژان را لو بدهند.
سربازان عبارت اند از: سوربیه (فردی معمولی)، هانری (دانشجوی پزشکی)، کانوریس (مرد یونانی)، فرانسوا (پسری ١۵ ساله!)، لوسی (خواهر فرانسوا)
.
2️⃣اثر، چیزی مشابه نمایش نامه ی #راستان (به قلم #کامو) است. آنجا سربازانی داریم که در خانه‌تیمی در حال بر سر و کله ی یکدیگر زدن هستند تا چطور یکی از مقامات را ترور کنند. اینجا اما سربازانی داریم که در اتاقی در یک مدرسه بازداشت شده اند و در کلاسی دیگر کلوشه، پلرن و لاندریو در نقش بازجو آستین ها را بالا زده اند و بسم اله!
.
3️⃣سربازها می آیند و تک تک این ها را برای اعتراف می برند، اما کسی اقرار نمی کند. برگ برنده ی #سارتر به زعم من این است که هم اتاق بازداشتگاه را نشان‌مان می دهد، هم اتاق بازجویی را. و نیز این که اتفاقی عجیب به نمایش نامه تزریق می کند که زیباتَرَش می کند. خودِ ژان که محلّ دعواست و این همه مرافعه بر سرش است وارد سلول بازداشتگاه می شود! او را گرفته اند، چون مشکوک بوده؛ و تا مشخص شدن بی گناهش اش در میان سایر سربازها اسیر است. ژان اما هیچ کار مفیدی نمی کند. علیرغم این که سربازانش سُرخیِ زندگی را به عینه می بینند و یک چشم در اشک دارند و یک چشم به خون؛ و گلویشان پر از بغض شده است.
.
4️⃣پنج سربازِ دلیر. پنج سربازِ بی حریف که بازجوها را ترسانده اند که "اگه اعتراف نکنن چی می شه". پنج سرباز که تا لحظه ی آخر گرمای دستانی که به تعهد فشرده اند سرد نمی کنند.
سوربیه حرفی نمی زند و خود را از پنجره به بیرون می اندازد تا بمیرد اما خائن نشود. لوسی وقتی تزلزل های برادرش (فرانسوا) را می بیند، به هانری می گوید خفه اش کند!
.
5️⃣چیزی که می بینیم سراسر شوق است و شور. باران گرفته است و این سه سربازِ پیروز و دلیرِ باقی‌مانده به اتاق بازجویی خواسته شده اند. و یک ربع زمان دارند تا اعتراف کنند. پس از تایم مقرّر، نشان غاری را می دهند که ژان بهشان داده است. ژان پس از این که عشق‌ش به لوسی را بروز داده و طرد شده و متوجه شده هانری هم دلبسته ی لوسی است، پیش از آزادی اش به سربازهایش نشان غاری را می دهد که یکی از آدم‌هایش در آنجا نگهبان مهمّات بوده است و به قتل رسیده است و یادداشتی در جیبش دارد که نشان می دهد ژان است؛ یاداشتی که توسط ژان در جیبش جاساز شده است. ژان جانش را برداشته و مانند یک بزدلِ کیثف گریخته است و به فکر سربازانش -حتی مرده‌شان- نیست.
.
6️⃣هانری، لوسی، کانوریس. این سه، آزاد می شوند اما حین خروج تیربار می شوند و آیا بهتر از این هم می شد؟. هدف #سارتر نکوهش جنگ بوده است و حقیقتاً دست‌مریزاد جناب #سارتر👌. جنگ چه پیروز شود چه ببازد، باز به شخصی یا گروهی از اشخاص به نحوی خیانت شده است. و این نمایش نامه، داستان جنگ در دلِ جنگی دیگر است. هانری، لوسی و کانوریس می میرند، اما با عزّت. گرچه بهشان خیانت شده است.
.
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
✒️ #مظاهر_سبزی

تمام مشکل گوتز این است که می خواهد ظرف وجودی اش را بیش از آستانه ی تحمل پر کند. او که فرمانده ای جنگی است، در ابتدا به بدترین شکل ممکن می خواهد شیطان باشد. وقتی از شیطان شدن خویش بهره ای نمی یابد، پا جای پای خدا می گذارد و ادعای خدایی دارد. در این زمینه هم شکست می خورَد.
.
گوتز که دست هایش آلوده به ننگ قتل برادرش شده است، با مرگ اسقف‌اعظم فضایی برای جولان بدست می آورد. فرمانده ای قوی، بدل به حاکمی مستبد و بی رحم می شود و قوی بودنش را با قتل و غارت به رخ دهقانان محلی می کشاند.
.
#سارتر، کاملاً ناگهانی و بدونِ هیچ زمینه‌سازی خاصی گوتز را از جلد شیطان بیرون می آورد و جامه ی خدایی بر تنش می پوشاند و جام ابدیّت به دستش می سپارد. و یکباره سکّه به پشت می غلتد و روی مهربان گوتز را می بینیم. گوتز تصمیم به بخشش قصر، دارایی های قصر، زمین ها و آبادی ها، و تمام منابع مادی اش می گیرد. دهقانان که تا پیش از این برده و بدبخت بوده اند، قبول این ثروت را در ابتدا بر نمی تابند.
.
اما در ادامه، وقتی ثروت به دست دهقانان می افتد، برخی از دهقانان که سرشان بی کلاه مانده است و جیبشان بی مایه، آشوب می کنند؛ آشوبی علیه اربابان خود. اینجاست که گوتز متوجه می شود نه شیطان خوبی است، نه خدای خوبی! پس به اصل خود (فرمانده ی جنگی) بر می گردد و رهبر آشوبگران می شود. گوتز، جنگی را مدیریت می کند که خودش راه انداخته است!
.
هدف #سارتر از نگارش این نمایش نامه تفهیم هرچه بیشتر مکتب #اگزیستانسیالیسم است. این مکتب بیان می دارد که زندگی فاقد معناست، اما بشر می تواند به آن معنا ببخشد؛ مانند گوتز که هرکاری دلش بخواهد می تواند انجام بدهد.
.
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
#شیطان_و_خدا
#ژان_پل_سارتر
✍️ #مظاهر_سبزی

نام کتاب: #مجموعه_یادداشت_های_ایرج_افشار (گزیده ای از دست نو‌شته های پژوهش معاصر)
نویسنده: #ایرج_افشار
به کوشش #جلال_نوع_پرست
ناشر نسخه ی مجازی: #طاقچه
تعداد صفحات: ٢۴٠
_______
کتاب حاضر تعدادی از یادداشت های استاد گرانقدر #ایرج_افشار است که در #مجله_یغما به چاپ رسیده اند. مضامین متنوع آن را می توان تحت لوای #ایران_شناسی گُنجاند؛ اما مداقه در برگ‌برگ آن ها نشان خواهد داد که برای محققان و اهل پژوهش، اسنادی قابل ارجاع اند؛ #کتاب_شناسی و #نسخه_شناسی. اوراقی از کتیبه ها که استاد خود از نسخه ی اصلی برداشته است، اسنادی از #تاریخ_ایران که به خط رجال سیاسی وقت به دست استاد رسیده است، سفرنامه هایی کوتاه که #جغرافیای_ایران را بیش از گذشته ملموس می سازد و بسیاری از مضامینی که هریک می تواند خود زمینه ای برای آغاز یک پژوهش باشد، در این نوشته های کوتاه گُنجانده شده است. اما زبان ساده و شیوای استاد برای خوانندگانی که علاقه مند به مضامین #ایران_شناسی اند نیز نمی تواند خالی از لطف نباشد و ایشان بتوانند علاوه بر سپری اوقاتی خوش، به واسطه ی شیرینی کلام استاد، طرفی از دانش در باب وطن خویش بردارند.

آگاممنون به قتل رسیده است، پسرش (اورست) را از قصر فراری داده اند، دخترش (الکتر) را در قصر به کارگری گرفته اند و همسرش (کلینستر) را شاه جدید (اژیست) به همسری اختیار کرده است. و حال، پس از سال ها اورست به آرگوس آمده تا در این منطقه ی مخوف و مرموز و پر از ترس و مرگ، انتقام خون پدرش را بگیرد. قتل آگاممنون توسط اژیست انجام شده است و این قتل نه به خواست اژیست، بلکه با تحریک ژوپیتر (خدای مردگان) صورت پذیرفته است. ژوپیتر وظیفه اش کشتن است و نیز این که با ترساندن مردم و غمبار کردن دائمی لحظات شان، سیطره ی کثیف خود را بر شهر اِعمال نماید. در حقیقت این مردم و پادشاهی که بر این مردم حکومت می کند، تمام و کمال برده و عروسک خیمه‌شب‌بازی ژوپیتر هستند. اورست به همراه مربی خود (لوپدا گوگ) وارد شهر آرگوس شده است و پس از پرس و جو، متوجه می شود که روزِ جشن مردگان است. گوگ از کودکیِ اورست هم نقش استاد را برایش داشته و هم نقش بزرگتر را؛ زیرا که این گوگ است که به اورست فلسفه و باستان شناسی و معماری، و در یک کلام "عالمانه زیستن" را آموخته است.
.
علت قتل آگاممنون این است که او روزی اعلام کرده است در میدان اصلی شهر کسی را اعدام نکنند، و این یعنی کسادی بازار ژوپیتر! و حال رسم رایج آرگوس برگزاری مراسمی سالانه برای پاسداشت یاد و خاطره ی مردگان است، مردگانی که مرگشان توسط اژیست و با فرمان مستقیم یا غیرمستقیم ژوپیتر رقم می خورد. این که آدم ها مُدام عزادار باشند، سبب‌ساز دوام پایه های حکومتی یک دولت است و این همان چیزی ست که ژوپیتر می خواهد. در میان اعضای خانواده ی سلطنتی سابق (کلینستر، الکتر، اورست) این تنها اورست است که شخصیتی ثابت و رشد یافته دارد، زیرا ملکه کلینستر تن به بردگی ئی جدید داده است و با این که همسر پادشاه جدید شده است اما برده است و تابع صد در صد فرامین او؛ از آن سمت هم الکتر را می بینیم که دختری زیبارو است و جوان و آینده دار، اما در قصر به کارگری اش گماشته اند و کاری نمی کند یا شاید در حدّ توانش نیست. با شرکت اورست در جشنِ (و در حقیقت عزای) مردگان، و سپس ورودش به کاخ سلطنتی؛ علاوه بر تازه شدن داغ تفتیده ی انتقام خون پدرش در دل، خواهرش -الکتر- را می بیند و هم‌کلامش می شود.
.
الکتر هم مانند اورست راه پس و پیش ندارد، زیرا هرچه اورست بدبخت است که خودش را نمی شناسد و در زادگاهش غریبه است و آمده است تا خودش را بیابد و زادگاهش را بشناسد؛ الکتر بدبخت تر است بدان علت که در روز عزای مردگان به زور و اکراه حاضر شده است و عصیانگری اش به وی اجازه نداده که مانند همیشه منفعل باشد، پس بشّاش بوده و رقصان بوده و جامه ی سفید بر تن داشته! عزاداران از دست الکتر شاکی هستند و اژیست هم تهدیدش کرده که فردای روز جشن حسابش را خواهد رسید. اما از آن سمت ژوپیتر به اورست بدبین شده و اژیست را علیه او شورانیده است. نبرد دو به دوی الکتر و اورست علیه ژوپیتر و اژیست را شاهد هستیم، که در انتها اورست را فاتح می یابیم و او است که اژیست را که می کُشد هیچ، مادرش یعنی ملکه کلینستر را هم می کُشد تا همه جانبه انتقام گرفته باشد، زیرا هم‌کاسه‌ی قاتل جُرمش کمتر از خودِ قاتل نیست!
.
اما در انتهای نمایش‌نامه، درست زمانی که اورست پیشنهاد ژوپیتر مبنی بر این که پادشاه آرگوس شود را نپذیرفته، درست زمانی که الکتر به سرش زده است و دیگر حامی برادرش نیست و طرفدار ژوپیتر شده، و درست زمانی که مردم روبروی درب کاخ سلطنتی رج به رج ایستاده اند تا قاتل پادشاه را محاکمه کنند؛ اورست در میان آفتاب می درخشد و با اعلام این که پسر آگاممنون است و قصد ندارد پادشاه آن ها شود تا بردگی اش را کنند، از جمع شان می گریزد. اورست می رود، در حالی که آزادی را به این آدمیان ِ دون عطا نموده، اورست می رود در حالی که دسته ی عظیم مگس ها (ارینی ها) که جاسوسان ژوپیتر هستند را نیز با خود می برد تا طلسم را از این شهر بِزداید، اورست می رود در حالی که نه تنها خودش را یافته است بلکه به شناختی جدید و به‌روز از انسان‌دوستی رسیده است.
___
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
#مگس_ها
#ژان_پل_سارتر
🖊️ #مظاهر_سبزی

نام کتاب: #شنا_کردن_در_حوضچه‌‌ی_اسید
نویسنده: #فاطمه_اختصاری
تصویرساز: #فرشته_مسافر
طراح جلد، صفحه بندی و ناشر: #اچ_اند_اس_مدیا ، لندن، ١٣٩۵
تعداد صفحات: ٨١
🌹پیش‌نوشت: برای خرید این اثر، باید مبلغ ۵ هزار تومان به حساب یکی از مؤسسات خیریه ی "غیر دولتی" واریز کنید و سپس از فیش واریزی عکس بگیرید و توسط جیمیل به آدرس ketab@hands.media ارسال نمائید. چند روز بعد، لینک دانلود و دریافت کتاب از طریق اپلیکیشن play books  برایتان ارسال خواهد شد.
___
این اثر، شامل ١٧ #داستان_کوتاه است :
👍#لباس_قرمز : یک نویسنده که غرق داستانش شده است و به جای شخصیت های کتابش فکر می کند و زندگی می کند (!) با مشاهده ی صحنه ی خودکشی دختری با لباس قرمز، به صحنه ی پایانیِ بهتری برای داستانش می اندیشد.
#خواب_خواب : پسر یک خانواده به قتل رسیده است و خانواده ی قاتل برای آن که بتوانند راحت تر دل این خانواده را به دست آورند و حلالیت بگیرند، پدر خانواده را هم می کُشند! دختر خانواده اصرار می کند قاتل اول (قاتل برادرش) را ببخشند. پس از این بخشش، متوجه اصل قضیه می شوند، اما کار از کار گذشته است!
#چه_مرگته : خانوم یعقوبی خیاط هوس‌بازی ست که در خفا شاگردان خود را مورد آزار و اذیت جنسی قرار می داده است. از میان شاگردانش، میترا رازِ دلش را به منیره گفته و منیره سکسی‌تَرَش کرده و گذاشته کف دست دیگری و آن دیگری به یکی دیگر گفته! حالا میترا نه تنها آرام نشده است، بلکه گاه و بی گاه تلفن خانه اش زنگ می خورد و می گویند "میترا راسته که... ؟!"!
👍#پنجره_ها : دختری جوان، کنجکاوی کلافه اش کرده است (!) و پنجره های خانه ی روبرویی را کرده سینما! هرشب زل می زند به پنجره ها و اَعمالِ افرادِ آن خانه ها را برای خود تحلیل می کند. یک شب در یکی از پنجره ها همان دختر همیشگی را می بیند، می بیند که با دو تکه لباس زیر مُدام ادا و اطوار در می آورد و ناآرام است! در پنجره ای دیگر، ١۴ نفر، یعنی ١۴ مرد، جمع شده اند و به نوبت گردن یکی را می زنند و رئیس‌شان با خواندنِ وِردی زنده اش می کند! در آن پنجره یک دختر هرشب می میرد و هیچ‌کس نمی فهمد، در این پنجره ١٣ مرد هر شب می میرند و زنده می شوند!!!
#از_سومی_شروع_می_کنم : حاج‌آقا ملکی در قبالِ درخواست پروین خانوم -که آرایشگر محل است و زیبارو- که پسر روزنامه نگارش را از بازداشتگاه آزاد کند، از پروین خانوم می خواهد بدونِ این که کسی بداند تن به رابطه ی جنسی با او بدهد!
پسرِ پروین خانوم آزاد می شود و با لابی‌گریِ حاج‌آقا ملکی به صورت قاچاقی از مرز می گریزد و آن طرفِ سکه پروینی را می بینیم که مدت ها تن به رابطه ای کثیف داده است و کسی بویی ازش نبرده است.
👍#میرم_نمیرم : فَرانَک و امید قرار بوده با هم ازدواج کنند، اما امید در دانشگاه هوایی شده و قاطیِ سیاسی ها شده و همه ی امیدهای این عشقِ زیبا را ناامید کرده است. امید حُکم ۶ سال حبس گرفته است و فَرانَک تحت فشار است که این عشق را رها کند. اما مگر عشق می گذارد؟!
#بازگشت : داستانِ دختری که ناخواسته وارد یک بازی نه چندان مُفرّح شده است! عشقِ او به علی، او را به پژاک و چاوک کشانیده است، پژاک و چاوکی که قرار است به سوریه ختم شود؛ و از او به عنوان آشپز یا حتی مبارز استفاده کنند.
👍#جسد : در اتاقِ آخرِ راهروی یکی از طبقات خوابگاه دخترانه، دختری را کشته اند و لای دیوار جاساز کرده اند! دو دخترِ هم‌اتاقی جسد را دیده اند و در حال در آوردنش هستند که دانشجوی جدیدی می رسد و می گوید "خب! همیشه دوس داشتم اتاقم آخرین اتاق راهرو باشه. یه جور آرامش خاص داره مگه نه". آره!!!
👍#مطمئن_باشم ؟ : پدر و پسری تنها مانده اند و زنِ خانه برای مدتی به سفری کاری رفته است. پسر یپش خاله اش می مانَد چون پدر کار دارد و وقت ندارد. اما یک روز وقتی سر زده وارد خانه می شود، زنی غریبه را در خانه می بیند! خاله ی پسر دلواپسِ او شده است و آمده دَمِ درِ آپارتمان‌شان. خاله قضیه را می فهمد و به زنِ خانه می گوید، اما پسر طرفِ پدر را می گیرد. "پس کو ندارد نشان از پدر؟!"
👍#پنج_حرفی : نادر کارمند است و زهره معلم. این دو شبی را با هم‌آغوشیِ هم می گذرانند و داستان به شرح حوادثِ پس از این رابطه ی جنسی می پردازد: این که نادر مُدام اصرار می کند زهره بیشتر روی تخت بماند و زهره دل‌نگرانِ این است که مدرسه ی دخترش دیر بشود! او باید به خانه ی خود برود و دخترش را از خواب بیدار کند. اما چه کسی این مادر را از خواب بیدار می کند؟!
👍#anlam_yorsan
هوسِ دختری زده بالا و در دل آرزوی هم‌خوابی با پسر همسایه‌شان را دارد؛ پسری اهل کشور ترکیه. این دو زبانِ هم را نمی فهمند. دختر یک روز به زحمت، پسر را به خانه اش می کشاند و فقط چایی می خورند! روزی دیگر وقتی عادت ماهیانه ی دختر شروع شده است، پسر به زور وارد خانه‌اش می شود و درخواست برقراری رابطه ی جنسی می کند! حالا بیا حالی کن که نمی شود!!!

#کلاه : مردی که از عارضه ی کم‌پُشتیِ موهایش رنج می برد، به صورت پنهانی با دختری در ارتباط است و حواسش به زنِ باردارش و بچه‌یِ در راه‌شان نیست!
#جن : یک جوان که به تازگی پدربزرگش را از دست داده است، پس از بیداری از خواب سه ناخنِ یکی از پاهایش را آغشته به حنا می بیند! اقوامش می گویند کارِ جن ها است! پس از خوابِ دوباره‌، همین اتفاق برای پای دیگرش می افتد! همه به جن ها مشکوک هستند، او به دایی اش!
#قرار : قرارهای مشکوک و بی قراریِ شخصی که نمی داند چه شده سر از این حال و روز در آورده است! او نمی داند با چمدانی که به دست دارد باید چه کار کند و اصلاً قدرت فکر کردن هم ندارد! فقط می داند قرار دارد!
#سفر : زن و شوهری علاوه بر رابطه ی عاشقانه ای که با یکدیگر دارند، هر کدام‌شان رابطه جنسی با دیگری دارند! از دیدِ آن ها این تجدّد است و در دسته ی افکار مدرن می گُنجد، اما همین open mind بودنِ افراطی و مُخرّب کارشان را به جدایی می کشاند.
#عروسک : بیتا از دوست‌پسرش باردار است و مادرش این را فهمیده است. مادرِ بیتا از دست بچه اش ناراحت است و بیتا نیز از دستِ بچه اش!!!
👍#جادوگر : مردی توسط همسایه ی طبقه‌ پائینی شان -که زنی کَف‌بین است و رَمّال- جادو شده است. او یک روز کارش را رها می کند و دربِ خانه ی این زن را می کوبد و وارد خانه می شود و روی تختِ زن می خوابد و آماده ی سکس می شود!
___
#مظاهر_سبزی
#کتابخانه_مظاهر