مگس ها - ژان پل سارتر
آگاممنون به قتل رسیده است، پسرش (اورست) را از قصر فراری داده اند، دخترش (الکتر) را در قصر به کارگری گرفته اند و همسرش (کلینستر) را شاه جدید (اژیست) به همسری اختیار کرده است. و حال، پس از سال ها اورست به آرگوس آمده تا در این منطقه ی مخوف و مرموز و پر از ترس و مرگ، انتقام خون پدرش را بگیرد. قتل آگاممنون توسط اژیست انجام شده است و این قتل نه به خواست اژیست، بلکه با تحریک ژوپیتر (خدای مردگان) صورت پذیرفته است. ژوپیتر وظیفه اش کشتن است و نیز این که با ترساندن مردم و غمبار کردن دائمی لحظات شان، سیطره ی کثیف خود را بر شهر اِعمال نماید. در حقیقت این مردم و پادشاهی که بر این مردم حکومت می کند، تمام و کمال برده و عروسک خیمهشببازی ژوپیتر هستند. اورست به همراه مربی خود (لوپدا گوگ) وارد شهر آرگوس شده است و پس از پرس و جو، متوجه می شود که روزِ جشن مردگان است. گوگ از کودکیِ اورست هم نقش استاد را برایش داشته و هم نقش بزرگتر را؛ زیرا که این گوگ است که به اورست فلسفه و باستان شناسی و معماری، و در یک کلام "عالمانه زیستن" را آموخته است.
.
علت قتل آگاممنون این است که او روزی اعلام کرده است در میدان اصلی شهر کسی را اعدام نکنند، و این یعنی کسادی بازار ژوپیتر! و حال رسم رایج آرگوس برگزاری مراسمی سالانه برای پاسداشت یاد و خاطره ی مردگان است، مردگانی که مرگشان توسط اژیست و با فرمان مستقیم یا غیرمستقیم ژوپیتر رقم می خورد. این که آدم ها مُدام عزادار باشند، سببساز دوام پایه های حکومتی یک دولت است و این همان چیزی ست که ژوپیتر می خواهد. در میان اعضای خانواده ی سلطنتی سابق (کلینستر، الکتر، اورست) این تنها اورست است که شخصیتی ثابت و رشد یافته دارد، زیرا ملکه کلینستر تن به بردگی ئی جدید داده است و با این که همسر پادشاه جدید شده است اما برده است و تابع صد در صد فرامین او؛ از آن سمت هم الکتر را می بینیم که دختری زیبارو است و جوان و آینده دار، اما در قصر به کارگری اش گماشته اند و کاری نمی کند یا شاید در حدّ توانش نیست. با شرکت اورست در جشنِ (و در حقیقت عزای) مردگان، و سپس ورودش به کاخ سلطنتی؛ علاوه بر تازه شدن داغ تفتیده ی انتقام خون پدرش در دل، خواهرش -الکتر- را می بیند و همکلامش می شود.
.
الکتر هم مانند اورست راه پس و پیش ندارد، زیرا هرچه اورست بدبخت است که خودش را نمی شناسد و در زادگاهش غریبه است و آمده است تا خودش را بیابد و زادگاهش را بشناسد؛ الکتر بدبخت تر است بدان علت که در روز عزای مردگان به زور و اکراه حاضر شده است و عصیانگری اش به وی اجازه نداده که مانند همیشه منفعل باشد، پس بشّاش بوده و رقصان بوده و جامه ی سفید بر تن داشته! عزاداران از دست الکتر شاکی هستند و اژیست هم تهدیدش کرده که فردای روز جشن حسابش را خواهد رسید. اما از آن سمت ژوپیتر به اورست بدبین شده و اژیست را علیه او شورانیده است. نبرد دو به دوی الکتر و اورست علیه ژوپیتر و اژیست را شاهد هستیم، که در انتها اورست را فاتح می یابیم و او است که اژیست را که می کُشد هیچ، مادرش یعنی ملکه کلینستر را هم می کُشد تا همه جانبه انتقام گرفته باشد، زیرا همکاسهی قاتل جُرمش کمتر از خودِ قاتل نیست!
.
اما در انتهای نمایشنامه، درست زمانی که اورست پیشنهاد ژوپیتر مبنی بر این که پادشاه آرگوس شود را نپذیرفته، درست زمانی که الکتر به سرش زده است و دیگر حامی برادرش نیست و طرفدار ژوپیتر شده، و درست زمانی که مردم روبروی درب کاخ سلطنتی رج به رج ایستاده اند تا قاتل پادشاه را محاکمه کنند؛ اورست در میان آفتاب می درخشد و با اعلام این که پسر آگاممنون است و قصد ندارد پادشاه آن ها شود تا بردگی اش را کنند، از جمع شان می گریزد. اورست می رود، در حالی که آزادی را به این آدمیان ِ دون عطا نموده، اورست می رود در حالی که دسته ی عظیم مگس ها (ارینی ها) که جاسوسان ژوپیتر هستند را نیز با خود می برد تا طلسم را از این شهر بِزداید، اورست می رود در حالی که نه تنها خودش را یافته است بلکه به شناختی جدید و بهروز از انساندوستی رسیده است.
___
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
#مگس_ها
#ژان_پل_سارتر
🖊️ #مظاهر_سبزی
- ۹۹/۰۷/۰۴