نام کتاب: #پرنده_کوچولو_نه_پرنده_بود_نه_کوچولو
شاعر: #سید_مهدی_موسوی
#نشر_سایه_ها
٣٠۴ صفحه
- ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۰:۵۸
نام کتاب: #پرنده_کوچولو_نه_پرنده_بود_نه_کوچولو
شاعر: #سید_مهدی_موسوی
#نشر_سایه_ها
٣٠۴ صفحه
نام کتاب: #تعهد_اهل_قلم
#آلبر_کامو
ترجمه ی دکتر #مصطفی_رحیمی
#انتشارات_نیلوفر
٢٨٢ صفحه
___
این اثر شامل سخنرانی ها، مصاحبه ها و پراکنده نوشت های #آلبر_کامو پیرامون نویسندگی، مقاله هایی در زمینه های ادبی و اجتماعی، و خطابه ی نوبلِ ایشان است.
___
نظرات #کامو با محوریت نقد و بررسی ادبیات فرانسه، بررسی و تحلیل تفکر داستایفسکی، و نیز توضیحات تکمیلی ایشان برای کتاب های #طاعون و #بیگانه؛ و همچنین نمایش نامه هایش در بخش اول کتاب (#نقد_و_نظر) آمده است.
در #نظریه_های_ادبی #کامو طرفداری اش از کارگران را نشان می دهد. علاوه بر این، #خطابه_نوبل اش آمده است و نقش تئاتر در زندگی یک نویسنده.
بخش #مقاله_های_سیاسی متنوع ترین بخش از کتاب است که از فرهنگِ اسپانیا و بمب اتمی و امیدواری می رسیم به پاپ و پاکی و تبعید و دموکراسی.
و در انتها گل سر سبد کتاب، مصاحبه های #کامو، در بخش #چند_مصاحبه آمده است:
١. #هنرمند_و_زمان_او
٢. #بردگی_و_کینه
٣. #گفت_و_گو_درباره_طغیان
۴. #دیدار_با_آلبر_کامو
۵. #نه_من_اگزیستانسیالیست_نیستم
۶. #کامو_و_فاکنر
#کامو و #امام_علی!
___
یادمه چندوقت پیش یه استوری گذاشتم که داخلش نوشته بودم "#امام_علی برای ما ایرانی ها مثل #خیام می مونه و بُعد جهانی داره" یکی از دوستام کلی به حرفم ایراد گرفت و گفت مظاهر چرا روی هوا حرف می زنی و یه سند بیار لااقل.
اون موقع چیزی برای گفتن نداشتم. اما خب دیشب وقتی داشتم یادداشت های روزانه ی #آلبر_کامو رو می خوندم، این جمله رو دیدم:
(امام علیِ بزرگ: "جهان لاشه ای در حال فساد است. هر آن کس که تکه ای از این جهان را می خواهد، با سگ ها زندگی خواهد کرد.")
___
#کامو واسه هیچ کسی توی یادداشت هاش از واژه ی"بزرگ" استفاده نکرده؛ حتی برای #داستایفسکی که بهترین #نویسنده ی دنیاست؛ و همچنین واسه ی #تولستوی و #همینگوی و بقیه. و این یعنی #کامو برای #امام_علی ارزش ویژه ای قائل بوده؛ که این به شخصه برای من خیلی لذت بخش و خوشحال کننده ست؛ و البته عجیب.
___
شاید اون دوستم و یا یه دوست دیگه مجدد ایراد بگیره و بگه #کامو فلسفه می خوند و این عادی هستش که #امام_علی رو بشناسه! اما من حس می کنم کسی که در سن ۴۴ سالگی #نوبل_ادبیات گرفته و خودش می گه از ٣٠ سالگی به بعد روزی نبوده که اسمش توی روزنامه ها و مجلات نباشه؛ انقدر ادیب و فهیم هست که هم می دونه معنای "امام" یعنی پیشوا، هم می دونه واژه ی "بزرگ" رو بعد از اسم چه شخصی بایستی استفاده کرد. و اگه همه ی ذهنیات من از دیدِ #کامو نسبت به #حضرت_علی اشتباه باشه، حداقلش اینه که #حضرت_علی در نزد #کامو در حد فلاسفه ی مطرح دنیا بوده که توی ذهنیاتش جائی رو مختص خودش کرده.
___
بالاخره درسته ما شعرا و نویسندگان بزرگی داشتیم که به خاطر قلم شون و حس شون و افکارشون موندگار شدن، اما برخی افراد سیاسی-مذهبی مثل #امام_علی هم داشتیم که به خاطر اخلاق شون و معرفت شون موندگار شدن؛ و چه بسا موندگاری این افراد پر رنگ تر هم باشه😉
برای دوشنبه ی هفته ی آتی (٢٣ تیر) #داستان_کوتاه #وقتی_از_عشق_حرف_می_زنیم_از_چه_حرف_می_زنیم از #ریموند_کارور را می خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #لچک_قرمزی؛ نویسنده: #صادق_هدایت
یک داستان از سال ١٣۴٩ برای کودکان.
دختربچه ای که به خاطر روسریِ (لچکِ) قرمزرنگی که مادرش برایش بافته، توسط افراد محلی #لچک_قرمزی نامیده می شود، قرار است یک کوزه روغن و مقداری نان شیرمال برای مادربزرگش ببرد، که در میان راه با گرگی مواجه می شود؛ گرگی که سه روز است غذا نخورده و از فرط گشنگی در پی چاره ای تا شکمش را پر کند و از برای همین است که از #لچک_قرمزی جویای هدف و قصد حرکتش در دل جنگل می شود و وقتی که متوجه می شود خانه ی مادربزرگ #لچک_قرمزی کجاست، از دوراهی ئی که به آنجا می رسد راه دورتر را به #لچک_قرمزی پیشنهاد می دهد و خودش از راه نزدیکتر می رود تا بلکه سریعتر به خانه ی پیرزن مزبور برسد و او را بخورد و در تختش بخوابد تا وقتی #لچک_قرمزی رسید، #لچک_قرمزی را هم یک لقمه کند و بزند به بدن و دقیقاً همین اتفاق می افتد و گرگ قصه هم مادربزرگِ #لچک_قرمزی را می خورد هم خودِ #لچک_قرمزی را و شاید درس های این داستان -که یقیناً برای خردسالان نوشته شده است- این است که هر حرفی را نباید به هرکسی گفت و نیز این که اگر روزی قرار است از کسی جویای مسیر زندگی شویم و اصطلاحاً مشورت بگیریم، بایستی از طریقِ آدمِ درست و حسابی این کار را انجام دهیم، زیرا فراوان اند گرگ هایی که موازی با ما و هم جهت و هم راستای مسیر ما می دَوَند تا هم هدف مان را از بین ببرند و هم خودمان را ببلعند😋.
#نیایش | ٣٠ صفحه
دکتر #الکسیس_کارل - پزشک و بیولوژیست فرانسوی- که در سال ١٩١٢ به خاطر موفقیتش در بخیه ی رگ و پیوند اعضا موفق به دریافت نوبل گردید؛ در این اثر، تأثیر دعا بر افراد سالم و بیمار را بررسی کرده است.
کتاب، مقدمه ای به قلم پدر #دکتر_شریعتی (#محمد_تقی_شریعتی) دارد و سپس ترجمه ی #علی_شریعتی از این کتاب آمده است؛ در پنج فصل کوتاه.
___
#هبوط_در_کویر | ۶٧۶ صفحه
دکتر در تقسیم بندی آثارش، دسته ای به نام #کویریات تعریف می کند و می گوید این دسته نوشته هایش فقط مختص خودش است. "کویریات" نه فقط در این اثر، بلکه در تمام آثار دکتر کم و بیش موجود است. "هبوط در کویر" از دو بخش مستقل #هبوط و #کویر تشکیل شده است. "هبوط" پیرامون انسان است، "کویر" هم کویر سبزوار که دکتر در آن رشد و نمو داشته را نشان می دهد، هم نوشته هایی پراکنده از جنس کتاب #گفت_و_گو_های_تنهایی اش.
علاوه بر این دو بخش اصلی، #کاریز، #نامه_ای_به_دوست، #انسان_خدا_گونه_ای_در_تبعید، #تراژدی_الهی و... از سایر فصول کتاب است.
___
"کسی می تواند در پای عشق بمیرد، که پیش از آن، زندگی در پیش چشم های وی، مرده باشد."
نام فیلم: #محاکمه_در_خیابان | فیلمنوشت: #مسعود_کیمیایی (با یاریِ #اصغر_فرهادی) | تهیه کننده و کارگردان: #مسعود_کیمیایی | با بازیِ #حامد_بهداد | ١ ساعت و ٣٠ دقیقه
___
کیمیایی و دنیای سیاهسفیدش
___
#حامد_بهداد که نقش حبیب را بازی می کند، روز جشن دامادی رفیقش به او خبر می دهد که عروس پیش از این ازدواج با یک مردِ زن و بچه دار بوده!
جشن به هم نمی ریزد، زیرا عروس توضیح می دهد به جهت این که دلش برای عَبِد سوخته است و بی پولی اش را دیده، برای تولد دخترش عروسک خریده است و همین. این که فقط یک عروسک به او داده است و چشم هایش را از آینه ی وسط تاکسی اش دیده؛ نه چیزی بیشتر یا کمتر.
عَبِد برای این که سرکوفت های زنش را جبران کند و خودی نشان بدهد، این اتفاق چند ساعته را دوستی و عشقِ چند ساله نشان می دهد و با دروغ هایش زنش را از خود می راند تا از دست او و روان پریشی هایش رها شود.
داماد آدرس عَبِد را از عروس می گیرد تا موضوع را از خودِ او بپرسد. در حالی که عروس پیاده به تالار می رود (!) ، داماد در پی کشف این راز مخوف در به در دنبال عَبِد می گردد تا او را در خیابان های تهران بیابد و همانجا محاکمه اش کند.
داماد پای حرف های عَبِد می نشیند و عروس میان چشم های پرسؤال مهمان ها خود را تک و تنها می یابد. مشخص می شود قضیه در حدّ همان عروسک و چشم های خسته ی آینه وسط بوده است.
___
به جز این داستان، #کیمیایی از اواسط فیلم یک داستان دیگر را به صورت موازی نشان مان می دهد. وقتی داماد عَبِد را گیر می آورد، در تاکسیِ عَبِد زنی را می بینیم که از گریزهایی که به زندگی اش می شود متوجه می شویم با رفیق شوهرش روی هم ریخته تا پولش را بکشند بالا و به یکی از کشورهای عربی بگریزند.
این طرف رفاقتِ پاکِ بهداد را می بینم و سمت دیگر، رفاقتِ کثیف شخصی دیگر.
نام فیلم: #طلای_سرخ | تهیه کننده، تدوینگر و کارگردان: #جعفر_پناهی | نویسنده ی فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | ١ ساعت و ٣٢ دقیقه
___
+ ببخشید آقا! سیگار می تونم بکشم؟
- آره! منم می کشم. چه سیگاریه؟
+ پنجاه و هفته!
- نه، قربونت. برای من خیلی تُنده!
- برا منم تُنده!
___
حسین، تازه دامادِ کیف قاپی است که یک روز وقتی برای فروش گردنبندی که به همراه برادر زنش دزدیده است به جواهر فروشی ای در بالاشهر می رود، صاحب مغازه آن ها را تحویل نمی گیرد. بنابراین آن ها دلخور شده و در صدد انتقام از صاحب مغازه بر می آیند. این ناراحتی برای حسین بیشتر است. انگیزه ی انتقام زمانی در وجودِ حسین بیشتر ریشه می دواند که برای مرتبه ی دوم وقتی که با زنش برای خرید جواهر به آن مغازه می روند، فروشنده باز هم آن ها را تحویل نمی گیرد و محلی به کت و شلوار حسین و شیک پوشی اش نمی گذارد.
فیلم در چند دقیقه ی ابتدایی نشان می دهد که حسین وارد جواهرفروشی می شود، و چون مقاومت او را می بیند هم صاحب مغازه را می کشد، هم خودش را.
فیلم در ادامه تماماً فلش بک است به گذشته و زندگی حسین را می بینیم، یک پیک موتوریِ معمولی که بزرگ ترین جرمش کنجکاویِ این است که درون کیف های مردم چیست، اما با یک بی احترامی، در حقیقت با یک بی احترامیِ در آمیخته با خطاهای فکریِ خودِ حسین، حالا یک آدم آشفته ی حال خراب شده است که آشفتگی اش و حال خرابی اش به سمت قتل میل می کند.
در این فلش بک، که عمده حجم فیلم (بیش از ٩٠ درصد) را به خودش اختصاص می دهد، همراه متن قوی #کیارستمی، زندگی افرادی را می بینیم که حسین برایشان پیتزا می برد. یعنی نبوغ #کیارستمی در دلِ این فیلم فولدر باز می کند و از یک شخصیت و دنیایش، به شخصیتی دیگر و دنیایی دیگر می رویم:
١. مردی که در جبهه های جنگ حاجی بوده و حالا در آپارتمانش پارتی گرفته است؛ و به عنوان حق السکوت به حسین پولی بیش از غذا و هزینه ی پیک می دهد.
٢. واحدی در یک آپارتمان که طبقه ی پایینی اش پارتی گرفته اند و حسین برای چند ساعت یا یکی از سربازها هم کلام می شود.
٣. و در انتها، یک جوان که خانواده اش در امریکا زندگی می کنند و آپارتمانی بزرگ برایش کنار گذاشته اند. این جوان وقتی که دوست دخترش و دوستِ دوست دخترش بی دلیل خانه اش را ترک می کنند، حسین و پیتزاهایش را می چسبد و به زور او را به خانه می برد تا برایش درد دل کند. سکانس هایی که در این خانه است، خیلی خوب است و قوی. حسین خود را وارث خانه ای می بیند که از آنِ خودش نیست، همانطور که مالکیّت حال خرابش را ندارد.
___
+ می گم سرکار، این حاج آقاتون علاوه بر مدیریت، مثل این که کرامات هم داره!
- ها؟!
+ هیچی! به من گفت برو بزار باد بیاد، باد اومد و رفت!
برای دوشنبه ی هفته ی آتی (١۶ تیر) #داستان_کوتاه #لچک_قرمزی از #صادق_هدایت را می خوانیم.
_
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #تپه_هایی_چون_فیل_های_سفید | #ارنست_همینگوی
مکالمهی یک زن و مرد که داراییشان را از دست دادهاند و در ازای آن پولی دریافت کردهاند و فقط دو چمدان سنگین که حاوی وسایلشان است را میخوانیم.
زن و مرد منتظر آمدن قطار هستند و زل زدهاند به تپههایی که در دوردست قرار دارد. زن میگوید تپههای روبرویشان تماماً سفید هستند و این که آدم به همهی خواستههایش میرسد، حتی وقتی که روزهایی را سپری میکند که پر در تک تک دقائقش سایهی سنگین "شکست" جا خوش کرده است.
اما در جبههی مقابل، مردی را میبینیم که مدعی است تپهی سفید روی زمین وجود ندارد و این که انسان هرچه از دست بدهد - خواه خودخواسته، خواه ناخودآگاه- قابل جبران نیست، زیرا همیشه کسی هست که قدرتش از افراد معمولی و عام جامعه بیشتر است و به زور زندگی دیگران را کنترل میکند.
شاید #همینگوی میخواسته نشان بدهد که ضعیف بودن یک فرد یا خانواده در مباحث مالی، نمیتواند طبیعت را از او/آنها بگیرد و یا این که میخواسته نشان بدهد که رگههایی از امید در دل نامیدیها و سختیهای زندگی موجود است.
همیشهی خدا طبیعت سر جایش است و میتوان آن را دید؛ و فرد یا افرادی همیشه هستند که به زبانِ شوخی یا جِدّ با حرفهایشان امیدبخشِ ما و کمککنندهمان هستند. در حقیقت افرادی هستند به نام "پیامبران فراموشی" (!)، زیرا حواسمان را پرت میکنند تا نفهمیم زندهایم!
یقیناً یکی از اهداف بزرگ #همینگوی در این داستان، این است که نشان بدهد درد هرکسی و شادیاش، چالشهای زندگیاش و شکستهایش، موفقیتها و اهدافش؛ و چندین و چند مورد دیگر، در گروِ "ایدئولوژی" او است. و این که زندگیِ نسخه پیچ شده نداریم. چه بسا فردی معمولی که خاص زندگی میکند و یا فردی که میپندارد خاص است و ویژه، اما از معمولی هم معمولیتر!
نام کتاب: #خطی_ز_سرعت_و_از_آتش | شاعر:#سیمین_بهبهانی | #انتشارات_زوار | ١۴٣ صفحه
_______
#خطی_ز_سرعت_و_از_آتش، در آبگینه سرا بشکن!
بانگ بنفش یکی تندر، در خواب آبی ما بشکن؛
خوابی به نرمی ابریشم، در کوهپایه ی آرامش
ای سیل، ضربت سیلی شو، بر چهر این خنکا بشکن!
مرداب خفته ی ذهنم را، پوشانده جلبک غفلت ها
ای سنگپاره ی آگاهی، در قلب دایره ها بشکن!
ای دل، چه کوچک و مسکینی، با این تپیدن خاموشت!
طبل تلاطم دریا شو آرام عرش خدا بشکن!
تندیس یخ شده ای - ای جان! - بس کن تبلور و جاری شو:
چون رود بر سر هر شیبی - آزاد و شاد و رها- بشکن!
آواز گرم تحرک را، اوجی بساز و به تحریری؛
درجی ز گوهر غلتان را، در کوچه باغ صدا بشکن!
ای سینه! قوس حقارت را، طاق بلند حقیقت کن:
اینجاست جای نماز ای دل، محراب رنگ و ریا بشکن!
من با دو آینه رویارو، تکرار بیهده ی خویشم:
آغاز قصه به پایان بر، بشکن مرا و مرا بشکن