وبلاگ من

...

#موهبت_کامل_نبودن نوشته ی #برنی_براون کتابی است که به ما گوشزد می کند ناقص بودنمان را قدر بدانیم و به ما راهکار می دهد که چطور با خودِ واقعی مان زندگی خوبِ مدنظرمان را بسازیم و از دنیای فکر و خیالِ خودنبودن بیرون بیائیم.
.
کتاب در ۱۰ سرفصل اصلی راه هایی برای نزدیک شدن به خود اصیل ارائه می دهد:
.
راهکار ۱ (پرورش اصالت) اگر خود واقعی مان نباشیم، هرچه تلاش هم بکنیم یک روز به بن بست می خوریم. این روز شاید فردا باشد شاید سال بعد، اما نهایتا می آید و خِفتِمان را می گیرد.
.
راهکار ۲ (پرورش شفقت به خود) وقتی که با خود مهربان تر باشیم و خود را بیشتر دوست بداریم، می توانیم کامل نبودنمان را بپذیریم و از این درگاه احساس آرامش گم شده ی خود را پیدا کنیم.
.
راهکار ۳ (پرورش روحیه ی تاب آوری) تاب آوری به معنای مقابله با ناملایمات است و این یعنی باید در برابر چالش های زندگی بیشتر هواخواه و هوادار خود باشیم و پشت خود را خالی نکنیم. افراد تاب آور هنر حل مسئله دارند، برخی از کارهایشان را به دیگران می سپارند، در مواجهه احساساتشان را کنترل می کنند، با دیگران مثل دوست و رفیق برخورد می کنند.
.
راهکار ۴ (پرورش شادی و شکرگزاری) شادی و شکرگزاری یعنی اینکه بدانیم تنها تنها نیستیم و مانند دانه های زنجیر به هم متصل هستیم و در کل به *خدا* متصل می شویم.
.
راهکار ۵ (پرورش شهود و ایمان) شهود راهی برای دانستن نیست، بلکه توان تحمل تردید و ابهام و تمایل به اعتماد کردن به راه های بسیاری است که طی آن بینش، شمّ درونی، تجربه، ایمان و استدلال خود را پرورش داده ایم.
.
راهکار ۶ (پرورش خلاقیت) اینطور نیست که بگوییم عده ای خلاق هستند و دیگران نیستند، باید بگوییم عده ای از خلاقیت خود استفاده می کنندو دیگران استفاده نمی کنند.
.
راهکار ۷ (پرورش بازی و استراحت) بازیِ حقیقی که برخاسته از تمایلات و نیازهای درونی ما باشد، تنها راه کسب رضایت و شادی پایدار در کار است.
.
راهکار ۸ (پرورش آرامش و سکون) اگر آرام بودن را در خانه ی پدری خود نیاموخته باشیم، بعید است که اولین پاسخ ما به موقعیت های اضطراب انگیز پرتنش همراه با آرامش باشد. آرامش ایجاد دیدگاهی عمیق و همه جانبه و هشیاری در مواجهه با واکنش های هیجانی است.
.
راهکار ۹ (پرورش کار معنا دار) کاری را انجام بدهید که به آن عشق و علاقه دارید، نویسندگی و یا خیاطی حتی اگر کم هم باشند ولی دوستشان داشته باشید، به شما انرژی و انگیزه می دهد.
.
راهکار ۱۰ (پرورش خنده، شادی و آواز) خندیدن از ته دل، آواز خواندن با صدای بلند و حرکاتی که گویی کسی ما را نمی بیند، تاثیری مثبت بر روح ما دارد

دست و پای مظاهر با طناب به صندلی بسته شده، صورتش کبود است و پلاک گردنبدنش افتاده پشت سرش، موهایش پریشان است و در یک پایش دمپایی است و در پای دیگرش کفش. قاتل کارد به دست بالای سر او ایستاده، با خنده ای شیطانی و چشم های درشت سبز رنگ.
.
قاتل: برای کسی که تنهاست، چه فرقی می کنه مشهد باشه یا تهران، ایران باشه یا استرالیا، زنده باشه یا مرده؟!
مظاهر: تعریفت از تنهایی چیه؟ همه ی ما آدم ها تنهاییم
قاتل: حوصله ی بحث و جدل ندارم. من مامور شدم که تو رو بکُشم
مظاهر (سرش را به زور کمی به سمت بالا متمایل می کند) تو دیوونه ای، یه دیوونه ی احمق. اصلا به تو چه که من تنهام یا تنها نیستم!
قاتل: ببین! همه ی آدم ها دلشون می خواد خودکشی کنن. من می خوام کمکت کنم نفهم!
مظاهر (با فریاد) اون ها احمقن، مثل تو که احمقی. احمق هایی که زورشون به زندگی نمی رسه خودکشی می کنن. من زورم به زندگی می رسه.
قاتل (بالای سر مظاهر قدم می زند، نجوا کنان در گوشش می گوید) اما من فقط یه مامورم. یه مامور. می فهمی؟!
مظاهر (بعد از کمی مکث و با عصبانیت) اینطوری که نمی شه. هر خَری از راه برسه بگه من مامورم و معذورم و هزارتا چرت و پرت تحویل آدم بده.
قاتل (جدی) ببین آقا پسر، من حتی چاقوِ تیز آوردم که وقتی گردنت وُ می بُرم کمتر درد بکشی
مظاهر (با فریاد): یعنی چی؟! اصلا مگه من می خوام بمیرم که چاقوِ تیز و کند برام مهم باشه، معلومه این کاره نیستی، کسی که بخواد بمیره اتفاقا با چاقوِ کند بمیره بهتره، چون بیشتر درد می کشه و بار گناهاش کمتر می شه.
قاتل (مضطرب است و چاقو‌ را دست به دست می کند. نگاهی به ساعتش می اندازد) فقط تا ساعت ۶ وقت داری
مظاهر (در حال کندن پوست لب بالایش با دندان) ساعت چنده؟
قاتل (با خنده) پنج و بیست دقیقه
مظاهر (با لحنی خاضعانه و مِن مِن کُنان) تا حالا چند نفر وُ کُشتی؟
قاتل (صدایش را کلفت تر می کند) یادم نیست اما اولیش نیستی
مظاهر: اگه من وُ بکُشی می دونی که همه ی آرزوهام هم باهام می میرن؟! پس به خاطر آرزوهام این کار وُ نکن
قاتل (با فریاد) مگه کسی من و آرزوهام وُ درک کرد، که من تو و آرزوهات وُ درک کنم؟!
مظاهر (سرفه می کند و از دهانش خون می ریزد روی لباس سفیدش) بشین با هم حرف بزنیم. تو مشکلت اینه که کسی نبوده هم‌صحبتت بشه
قاتل: اما من یه مامورم، مامور نمی تونه درد و دل کنه!
مظاهر: اگه یه مامور نتونه درد و دل کنه، پس نمی تونه قاتل هم باشه
قاتل (با تردید) چرا؟!
مظاهر: چون قتل هم یه جورهایی یعنی درد و دل! درد و دل با خودت‌. همه ی قاتل ها بعد قتل با خودشون درد و دل می کنن و می گن کاش این کار وُ نمی کردم.
قاتل (سرش را به سرعت و به نشانه ی تایید بالا پایین می کند) آره راست می گی. اما اگه تو رو نکشُم، ماکسیم من وُ می کُشه
مظاهر: چرا ماکسیم وُ نمی کُشی که راحت بشی؟!
قاتل: چون ماکسیم خودتی لعنتی!

‍‍#نمایش_نامه ی #در_اعماق نوشته ی #ماکسیم_گورکی، تردید و تزلزل های آدم ها را در راز و نیازهایشان، امید و آرزوهایشان، شیوه ی زندگی شان و خشمشان نشان می دهد.
.
نظر من:
این نمایش نامه داره آینده ی پشت مه یه عده آدم رو نشون می ده، آدم هایی که هیچ کدومشون آینده ی مطلوبی ندارن و تسلیم شرایط نامطلوب جامعه شدن. فرقی نمی کنه "واسکا په‌پل" ۲۸ ساله باشی و دزد، یا "کواشینا" که پیراشکی می فروشه و حدود چهل سال داره‌، جامعه تعیین کننده ی آینده ی تو هستش. این اولین نمایش نامه ای بود که می خوندم، برای همین خیلی جاهاش رو نفهمیدم و نمی تونم خوب نظر بدم، نقد کردن هم پیشکش!
.
برشی از نمایش نامه:
ناستیا (چشم هایش را بسته و با آهنگ سرش را حرکت می دهد) طبق قراری که گذاشته بودیم ... نصف شب میاد به باغ تو آلاچیق ... من مدت هاست که منتظرش هستم. از وحشت و اندوه دارم می لرزم‌. اونم تمام بدنش داره می لرزه، رنگش پریده- مثل گچ دیوار، یک رولورم دستش است ...
ناتاشا (تخمه می شکند) اوهو، پس این درسته که می گن دانشجوها ناامید هستند.
ناستیا. با صدای وحشتناکی به من می گه "ای عشق پر بهای من"
بوف نف. ها ها ها، پر بها؟
بارون. صبر کن، اگر نمی خوای گوش نکن، بذار مردم دروغشونو بگن- خوب بعد
ناستیا. "ای عشق من، محبوبه ی من، والدین من با ازدواج من و تو موافقت نمی کنند. و بخاطر این عشق آن ها مرا به نفرین ابدی تهدید کرده اند‌". بعد او به من گفت "به همین دلیل من می خواهم به زندگی خود خاتمه بدهم". رولوری که دستش بود بی اندازه بزرگ بود. ده تا فشنگ داشت ... به من گفت "بدرود ای دوست مهربان و قلبی، من از حرف خودم بر نمی گردم. من بی تو نمی توانم زندگی کنم" من در جواب او گفتم "کراال ای دوست فراموش نشدنی من ..."
.

شاید باورتون نشه، اما سنتز کردن همین کاتالیست دو هفته زمان گرفت. حالا هنوز داستان تموم نشده، فردا صبح باید ببرم یه تست ازش بگیرن که اگه اوکی بود برم سراغ انجام آزمایشم، و خب انجام دادن اون تست هم بین ۷ تا ۱۰ روز وقت می گیره و این یعنی ۱۰ روز دیگه هم دستم توی پوست گردو باید باشه.
.
این ها رو گفتم تا به اون هایی که می گن رفتی تهران خوش می گذرونی بگم اینطوری ها هم نیست، که اگه بود من امروز تا لنگ ظهر می خوابیدم و ناهار توی یه فست فودی پیتزا می زدم به بدن. اما امروز حتی وقت نکردم ناهار بخورم و اگه حسین به دادم نمی رسید تا بریم یه چای و کلوچه بخوریم، از هوش می رفتم.
.
داداش، آبجی، دایی، دخترعمه، رفیق، همشهری، هم اتاقی و ... که هر روز چندبار این سوال رو می پرسین که پایان نامه ات کِی تموم می شه؟ شما جای من نیستی و من رو نمی فهمی، من هم جای شما نیستم و شما رو نمی فهمم. از این بیشتر تنهاترم نکن که همین الانش هم هر روز دارم کتاب های روانشناسی می خونم و یه لیست بلندبالا از کتاب هایی مثل "روان درمانی اگزیستانسیال" و "هنر خوب زندگی کردن" تهیه کردم تا بخونم و بیشتر تنها بشم. می دونی چرا؟ چون دارین عذابم می دین.
.
از این به بعد اگه من رو دیدین و یا زنگ زدین و یا توی تلگرام پی ام دادین و یا توی اینستاگرام دیرکت دادین، جای اینکه بپرسین کِی درست تموم می شه؟ بپرسین حالت خوبه و خوشحالی یا نه؟ اگه این سوال رو پرسیدین دوسِتون دارم و عاشقتونم، اگه نپرسیدین دیگه خبری از مظاهر نیست و نگید که نگفتی!
.
این قبرستون -که اسمش دانشگاه تهرانه- فقط از بیرون قشنگه و هیچ امکانات آزمایشگاهی یی نداره و آدم هر روز باید با کلی فشار فکری و جسمی و روحی روزش رو شب کنه و شبش رو صبح. پس نمک نپاش و بزار کارم رو انجام بدم.

 #شازده_احتجاب به قلم #هوشنگ_گلشیری که به شیوه ی #جریان_سیال_ذهن نوشته شده ست رو خوش اقبال ترین کتاب #گلشیری می دونن. فیلمی هم به همین نام توسط #بهمن_فرمان_آرا ساخته شده. این کتاب رو با آثار #همینگوی هم‌سنگ و هم‌ارزش می دونن.
.
نظر من:
#داستان_نویسی اصلا کار آسونی نیست. مثلا در مورد همین #کتاب می گن #گلشیری تمام آثار مربوط به دوره ی #قاجار رو خونده و همه ی #موزه های مربوط به دوران #قاجار رو بازدید کرده. بهش می گن #زیستن_در_نزیسته_ها که #نویسنده باید انجام بده تا کتابش هیچ ایرادی نداشته باشه. یعنی اگه یه آدم عادی خوند و خوشش اومد، یه #خان_زاده هم خوند باهاش #احساس نزدیکی کنه‌. #گلشیری توی این کتاب از دو اسم تقریبا مشابه برای #شخصیت های #زن استفاده کرده (فخری و فخرالنسا) و علتش هم این بوده که می خواسته تمایل درونی فخری (که خدمتکار خونه ست) رو برای تبدیل شدن به فخرالنسا نشون بده، کاری که در ادامه ی #کتاب رخ می ده و می بینیم فخرالنسا شدن برای فخری چندان راحت هم نیست! به جز #شازده و فخرالنسا و فخری، مراد یکی دیگه از #شخصیت های کتابه که کارش آوردن خبر #مرگ #خاندان برای #شازده ست. اما حُسنی که شاید خیلی مهم نباشه، اما کسی‌عه که #ویلچر مراد رو هُل می ده، یعنی اگه نباشه مراد نمی تونه خبر مرگ برای #شازده بیاره، و این یعنی #گلشیری از کم اهمیت ترین #شخصیت ها هم به نحو احسن استفاده کرده‌.
.
برشی از #کتاب:
فخرالنسا برگشت و به #شازده نگاه کرد:
- هفده سالش بود. دست پخت جد کبیره، حتما.
و بلند و مردانه گفت:
- تا حالا چنین مُرالی نزده بودیم. حالمان فی الواقع خوب شد. نوکرها سه طاقه شال و دوتا اسب کرند با سیصدتومان پول ناز شست دادند.
خندید. با انگشتش زد به کاسه ی بلور. صدای شکننده ی بلور در متن آن همه تیک و تاک مثل جرعه یی آب بود، آبی سرد. باز زد. صدا بلندتر بود. عقربه ها می لغزیدند، کند و مطمئن. سینه خیز می رفتند تا به آن همه شماره نزدیک شوند و #فراش ها، یا #سربازها، و یا #رقاصه ها بیایند بیرون. و تیک و تاکشان باز آن صدای شکننده را بلعید. و فخرالنسا باز زد، با همان انگشت بلند و سفیدش. صدای بلور در میان آن همه صدا غلت خورد، دوید و اوج گرفت، پخش شد و تمام صداها را در بر گرفت. و بعد تنها صدای بلور بود که فرو می ریخت، که در تداوم نامنظم و سمج آن همه تیک و تاک تکه تکه می شد.

- نیمه یا هفت دهم؟
+ چه فرقی می کنه، تو که اتود نداری!
- حالا بگو، می گردم پیدا می کنم برات. این همه دانشجو توی این خراب شده ست.
+ نیمه
.
بلند می شوم و دنبال مغز مداد نیم می گردم‌. امروز یکشنبه است و دانشگاه باید شلوغ باشد، اما نیست! برایت پیش آمده که برای داشتن کوچکترین چیزها به التماس بیفتی؟ برای من پیش آمد، نوک مداد نیم و هفت دهم که هر دو در جامدادی ام بودند، اما جامدادی ام که نبود و در خوابگاه جا مانده بود.
.
+ چی شد؟
- اصلا خبری نیست! کل دانشگاه وُ گشتم پیدا نکردم.
+ گفتم فرقی نمی کنه نیم باشه یا هفت دهم. وقتی نباشه نیست دیگه! آخه می‌ دونی مشکل چیه؟
- چی؟!
+ با خودکار نمی شه نوشت. اون اوایل فقط باید با مداد نوکیِ نیم بنویسی. حالا تو رو چی به خوش نویسی. برو دنبال درس و زندگیت. اصلا چرا رفتی مهندسی خوندی و حالا اومدی خوش نویسی یاد بگیری؟ مهندس باید بدخط باشه! ما ادبیاتی ها باید خوش خط باشیم.
- بین جیبم وُ دلم معامله کردم. گفتم برم مهندسی بخونم تهش پوله
+ الان پول داری؟
- نه!
+ کسی که یه روز توی زندگیش دلش وُ به جیبش فروخته، مطمئنا در آینده هم یه روز عشقش وُ به جیبش می فروشه!

می گن ۱۵ دقیقه ی اول مطالعه رو اگه خوب اوکی کنی و حواست جایی پرت نشه، دیگه تا ته تهش می ری. یعنی بعد از اون ۱۵ دقیقه ممکنه هفت هشت ساعت بخونی و اصلا حواست جایی پرت نشه.
.
به این ۱۵ دقیقه می گن floating time (زمان شناورسازی). یعنی شما یه شمشیر برمیداری و مقابل سپاه افکارت می جنگی و ۱۵ دقیقه باهاشون درگیر می شی. حتی می تونی الکی بکوبی روی سپر تا ته دل سپاه افکارت رو خالی کنی (این کار رو توی جنگ هم می کنن. الکی با شمشیر می زنن روی سپر تا سربازهای سپاه مقابل فکر کنن تعداد دشمنشون خیلی زیاده و بترسن و اصطلاحا بِگُرخَن!)
.
حالا که ۱۵ دقیقه تموم شده و دیگه floating time رو گذروندی، زره و کلاه‌خود و پوتین رو درمیاری، لباس راحتی می پوشی و یه لیوان دَمنوش واسه خودت می ریزی و توی مطالعه ات شناور می شی. دیگه تو تغییر تاکتیک می دی و از یه جنگنده ی ۱۵ دقیقه ای تبدیل می شی به یه عشقِ مطالعه ی هفت هشت ساعته. یعنی گلادیاتورِ وجودت رو بدل می کنی به هنرمندِ وجودت. پس فقط روزی ۱۵ دقیقه بجنگ، بعد پیروز شو و به تخت پادشاهیت تکیه بزن و حالشو ببر و دَمنوشِت هم نوش جونت :)
.

خواهشا این ترانه را بگذارید برای عصر جمعه که غم از در و دیوار می بارد و دست هایِ تنهایی آدم را خفه می کند.
برای صبح جمعه باید اندی و حمید هیراد و حامد همایون و ... گوش کرد. من هم همین کار را می کنم. صبحتان را با غم شروع نکنید، غم لازمه ی زندگی است اما جای خود را دارد، شروعش در صبح نیست.
موسیقی مانند دارو است، آیا شما همه ی داروهایتان را یک باره استفاده می کنید؟ مطمئنا خیر.
#چاوشی شربت تلخ است، به شما و فهم شما از زندگی کمک می کند ولی باید در زمانش گوش دهید وگرنه احتمال مرگ وجود دارد!
اندی و حمید هیراد و حامد همایون و ... قرص هستند، قورت می دهی و تمام می شوند.

.
مظاهر.نوشت 1: آوای سنتی این ترانه صدای "علی چراغی" است.

مظاهر.نوشت 2: من چاوشیستی ام.

 

وایسادم کنار در فست فودی و وانمود کردم دارم با گوشی کار می کنم.
- یه تیکه مرغ بندازیم واسه اش؟
+ خَری ها! آخه کی به گربه غذا می ده؟! گربه باید آشغال بخوره! باید سرش رو بکنه توی جوب و هرچی گیرش اومد بکنه توی شکمش!
از جاش بلند شد و یه خورده مرغ گرفت توی دست چپش تا در رو باز کنه و بندازه بیرون. رفیقش لباسش رو کشید و گفت: نمی خواد حالا حامی حیوانات باشی. من و تو باید غذا بخوریم که هر روز مثل سگ داریم کار می کنیم.
- گشنگی انسان و حیوون نمی شناسه! گشنه که باشی، اگه انسان ترین انسان هم باشی حیوون رو می دَری و حیوون هم که باشی -حتی ریزترین حیوون- توی یه لحظه می تونی یه انسان رو لای دندونات له کنی.
+ اگه تو گربه بودی و اون گربه‌عه انسان بود و داشت ساندویچ مرغ می خورد، فکر می کنی بهت یه تیکه از مرغش می داد؟
- اگه هم نمی داد، خساستش رو مستقیم داد نمی زد!

سه پاکت فال در دست داشت و اگر می فروخت راحت می رفت خانه و دیگر دغدغه ی پول برای غذای این هفته را نداشت. درب مترو باز شد و با جثه ی کوچکش جمعیت را کنار زد و رفت داخل.
- آقا فال بدم؟
+ حافظ از روی مستی یه چیزی گفته، من بیام پول بدم براش؟ صد سال سیاه پول نمی دم.
با دمپایی هایی که از فرط استفاده دیگر نه سَری داشت و نه تَهی و نه کَفی، پاهایش را کف مترو کشید و رفت روبروی پیرمردی که پلاستیک میوه در دست داشت ایستاد.
چندبار به چشم های پیرمرد خیره شد، اما دید که از دور جوابی نمی گیرد، رفت نزدیک تر. فال ها را چندبار در دستش تکان داد و حرف هایش را در دهانش چندبار مزه مزه کرد و از روی شور و هیجان گفت: "بابا جون! فال می خوای؟!" پیرمرد چندبار کیسه های میوه را در دستانش جابجا کرد، از دست چپ به دست راست و از دست راست به دست چپ. نگاهش را از روبرو دزدید و به سمت پایین انداخت. درب های مترو باز شدند، سه نفر خارج شدند و یک نفر وارد شد. آن بچه همچنان چشم به موزهای بیرون آمده از پلاستیک دوخته بود‌. پیرمرد از روی غضب نگاهی به بچه کرد و با سرعت کیسه ها را زد زیر بغلش و رفت به سمت واگنی دیگر. فال نخرید و موز هم نداد، اما وقت برخاستن گفت "صندلی مال تو، بشین بچه جون، خسته می شی!"
پیرمرد رفت و نمی دانست عاصم خسته تر از آن است که بنشیند!
عاصم فال اول را گذاشت آخر و فال دوم را باز کرد، نوشته را خواند:
"اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد، من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم"
زیرلب گفت: حافظ اگه از روی مستی هم این بیت رو گفته حلالش!