وبلاگ من

...

من از "احمد محمود" فقط "همسایه‌ها" را خوانده‌ام. خوب هم نفهمیدم‌اش، ولی دوست‌اش داشتم. در قسمتی از "همسایه‌ها" می‌گوید "باید یاد بگیری که وقتی درگیر مبارزه هستی، درگیر احساس نباشی"
نویسندگی همچون مبارزه است. احمد محمود در این وادی همچون یک فرمانده در جنگ، جنگید و احساسش را فراموش کرد. به قول خودش، می‌توانست شغلی با بیمه داشته باشد یا بازاری باشد، اما نویسندگی را برگزید. نویسندگی شغل نیست، و اگر شغلت بشود نویسندگی، یکی می‌شوی مانند "چارلز بوکوفسکی" که پیش از نویسندگی بدبخت بود، پس از نویسنده شدن، بدبخت تر! جنونِ نوشتن خرخره‌ات را می‌چسبد و مگر رهایت می‌کند؟ خوابت می‌شود نوشتن، بیداری‌ات نیز. غذا و ضربان قلب و درس و کار و حتی عشقت می‌شود نوشتن. گوشه‌گیر می‌شوی تا ذهنیاتت را بنویسی، و این ذهنیات یک روز وقتی از کِرمی کوچک تبدیل به اژدهایی بزرگ شد، تو را می‌بلعد!
احمد محمود گویا راضی نیست! او کاخ کلمات را دارد، اما تنهاست! کاخی عظیم به حجم دنیا، و خالی به حجم چند صد هزار دنیا!
هیچ نویسنده‌ای در دنیا نمی‌تواند دروغ بنویسد. اگر از بی‌پولی می‌گوید، یقیناً بی‌پولی کشیده است؛ اگر از عشق می‌گوید، یقیناً عاشق شده است؛ و اگر از مرگ می‌گوید، یقیناً مرده است!
آری، "احمد محمود" مرده است و این روح‌اش است که در کتاب‌هایش می‌پِلکد! هر نویسنده‌ای تنهاست، احمد محمود تنهاتر از تنها؛ همچون کودکِ کتاب "همسایه‌ها"‌یش که در دنیای آدم بزرگ ها تنها بود.
___
پ.ن: اگر خواستید "همسایه‌ها" را بخوانید. این کتاب را انتشارات امیرکبیر منتشر نموده است. بعید می‌دانم در بازار موجود باشد چون در رده‌ی سنی+۱۸ می‌گُنجد! اگر هم باشد (که بعید می‌دانم!) یقیناً از سر و ته‌اش زده‌اند و تیغ سانسور را روانه‌ی واژگان‌اش نموده‌اند. این کتاب را باید از دستفروش‌های کتاب بخرید، یا از کانال‌های تلگرامی که پی‌دی‌اف کتاب‌های ممنوعه را می‌گذارند! "همسایه‌ها" مجازترین ممنوعه‌ای است که خوانده‌ام!
___
#احمد_محمود + #مظاهر_سبزی

نام فیلم: #باشو_غریبه_کوچک | نویسنده و کارگردان: #استاد_بهرام_بیضایی | با بازیِ #سوسن_تسلیمی | مدت زمان: یک ساعت و پنجاه و شش دقیقه
___
"باشو - نایی ، جنوب - شمال ، سکوت - هجمه ی صدا"
نایی، زنی شمالی است که به همراه دو کودکش در شالیزار کار می کند.
باشو، پسربچه ای جنوبی که خانوده اش را در جنگ از دست داده است و یک روز با پنهان شدن پشت کامیون خودش را به شالیزار و نایی و شمال ایران رسانده است.
هدف از ساخت این فیلم، شرح حال و روز مهاجران جنوب کشور به شمال، پس از جنگ است.
___
نایی را سوسن تسلیمی بازی می کند. تسلیمی زیباترین فیلم هایش را در همکاری با بیضایی رقم زده است. او با بازی در چهار فیلم بیضایی به نام های #باشو_غریبه_کوچک ، #چریکه_تارا ، #مرگ_یزدگرد و #شاید_وقتی_دگیر ؛ رونقی ویژه به کارنامه ی هنری خویش بخشیده است.
سوسن تسلیمی و #عدنان_عفراویان (قهرمان فیلم که نقش باشو را بازی می کند) در وضع کنونی هم در دو دنیای مجزا به سر می برند. تسلیمی در سوئد به فعالیت های هنری اش می پردازد و عفراویان در اهواز دکّه ای دست و پا کرده و سیگار و شارژ ایرانسل و سی دی تنها فیلمش (باشو غریبه کوچک) را می فروشد.
___
بچه ای در دنیایی دیگر. این شاید یکی از خواسته های بزرگ ما آدم بزرگ های این زندگی باشد، این که از تکرار مکرّرات جدا شده و حتی اگر شده برای لحظه ای، جایگزین شخصی دیگر در اقلیمی دیگر و با بافت فکری ای دیگر شویم. این فرصت ویژه نصیب باشو شده است، باشوی غریبه و کوچک.
حال نایی سه فرزند دارد و رفته رفته اقدام به آموزش زبان گیلکی به او می کند و معلمِ آموزنده ی راه و رسم زندگی در خطّه ی شمال به او می شود. در همین لحظات است که مداخلات مردم محلی و نیز نامه ی همسر نایی مبنی بر این که باشو باید برود و اهل اینجا نیست و سربارت می شود؛ نایی و باشو را در مضیقه ای سخت تر قرار می دهد.
___
بی شک، یکی از زیباترین سکانس های فیلم، لحظه ای است که باشو پس از تمسخر کودکان محلی و کتک خوردن از آن ها کتابی از روی زمین برمی دارد، لهجه ی عربی‌خوزی اش را می گذارد کنار و می خواند "ایران سرزمین ماست. ما از یک آب و خاک هستیم. ما فرزندان ایران هستیم." و در میان بُهت تسلیمی، کودکان اطراف باشو جمع می شوند.
___
و اما پایان فیلم:
با تلاش های نایی و مقابله هایش با همسرش (از طریق نامه) و همسایه ها (کلاماً)، باشو پیش آن ها می مانَد و جزئی از شمال می شود. همسر نایی از راه می رسد، در حالی که یک دستش را از دست داده است. سکانس پایانی، دنبال کردن گراز در شالیزار را نشان می دهد. حال، نایی دست راستِ نایی و همسرش شده است، و جزئی از خانواده ی آن ها.
___
#استاد_بهرام_بیضایی + #مظاهر_سبزی

نام فیلم: #بید_و_باد | نویسنده: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | کارگردان: #محمدعلی_طالبی | مدت زمان: یک ساعت و بیست دقیقه
___
"بید" کودکی است که در مسابقه ی فوتبال با ضربه به توپ موجب شکستن شیشه ی کلاس شده است. پدرش به واسطه ی شغلش و پرمشغله بودنش نمی تواند برای خرید شیشه و تعویض آن وقت بگذارد.
"باد" کودکی از اردکان یزد است که به واسطه ی  شغل پدرش (که مهندس برق است) به این منطقه ی شمالی آمده اند. او باران ندیده است! یا شاید به قول خودش "هروقت که اومده من خواب بودم!"
رفاقت "بید" و "باد" از درد دل "بید" شروع می شود و گفتنِ این که پولِ کافی برای خرید شیشه ندارد. زیباترین سکانس به زعم من لحظه ای است که "باد" می گوید "پولُ می دم بهت، اما هروقت داشتی باید پس بدی" و یکدیگر را در آغوش می کشند.
"باد" می رود و دیگر نمی بینیمش، همان سکانسی می رود که ۵۰۰ تومان از پدرش برای "بید" قرض می گیرد.
دیگر فقط "بید" را می بینیم. تنهایی اش را. این که رسماً باید شخصاً شیشه بخرد و بیاورد مدرسه برای تعویض، وگرنه ناظم از مدرسه اخراجش می کند. نکته ی غریبِ این فیلم برای "باد" این است که تنها یک روز وقت دارد. به هر ضرب و زوری شده شیشه را می خرد و می آورد و نصب می کند، تنها. اما شکستن شیشه به دنبالِ وزشی بادی شدید راس ساعت شش و سی دقیقه ی عصر، ورق را می چرخانَد. پیرمرد شیشه‌بُر فقط تا ساعت ۷ در مغازه هست و او حتی به همین نیم ساعت هم امید می بندد و دوان دوان راه مغازه ی شیشه‌بُری را در پیش می گیرد. هم‌مدرسه ای موتورسوارش را می بیند و سوار بر ترک موتور او ... . و پایانی که نمی بینیم!
___
#عالیجناب_عباس_کیارستمی + #مظاهر_سبزی

تحلیل فیلم "رقص در غبار" به کارگردانیِ "اصغر فرهادی"
___
حرفِ مردم!
"ریحانه" و "نظر" پاسوز مهری که به خانواده هایشان دارند می شوند. ریحانه مادری روسپی دارد، که نام اش بر سر زبان ها است و همین سدّی شده بر ازدواج اش با نظر. این دو جمله یعنی تمامِ فیلم، داستانی نه چندان کلیشه ای ولی موجود در هر جامعه ای. این فیلم، اولین فیلم بلند اصغر فرهادی است.
___
فیلم، سه فیلمنامه نویس دارد که یکی از آن ها خودِ فرهادی است. این که فیلمنامه نویس ها متنوع هستند، سندی است بر چندبُعدی بودنِ فیلم‌. هم مارگیری می بینیم، هم عشقی جان گداز. نظر علیرغم میل باطنی خویش، تن به طلاق از ریحانه می دهد و برای اثبات عشق اش به ریحانه، زندگی شهری را ترک می گوید و راهیِ بیایان می شود تا با پیرمردی مارگیر، تمرینِ مارگیری کند. پیرمردی عبوس و کم حرف، که رویِ دیدنِ این جوان ۲۱-۲۲ ساله را ندارد.
___
نظری که به زور پدر و مادرش که می گویند "نونِ خونه ام واسه ات حرومه" (پدر) و "شیرمو حلالت نمی کنم!" (مادر) به اجبار تن به این طلاق داده است، برای تهیه ی مهریه ی ریحانه و تسکینِ شعله ی مهر آتش گرفته ی او راهیِ بیابان شده است و فاز جدیدی از فیلم را می بینیم، همان بیابانی که یک روز مار انگشت دست چپ اش را نیش می زند، انگشت سبابه ی دست چپ، همان انگشت که هنوز حلقه ی ازدواج با ریحانه را بر تنِ استوانه ایِ خود لمس می کند. انگشت قطع می شود تا نظر به ظاهر زنده بماند، همان نظری که تابِ دل کندن از ریحانه را ندارد، نظری که یک روز ریحانه را در کنج قلبش به ظاهر به دست فراموشی سپرده است و حال تنها مکانِ ثبت یادگاری اش -سبابه ی دست چپ- را هم از دست می دهد، و این شکستِ یک مرد است.
___
پایانِ فیلم اما یک هندیِ تمام عیار است! پیرمرد مارگیر انگشت را قطع می کند تا سَمّ مار به قلب نظر سرایت نکند و او را به بیمارستان می رساند، ماشین اش را می فروشد تا خرج عملش را بدهد، اما نظر هنگامی که سایه ی پیرمردِ مارگیر را بالای سرش حس نمی کند، از بیمارستان می گریزد و خود را به ریحانه می رساند، پول ها را به ریحانه می دهد و تا آخر با دست های ۹ انگشته زندگی می کند.
#مظاهر_سبزی

29 فروردین 99

شعرِ جاری در نقاشیِ فیلم
___
مستند #ای_بی_سی_افریقا سفر عالیجناب و گروه‌اش به افریقا است. مستندی که دیدن‌اش دل می‌خواهد! مرگ کودکی را می‌بینیم که در پارچه‌ای سفید (چیزی شبیه کفن!) کادوپیچ می‌شود و تحویل مردی داده می‌شود تا با دوچرخه‌ی ۲۴ چینیِ خود، او را ببرد؛ شاید برای خانواده‌اش، و یا خاکِ گور!
این مستند پیرامون کودکان افریقاییِ مبتلا به ایدز است. فقر، چیزی که از سر و کولِ فیلم بالا می‌رود. کودکانی با لباس‌هایی مُندرس و خانه‌هایی رو به زوال که با یک جعبه نوشابه و دستگاه پخش موزیک، دنیا را در جیب خود دارند.
لیوان‌های رنگیِ پلاستیکی، توپ ساخته‌شده از دورریزهای کاغذی، همخوانیِ موسیقی بومی توسط زن‌های مُسن، تصویر باب مارلی و عیسی مسیح و پاپ و پله بر دیوار، سانسور تابلوی تبلیغاتیِ Life Guard، تقابل زندگی-مرگ؛ تمام چیزی است که به‌ظاهر در این مستند دیده می‌شود، اما سینمای خاص و منحصر به فرد عالیجناب هم خود را در لایه‌های نهان و پنهان فیلم نشان می‌دهد؛ جایی با گفتن جمله‌ی "فکر نمی‌کنم هیچ‌جای دنیا خورشید به اندازه‌ی اینجا ارج و قرب داشته باشه" توسط عالیجناب وقتی که برق رفته است، و جایی دیگر با تلاش عالیجناب برای این که اصلاح موی تازه‌عروسِ معلم را نشان دهد، هم‌او که با ۵ خانواده‌ی معلم دیگر، ۳۰ درصد از حقوق ماهانه‌شان را می‌دهند تا زیر چیزی به نام "سقف" زندگی کنند؛ اگر بشود گفت زندگی!
___
مرد و زنی استرالیایی را می‌بینیم که مرد ارتوپد است و زن مربی آموزش بیزنس؛ کودکی افریقایی را به سرپرستی گرفته‌اند و شادیِ دیدن این سکانس، غم سکانس‌های ابتداییِ فیلم را از دل می‌رُباید؛ همان سکانس که زنی ۷۲ ساله با صدایی حَزین می‌گوید ۱۱ فرزندش را به‌خاطر ایدز از دست داده است! چه زیباست رقص کودکان هشت-نُه ساله مقابل دوربین، به‌خصوص آنجا که عالیجناب چندتایی‌شان را صدا می‌کند تا بیایند پشت دوربین و از دریچه‌ی "کیارستمی" دنیا را ببینند، و خوش به حال‌شان که سعادتِ دیدار کیارستمی را داشته‌اند، دیدار یک هنرمند -حتی اگر ندانی از برایِ کدام اقلیم است و هنرش چیست- باز هم گنجی است عظیم که شاید نصیب کمتر کسی بشود! سیاه و سفید بر پیکره‌ی فیلم ترسیم شده است. عالیجناب نقاش است و از او این هنر اصلا بعید نبوده و نیست که بتواند استادانه در ۱ ساعت و ۲۳ دقیقه خط تلاقی غم و خرسندی را محو کند، تا همپوشانی قلّه‌های مثبت و منفی را به نظاره بنشینیم.
___
دنیای کودکان، دنیای "تخریب" نیست. ایران و افریقا و سرزمین‌های دیگر هم ندارد. کودک، کودک است؛ حتی خشم‌اش و حسادت‌اش هم در لایه‌ای از مهربانی نمود پیدا می‌کند. در این مستند، هنگامی که کودکان افریقایی به‌سمت دوربین عالیجناب یورش می‌برند و می‌رقصند و می‌خندند و همراه عالیجناب گام به گام در مسیر فیلمبرداری همپای او می‌شوند، نزدیک دوربین می‌شوند و دست‌های او را هم می‌لرزانند؛ اما دوربین سالم می‌ماند، کودک کارش تخریب نیست. دنیای کودکان، دنیای تثبیت دوستی و مروّت است و اینکه مدام چون ناقوس، ممتد گوشزد کنند "تو هم یه روز مثل من یه بچه‌ی خوش‌قلب بودی قاتل!"
وقتی که برق می‌رود، نور چراغ‌قوه سینمای خاص عالیجناب را مجدد نشان می‌دهد، بازی با سایه‌های روی دیوار. مکالمه‌های ساده و خودمانی و جذابِ عالیجناب با دوستش؛ در حالی که چندین و چندین دقیقه زُل زده‌ایم به سیاهیِ صفحه نمایش و هیچ نمی‌بینیم و چه خوب است و به‌جا این جمله‌ی عالیجناب "خورشید که می‌ره، دیگه زندگی تعطیل می‌شه"
___
برش‌هایی خوب از فرا-فیلم‌مستندِ عالیجناب:
۱. خیلی کلکی، تو خیلی کلکی. خیییییییلی کلکی! خب، بالاخره سر و کلّه‌ات پیدا شد، ها؟ دوسَم داری هنوز؟ (زنی که گویا جنون دارد، جلوِ خانه‌اش پا روی پا انداخته، و این را به عالیجناب می‌گوید!)
۲. - چه پشه‌هایی. او او اوه! می‌گم چه خوب شد که قرص هامونو خوردیما. حالا واقعا اینا پشه‌ی مالاریان؟!
عالیجناب: والا مثل چی می‌گن؟ مثل قارچه دیگه! می‌گن تا نخوری سمّی بودنش معلوم نمی‌شه. باید بزنن بعد معلوم بشه که مالاریا هستن یا نه! ولی به هر حال، من فکر کنم که مُردنِ با ایدز لااقل یه انتخابه؛ تو زندگی کردی، بابتش هم می‌میری! ولی هم نیش پشه بخوری هم بمیری، واقعا خیلی نامردیه دیگه!
۳. - مگه اطلاعیه‌ها رو نخوندی؟
عالیجناب: ما عادتی به خوندنِ اطلاعیه‌ها نداریم!
۴. - فکر کنم اینا نصف عمرشونو توی تاریکی زندگی می‌کنن. حالا ما یه چار-پنج دقیقه‌اش رو نمی‌تونیم!
عالیجناب: خب اگه چار-پنج دقیقه ست. اگه چار-پنج سال بود که ۵۰ سال عمرمون بود، حتما بهش عادت می‌کردیم. خوشبختیِ بشر اینه که عادت کنه!
- طبقه‌ی چند بود؟
عالیجناب: طبقه‌ی ۳ بود، اتاق سمت چپ، ۲۱۲. ولی توی تاریکی عدد چه معنی‌ای داره؟!
___
#عالیجناب_عباس_کیارستمی + #مظاهر_سبزی

29 فروردین 99

کوتاهِ کوتاه. کلاً 1 ساعت و ربع.

بهداد ابن مشغله ای تمام و کمال است که درگیر قرارداد بستن با شرکت های مختلف است و عاشق دختری شده که در فضای مجازی پیدایش کرده است (بهنوش طباطبایی)

بختیاری سابقاً یک بار ازدواج کرده است و این را در یکی از قرارهای کافه ای پس از ربودن دل بهداد وقتی که روبرویش نشسته است، علنی می کند. گویی برایش مهم نیست.

دقیقه ی 21، مکالمه ی تلفنی علیرضا کمالی و بهنوش طباطبایی پرده از دست های پشت پرده ای می دهد که بهدادِ فیلم را عروسک خیمه شب بازی خود کرده اند!

داستان در همین دقیقه لو می رود و دیگر تعلیقی نیست و دلت می خواهد فیلم را رها کنی و وقتت را هدر ندهی!

چیزی که خیلی توی ذوق می زند، "یک ماه" بعدها و "هفت ماه" بعدها و این قبیل حرکاتی است که نویسنده روی متن خود پیاده کرده است. درست است که فیلم یک کلیشه ی تمام عیار است، اما "... ماه بعد" و "... هفته بعد" و "... سال بعد" ؛ یعنی نویسنده حرفی برای گفتن ندارد. مثل سه نقطه هایی که به عنوان غیره در متن به کار می رود.

"گریه نکن، من از دختری که گریه می کنه بدم میاد. به جاش صبر کن" این را *عطا* می گوید، کسی که جسته گریخته می بینمش و داستانش را نمی فهمیم؛ جز این که در به در دنبال پول است برای آزادی کسی که گویا پدرش است.

می شود آنچه که نباید! طباطبایی، 5 میلیارد پول از بهداد می کشد بالا تا مادرش را که بر تخت بیمارستان جاخوش کرده است، خوش کند.

عشق بی منطق!

بهداد زنش را می خواهد و حتی برایش مهم نیست که زنش دزد است و گولش زده است.

چقدر خوب است که تایم فیلم کوتاه است! چون نه فیلمنامه اش خوب است نه بازی ها (به جز بهداد و تا حدی طباطبایی).

در نزاع بین بهداد و کمالی، بهداد یک فشنگ در گلوی کمالی شلیک می کند و او را به قتل می رساند. اسلحه برای خود کمالی است، اسلحه ای که روی بهداد کشیده است، اما حالا مسبب قتلش گشته است.

در چند سکانس بعد مشاهده می شود که کمالی نمرده ! یک هندی بازی مسخره!!

کیانوش گرامی، دقیقه ی 57 مشاهده می شود؛ در حالی که کمتر از 20 دقیقه از فیلم باقی مانده است.

ملاقات بهداد و گرامی را می بینیم. بهداد اسلحه از او می گیرد تا طباطبایی را به قتل برساند و اینجاست که مشخص می شود عشقش کشک است؛ همانطور که عشق طباطبایی کشک است.

سکانس پایانی اما قشنگ است! برادر بهداد تمام این نقشه ها را کشیده تا پول های برادرش را بالا بکشد!

برادر بهداد کشته می شود، توسط تیری که بهداد بی هوا در درگیری شلیک می کند و در آخر فیلم بحث این است که بهداد قتل را گردن بگیرد یا طباطبایی. بهداد قسم می خورد اگر طباطبایی قتل را گردن بگیرد و وارد زندان شود، آزادش می کند.

امضایی که توسط طباطبایی زده می شود و قولی که عملی نمی شود!

مظاهر سبزی - 22 فروردین 98

نام فیلم: #باد_ما_را_خواهد_برد | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
___
- از بس این دِه‌تون دوره!  می دونی ما چندوقت ...
پسر بچه اجازه نمی دهد مردی که داخل ماشین است و مشغول صحبت است، حرفش را ادامه دهد، می گوید
+ نزدیکه
- نزدیکه؟!
+ ها
- شما خودتون چطوری دِه‌تون رو پیدا می کنید؟!
+ من از کوچیکی اینجا پیدا شده ام، دیگه می دانم اینجا رو
___
در "باد ما را خواهد برد" ، باز هم بازیِ نابازیگران را می بینیم، افرادی محلی که اصلا نمی دانند تلویزیون چیست و الفبای فیلم چیست، جلوی دوربین عالیجناب نه که نقش بازی کنند، خودشان را بازی می کنند. و این "خود بودن" آدم را یاد "سهراب" و "فروغ" و "خیام" می اندازد، که می شود ردّ پای‌شان را در جای جای فیلم های عالیجناب دید. در این فیلم هم در کمتر از سه دقیقه ی اول مشخص می شود "فروغ" کارگردان این فیلم است، نه عالیجناب!
___
+ فکر می کنم فرهادم بیستونُ تنهایی کنده. فرهادُ می شناسی؟
- بله! همشهری مانه. پنج فرسخیِ اینجاست.
+ آها! باریک اله. ولی بیستونُ ... ولی بیستونُ فرهاد نکنده!
- می دانم!
+ کی کنده؟!
- عشق کنده! عشق شیرین
+ باریک اله. اهل دلم که هستی
 - آدم که بی دل نمی شه آقا!
___
داستان فیلم: پیرزنی در یکی از روستاهای کرمانشاه در حال جان کندن و ملاقات مرگ است. گروهی راهیِ این روستا شده اند، تا از مرگ او و مراسم خاکسپاری محلی آن منطقه فیلمبرداری کنند.
___
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سُرخ است و مُشوّش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن، هیچ
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دست هایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لب های عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
نام فیلم برگرفته از این شعر فروغ است
___
در انتها، در حالی که دوستانِ تنها بازیگرِ فیلم (بهزاد دورانی) از مرگ پیرزنِ مریض ناامید شده اند، تنهایش می گذارند. با مرور زمان مشخص می شود حال پیرزن بد شده است و رو به موت است، اما دورانی تنها به گرفتن چند عکس بسنده می کند و روستا را ترک می کند!
___
+ چند کلاس درس خوانده ؟
- کی ؟
+ همان که شعرش را خواندی
- فروغ؟ چهار پنج کلاس فکر نکنم بیشتر خونده باشه. آخه می دونی، شعر گفتن زیادم ربطی به درس خوندن نداره. اگه تو هم ذوقشُ داشته باشی می تونی شعر بگی.
___
جدال مرگ و زندگی، این بار هم با زبانی شیرین و در پسِ افکار خاصّ عالیجناب به جان مخاطب تزریق می گردد و دوباره آنجا که نباید، علیرغم میل، فیلم تمام می شود! این فیلم را فلسفی ترین فیلم عالیجناب می دانند. دورانیِ این فیلم در ۱ ساعت و ۵۸ دقیقه بدل به دورانیِ دیگری می شود و به فلسفه ای عمیق از مرگ و تولد پی می برد.
___
+ آقای دکتر! تخصص شما چیه؟
- تخصص نگرفتم که در تمام اعضای بدن طبابت داشته باشم! اگر تخصص می گرفتم، باید طبابت روی همون تخصص انجام می دادم.
+ بله بله! با این حساب پس شما باید مراجعه کننده هم زیاد داشته باشین، نه؟
- کسی هم مراجعت نمی کنه، مجبوریم بریم یه گشتی بزنیم این طبیعت زیبا را نگاه بکنم و برخوردم بکنم یه ختنه ای اگر شد، تزریقی شد، سوراخ گوشی شد او رَم انجام بدم. و اِلّا به درد کسی نمی خوریم، ولی به درد خودمان که می خوریم بریم طبیعتُ نگاه بکنیم. تماشای طبیعت. بهتر از ایه که بشینی تخته بازی کنی، بی کار باشی
___
و اما بدون شک، بهترین سکانس فیلم یکی از همان سکانس های پایانی است که دورانی و طبیب سوار بر موتور در گندمزار می روند و همزمان با دور شدن و کم شدن صدا، طبیب این شعر از "خیام" را می خواند:
"گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است"
و می شود خوش بودنِ شنیدنِ آواز دهل از دور را با پود و تار جان شنید و حس کرد.

 

مظاهر سبزی - 22 فروردین 98

لادن مستوفی+ رضا کیانیان+ آزیتا حاجیان+آقای بازیگر

-------

نقش حامد بهداد خیلی کمه، در حد هفت هشت سکانس هفت هشت ثانیه ای! خوب بازی کرده، مثل همه ی بازی هاش. اما چون گمون کنم جزو اولین بازی هاش هستش، مشخصه خیلی پخته نیست.

فیلم قدیمی عه، مال وقتی که هنوز پلاک ماشین ها تغییر نکرده بود و آزیتا حاجیان و لادن مستوفی جوون محسوب می شدن!

یه کلیشه که خیلی بد درست شده. داستان دختری که از بیماری روانی رنج می بره و می خواد خودکشی کنه. گویا فقط یه دکتر توی شهر هستش (رضا کیانیان) که باید برن پیشش واسه مداوای دختر بیمار فیلم.

فلسفه ی اسم فیلم هم اینه که رضا کیانیان و آزیتا حاجیان عاشق هم بودن و قرار بود با هم ازدواج کنن و ساعت 5 عصر توی یه باغ به نام باغ فردوس قرار گذاشتن، اما حاجیان نمیاد و کلاً می پیجونه و می ره با یه مرد پول دار.

ارتباطی که بین کیانیان و مستوفی شکل می گیره و تماس های گاه و بی گاهشون با همدیگه، نوید یه عشق رو می ده!

حامد بهداد هم توسط پدر مادر مستوفی اجیر شده که توی شرکتش کار کنه و حواسش به این دختر دیوونه باشه.

گیر مستوفی اینه که هم صحبت نداره. دکتر (رضا کیانیان) با صحبت کردن مداوم با مستوفی، محرم اسرارش می شه.

"به نظر من مردهایی که آشپزی می کنن، خیلی دوست داشتنی هستن!"

از این مونولگ می شه فهمید که مستوفی دلباخته ی کیانیان شده؛ وقتی که مستوفی توی خونه ی کیانیان داره خیار پوست می گیره و حرف می زنه و بعد می گه عاشقشه و ازش خواستگاری می کنه!

از اون طرف، یک سکانس قبل آزیتا حاجیان هم ازش خواستگاری می کنه!

یه مرد، که یه روز هیچکس نخواستش؛ الان دوتا خاطرخواه پیدا کرده.

سکانس پایانی:

کیانیان ما موهای تراشیده، می شینه روبروی مستوفی و با هم صحبت می کنن؛ که چه بسا این عشق یا حل بشه، یا جواب نه رو بکوبونه روی میز!

چیزی که خیلی توی فیلم ضایعه و توی ذوق می زنه، اینه که کیانیان پزشک هست و پزشک ها پولدارن -حداقل توی ایران که کشور پزشک سالار هست!- ؛ پس چرا حاجیان می خواد با پولی که از همسرش کشیده بالا، بخره اش؟!!!

و این که مستوفی رفته فرانسه درس خونده، پس چرا انقدر سنتی فکر می کنه؟!!!

آخر فیلم هم پایان باز!

مستوفی "سن و رفاه و ... واسه ام مهم نیست! یه چیزی بگو دکتر!"

صدای پرنده های توی قفس شنیده می شه و مشکیِ تیتراژ پایان شروع می شه با آهنگ بی کلام!

-------

مظاهر سبزی - 15 فروردین 99

سه فیلم به هم مرتبط به نام های:

1. خانه ی دوست کجاست (الهام گرفته از شعر سهراب)

2. زندگی و دیگر هیچ

3. زیر درختان زیتون

 عالیجناب عباس کیارستمی

 

خانه ی دوست کجاست

این فیلم در مورد پسربچه ای است که دفتر همکلاسی اش اشتباهاً در کیفش جا مانده و دربدر از روستای کوکر راهیِ روستای پشته می شود تا دفترش را برگرداند.

 

زندگی و دیگر هیچ

مردی به همراه پسرش، چند روز پس از زلزله ی گیلان، راهیِ کوکر می شوند تا حال احمدپور را جویا شوند. آن ها موفق به یافتن احمدپور نمی شوند، اما متوجه صحت و سلامتی او می شوند.

 

زیر درختان زیتون

یک سال پس از زلزله ی کوکر، محمدعلی کشاورز که نقش یک کارگردان را بازی می کند، برای انتخاب بازیگر وارد این روستا شده است. پیش از زلزله، پسری جوان برای ازدواج با دختری اقدام کرده است، اما چون فقیر بوده و خانه نداشته، به او زن نداده اند.

حال پس از زلزله، او خوشحال است! زیرا که همه ی خانه ها خراب شده و مثل او شده اند!

در نهایت، برای فیلمِ محمدعلی کشاورز همان جوان و دختر مورد علاقه اش انتخاب می شوند، هر دو در کنار هم قرار می گیرند.

-------

* مستند "در جاده با کیارستمی" که در سال 2005 به کارگردانی "مارک کازینز" ساخته شد و خود عالیجناب هم در آن حاضر است، پیرامون ایده ی شکل گیری این سوپر-فیلم می پردازد و مصاحبه ای با بابک احمدپور (بازیگر اصلی) دارد.

-------

مظاهر سبزی - 15 فروردین 99

کاری از بهمن گودرزی. فکر کنم اولین فیلمی بود که از این کارگردان دیدم.

سپند امیرسلیمانی، امین حیایی، علی مشهدی، مجید صالحی و فرزاد حسنی؛ پنج تا دوست هستن که یه شرط بندی کردن سر باغ. شرط اینه که بعد از چند سال و در امتداد دوستی شون، هرکی ازدواج نکرد و موند باغ برسه به اون! و یا اگه دو نفر موندن، بین شون تقسیم بشه.

همه ازدواج می کنن، به جز امین حیایی و فرزاد حسنی.

 نیوشا ضیغمی واسه ازدواج با امین حیایی شرط می زاره و اون اینه که قید باغ رو بزنه؛ حیایی قبول می کنه و ازدواج شون پا می گیره.

یه فیلم آبگوشتی! اما خب دیدن اینجور فیلم ها هم لازمه!

انتهای فیلم مشخص می شه مجید صالحی با نیوشا ضیغمی ریخته بودن روی هم تا با گول زدن حیایی نقش یه عاشق دلباخته رو بازی کنه.

صالحی و ضیغمی می رن محضر و سند باغ رو به نام خودشون می زنن، اما ضیغمی صالحی رو می پیچونه و باغ رو می کشه بالا!

مشخص می شه فرزاد حسنی هم ازدواج کرده و رو نمی کرده!

باغ بی باغ!!!

مظاهر سبزی - 14 فروردین 99