اسلحه - شیمی تجزیه
بابابزرگم خان روستا بود. یه روز که با هم تنها بودیم، داستان اسلحهاش که به زور ازش گرفته بودن رو برام تعریف کرد. گفت بعد انقلاب هرچی اسلحه بود جمع میکردن، خان و غیر خان هم فرقی نمیکرد براشون، من هم یه اسلحه دستسازِ قدیمی خوشگل داشتم که باید میدادمش میرفت. گذاشته بودمش توو گنجه توو زیرزمین خونه، یه جورهایی گنج زندگیم بود. هرازگاهی میرفتم و اسلحلهام رو برمیداشتم و تمیزش میکردم، بعد باهاش سقف و کف و دیوارهای زیرزمین رو هدف میگرفتم و وانمود میکردم دارم شلیک میکنم. روزی که اومدن ببرنش، سریع رفتم زیرزمین و همه فشنگهاش رو تند تند شلیک کردم و همهجا رو هدف گرفتم.
ولی میدونی مشکل چی بود مظاهر؟ گفتم چی بابابزرگ؟ گفت بعد که اسلحه رو بردن، رفتم نشستم یه گوشه، دستهام رو زدم زیر چونهام و با خودم گفتم کاش یه روز میرفتم توو صحرا، اون همه فشنگ رو با عشق و سر فرصت خالی میکردم.
دوره کارشناسی بودم، یه روز مامانم زنگ زد گفت بابابزرگ حالش خوش نیست و توو بیمارستان بستری شده. به خاطر امتحان شیمی تجزیه نتونستم برم و برای بار آخر ندیدمش. همیشه با خودم میگم کاش یه جوری امتحان رو میپیچوندم. بعد از این قضیه، همیشه موقع امتحانهام ترس از دست دادن یکی رو دارم!
من و تو همدردیم بابابزرگ، تو فشنگهات رو با عشق خالی نکردی، من هم با عشق نیومدم به دیدنت.
- ۹۸/۰۵/۳۱