وبلاگ من

...

۳۸ مطلب با موضوع «دانشگاه تهران» ثبت شده است

#انسان ِ دکتر شریعتی ۴۴ روز تاخیر خورده بود‌. نه صرفا واسه اون، بیشتر به خاطر جمع کردن وسایل هام از خوابگاه، دیشب راهیِ تهران شدم و الان که دارم این متن رو می نویسم، دست هام از شدت سنگینی چمدون و ساک ورزشی، قرمزِ قرمز شده و روی یکی از صندلی های بدنه نقره ای  و کف‌مشکی راه آهن نشستم تا برگردم خونه. یه مرد شکم گُنده هم روبروم نشسته که داره گاز هشتم رو به ساندویچش می زنه و پاهاش یه بویی می ده که نگو و نپرس! نوشابه اش "فانتا"ست و سه تا ساندویچ دیگه هم گرفته تا توی راه بخوره.
وقتی دیشب به مهماندار قطار گفتم "ساعت چند می رسیم تهران؟" نقاب شیشه ای‌ش رو زد بالا و گفت "نمی دونم!" تجربه بهم می گه وقتی کسی می گه "نمی دونم" یعنی قراره آسمون پاره بشه و چنگیز با مغولش بهت حمله کنه. ما چهل و پنج دقیقه با تاخیر رسیدیم. تهران شده #طاعون ِ آلبر کامو، بوی مرگ از همه جا میاد و آبیِ آسمونش شده زغالیِ مایل به جگری. وقتی واسه تحویل #روان_درمانی_اگزیستانسیال ، #پائولا و #سمفونی_مردگان رفتم داخل کتابخونه مرکزی، نگهبان بداخلاق و کچل کتابخونه داد زد "کجا آقا؟!" و وقتی گفتم برای تحویل کتاب اومدم، گفت ساعت ۹ بیا.
کتابدار دانشکده ادبیات رو خیلی دوست دارم، یه مرد ساده و خودمونی. بهمن پارسال باهاش رفیق شدم، همون روزی که برای بار چهارم گفتم "من مطمئنم #وداع_با_اسلحه با ترجمه ی #نجف_دریابندری چاپ سال ۵۳ توی قفسه هاست" و اون با عصبانیت گفت "نیست آقا، نیست. به خدا نیست. به جان مادرم نیست!" و وقتی پام رو گذاشتم از گیت رد بشم خودم برم پیداش کنم، گوشی سفیدرنگ تلفن رو برداشت و انگشت سبابه اش رو جوری گرفت سمتم که انگار داره به یه قاتل زنجیری اشاره می کنه و گفت "هوووی! خداشاهده اگه یه قدم دیگه بیای جلوتر، زنگ می زنم به حراست" من اینطوری با این کتابدار رفیق شدم، خیلی عجیب. وقتی #بار_هستی ِ میلان کوندرا رو گذاشتم روی میز، چشم هاش رو تنگ کرد و گفت "چی؟! بار هستی؟! یار هستی بهتر نیست؟!" و وقتی گفتم "یار مستی بهتره که! یار و مستی و مِی و خوشی و ..." خندید و اسپری ضدعفونی کننده ی دستش رو آورد جلو و گفت "دست هات رو بیار مهندس" #انسان_بی_خود دکتر شریعتی‌ رو هم گذاشتم روی میز.
دانشکده هنر، بر خلاف خوب بودن اساتیدش و دانشجوهاش و فضاش، یه کتاب دار داغون داره که مدام مثل بچه ها غر غر می کنه، بچه هایی که دوچرخه شون رو کوبیدن توی دیوار و می خوان به زور بندازن گردن پسر همسایه! گویا کامپیوترش رو خراب کرده بود و سه چهار  دقیقه طول کشید تا راضی‌ش کنم اطلاعاتم رو روی کاغذ بنویسم و هروقت سیستم درست شد بزنه به سیستم. وقتی قبول کرد، به اندازه ی یک چهارم کف دست کاغذ داد بهم تا بنویسم "مظاهر سبزی. ۸۲۰۲۹۶۰۴۴ .نهم اردیبهشت ماه"
نگهبان دانشکده حقوق، وقتی دید یکی سرش رو انداخته پایین و به هیشکی احترام نمی زاره، دستی به سبیل های سفیدش کشید و گفت "تعطیله آقا!" و چون مظلومیتم رو دید، گفت "کجا می خوای بری حالا؟" کتابدار دانشکده حقوق رو نمی شناسم، یه آدم خشک و به درد نخور که انگار یه مهندس کامپیوتر با زبان ++C براش برنامه نوشته. وقتی ازش خواهش کردم تاخیر ۴۴ روزه ی کتاب #انسان رو از سیستم حذف کنه، کلی ماده و قانون از جرائم این کار ریخت توی دهانش و تک تک جوری برام توضیح داد که انگار گالیله از قبر اومده بیرون و ایشون وکیل مدافعش شده! تا این که همکارش از اتاق داد زد "شبنم جان! دانشگاه اعلام کرده همه تاخیرها بخشیده می شه!" وقتی از پیشش رفتم، جوری نگاهم می کرد که انگار من قاتل گالیله ام!
از وقتی که رفتم داخل خوابگاه و اومدم بیرون، ۳ ساعت طول کشید، این رو وقتی فهمیدم که موقع خروج حراست بهم گفت "سه ساعت چیکار می کردی اون تو؟!" من توی اون سه ساعت فقط داشتم وسایل هام رو جمع می کردم و کلا یک نفر رو غیر از خودم دیدم، اونم سجاد بود. سجاد می خواست بره آلمان. بعد از این که دست های مشت شده مون‌ رو زدیم به همدیگه، گفتم "آلمان خوش می گذره سجاد؟!"
یک و نیم کیلو تخم مرغ، دو کیلو سیب زمینی، مربای هویچ و آلبالوی دست‌پخت مامان، پنج مدل ترشی، ماست چکیده و کره ی محلی؛ این ها همه چیزی بودن که روز آخر توی یخچال داشتم و امروز اثری ازشون نبود! وقتی قضیه رو با نظافت چی خوابگاه در میون گذاشتم، یه لقمه املت داد دستم و درِ یخچال اتاق روبرویی مون رو باز کرد و گفت "دستور بود تخلیه کنیم و اطاعت کردیم! ببین، این یخچال هم خالیه. کل یخچال ها همه شون خالیه"
وقتی از خانوم تورانی (مسئول آزمایش فعلی و کتابدار سابق کتابخونه ی دانشکده مون) سوال می پرسی، چنان خوب جوابت رو می ده و وقت می زاره که انگار خودش این مشکل رو داره، واقعا درکت می کنه این آدم. تورانی دقیقا نقطه ی مقابل افشار عه، که به زور جواب سلام آدم رو می ده. وقتی به تورانی گفتم "چه خبر از کرونا" مثل همیشه بامزه خندید و یه دفعه بینِ خنده هاش گفت "خبرِ مرگ!" و یه جوری "مرگ" رو گفت که هنوز هم صداش و چهره ی منقبض شده اش جلوی چشم هامه و مثل پاندول ساعت جلوی چشم هام رژه می ره. مرگ، مرگ، مرگ، ... .
دارم می رم، ولی "مرگ" رو به طرزی عجیب دیدم اینجا. من امروز مرده هایی رو دیدم که راه می رفتن!
___
#مظاهر_سبزی | نهم اردیبهشت نود و نه | #دانشگاه_تهران | #کوی_دانشگاه_تهران | #مهندسی_شیمی | #کرونا | #پایان_نامه | #خوابگاه

از اونجایی که به تازگی به مکتب "زبان سرخ سر سبز اگر بدهد بر باد، آن سر جاودانه می شود" ایمان آوردم، امروز زدم توی برجک یکی از اساتید دانشکده، که می دونم بعدا یه جایی می کنه توی پاچه ام. یه استاد احمق که هیچی حالیش نیست و همه الکی جلوش دولا راست می شن و به به و چه چه می کنن.
دفاع دوستمون بود، صبح می خواستیم بریم خرید کیک و شیرینی، خواب موندیم و شرمنده اش شدیم. رسیدیم دانشکده و با کلی خودخوریِ فکری که چرا خواب موندی و تف توی آلارم گوشیت و لعنت به صدای فنر تخت که بد خوابت می کنه و دهن سید سرویس که هر روز ساعت ۵ و نیم به پرنده ها دونه می ده و چفت پنجره رو باز می زاره و بیدارت می کنه و بدخواب تر.
دوستمون دفاع کرد، یارو استاده گفت کارِت نوآوری نداشته و خیلی کار نکردی و قابل ارزش نیست و بیسار و بهمان و فلان و یه کم چرت و پرت به هم بافت.‌ پرسش و پاسخ ها که تموم شد، اساتید گفتن کسی سوال داره بپرسه، من هم گفتم "خیلی کار کرده بودن و همه چی کامل بود. انصافا هیچ سوالی نیست.‌ دستشون هم درد نکنه" . یارو استاده برگشت چپ چپ نگاه کرد که دهنت رو سرویس می کنم و یه جایی عقده ام رو روت خالی می کنم. دفاع بعدی موندم، یارو استاده که استاد داورِ دفاع قبلی بود، واسه این دفاع استاد راهنما بود و وقتی دفاع تموم شد برگشت بهم گفت "آقای سبزی تایید می کنی؟!" و این یعنی شروع یه جنگ! یعنی مطمئنا یه روزی یه جایی یه سنگی می ندازه جلو پام، اما خوشحالم.‌ دیگه توی زندگیم جلو هیچ استادی تعریف بی خود نمی کنم، سر آخوند محل مون داد می زنم که "کو این اسلام تون؟!" و دوستم اگه آهنگ مسخره واسه ام پِلِی کنه می گم "جمع کن دم و دستگاهتو" . دیگه خودسانسوری بسّه! می خوام نسخه ی بدون سانسور خودم رو اکران کنم. شاید کسی خوشش نیاد، اما خودم خیلی خوشم میاد بی شیله پیله باشم، اما بی ادب نیستم، در نهایت ادب و احترام حرفم رو می گم. همین

امروز میدون انقلاب یکی از بچه ها رو دیدم، گفت سه پایه خریدم و گذاشتم روی میز مطالعه ام، در اتاقم رو قفل کردم و ۴۵ تا قرصی که قاطیِ هم کرده بودم رو ریختم روی کتاب "ریاضی مهندسی مدرسان شریف" . دو تا بطری آب معدنی رو هم گذاشته بودم کنار پای راستم. می خواستم کلیپ بگیرم از خودم و اولش به جای سلام، از همه خدافظی کنم و از این کلیشه های مسخره؛ و آخرش به جای خدافظی یه دفعه سکوت کنم و چشم هام رو ببندم و همون جلوِ دوربین قرص ها و بطری ها رو برم بالا!
.
گفتم خاک توی اون سرت! باز دیوانه شدی؟! باز خر شدی؟! خاک توی اون سرت احمق اسکول!
.
گفت ثانیه ی بیست اینا بود، وقتی اسم مامانم توی دهانم چرخید، بغضی که از گفتن اسم خواهرم چندثانیه پیش مثل تیغ گلوم رو سوراخ کرده بود، شد اشک؛ حالا نبار کِی ببار! انقدر گریه کردم تنگی نفس گرفتم. گفتم الانه که بمیرم!
.
گفتم به قول یه عزیزی "شما به فکر خودت نیستی به فکر کسایی که دوستت دارن باش"

چهار سال کارشناسی همکلاس بودیم، اتاق هامون توی خوابگاه نزدیک به هم نبود اما خیلی به هم سر می زدیم، فرمول های محاسبات عددی رو بیست دقیقه قبل امتحان با هم دوره کردیم، کتاب انتقال جرم و عملیات واحدِ مدرسان شریف رو ازش قرض گرفتم و ۱۳ روز دستم بود واسه کنکور ارشد خوندم، باید می رفتیم کارآموزی و دغدغه مون این بود که اگه پالایشگاه سرخس قبول نشیم و مجبور بشیم بریم پتروشیمی بجنورد واسه غذا و اسکان چه خاکی به سر کنیم، شب امتحان فرایندهای گاز توی اتاق ما خوابید و صبح خواب موندیم و صبحونه نخورده و با دهن مسواک نزده که طعم سگ می داد رفتیم جلسه ی امتحان، شیمی آلی بلد نبودم بهم یاد داد و من هم یه روز خلاصه های مکانیک سیالاتم رو گذاشتم روی میز و گفتم "دستت باشه، من فعلا لازم ندارم" ، یه روز گفت بریم میدون تره بار هلو و خربزه بخریم و رفتیم و دو کیلو خربزه و سه و نیم کیلو هلو خریدیم مُفت، یه شب گفت پایان نامه رو بی خیال بریم ولگردی توی شهر، یه روز گفتم بریم شب شعر؟ یه شب ساعت ۱۲ و نیم زنگ زد گفت ترکیه دانشجو می خواد جمع کنیم بریم! و گفتم من از ترکیه هیچی نمی دونم فقط می دونم ملتِ‌عشقِ "الیف‌شافاک" حرف نداره و اگه رفتیم می شه بریم شافاک رو از نزدیک ببینیم؟!!! ، کلاس زبان می رفت و یه اپلیکیشن ریخت واسه ام، کلاس نمایش نامه نویسی می رفتم و دو سه خط آنتوان چخوف واسه اش خوندم گفت "... نگو مظاهر!" ، توت رسیده بود رفتیم تا خرخره توت خوردیم، شاتوت رسیده بود رفتیم تا خرتناق شاتوت خوردیم. ما رفیق بودیم، اما دیشب حالش بد بود و گند زد به این رفاقت چندین و چند ساله. گوشی هم مثل اسلحه می مونه، همونطور که اگه حواست به اسلحه ات نباشه یه تیر ازش در می ره و استخون سر سرباز کناریت رو می شکافه و مغزش می پاشه روی پوتین هات و شلوارت! اگه هم وقتی اعصابت میزون نیست گوشی‌ت رو برداری باروت کلمات رو اشتباها می چکونی توی مخ رفیقت!
دیشب با همین پیام، استخون جمجمه ام شکافته شد و هرچی بود پاشید بیرون. من فقط یه شوخی کوچیک کردم و اسم مستعاری که همیشه بهش می گفتم و اصلا مشکلی باهاش نداشت رو گفتم، اما اون به مستعاری ترین حالت ممکن گوشی‌ش رو گرفت سمت قلب من و بَنگ!
.
مظاهر‌نوشت ۱: اگه این متن به دستت رسید، خواستم بگم واسه من همچنان ارزشمندی رفیق! من ازت چیزهای زیادی یاد گرفتم و همیشه دوسِت دارم❤️
مظاهر.نوشت ۲: هر طایفه ای ز من گمانی دارد/ من زانِ خودم، چنان که هستم، هستم

نفس کشیدن سخته
.
شدیم تَرکِش.‌ هرکی یه جا. همه با هم. همه تنها. بعد از بهرام که ۲۳ جلد کتاب و عینک ۲ میلیون و هشتصد هزارتومنی و اتومو و شالگردن مادر مرحومش رو چید توی چمدون و قاچاقی رفت ترکیه واسه کار، بعد از احسان که همکلاسی دبیرستانم بود و کارشناسی یه دانشگاه بودیم و فوتبالش عالی بود و عاشق محصولات Puma بود و واسه دکتری رفت ایتالیا، بعد از محمد که شب قبل رفتنش به استرالیا بهم پیامک داد "ما رفتیم با مرام، ببخش نتونستم زنگ بزنم بهت" و یه عالمه قلب و گل گذاشته بود توی پیامکش و بچه ها می گفتن با ۳۴۰۰ دلار رفت و چندماه بعد با شیش برابرش برگشت، بعد از امید که سلطان کامپیوتره و هرچی بشینی باهاش صحبت کنی از مصاحبت باهاش سیر نمی شی و عشق کارهای تحقیقاتیه و واسه ارشد رفت فنلاند، بعد از ماکان که گیلان با اون آب و هوای خوبش رو رها کرد و مامانش واسه اش کیسه ی برنج گذاشته بود توی چمدونش تا با خودش ببره سوئیس و هنوز نرسیده به فرودگاه سوئیس استادش بهش ایمیل داده بود:
Dear makan
Please complete this flowchart
، بعد از علی عشقی که تا الان پنج تا کشور رو چرخیده تا شیش واحد درس پاس کنه؛ محمد خبر داد که داره می‌ ره کانادا. انگار متلاشی شدیم و هر تیکه مون افتاده یه جا. چی؟  باز جوید روزگار وصل خویش؟ خیر، از این خبرا نیست! مهم نیست با یه آدم چقدر رفیق باشی، مهم اینه که "نفس کشیدن سخته" وگرنه اینایی که رفتن مغز خر نخورده بودن که! می تونستن تا لِنگِ ظهر توی خونه بخوابن، و برن بازی پرسپولیس استقلال رو ببینن و هرچی عقده از استاد راهنماشون دارن رو بکنن فحش و نثار تماشاگران تیم حریف کنن تا خالی بشن، الکی ژست روشنفکری بگیرن و سه شب در هفته تئاتر ببینن و سبیل نیچه‌ای بزارن، برن شمال جوج بزنن، توی مترو "سوگند" گوش کنن و انقدر صدای هندزفری رو زیاد کنن تا پرده ی گوش شون پاره بشه و پیرمرد کناری شون بگه "ما هم جوون بودیم شما هم جوونید". نمی تونستن؟ قبول داری نفس کشیدن سخته؟

  ۲۷ آذر سال ۹۶، اولین بار و آخرین بار بود که با رضا صحبت کردم. می گفت کار #آزمایشگاهی شیرینی زیاد داره اما نمی شه در مورد تلخی هاش نگفت، گفتم چی مثلا؟ گفت این که یه روز صبح از خواب بیدار می شی و صبحونه پنیر گردو می خوری و یک و نیم لیوان چای داغ، لباس هات رو می پوشی و عطر می زنی و موهات رو اتومو می کنی و شونه می زنی بری #آزمایشگاه تا #تست چهارمت رو انجام بدی، اما می شی کاراکتر به فنا رفته ی #محمد_علی_جمالزاده توی داستان #کباب_غاز که هم غازش از دستش رفته هم اعصابش خط خطی شده! گفتم چی می گی؟! گفت ببین! یه وقت هایی هست که همه چی درسته، همه چی. اما می ری آزمایشگاه یا تستت جواب نمی ده یا می بینی نمونه ات چپه شده یا یه بی پدر و مادری (!) گند زده به کارِت، حوصله اش رو داری؟ مسیر سختیه ها! خندیدم و گفتم آره بابا! من آدم پر تلاشی ام، مهم نیست!
.
غلط کردم و غلط گفتم و غلطی فکر می کردم. خیلی مهمه! تجربه آدم ها رو پخته می کنه و حتی شاید از شدت پختگی یه سری نقاط سوختگی در زوایای ۴۵ درجه و ۱۲۷.۵ درجه ی جسم و روحشون به جا بزاره، و شاید یه چیزی مثل همون بحث #سایه ها که #دبی_فورد توی کتاب #نیمه_تاریک_وجود در موردش صحبت می کنه.
.
صبح اومدم می بینم نمونه ای که باید کامل و آماده تحویلش می گرفتم، به کامل ترین و آماده ترین شکل ممکن چپه شده! و این تنها به منزله ی از دست رفتن ۲۴ ساعت وقت و ۱.۶۳ گرم #آلومینیوم_کلرید_هیدرات و ۱.۶۷ گرم #ترفتالیک_اسید و ۵۰ سی سی #دی‌_ام‌_اف نیست! این به منزله ی از دست رفتن صحّت کلامت هم هست، یعنی یه روزی فکر می کردی این اتفاق رخ بده مهم نیست، اما وقتی جنازه ی بِشِر و شیشه‌ساعت و مَگنِت و ترفتالیک اسید و آلومینیوم کلرید هیدرات رو جمع کردی و حتی دیدی خبری از دی‌ام‌اف نیست (!) چون ریخته روی زمین و یه مقداریش هم رفته قاتی #اکسیژن و #نیتروژن هوا شده، می فهمی همه چی مهمه پسر، همه چی.
.
توی این شرایط نمی تونی به دورِ #هیتر_اسیترر گیر بدی و بگی خوب کار نکرده و از چند #آر‌_پی‌_ام رسیده به چند آرپی‌اِم، توی این لحظه باید وایسی جلو آینه و در حالیکه بوی عطر روی ژاکت سورمه ای‌ت با بوی نمونه پساب بچه ها توی آزمایشگاه ترکیب شده (!)، توی چشم های خودت زل بزنی و بگی "همه چی مهمه #مظاهر ، همه چی . حتی بی اهمیت ترین چیزها"
.
#مظاهر_سبزی | #پایان_نامه | #مقاله | #دانشگاه_تهران | #آزمایشگاه | #مهندسی_شیمی | #رضا !

می گه "عافیت باشه و والنصر"
می گم "پیروزِ چی بشم؟!"
می گه "نصر یعنی یاری، آره؟!"
می گم "نمی دونم! از کسی که عربی رو توی کنکور ۳۵ زده، سوال عربی نپرس"
می گه "دیشب تو یه چیزی گفتی من نفهمیدم، امشب من یه چیزی گفتم تو نفهمیدی. حسابمون صاف شد!"
می گم "دیشب چی گفتم مگه؟! یادم نیست!"
می گه "گفتی: اگه زمستون نبود، تابستون معنی پیدا نمی کرد. آدمی که سرما نَچِشِه، نمی تونه بارِ گرما رو بِکِشِه"
می گم "این که ساده ست، چیز پیچیده ای نگفتم پسر!"
می گه "بعدش سکوت کردی و هندزفری زدی. می دونستم هندزفریت سه روزه که خراب شده، اما چندبار صدات کردم چیزی نگفتی. اینو نفهمیدم"
می گم "آدم باید حال خوبش رو بده به بقیه، حال بدش رو نگه داره واسه خودش"
می گه "ولی زمستون و تابستون کنار هم معنی پیدا می کنه! نه؟! اینو نمی فهمم"
چیزی نمی گم!
می گه "این سکوتُ نمی فهمم"
می گم "تو میگرن داشتی؟!"
می گه "آره. الان هم شروع کرده به اذیت کردن"
می گم "وقتی آدم تلاش می کنه و جوابی نمی گیره چیکار می کنه؟ مثلا تو همین الان سه تا قرص رفتی بالا. درسته؟ پس چرا باز حالت خوب نیست؟"
می گه "درسته. آدم اون موقع که تلاشش جواب نمی ده باید سکوت کنه"
می گم "فکر کنم اون دنیا وقتی دارن فیلم زندگی مون رو واسه مون پخش می کنن، به جای فیلم پانتومیم ببینیم!"
می گه "حال همه بَدِه مظاهر! جنس تنهایی ها و خستگی ها فرق می کنه"
می گم "حرف نزن. پانتومیم از فیلم قشنگ‌تره پسر! همه چارلی چاپلین رو یادشونه، اما صد سال دیگه همه یادشون می ره نوید محمدزاده که بود و چه کرد!"

سه هفته رفتم باشگاه بدنسازی.
.
اون روزایی که نمی دونستم درخت گیلاس و آلبالو باید کنار هم کاشته بشن تا میوه بدن
اون روزایی که هنوز محسن چاوشی روی سرش "خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر" رو تتو نکرده بود
اون روزایی که هنوز این جمله ی جان‌اف‌کندی رو نشنیده بودم "پیروزی هزار پدر داره و شکست یکی" (کندی این حرف رو واسه قبول شکست در حمله به کوبا گفت)
اون روزایی که حرف حامد یگانه رو قبول نداشتم "بدنسازی ۸۰ درصدش تغذیه ست"
اون روزایی که عکس چه‌گوارا رو دوخته بودم به جیب داخلیِ کاپشنم و زیرش نوشته بودم "چه‌گوارا رو کشاورزهای بولیوی لو دادن، کشاورزهایی که چه گوارا واسه شون می جنگید"
اون روزایی که نمی دونستم کیست‌ مویی چیه و با کایفوسیز می شه سربازی رو پیچوند
اون روزایی که روی یه کاغذ A3 نوشته بودم "دریانوردها می گن: ما به امید بهترین ها هستیم، اما برای بدترین ها آماده می شیم!" و چسبونده بودمش روی برگه ی اول دفتر کلاسورم
اون روزایی که نمی دونستم تافل و آیلتس چیه
اون روزایی که نمی دونستم اومانیسم (Humanism) چیه "یعنی انسان شناسی در تمام ابعاد، که از نظر بیولوژی و فیزویولوژی و روانی انسان را مورد ارزیابی قرار می دهند"
.
هادی رو اونجا دیدم، توی باشگاه. و دو سه بار دیگه هم توی خوابگاه دیدمش بعدا. امشب هم دیدمش، چمدون به دست داشت می رفت، گفتم کجا؟ گفت عروسی خواهرمه و چله هم خونه می مونم، گفتم خوشبخت بشه و خوش بگذره‌، گفت ایشالا عروسی خودت، گفتم پسر که عروس نمی شه (!) دوماد می شه، گفت والا از وقتی که شام رزرو می کنی کباب تابه ای ولی بهت کشک بادمجون می دن، همه چی شدنیه!

توی یک و نیم ساعت می شه چیکار کرد؟!

.

می شه یه مقاله در مورد تلفیق سنّت و مدرنیته خوند و بعدش فیلم #یه_حبه_قند رو دید و بازی #نگار_جواهریان رو موشکافانه تحلیل کرد و مثل #فراستی هرچی انگشت اتهام هستش رو برد سمت اینکه سنّت جداست از مدرنیته، همونطور که مذهب از سیاست جداست و دیانت و سیاست و صیانت معناهای متفاوتی داره.

.

می شه وقت گذاشت و یه دونه مقاله ی دیگه خوند تا وارد فصل دوم پایان نامه ات کنی و تهش با خودت بگی "آخیش! یه آجر دیگه به قصر آینده ام اضافه کردم!" و بعدش بشینی سرچ کنی ببینی کدوم ژورنال های‌تک تر شده و کدوم ژورنال به فنا رفته و بعد ایمیل و جیمیلت رو باز کنی تا ببینی چقدر به استادت ایمیل و جیمیل زدی و زیر لب بگی "ای بر پدرت دنیا! آهسته چه ها کردی!" یا مثلا یه چیز دیگه توی مایه های "ول کن جهان را، قهوه ات یخ کرد!"

.

و می شه رفت توی نت و بازی های #لیورپول رو سرچ زد و نشست یکی شون رو دید. چون به قول یاسین "بعضی ها فقط به خاطر یه بازیکن طرفدار یه تیم می شن. مثلا یه کسی #مسی رو دوست داره و به خاطر مسی طرفدار #بارسلونا می شه. ولی من به خاطر تک تک بازیکن های لیورپول طرفدارشم. از #آلیسون گرفته تا #محمد_صلاح ."

.

صلاحِ امشب من این بود که بشینم یه بازی از لیورپول ببینم. گمون کنم سه سالی می شه که ۹۰ دقیقه ی یه مسابقه ی فوتبال رو کامل ندیدم، حتی مسابقات #رئال_مادرید و #پرسپولیس که طرفدارشونم. پس سرچ می زنم و یه بازی از لیورپول رو توی یوتیوب میارم بالا و می شینم پای کار!

.

بازی شروع می شه، لیورپول - سالزبورگ. همون بازی ای که می دونم برنده اش کی هستش و گل هاش رو کی می زنه و داور توی چه دقائقی و به چه کسانی کارت زرد می ده. من #حمید_رضا_صدر نیستم که تخصصی در مورد فوتبال بنویسم. پس می رم توی پیج حمیدرضا صدر و دو سه تا از پست هاش رو می خونم و وقتی می بینم "هرکسی را بهر کاری ساختند" حکم‌فرماست و من علمی توی این قضیه ندارم، از پیج‌ش میام بیرون و دکمه ی پاوس رو می زنم تا ادامه ی فوتبال رو ببینم و به مدل موی مسخره ی بازیکن ها بخندم و همین دید سطحیم‌ از فوتبال رو بنویسم نه تخصصی و یا به قول بعضیا special .

.

و #عادل_فردوسی_پور میاد توی ذهنم و #مزدک_میرزایی و کنار این ها نمی دونم چرا اما #محمدرضا_شجریان و #سید_قاسم_موسوی_قهار میان توی ذهنم. با خودم می گم فردوسی پور رو ازمون گرفتن، مزدک هم که پا شد رفت به خواست خودش. صدای شجریان رو ازمون گرفتن و موسوی قهار هم که از این دنیا رفت کلا ! پس نتیجه می گیریم که آدم ها یا خودشون می رن (مزدک و موسوی قهار) یا به زور ازمون گرفته می شن (عادل و شجریان). خطا می شه و از افکارم میام بیرون و با خودم می گم خوب شد گزارشگر فوتبال نشدم، وگرنه غرق می شدم توی ذهنیات مشوّشم و مخاطب نمی دونست گل اول رو لیورپول زده یا سالزبورگ !

.

دقیقه ی ۲۸ #صلاح توپ رو می زنه بیرون و دقیقه ی ۴۵ #کیتا. نیمه ی اول صفر صفر تموم می شه. دوربین #واینالدوم و #مانه رو نشون می ده و بعدش می چرخه می ره روی سر یه پسربچه که صورتش پر جوش‌عه و داره پاپ‌کرن می خوره و یحتمل حق خواهرش رو هم بهش نداده چون خواهرش داره کت باباش رو می کشه و می گه "لعنت بهت! ببین همه ی پاپ‌کرن ها رو خورد و هیچی به من نداد !"

.

سوت بازی و چهره ی #آلیسون . یاد حرف #آذری_جهرمی میفتم و سورپرایزی که واسه مون گفت منتظرش باشیم! ولی خب انصافا ته دلمون می لرزه، این مملکت اتفاقاتش سرویس مون کرده حالا چه برسه به سورپرایزهاش! به خودم میام و می بینم شده دقیقه ی ۴۹ و این محمد صلاح لعنتی موقعیت تک به تک رو گل نمی کنه و لعنت بهت محمد صلاح، لعنت بهت. دقیقه ۵۰، لیورپول می تونه گل بخوره اما نمی خوره. یاد حرف یکی از بچه های #آزمایشگاه میفتم که می گفت ما می تونیم داده سازی کنیم، اما فعلا وقت آزمایشه، تهش دیدیم نمی شه داده سازی می کنیم و هیشکی هم نمی فهمه. درست مثل نفهم بودن بازیکن شماره ی ۳۰ تیم سالزبورگ که نمی فهمه چقدر محتاج این گل بود تیمش.

.

خب دقیقه ی ۵۶، مانه سانتر می کنه و کیتا هد می زنه و گل؟ آره گل! اما نمی دونم چطور باید بگم که جذاب باشه! باید تلاش کنم خوب گزارش کنم، پس می گم "این گل با همکاری دو سیاهپوست زده می شه!" و اینجاست که توی دلم می خندم و می گم شدم مثل #سرهنگ_علیفر ! دقیقه ی ۵۷ روی یه اشتباه تیم سالزبورگ که بازیکنش می خواد توپ رو با سر بده به دروازه بان، محمد صلاح توپ رو می قاپه و گل دوم رو می زنه و دیگه همه چی تموم می شه! یعنی باید ۳۳ دقیقه با چشم های خواب آلود زل بزنم به لپ تاپ؟ تموم شد دیگه، دیدن نداره. اما خب چون "فوتبال زندگیه و زندگی فوتباله" می شینم و تا تهش می بینم، شاید قشنگ نباشه اما بالاخره بازی لیورپوله، مثل زندگی که شاید قشنگ نباشه، اما زندگیه و باید رفت تا تهش.

پام رو می زارم روی پوستر فیلم #قصر_شیرین که چسبوندن کف زمین و زل می زنم به سبزیِ المانِ میدون انقلاب. مهر دوسال پیش که اومدم تهران، وانستادم اینجا و به خودم نگفتم مرسی که #دانشگاه_تهران قبول شدی، مرسی که روزی ۱۲ ساعت توی کتابخونه حرم درس می خوندی، مرسی که تلاش کردی و کم خوابیدی و حتی بعضی شب ها کم خوردی که خوابت نبره تا بیشتر بخونی، مرسی که غم و غصه از در و دیوار می ریخت ولی مرد عمل بودی. الان بابت همه مرسی نگفتنا، وایسادم میدون انقلاب و زل زدم به میدون، زل زدم به گذشته ام، و فکر می کنم به آینده ام. و بیست دقیقه ست دارم داشته های زندگیم که به خاطرشون جنگیدم رو توی ذهنم مرور می کنم و می گم " مرسی #مظاهر " و بیست و سه دقیقه ست حواسم به سردی هوا نیست، و بیست و سه دقیقه ست داشته هام تموم نمی شه، و بیست و سه دقیقه ست دارم با خودم حرف می زنم، و بیست و سه دقیقه ست سردی هوا انگشت هام رو بی حس کرده اما دارم توی گوشی تایپ می کنم چون من عاشق نوشتنم، عاشق نوشتن.
.
امشب فیلم #جان_دار رو دیدم، تنها. تنهایی رفتم #سینما_بهمن. من عاشق #زندگی ام و عاشق #خانواده ام و عاشق #محسن_چاوشی و عاشق #حامد _بهداد و عاشق #دکتر_شریعتی . دیدن فیلم جان دار که حامد بهداد توش بازی کرده، واسه این روزهای من که دارم کلی جونور دور و برم می بینم، جان‌دار ترین حرف ها رو داشت.
.
"اگه تو جای ما بودی چیکار می کردی؟!"
استادی که سه سال واسه ی مقاله باهاش همکاری کردم، چندروز پیش پشت تلفن بهم گفت "برو هر غلطی می خوای بکن! برو خودت مقاله ات رو چاپ کن!" و تلفن رو قطع کرد!
.
قاضی: بلند صحبت کن آقا! کیا بودن؟"
خودِ سگش بود، آرمان عبدی پور. کسی که زیر نظر قرارگاه خاتمِ سپاه، پروژه ی کسری خدمت سربازی می داد و خرش که از پل گذشت، دست همه مون رو گذاشت توی پوست گردو و پروژه هامون رو ناتموم گذاشت و توی تلگرام همه مون رو بلاک کرد و حرفمون به هیچ جا نرسید.
.
"ما هرچی می دونیم و نمی دونیم مایه ی عذابه"
"همین که هیچ وقت هیچی نمی گی، مشکل همینه"
"+ اومدم حرف آخرمو بزنم
- حرف آخرُ فقط من می زنم"
"من واسه کاری که نکردم قسم نمی خورم"
"چه کار کنیم وقتی تنها راه دنیا، شده بدترین راه دنیا"
"دفعه ی بعدم همه با هم بیاین ملاقاتم. تنها بیای، سر خاکمم نمی خواد بیای"
"مامان، تو هیچ وقت اشتباه نکردی"
.
#مظاهر_سبزی | #جان_دار
مظاهر.نوشت۱: نوشته هایی که داخل " است، از دیالوگ های فیلم جان دار انتخاب شده است.
مظاهر.نوشت ۲: توی زندگیم کلی جاده خاکی کندم و آسفالت کردم، آسفالت شدن این روزهام رو هم با قدرتم رد می کنم و همه ی خاطرات تلخش رو شخم می زنم و خاکی شدنش رو تبدیل به آسفالت می کنم. من یه قهرمانم، قهرمان زندگیم. مهم نیست اون استادِ مسخره و آرمان عبدی پور توی این هفته چقدر ناراحتم کردن، مهم اینه که من می جنگم، کل زندگیم رو جنگیدم و باز هم می جنگم. دَرِ دنیا رو که گل نگرفتن. من مهندسم، مهندس #دانشگاه_تهران که کاربلده و همیشه یه راهی پیدا می کنه و کار مهندس کار پیدا کردنه اصلا. من #نویسنده ام و همه ی غم ها و شادی هام‌ رو می ریزم توی قلمم و قلبم.
مظاهر‌.نوشت ۳: اگه تلخ بود ببخشین، زندگی تلخه بعضی وقتا.
مظاهر.نوشت ۴: امشب ساعت ۲۲:۱۱ روز ۲۰ آذرماه سال ۹۸ هستش و این یعنی دو سال و دو ماه و دو هفته و پنج روز از مهر ۹۸ می گذره، و بابت مرسی نگفتن اون روز از خودم ناراحتم، اما امشب همه رو شستم بردم. #من_یه_قهرمانم