وبلاگ من

...

۱۳ مطلب با موضوع «آلبر کامو» ثبت شده است

#حکومت_نظامی، در یک جمله، جنگی بیرونی ست که به نبردی درونی تبدیل می شود. طاعون وارد شهر کادیکس اسپانیا شده است و حاکم را از تخت برداشته تا خودش حکمرانی کند. در حقیقت #کامو در این نمایش نامه، متفاوت ترین سبک نگارشش را نشان‌مان می دهد. او به یک شخصیت کاملاً غیرحقیقی به نام "طاعون" جان بخشیده و زنده اش کرده است تا مانند سایر نقش ها و شخصیت ها راه برود، بخندد و نقاب حاکم را هم به چهره بیاویزد! #کامو "طاعون" را مجهز نموده به قدرت مکالمه و مباحثه و خبث طینت. در یک کلام: "طاعون" حاکم کادیکس می شود و این شروع بدبختی های یک ملت است. 
.
حاکم بزدل می گریزد و مردمانش را تنها می گذارد و تختش را می سپارد به "طاعون". همزمان با اپیدمی طاعون در شهر، "طاعون" برای این مردم نشانی مختص به هر فرد می سازد تا بر ایشان بیشتر و بهتر کنترل داشته باشد. او حتی پا را فراتر می گذارد و دستیاران حاکم سابق -که آلکاد نام دارند- را به جهت فریب افکار عمومی به کار می گیرد. "طاعون" به همراه خود یک منشی هم آورده است، تا از طریق او مردم را زیباتر به دام مرگ بکشاند! این منشی در دفتری که دارد، لیستی ١٧٢ هزار نفره از مردم کادیکس نوشته است و هر زمان که اراده کند با خط زدنِ اسم هر فرد، به زندگی اش پایان می دهد! به همین سادگی! 
.
نمایش نامه چهار شخصیت اصلی دارد:
1️⃣نادا: سمبل نفی همه چیز است. فردی افلیج و دائم‌الخمر که هم معنای اسمش "هیچ" است، هم تمامیِ زندگانی اش! حرف معروف او در نمایش نامه این است که "زندگی همان مرگ است و انسان در زندگی اش مثل هیزم آنقدر می سوزد که تمام می شود!"
نادا، در طی نمایش نامه از تیم مردم کادیکس خارج می شود و دستیار "طاعون" می شود. عصیانِ انکارگونه ی او زندگی اش را از هم می پاشد و به خاطر پوچی ای که سراغش می آید، در انتها خود را در دریا خفه می کند. خودکشی بهترین گزینه برای کسی است که بد شده و شروع کرده کشت و کشتار هم‌وطنانش.
2️⃣ دیه گو: سمبل عصیان (شاید بشود گفت خودِ #کامو ست). شخصیت مقابل نادا. او عصیانی همراه با پذیرش دارد و اولین کسی است که مقابل "طاعون" می ایستد. دیه گو زمانی که متوجه می شود اگر ترس را کنار بگذارد می تواند از سایه ی شوم سلطه‌گریِ "طاعون" و هم‌دستانش رها شود، عصیان می کند و با زدنِ سیلی به گوش منشی، فصل جدیدی از زندگی خود و مردمانش را رقم می زند. او به همگان اعلام می دارد که اگر نترسند،"طاعون" از شهر می رود و بیماری طاعون را هم همراه خود می برد.
3️⃣ ویکتوریا: دختر قاضی کاسادو و معشوقه ی دیه گو. این دختر، سمبل سعادت فردی است. و در آن قسمت از نمایش نامه خودش و افکارش را به ما اثبات می کند که "دیه‌ گو"ی مضطرب را با این جمله آرام می کند: "دیه گو! با عشق، می شود بر هر چیز پیروز شد". 👏
ویکتوریا مردم کادیکس را از دید عشق می نگرد، نه عصیانی که دیه گو پیش گرفته است و گاهاً خشن است. عشق از عصیان چند مرحله بالاتر است و برای همین ویکتوریا علیرغم نقش کم‌رنگش، بیشتر در ذهن ما باقی می ماند تا دیه گو. 
4️⃣ طاعون: سمبل ظلم و سیاهی. سایه ای از رمان #طاعون است. #کامو در رمان #طاعون به همه‌گیری این بیماری بسنده کرده است. اما در اینجا، خودِ این بیماری را به صورت شخصیت در آورده است. شاید علت این کار این بوده است که #کامو این اثر را سفارشی کار کرده است (!)؛ یعنی برای یک کارگردان تئاتر نوشته است تا به روی صحنه ببرد. 
.
در این اثر سه بخش متفاوت داریم:
1️⃣ اپیدمی طاعون
2️⃣ عصیان دیه گو و شوراندنِ مردم برای این که علیه "طاعون" بایستند و اگر قرار است با بیماری طاعون بمیرند، بمیرند؛ اما تسلیم زورگویی های حاکم ("طاعون") نشوند.
3️⃣ تسلیمِ مردم شدنِ مرگ! : این بخش از نمایش نامه، بیشتر از سایر بخش ها خواننده را درگیر خود می سازد؛ زیرا که مردم متوجه می شوند اگر از دفتر منشی اسمی را خط بزنند، آن فرد می میرد! به همین راحتی، آن ها شروع می کنند به کشت و کشتار یکدیگر. "دیه گو"ی عصیانگر هم می میرد و عملاً راه به سرانجام نمی رسد و سایه ی طاعون و "طاعون" و هم‌دستان و هم‌داستانش بر سر شهر می مانَد.
.
✳️ این نمایش نامه با نام های #در_محاصره، #شهر_بندان و #حالت_فوق_العاده نیز شناخته‌شده می باشد. 
✅ علت انتخاب کردن اسپانیا برای مکان نمایش نامه توسط #کامو : طاعون، بهانه و در حقیقت استعاره ای است برای آن چه که در اسپانیا چند سال پیش از جنگ جهانی دوم گذشت؛ یعنی جنگ داخلی اسپانیا، سقوط نظام جمهوری و برقراری حکومت سرکوب‌گر فاشیستی در این کشور. 

#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
✒️ #مظاهر_سبزی

امپراتور #کالیگولا خواهرش را از دست داده و حال از کاخ گریخته است! سه روز و سه شب است که پیدایش نیست و بزرگان دربار تصمیم بر این گرفته اند که جانشینی برای او انتخاب کنند. تا این که پیدایش می شود؛ با پوتینی گل‌آلود و موهایی پریشان و چشمانی مضطرب. آیا #کالیگولا که نمی تواند اوضاع درونی خود را با شرایط بیرونی وفق دهد، می خواهد یک دربار مطیعش باشند؟! آیا او لیاقت پادشاهی دارد؟!
.
دروسیلا با رفتن خود، برادرش (#کالیگولا) را به تفکری عمیق از مرگ رسانده است. پادشاهی که پیش از این حادثه ای نبوده که ته دلش را بلرزاند و از درون پنبه ی آرامش به جهان نگریسته، حال خشن‌بودن روزگار را دیده است و دلش تاب ندارد. و برای همین است که از اینجای نمایش نامه به بعد، با یک فرد سراپا مجنون طرف هستیم. کسی که در پی یافتن معنای مرگ است اما مشکلش این است که حتی زندگی کردن را هم خوب نفهمیده است.
.
هلیکون غلام هوشمند #کالیگولا ست و سعی دارد تا به این پادشاه کمک کند؛ و تا به آن جا که می تواند عادی بودن مرگ را برایش گوشزد می کند و توضیح می دهد. اما در نهایت این #کالیگولا ست که عصیان می کند؛ عصیان علیه مرگ! سایه ی سیاه و شوم مرگ بر کاخ سلطنتی و جامعه حکم‌فرما می شود. #کالیگولا دستور می دهد پدرها پسرهایشان را از ارث محروم کنند و به زور مجبورشان می کند بنویسند و امضاء بزنند که تمام ثروت شان را به کاخ بدهند، بزرگان دربار را تحقیر و تمسخر می کند، روسپی‌خانه می سازد و دخترها و زن ها را به زور در آنجا به کار می گیرد و به کسانی که بیشترین رفت و آمد را به این خانه ی فساد دارند مدال افتخار می دهد!
.
کرئا شاعری خوش‌‌فکر در این دربار است که علیه #کالیگولا می ایستد و حتی با پادشاه پیرامون قَتّاله بودن شعر حرف مباحثه می کند. این شاعر، تنها مرد فهیم در این جمع است که #کالیگولا را درک می کند و به همین علت است که می خواهد با کشتنِ او کمکش کند! مردی که نمی داند با خودش و دیگران چطور برخورد کند، باید بمیرد؛ و این تفکر کرئا در مورد پادشاه است. کرئا، #کالیگولا را به دیده ی تنفّر نمی نگرد، زیرا که او را خوشبخت نمی داند و نیز این که او را تحقیر نمی کند چون که #کالیگولا را ترسو نمی داند.
.
اسکیپیون اما با این که شاعر است و جایگاهی برابر با کرئا در شعر دارد، اما ناامید شده است و برای همین میانه ی کرئا و اسکیپیون، خوب نیست. این دو مشاجراتی دارند و کرئا هرچه تلاش می کند که او را مُجاب کند تا علیه شاه بایستند، این هنرمند قبول نمی کند. کرئا خود را تنها می یابد. او نه #کالیگولا ست نه دروسیلا، نه فردی از طبقه ی کارگر است، نه هلیکون است که محرم اسرار #کالیگولا باشد، نه از عوامل دربار است و نه فردی مذهبی. کرئا، کرئا است و همین انقلابش را شروع می کند؛ انقلابی تک‌نفره علیه پادشاه! هنر و قدرت در برابر هم قرار می گیرند و به راستی قدرتِ کدام بیشتر است؟!
.
در نهایت، #کالیگولا، این حاکم بدخت که نه تنها تنهایی اش متعالی بوده نه پادشاهی اش، توسط کرئا و گروهی کم‌جمعیت که فراهم آورده است به قتل می رسد. و به زعم من بهترین حرف پیرامون این اثر را خود #کامو گفته است: "#کالیگولا مردی است که شور زندگی او را تا جنون تخریب پیش می راند. مردی که از بس به اندیشه ی خود وفادار است، وفاداری به انسان را از یاد می برد. #کالیگولا همه ی ارزش ها را مردود می شمارد. اما اگر حقیقت او در انکار خدایان است، خطای او در انکار انسان است. این را ندانسته است که چون همه چیز را نابود کند ناچار در آخر خود را نابود خواهد کرد. این سرگذشت انسانی ترین و فجیع ترین اشتباهات است"
.
#کالیگولا در این اثر، مانند شخصیت اصلی رمان #جن‌_زدگان اثر #داستایفسکی بزرگ عمل کرده است. در آنجا، شخصیتی می بینیم که زندگی را در کشتن خود یافته است و در این جا #کالیگولا را داریم که زندگی را در کشتن دیگران بامعنی تلقی می کند.
.
عصیان، بزرگ ترین خصیصه ی انسان است و این اعتقاد #کامو بود. بنابراین اشتباه نیست اگر بگوئیم #کالیگولا بیشترین شباهت را به #کامو دارد. #کالیگولا #کامو ست و #کامو #کالیگولا ست. گویا این دو دست به دست هم داده اند تا این اثر خلق شود.
.
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
#کالیگولا
#آلبر_کامو
🖊️#مظاهر_سبزی

نام کتاب: #خطاب_به_عشق (نامه های عاشقانه آلبر کامو و ماریا کاسارس)
نویسنده: #آلبر_کامو، #ماریا_کاسارس
گردآوری: #کاترین_کامو
مترجم: #زهرا_خانلو
ناشر نسخه ی چاپی: #نشر_نو
ناشر نسخه ی مجازی: #طاقچه
تعداد صفحات: ۵١۴
.
#خطاب_به_عشق، اولین جلد از نامه‌های عاشقانه‌ی #کامو و #کاسارس به یکدیگر است؛ که مربوط به حدفاصل سالیان ١٩۴۴ الی ١٩۴٩ است. سه جلد دیگرِ این کتابِ چهارجلدی توسط #نشر_نو در دست چاپ است.
.
#کامو که از همسر و دوقلوهایش دور مانده است، در پاریس عشقی آتشین به این بازیگر زیباروی اسپانیایی پیدا می‌کند و همین باعث می‌شود با هم نامه‌نگاری کنند. نامه‌نگاری‌ئی که ١٢ سال به طول می‌انجامد و سرانجام عطش این عشق با تصادف نا به‌هنگام #کامو و مرگ زودهنگام وی رو به زوال می‌گراید.
.
این عشق، آن‌ها را وارد دنیای هنری یکدیگر می‌کند؛ به‌نحوی که #کامو برای نمایش‌نامه‌های #سوء_تفاهم، #راستان، #حکومت_نظامی و... که خودش به رشته‌ی تحریر درآورده است نقش‌های مهم را به #کاسارس می‌سپارد؛ و از آن سمت #کاسارس برای انتخاب کتاب‌هایی که می‌خواهد مطالعه کند یا فیلم‌هایی که قصد بازی در آن‌ها را دارد و... ، از #کامو کمک می‌گیرد.
.
#کامو در یکی از این نامه‌ها آویشن -که از دامنه‌ی کوهی در فلاتی وحشی کنده است- می‌گذارد و برای #کاسارس می‌فرستد و #کاسارس در نامه‌ای که در جواب #کامو می‌فرستد آرزو می‌کند که ای کاش در جیب‌های #کامو جای می‌گرفت و همه‌جا همراهش بود❤️
.
از دل این نامه‌ها، علاوه بر شناخت لایه‌های پنهان شخصیت #کامو، می‌توان اتفاقات تاریخی آن روزها را نیز دید؛ و علاوه بر آن، می‌شود با شمار زیادی از کتب، نمایش‌ها، نویسندگان، کارگردانان و... آشنا شد. در کل می‌توان گفت این کتاب سوای بُعد عاشقانه‌اش، یک دانشگاه هنری است که شیرینیِ خواندنش به دل می‌نشیند و تا مدت‌ها خواننده‌اش را رها نمی‌کند. خواندن‌اش توصیه می‌شود، برای دوست‌دارانِ #کتاب و دوست‌دارانِ #کامو.

بیا فرض کنیم که تو سربازی و فرمانده ات بهت می گه یکی رو باید ترور کنی؛ آیا می تونی بگی نه؟! اگه براش دلیل بیاری و بگی شخصی که می خواستم ترورش کنم با بچه هاش اومده بود و بچه ها بی گناهن و نباید قاطی زندگی ما آدم‌بزرگ ها بشن، چی؟ در نهایت فرمانده حرفش اینه که باید این کار انجام بشه و تو سربازی و از این حرفای صد من یه غاز تحویلت می ده!
و این، یعنی موضوع نمایش نامه ی #راستان.
.
#راستان که با اسامی #عادل_ها، #صالحان، #داد_گستران و #داد_گران هم شناخته می شه، روایت یه حادثه ی تروریستی رو به عهده داره. اعضای گروه حزب سوسیالیست انقلابی توی یه خونه‌تیمی جمع شدن تا "دوک بزرگ" (که عموی تزارِ وقت هست و خون روس‌ها رو کرده توی شیشه) بِکُشن؛ اما شب عملیات دوتا بچه کنارش هستن و یکی از اعضای گروه دلش به رحم میاد و همه چی به فنا می ره!
.
"روسیه زیبا خواهد شد"
اگه از اعضای این گروه انقلابی بپرسی "ببخشین! چرا می خواین این کارو انجام بدین؟!" مطمئناً قطار می شن و سینه شون رو صاف می کنن و می گن "آزادی و آبادی روسیه"
و همین طرز تفکر هست که دورا، آننکوف، الکسی و کالیایف رو کنار هم جمع کرده. استپان هم یکی دیگه از اعضا هست که در حقیقت با همه شون مخالفه و یه شخصیت عبوس داره و از خود راضی.
.
این حادثه ی تاریخی واقعاً رخ داده و تمام شخصیت های نمایش نامه واقعی هستن و حتی اسامی شون هم تغییر داده نشده؛ به جز استپان که خیالی هست و در حقیقت خود #کامو عه! کالیایف و الکسی بمب‌انداز می شن، و قراره برن داخل کالسکه ی "دوک بزرگ" بمب بندازن و تمام! اما شب عملیات، کالیایف -که اتفاقاً شاعر هم هست و روحیات لطیفی داره- وقتی می بینه دوتا از برادرزاده های "دوک بزرگ" هم توی کالسکه هستن، بمب اول رو نمی ندازه و چون بمب اول انداخته نمی شه، کار به بمب دوم و وارد شدن الکسی به اتفاق نمی کشه.
.
کالیایف همه چی رو خراب می کنه! اما خبر خوب اینه که "دوک بزرگ" دو شب بعد هم باز قراره بیاد، و این یعنی می تونن مجدد برای ترور برنامه بریزن. توقع داریم کالیایف از تیم جدا بشه و یا بندازمش بیرون؛ اما در کمال تعجب می بینیم الکسی یه شب تا صبح بیدار مونده و از ترس نخوابیده و مستقیم زل می زنه به چشم دوستاش و می گه" من می ترسم این کار رو کنم!"
.
الکسی حذف می شه و آننکوف -که رئیس گروه هست- جایگزینش می شه. کالیایف هم چون می دونه خبری از بچه ها نیست، بند پوتین هاش رو محکم تر از دو شبِ پیش می بنده. عملیات انجام می شه، کالیایف دستگیر می شه، دوستاش رو لو نمی ده و اعدام می شه!
.
در انتها، می بینیم که استپان -که خیلی با کالیایف لج بوده- رفته از یکی از شاهدان صحنه ی اعدامِ کالیایف پرس و جو کرده تا ببینه چطوری کالیایف اعدام شده. و خب استپان اعتراف می کنه که همیشه به کالیایف حسادت می کرده و می خواسته مثل اون باشه! اما اعتراف بزرگ تر و اصلی تر اینه که "هر عملیاتی در هر زمینه ای، بالأخره یه روزی انجام می شه، فقط باید مُهره ها رو درست بچینی"

نام کتاب: #دلهره_هستی
به کوشش #محمد_تقی_غیاثی
ناشر: #مؤسسه_انتشارات_نگاه
تعداد صفحات: ١٨۴
[این کتاب درباره ی #آلبر_کامو است]
.
#کامو وقتی که مُرد، از یه کارگر پرسیدن "نظرت درباره ی #کامو چیه؟"
گفت: "می پرسید که چه تصویری از او در دل دارم؟ چهره ی رفیقی کاملاً بی غش!"
.
فوتبال، نمایش نامه نویسی، بازیگری، کارگردانی، روزنامه نگاری؛ این ها بخشی از چیزهایی بود که #کامو تجربه کرد. استادش بهش گفته بود فیلسوفِ صِرف و یا نویسنده ی صِرف نباش، و راهی که بهش پیشنهاد داد این بود که #دلهره_هستی رو انتخاب کنه:" تلفیق #فلسفه و #ادبیات." و این شد #کامو، #کامو ئی که از الجزایر در رفته بود، چون مقالاتی می نوشت که به مذاق الجزایری ها خوش نمیومد، و برای همین به فرانسه پناه آورده بود. البته خیلی خوش‌‌قدم هم نبود چون مدتی بعد سر و کله ی نازی ها پیدا شد.
.
این کتاب از هفت بخش تشکیل شده که بخش اول (نگاهی تازه به زندگی و آثار #کامو) و بخش آخر (دو مصاحبه ی آخر #کامو) از همه قشنگ تره. در بخش اول یه بیوگرافی از #کامو داریم و بعد آثارش معرفی می شه و بخش آخر مصاحبه هایی هست کوتاه و خیلی جالب.
در بخش های دوم تا ششم، برش های از برخی کتب #کامو رو می خونیم.

نام کتاب: #تبعید_و_سلطنت
نویسنده: #آلبر_کامو
مترجم: #محمد_رضا_آخوند_زاده
ناشر: #انتشارات_ققنوس
تعداد صفحات: ١٨۴
___
این اثر شامل ۶ #داستان_کوتاه از #کامو می باشد:
.
#هرزه_زن : استارت نگون‌بختی ژانین ژیمناستیک‌کار از همان روزی خورده است که به خواستگاری مارسل حقوق‌دان "بله" گفته است. مارسل، دانشجوی رشته ی حقوق بوده اما درس را نیمه کاره رها کرده تا به کار آبا و اجدادی اش یعنی تجارت پارچه بپردازد. حال این زوج نه چندان خوشبخت که حتی عشق شان هم به نوعی عادت می ماند، سوار بر اتوبوس هستند تا پارچه هایشان را در منطقه ای دیگر از محل سکونت خویش بفروشند. مارسل از جنگ برگشته است و بازار پارچه کساد است، کمی دندان روی جگر گذاشته اند و صورت شان را با سیلی سرخ نگه داشته اند اما حالا که کاسه ی صبرشان لبریز شده است، تن به سفری غریبانه داده اند که طی این سفر می توانند با حذف دلال ها و واسط ها، خودشان پارچه هایشان را بفروشند. کسادی بازار از بین رفته است و توانسته اند کمی پارچه جور کنند، و آن مقدار پارچه را که اتفاقاً زیاد هم نیست، چیده اند درون یک چمدان و اینک با این چمدان که حکم زندگی آن ها را دارد، به دیدار اعراب می روند. ژانین اما از این سفر دلهره دارد، به خصوص از گرمای طاقت فرسای آن خطّه، و نیز از هجوم دسته ی مگس ها و مسافرخانه هایی که کثیف و پر از چرک و پر از بوی بادیان رومی است.
.
#مرتد یا #ضمیر_سر_گردان : فردی که علیه سیستم دینی حاکم بر جامعه اش عصیان کرده است را زبان بریده اند و پس از فراری که از حوزه ی علمیه به الجزیره داشته و رکبی که از یک راهنمای محلی در کوه های سر به فلک کشیده خورده است گرفته اند. و این جاست که او گرفتار در اتاقی شده است و محبوس است تا عالم دینی به سراغش بیاید و ارشاد او را بر عهده بگیرد. تغییر دین در سرزمین پروتستان، چیزی است که او را به خاطرش ارشاد، اگر شد، و محاکمه، اگر ارشاد نشد، خواهند انجام داد.
.
#گنگ_ها : کارگران شاغل در کارگاه بشکه سازی دست به اعتصاب زده اند، اعتصابی که شکست خورده است و از روی اجبار مجدد به کارشان برگشته اند. این میان اما لاسال (کارفرما) نامردی را تمام کرده است و در ازای پرداخت مبلغی کمتر از پیش، آن ها را به کاری بیشتر از پیش به کارگری گرفته! بالیستر (سرکارگر و قدیمی ترین کارگر این کارگاه)، ایوار (قدیمی ترین کارگر پس از بالیستر)، سعید (کارگری عرب)، مارکو (نماینده ی کارگران)، والری (جوانی که عشق معلمی را سال ها در دل پرورانده اما فقر او را به سمت کارگری سوق داده است) و اسپوزیتو، شماری از کارگران این کارگاه هستند که روز به روز اوضاع سخت تری بر زندگی شان چیره می شود.
.
#میهمان : "دارو" معلمی ست در مدرسه ای صعب العبور. تمام داشته ها و البته تمام دلخوشی های این معلم خلاصه می شود در: کاناپه ای کوچک، قفسه ی چوبی سفید رنگ، چاه آب، و نیز این که وظیفه ی آذوقه رسانی به دانش آموزانش را دارد. در حین این که آذوقه شان کم آمده است و کسی به فکرشان نیست، سر و کله ی میهمانی ناخوانده و نطلبیده پیدا می شود. مردی عرب که به خاطر یک کیسه برنج پسرعمویش را با داس کُشته است (!) توسط ژاندارمری به نام "بالدوشی" از دل تپه ها به سمت این مدرسه می آیند و "دارو" نظاره‌گر این صحنه است. آن ها از "الامور" سه کیلومتری که سه روز برایشان طول کشیده است را پیموده اند و هدف این است که مرد عرب به این معلم سپرده شود تا فردا او را به "تینگیت" ببرد و تحویل اداره ی پلیس بدهد."دارو" اما این را بر نمی تابد که با میهمانش بد تا کند و برای همین است که از "بالدوشی" می خواهد دست های مرد عرب را نبندد تا آزاد باشد. فردای آن روز، "دارو" در حالی که پاکتی حاوی نان، خرما، شکر و دو هزار فرانک پول را به مرد عرب می دهد، دو راه نشانش می دهد: ١. شرق، که به سمت "تینگیت" و اداره ی پلیس می رود ٢. جنوب که به محل سکونت کولی های مهمان نواز ختم می شود. اما در حین وجود این کشش و میل درونی ئ که مرد عرب را به ستوه در آورده است، "دارو" وقتی به پشت سرش می نگرد می بیند مرد عرب مسیر شرق را یپش گرفته است تا زندانی شود. مرد عرب درست است که قاتل است و یکی از نزدیک ترین نزدیکانش را برای شکم کُشته است، اما معنا و مفهوم "مروّت" و "مهربانی" را خوب می فهمد. در کمال تعجب، "دارو" وقتی به کلاس درس خود باز می گردد با نوشته ای روی تخته مواجه می شود، نوشته ای کنار نقشه های پیچ در پیچ رودخانه های ترسیم شده از کشور فرانسه روی تخته، و آن نوشته این است: "تو برادر ما را تحویل پلیس دادی، جزایش را خواهی دید."!
.
#ژونا یا #هنرمندی_در_حین_کار :
ژیلبر ژونا، نقاشی جوان است و جویای نام که رفاقتی قدیمی و اصیل با راتو دارد. راتو و ژونا هر کدام جزو هنرمندان زمان خود شناخته می شوند، به خصوص و به ویژه ژونا که پدرش چاپ‌خانه داشته است و اولین ناشر کشور فرانسه بوده است و تمام این ها دست به دست هم داده تا ژونا در جوانی شناخته‌شده و صاحب سبک شود. او اما رنج های دائمی هم دارد، مثلاً یکی این که پدر و مادرش وقتی او کودک بوده است از هم طلاق گرفته اند و دیگری این که هیچ گاه فرصتی برای عاشق شدن نداشته است! همیشه او بوده و بوم نقاشی و چرخش قلم‌مو لای انگشتانش. اما یک روز وقتی که راتو راکب موتور است و ژانو سوار بر ترک، تصادفی پیش می آید و همین حادثه سبب خیر می شود، زیرا که ژیلبر ژانوی نقاش با لوئیس پولان ادیب آشنا می شود و ماحصل این آشنایی و ازدواج می شود سه تا بچه ی قد و نیم قد! ژونا پله های ترقّی را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد و به چنان شهرتی می رسد که خانه اش می شود محل مصاحبه و ملاقات و عکس یادگاری گرفتن و کارگاه آموزش نقاشی. اما کم کم شهرت و محبوبیت ژانو رو به افول می گذارد و این نقاش خود را سکّه ئی سیاه و بی صاحب می یابد. از این به بعد است که منزوی بودنِ ژونا شروع می شود و پرخاشگری اش را بروز می دهد. یک روز راتو و لوئیس او را در حالی می یابند که زار و نزار است و پزشک‌طلب؛ و می بینند که روی یک بوم سفید با دست‌خط خود نوشته است: " 'وابستگی' یا 'وارستگی' " (#کامو در ابتدای این داستان کوتاه، مطلبی از رساله ی یونس نبی آورده است: [یونس به سرنشینان کشتی طوفان زده] گفت: "مرا برداشته و به دریا بیندازید و دریا برای شما ساکن خواهد شد، زیرا می دانم که این تلاطم عظیم به سبب من بر شما وارد شده است. رساله ی یونس نبی، باب یکم، بند ٢١"
.
#نذر یا #صخره_ای_که_حرکت_می_کند : سقراط سوار ماشین داراس شده است و قرار است سفری داشته باشند به منطقه ای عجیب. آن ها از سائوپائولو شروع به حرکت کرده اند و قرار است پس از عبور از ژاپن، به ایگاپ برسند. در ایگاپ با مردمی روبرو می شوند که آداب و رسوم متفاوتی دارند و این تفاوت از آن ها انسان هایی غریب ساخته است. یکی از رسوم این آدمیان این است که هر ساله در یک روز مشخص تبر و تیشه به دست می گیرند و به درون غاری می روند تا صخره ی متبرک بکَنند! داستان از این قرار است که یک روز مجسمه ی عیسی مسیح در جهت مخالف آب رودخانه حرکت کرده است و تعدادی از چوپان های محلی این حرکت را دیده اند، مجسمه را از آب خارج کرده اند تا به غاری برده و تمیزش کنند؛ حین این پاک‌سازی می بینند که صخره ای از دل غار به جهت بیرون می جَهد! آن ها هر سال در این مراسم بُرشی از تخته‌سنگ را می کَنند و به عنوان تبرّک به خانه هایشان می برند، و این صخره هم سال به سال بیشتر به سمت بیرون حرکت می کند! یکی از افراد عجیب این منطقه، کسی است که یک روز نذری متفاوت از عُرف کرده است. این شخص، یک روز که در دل امواج سهمگین دریا اسیر بوده است، نذر می کند که اگر از این حادثه جان سالم به در ببرد و عیسی مسیح جانش را نجات بدهد، تخته سنگی را تا محلی حمل کند! پس از ورود سقراط و داراس و گذراندن مدتی در این منطقه، آن ها دچار تغییری در جهان‌بینی خود می شوند.
___
#مظاهر_سبزی

نام کتاب: #روژه_مارتن_دوگار
نویسنده: #آلبر_کامو
مترجم: #منوچهر_بدیعی
ناشر: #انتشارات_نیلوفر
تعداد صفحات: ٣٩
_______
#روژه_مارتن_دوگار تنها ادیب دوران خود است که می توان او را از اخلاف #تولستوی نامید. و نیز تنها ادیبی است که بیش از #آندره_ژید و #پل_والری مبشّر ادبیات روز است. وجه مشترک #مارتن_دوگار و #تولستوی این است که هر دو هنرِ آن را دارند که انسان ها را با همان تیرگیِ جسمانی شان و با تسلّط بر دانشِ بخشایش ترسیم کنند و این از جمله خصلت هایی است که امروزه منسوخ شده است. در آثار او می توانیم در آنِ واحد آنچه نداریم را بیابیم و آنچه را هستیم بازیابیم.
.
زمانی که اولین رمان #مارتن_دوگار چاپ شد، بیش از ٢٧ سال نداشت و از آن پس #مارتن_دوگار در سراسر عمر خود به این قاعده ی سخت‌کوشی و ریاضت هنری پای‌بند ماند و همین امر سبب شد که از ظاهرآرایی و جلوه‌فروشی دور بماند و همه چیز را فدای تلاشی وقفه‌ناپذیر در راه کاری کند که پایدار باشد.
.
از آثار اوست:
#شدن
#ژان_باروا
#فرانسه_کهن
#درد_دل_افریقایی
#خانواده_تیبو
و همچنین نمایش نامه ها و...

۶٠ سال از مرگ #آلبر_کامو می‌گذره، اما هنوز هم که هنوزه #سقوط جزو ١٠ رمان برتر دنیاست! و این یعنی #آلبر ۶٠ سال پس از مرگش، هنوز زنده است؛ و همه‌ی نویسنده‌های دنیا -که به‌ظاهر زنده‌اَن!- جنازه‌ای بیش نیستن!
#کامو یه جایی می‌گه "دوتا دلخوشی داشتم: فوتبال بازی کنم، فلسفه بخونم. ١٧ سالگی سِل گرفتم، نه تونستم فوتبال بازی کنم، نه تونستم تحصیلات آکادمیک فلسفه‌ام رو تموم کنم!" و خب شاید برای همین بود که چیزی به نام #نویسندگی در وجودش ظهور کرد.
___
#کامو می‌گه: "#سقوط در اصل داستان کوتاهی بود که قصد داشتم یکی از داستان کوتاه‌های کتابِ مجموعه داستانم باشه؛ اما قلم اختیارم رو گرفت و داستان شد یه تصویر از چهره‌ی پیمبرک‌های زمینی که امروز امثالشون زیاده. اینا بشارتی ندارن و بهترین کارشون اینه که با متهم کردن خودشون، دیگران رو متهم کنن!"
___
به نظر هنردوستان، #کامو خوانان و منتقدین هنر، #سقوط بهترین اثر #کامو هستش. این رمان درباره‌ی مردی هست که با زمان موعظه‌گونه داره تمام زندگیش رو برای یه غریبه تعریف می‌کنه. این شخص که سابقاْ وکیل بوده و حال در پوشش مسیح (!) صحبت می‌کنه، یه روز توی یه رستوران (در مکزیکوسیتی) با یه فرد غریبه (خواننده‌ی کتاب) هم‌کلام می‌شه و تعریف می‌کنه که یه روز داشته از کنار پل رد می‌شده و می‌بینه یه زن داره خودکشی می‌کنه. این شخص کاری به کارش نمی‌گیره و رد می‌شه، اما بعد از برداشتن چند قدم، صدای فرو رفتن چیزی در آب رو می‌شنوه و متوجه می‌شه اون زن در آب خودشو کُشته و این وکیل هیچ کمکی بهش نکرده، در صورتی که هم به‌عنوان یه انسان و هم به‌عنوان یه وکیل، می‌تونست. این عملِ نابخردانه از سمت این وکیل، آینده‌‌ی کاریش و زندگیش رو تحت تأثیر قرار می‌ده.
___
نام کتاب: #سقوط
نویسنده: #آلبر_کامو
مترجم: #شورانگیز_فرخ
ناشر: #انتشارات_نیلوفر
تعداد صفحات: ١٧١

نام کتاب: #سوء_تفاهم
نویسنده: #آلبر_کامو
مترجم: #جلال_آل_احمد
تعداد صفحات: ١١٨
___
از دید من جلال، آن هم جلالی که سعادت این را داشته که هم #بیگانه را ترجمه کند هم #سوء_تفاهم را، نه صرفاً به خاطر بازی های کلامیِ این #نمایش_نامه و یا این که داستانِ این اثر به زیبایی توسط #کامو در تیتر یک روزنامه ای که متهم رمان #بیگانه در حال ورق زدن است آمده، اقدام به ترجمه ی این اثر گرفته است. او دلیلی بزرگ تر از این حرف ها داشته که یقیناً یکی از آن ها چندبُعدی بودنِ نوشته های #کامو است؛ این که هربار که می خوانی‌شان، لایه ای از غبارِ پوشیده شده به تنِ کلماتِ کتاب خارج می شود و بیشتر از پیش جهان‌بینی #کامو را می بینی.
___
این #نمایش_نامه که برای اولین بار در سال ١٩۴۴ در #تئاتر_ماتورن_ها پاریس با صحنه گردانی #مارسل_هوران به نمایش گذاشته شد و دارای پنج نقش است (مارتا، ماریا، مادر، ژان، خدمتکار پیر)، پوچیِ #کامو را در مسافرخانه ای در چکسلواکی نشان مان می دهد. کارکنان این مسافرخانه، مشتری هایشان را می کشند و در دریا می اندازند (!) و حال در حالِ نقشه کشیدن برای مردی هستند که قرار است برای اسکان نزد آن ها بیاید و ادامه ی ماجرا.
___
جلال ترجمه ی ای اثر را به تاریخ چهارشنبه ٢٢ تیر ١٣٢٨ در آبعلی به پایان رساند؛ اما ترجمه هایی دیگر توسط #خشایار_دیهیمی و نیز #مهوش_قویمی نیز موجود است.

ببار #کامو، قطرات کلماتت را بر این بیابان مُوحِش بباران. من #بیگانه ات را سه بار خوانده ام و هرچه می خوانم سیر نمی شوم. من در برابر تو و ادبیاتت، همان #فلسفه_پوچی محضم که در آثارت رخنه کرده است. شاید اگر قرار بود رنگی و متنی و حسی را از آنِ خود سازم، رنگِ بی رنگی و متن بی واژه و حس رخوت گرفته ی یک مُشت استخوانِ در شُرُفِ مرگ بودم.
هدیه ات را نصیب مان کن #کامو، نصیب ما ندارها و نفهم ها که تسلیم کاریزمای ادبیاتت شده ایم. الجزایر را به ایران آورده ای، از ایران چه می خواهی؟ نویسنده و شاعرِ بزرگ زیاد داریم، کتاب هایشان را می خواهی؟ از امام علیِ بزرگ نهج البلاغه داریم، می خوانی؟ چه هدیه ای به تو بدهیم که مناسبت باشد و مناسبتِ داشتنت را تلافی کند. ما تسلیمیم آقای #کامو، ما تسلیمیم و فقط می توانیم نامت را بر کرکره ی مغازه های کتاب فروشی مان حَک کنیم و #سقوط ات را ٢٠ هزار تومان سر خیابان انقلاب حراج کنیم!
___
"معرفی کتاب"
نام کتاب: #بیگانه
نویسنده: #آلبر_کامو
مترجم: #لیلی_گلستان
ناشر: #نشر_مرکز
تعداد صفحات: ١٧١ صفحه
برای #بیگانه دو بار نوشته ام و این هم مرتبه ی سوم، باشد که این جنون #بیگانه خوانی از من و زندگی ام دست بردارد. خوبیِ ترجمه ی #لیلی_گلستان از #بیگانه در این است که در ابتدای کتاب به تفصیل پیرامون #کامو و نیز سرگذشت نگارش این اثر توضیح داده است. یک لذت محض در تک تک کلمات کتاب وجود دارد، که هرچه می خوانی بیشتر شیفته اش می شوی. مثل شراب ناب شاید، یا خیره شدن در چشم های یار. هرچه که هست، این کتاب را یک بار نباید خواند، باید با سرنگ تزریق کرد به تک تک ثانیه های زندگی. کلیّت داستان، این است که مردی مادرش مرده اما با این مرگ #بیگانه است، او قتل می کند و رابطه ی نامشروع برقرار می کند و فیلم طنز می بیند و...؛ اما امان از جزئیاتش، جزئیاتش خِرِ شما را می چسبد و طلسم تان می کند. و حقیقتاً درست گفت #برنار_پنگو که: "یک اضطراب در تمام طول کتاب وجود دارد. انگار نویسنده خواسته است به او یادآوری کند که در اینجا چیزی رازآمیز وجود دارد که باید کشف کند." و من هرچه می خوانم این راز را کشف نمی کنم و اگر هم کشف می کنم ابعاد مخفی اش را کشف نمی کنم؛ و دقیقاً همینجاست که واژه ی "کشف" در برابر #کامو ِ بزرگ به زانو درمی آید.