تبعید و سلطنت
نام کتاب: #تبعید_و_سلطنت
نویسنده: #آلبر_کامو
مترجم: #محمد_رضا_آخوند_زاده
ناشر: #انتشارات_ققنوس
تعداد صفحات: ١٨۴
___
این اثر شامل ۶ #داستان_کوتاه از #کامو می باشد:
.
#هرزه_زن : استارت نگونبختی ژانین ژیمناستیککار از همان روزی خورده است که به خواستگاری مارسل حقوقدان "بله" گفته است. مارسل، دانشجوی رشته ی حقوق بوده اما درس را نیمه کاره رها کرده تا به کار آبا و اجدادی اش یعنی تجارت پارچه بپردازد. حال این زوج نه چندان خوشبخت که حتی عشق شان هم به نوعی عادت می ماند، سوار بر اتوبوس هستند تا پارچه هایشان را در منطقه ای دیگر از محل سکونت خویش بفروشند. مارسل از جنگ برگشته است و بازار پارچه کساد است، کمی دندان روی جگر گذاشته اند و صورت شان را با سیلی سرخ نگه داشته اند اما حالا که کاسه ی صبرشان لبریز شده است، تن به سفری غریبانه داده اند که طی این سفر می توانند با حذف دلال ها و واسط ها، خودشان پارچه هایشان را بفروشند. کسادی بازار از بین رفته است و توانسته اند کمی پارچه جور کنند، و آن مقدار پارچه را که اتفاقاً زیاد هم نیست، چیده اند درون یک چمدان و اینک با این چمدان که حکم زندگی آن ها را دارد، به دیدار اعراب می روند. ژانین اما از این سفر دلهره دارد، به خصوص از گرمای طاقت فرسای آن خطّه، و نیز از هجوم دسته ی مگس ها و مسافرخانه هایی که کثیف و پر از چرک و پر از بوی بادیان رومی است.
.
#مرتد یا #ضمیر_سر_گردان : فردی که علیه سیستم دینی حاکم بر جامعه اش عصیان کرده است را زبان بریده اند و پس از فراری که از حوزه ی علمیه به الجزیره داشته و رکبی که از یک راهنمای محلی در کوه های سر به فلک کشیده خورده است گرفته اند. و این جاست که او گرفتار در اتاقی شده است و محبوس است تا عالم دینی به سراغش بیاید و ارشاد او را بر عهده بگیرد. تغییر دین در سرزمین پروتستان، چیزی است که او را به خاطرش ارشاد، اگر شد، و محاکمه، اگر ارشاد نشد، خواهند انجام داد.
.
#گنگ_ها : کارگران شاغل در کارگاه بشکه سازی دست به اعتصاب زده اند، اعتصابی که شکست خورده است و از روی اجبار مجدد به کارشان برگشته اند. این میان اما لاسال (کارفرما) نامردی را تمام کرده است و در ازای پرداخت مبلغی کمتر از پیش، آن ها را به کاری بیشتر از پیش به کارگری گرفته! بالیستر (سرکارگر و قدیمی ترین کارگر این کارگاه)، ایوار (قدیمی ترین کارگر پس از بالیستر)، سعید (کارگری عرب)، مارکو (نماینده ی کارگران)، والری (جوانی که عشق معلمی را سال ها در دل پرورانده اما فقر او را به سمت کارگری سوق داده است) و اسپوزیتو، شماری از کارگران این کارگاه هستند که روز به روز اوضاع سخت تری بر زندگی شان چیره می شود.
.
#میهمان : "دارو" معلمی ست در مدرسه ای صعب العبور. تمام داشته ها و البته تمام دلخوشی های این معلم خلاصه می شود در: کاناپه ای کوچک، قفسه ی چوبی سفید رنگ، چاه آب، و نیز این که وظیفه ی آذوقه رسانی به دانش آموزانش را دارد. در حین این که آذوقه شان کم آمده است و کسی به فکرشان نیست، سر و کله ی میهمانی ناخوانده و نطلبیده پیدا می شود. مردی عرب که به خاطر یک کیسه برنج پسرعمویش را با داس کُشته است (!) توسط ژاندارمری به نام "بالدوشی" از دل تپه ها به سمت این مدرسه می آیند و "دارو" نظارهگر این صحنه است. آن ها از "الامور" سه کیلومتری که سه روز برایشان طول کشیده است را پیموده اند و هدف این است که مرد عرب به این معلم سپرده شود تا فردا او را به "تینگیت" ببرد و تحویل اداره ی پلیس بدهد."دارو" اما این را بر نمی تابد که با میهمانش بد تا کند و برای همین است که از "بالدوشی" می خواهد دست های مرد عرب را نبندد تا آزاد باشد. فردای آن روز، "دارو" در حالی که پاکتی حاوی نان، خرما، شکر و دو هزار فرانک پول را به مرد عرب می دهد، دو راه نشانش می دهد: ١. شرق، که به سمت "تینگیت" و اداره ی پلیس می رود ٢. جنوب که به محل سکونت کولی های مهمان نواز ختم می شود. اما در حین وجود این کشش و میل درونی ئ که مرد عرب را به ستوه در آورده است، "دارو" وقتی به پشت سرش می نگرد می بیند مرد عرب مسیر شرق را یپش گرفته است تا زندانی شود. مرد عرب درست است که قاتل است و یکی از نزدیک ترین نزدیکانش را برای شکم کُشته است، اما معنا و مفهوم "مروّت" و "مهربانی" را خوب می فهمد. در کمال تعجب، "دارو" وقتی به کلاس درس خود باز می گردد با نوشته ای روی تخته مواجه می شود، نوشته ای کنار نقشه های پیچ در پیچ رودخانه های ترسیم شده از کشور فرانسه روی تخته، و آن نوشته این است: "تو برادر ما را تحویل پلیس دادی، جزایش را خواهی دید."!
.
#ژونا یا #هنرمندی_در_حین_کار :
ژیلبر ژونا، نقاشی جوان است و جویای نام که رفاقتی قدیمی و اصیل با راتو دارد. راتو و ژونا هر کدام جزو هنرمندان زمان خود شناخته می شوند، به خصوص و به ویژه ژونا که پدرش چاپخانه داشته است و اولین ناشر کشور فرانسه بوده است و تمام این ها دست به دست هم داده تا ژونا در جوانی شناختهشده و صاحب سبک شود. او اما رنج های دائمی هم دارد، مثلاً یکی این که پدر و مادرش وقتی او کودک بوده است از هم طلاق گرفته اند و دیگری این که هیچ گاه فرصتی برای عاشق شدن نداشته است! همیشه او بوده و بوم نقاشی و چرخش قلممو لای انگشتانش. اما یک روز وقتی که راتو راکب موتور است و ژانو سوار بر ترک، تصادفی پیش می آید و همین حادثه سبب خیر می شود، زیرا که ژیلبر ژانوی نقاش با لوئیس پولان ادیب آشنا می شود و ماحصل این آشنایی و ازدواج می شود سه تا بچه ی قد و نیم قد! ژونا پله های ترقّی را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد و به چنان شهرتی می رسد که خانه اش می شود محل مصاحبه و ملاقات و عکس یادگاری گرفتن و کارگاه آموزش نقاشی. اما کم کم شهرت و محبوبیت ژانو رو به افول می گذارد و این نقاش خود را سکّه ئی سیاه و بی صاحب می یابد. از این به بعد است که منزوی بودنِ ژونا شروع می شود و پرخاشگری اش را بروز می دهد. یک روز راتو و لوئیس او را در حالی می یابند که زار و نزار است و پزشکطلب؛ و می بینند که روی یک بوم سفید با دستخط خود نوشته است: " 'وابستگی' یا 'وارستگی' " (#کامو در ابتدای این داستان کوتاه، مطلبی از رساله ی یونس نبی آورده است: [یونس به سرنشینان کشتی طوفان زده] گفت: "مرا برداشته و به دریا بیندازید و دریا برای شما ساکن خواهد شد، زیرا می دانم که این تلاطم عظیم به سبب من بر شما وارد شده است. رساله ی یونس نبی، باب یکم، بند ٢١"
.
#نذر یا #صخره_ای_که_حرکت_می_کند : سقراط سوار ماشین داراس شده است و قرار است سفری داشته باشند به منطقه ای عجیب. آن ها از سائوپائولو شروع به حرکت کرده اند و قرار است پس از عبور از ژاپن، به ایگاپ برسند. در ایگاپ با مردمی روبرو می شوند که آداب و رسوم متفاوتی دارند و این تفاوت از آن ها انسان هایی غریب ساخته است. یکی از رسوم این آدمیان این است که هر ساله در یک روز مشخص تبر و تیشه به دست می گیرند و به درون غاری می روند تا صخره ی متبرک بکَنند! داستان از این قرار است که یک روز مجسمه ی عیسی مسیح در جهت مخالف آب رودخانه حرکت کرده است و تعدادی از چوپان های محلی این حرکت را دیده اند، مجسمه را از آب خارج کرده اند تا به غاری برده و تمیزش کنند؛ حین این پاکسازی می بینند که صخره ای از دل غار به جهت بیرون می جَهد! آن ها هر سال در این مراسم بُرشی از تختهسنگ را می کَنند و به عنوان تبرّک به خانه هایشان می برند، و این صخره هم سال به سال بیشتر به سمت بیرون حرکت می کند! یکی از افراد عجیب این منطقه، کسی است که یک روز نذری متفاوت از عُرف کرده است. این شخص، یک روز که در دل امواج سهمگین دریا اسیر بوده است، نذر می کند که اگر از این حادثه جان سالم به در ببرد و عیسی مسیح جانش را نجات بدهد، تخته سنگی را تا محلی حمل کند! پس از ورود سقراط و داراس و گذراندن مدتی در این منطقه، آن ها دچار تغییری در جهانبینی خود می شوند.
___
#مظاهر_سبزی
- ۹۹/۰۷/۰۴