وبلاگ من

...

۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

نام کتاب: #شش_شخصیت_در_جست_و_جوی_نویسنده
نویسنده: #لوئیجی_پیراندلو
مترجم: #حسن_ملکی
ناشر: #نشر_تجربه
تعداد صفحات: ١٢٧
🌹نمایش نامه ی برگزیده ی قرن ٢٠
.
[یادداشت من]
شش شخصیت در صحنه ی تئاتر کنار یکدیگر جمع شده اند برای تمرین؛ اما متنی در کار نیست! نویسنده فقط آن ها را در ذهنش آفریده و به حال خود رها کرده است! اکنون، هر یک به دنبال داستانی هستند که شرح زندگی خود را بیان کنند؛ و اینجاست که بزک‌دوزکِ بازی های این بازیگران رخ می دهد. پس از کلنجار رفتن های بی وقفه و گه‌گداری دعوا و فحش‌دادن بین یکدیگر، هریک از این بازیگران ملتمسانه از کارگردان می خواهند که نمایش را مدیریت کند تا بلکه کمی به زندگی سترونی‌شان سر و سامان بخشیده شود. اصرار آن ها نتیجه می بخشد و کارگردان کار را پیش می برد. اما با باز بودنِ پایانِ نمایش نامه، متوجه می شویم مانند خلق شدن‌شان در ذهن نویسنده که پوچ بود و بیهوده، بازی‌ئی که در روی صحنه هم داشته اند بی فایده بوده است و حتی پوچ‌تر! غمی مضاعف بر غمی که داشته اند اضافه می شود.

.
[از متن کتاب]
کل درام من در همین یه چیزه... در آگاهی من از این که هرکدوم از ما، آقا، خودش رو یه فرد واحد می دونه، در حالی که چنین چیزی حقیقت نداره... هرکدوم از ما بسته به تعداد موجودات درونی‌مون چند نفریم... چند نفر... با بعضی ها این آدمیم... با بعضی دیگه یه آدم کاملاً دیگه... در همه ی مواقع هم دچار این توهّمیم که برای همه یه جور واحدیم... فکر می کنیم تُو هر کاری که می کنیم همیشه همین شخص واحدیم، ولی این حقیقت نداره. حقیقت نداره! این رو زمانی خوب متوجه می شیم که با یه اتفاق، علی‌الخصوص از نوع مصیبت‌بارش، مثل اونی که برای ما اتفاق افتاد، درست وسط کاری گیر میفتیم و خودمون رو وسط زمین و هوا معلّق می بینیم. اون وقت متوجه می شیم همه ی وجودهای درون ما تُو این کار دخیل نبودن و بنابراین بی‌عدالتی می شه اگه ما رو بنا به همون عمل تنها قضاوت کنن... و این‌طور معلّق‌مون نگه دارن... و تموم عمر... دست و پامون رو تُو منگنه بزارن... انگار سر تا پای زندگی ما کلاً تُو همون یه عمل خلاصه می شده.

[نمایش نامه ی نهم: #دست_های_آلوده از #ژان_پل_سارتر]
پایبندی های پوچ به آرمان ها و قواعد زندگی تشکیلاتی و حزبی، که قوه‌بنیه‌ ی اندیشه را از انسان دریغ می دارد؛ مغز همه ی سربازان را شست و شو داده است به جز "هوگو بَرین". "بَرین" از آنجا که یک روز نه به دلبخواه خود، بلکه به خاطر ازدواج مادرش با مردی بورژوا، این تیپ زندگی را تجربه کرده است و از این همه دروغ و سیربودن به حَدّ تنفر رسیده است؛ حال که در دلِ تیمی حزبی-افراطی کار می کند متوجه شده است که برای مرتبه ی چندم چیزی از محیطِ بیرون به او تحمیل شده است و برای همین دست به شورش می زند.
او زندگی اش را نمی پسندد و برای همین اقدام به ترور یکی از نیروهای رده‌بالای حزب که اختلافی درون‌حزبی را پایه‌ریزی کرده است ("هوده‌رر") می کند. "بَرین" به همراه زنش وارد خانه ی "هوده‌رر" می شود و عملاً به عنوان منشیِ او کارش را آغاز می کند. در این مدت افکار "هوده‌رر" موجب تغییر "بَرین" می شود و درست زمانی که تصمیم گرفته است که از قتل او دست بکشد، زنش را روی تخت در آغوش "هوده‌رر" می بیند! انتقام انقلابی تبدیل به انتقام ناموسی می شود و "هوده‌رر" توسط "بَرین" به قتل می رسد. سیستم قضایی کانادا به او حکم دو سال حبس می دهد و وقتی آزاد می شود از سمت حزب و دوستانش طرد می شود. او تسلیم حزب می شود، چرا که حزب اکنون به این نتیجه رسیده است که طرح "هوده‌رر" که زمانی اختلافی درون‌حزبی ایجاد کرده است صحیح بوده و" بَرین" #دست_های_آلوده اش را به خونِ نیروی خودی آغشته است!
-------
[نمایش نامه ی دهم: #چرخ_دنده از #ژان_پل_سارتر (#سارتر در ابتدا #چرخ_دنده را نوشت؛ اما رهایش کرد و مدتی بعد به سراغش رفت و نمایش نامه ی #دست_های_آلوده را به کمکش نوشت. این دو اثر ربطی به یکدیگر ندارند.)] 
کارگرانی که نفت کشورشان در استعمار دولت های دیگر است، دست به انقلاب زده اند تا نفت‌شان را ملی کنند. نمایش نامه ای که در آن ترکش هایی از یک انقلاب ناموفق را می خوانیم. داستان از تَه به سَر روایت می شود. شورشیان ژان را -که منتخب خودشان بوده است؛ و طراح انقلاب- از کاخ بیرون آورده اند تا اعدامش کنند!!!
ژان و لوسین که هر دو عاشق هلن هستند، دو نیروی اصلی و مهم این انقلاب می باشند و #سارتر در این اثر به ما نشان داده است که در هر سیاست و انقلابی چه کاره ای باشه چه نباشی، دست هایت آلوده است. یعنی هرکسی که وارد عمل شود و یا نشود، هر دو به یک اندازه آلوده اند. 
___
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
✒️ #مظاهر_سبزی
🌹جلسه ی پایانی

نام کتاب: #دری_بر_پاشنه_اندوه
شاعر: #جواد_گنجعلی
عکس روی جلد: #کیارنگ_علایی
ناشر: #انتشارات_سخن_گستر
تعداد صفحات: ١٢٠
_______
[برای اندوه دلم] :
به من انفاق کن 
تنت را
چون نان و پنیر
و وعده ی چای عصر
که اتفاقاً 
لحظه ی نوشیدنش شده باشد

به من انفاق کن تنت را
آنگاه که هلاک
از مزارع تنباکو بازمی گردم

در مفاصل روز
دردی پنهان است
به گونه ی بوی خوش
در ذرات عطر
به گونه ی سیاهی در شب
و مستی که در شراب

شگفتا
هربار که خواستم از تو بگویم
کلمات
کمر به خدمت بستند
مرا به یاد آر
در پیراهنی
که دلم را نپوشاند
در آفتاب نیمروز
که پهلوهایم را گرم نکرد
پس آنگاه
با من بمان
با من که در سینه ام
صدای گام سلحشوران ناکامی است 
که دیگر هرگز
از جنگ های صلیبی
باز نگشتند. 

امید از آلمان برگشته است و می‌گوید غم غربت خِرَش را چسبیده بود و دیگر همین ایران می‌مانَد! پرسید "چه خبر؟!" و من تمام روزهایی که نبود را به یاد آوردم و گفتم "خِرِ ما را هم دلار چهل‌پنجاه تومانی چسبیده"! خندید و لابه‌لای حرف‌هایش، استوری‌های فرانک را نشانم داد. فرانک برای خودش خانمی شده و رفته استرالیا؛ خوشگل‌تر از قبل هم شده بی‌انصاف! رفته استرالیا و ایران را به خاطرات و من و امید و زن‌هایی که در دلم رخت می‌شویند بخشیده است. امید می‌گوید بدبختی‌های آدم تمامی ندارد و هر روز باید مقابله‌به‌مثل کرد. نمی‌خندم. بغض دارم. دلشوره دارم. عصبی‌ام. خسته هستم و بی‌قرار. استوری چهارم، فرانک با لباس شنا در ساحل. استوری پنجم، فرانک در کتابخانه‌ی دانشگاه موناش. 
استوری ششمِ فرانک را هم دیده‌ایم؛ در لابی هتل نشسته و خوشحال است، اما زیر چشم‌هایش پُف دارد. خسته است گویا. چشم‌هایش غم دارند و به لب‌هایش خنده می‌درخشد. یک تناقضِ زیبا، و البته مبهم. نوید محمدزاده کرونا گرفت و گفت در تئاتر به او آموخته‌اند که بازیگر نباید مریض بشود و برای همین قول می‌دهد هرچه زودتر سَرِ پا بشود. چرا کسی به ما نیاموخت که آدم در زندگی نباید افسرده بشود؟! امید با اتوبوس مسیر تندروِ خط ٩ رفت وکیل‌آباد. فرانک را هم درونِ گوشی‌اش برد. من ماندم و رخت‌شوی‌خانه‌ی دلم. من اما به شما می‌گویم: ما حق نداریم در زندگی افسرده و نااُمید و خسته بشویم. کسی به من نگفت، اما من به شما می‌گویم. خودم هم شاید آموختم. نااُمیدی و خسته‌گی و افسرده‌گی، از کرونا هم بدتر آدم می‌کُشد. بدشناسی این است که ماسک و دست‌کش و الکل و شیلد هم برای محافظت از خود در برابرش، وجود ندارد. 

[داستان بیست و پنجم] 

نام #داستان_کوتاه: #آن_شب_که_برف_می_بارید (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب) 
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز

فقری که سراسر شرافت است، مادر و پدر ماشاا... را مُجاب کرده تا کودک نحیف‌شان را به دست حاجی بسپرند تا پیش او کار کند و پولی پس‌انداز کند. ماشاا... غم دوری از خانه و غم غربت در محله‌ای دیگر را به جان می‌خرد، تا بلکه از حاجیِ از‌بیخ‌عرب درس زندگی بیاموزد. حاجی اما فکر منافع خود است و با پهلوان‌پهلوان گفتن‌هایش، ماشاا... را به مشاغل طاقت‌فرسا می‌گمارد. پدر و مادری هم در کار نیست تا جوش غذا و چای و پوشاکِ نداشته‌ی کودک‌شان را داشته باشند؛ آن‌ها انگار کرده‌اند که ماشاا... در حال تبدیل‌شدن به مردی قوی‌هیکل و درست‌طینت است. ظرف و مظروف با هم جور نیستند و این پسر را توانِ هر کاری نیست. شبی که برف می‌بارد و سرمایش از پنجره‌ی خانه‌ی حاجی هم عبور می‌کند و به فرزند و زنِ پابه‌ماهَش انتقال می‌یابد، کمر ماشاا... زیرِ سنگینیِ یخدان‌هایی که در حال جابجا کردنش است می‌شکند و ساعاتی بعد وقتی که درازکش در خانه‌ی حاجی بی‌مادر و بی‌یاور و بی‌همدم افتاده است، می‌میرد! حاجی وعده و وعید کرده بود که ماشاا... را سُر و مُر و گُنده تحویل خانواده‌اش بدهد؛ اما اکنون خانواده‌ی ماشاا... کجایند که ببینند از پسر دلبندشان جنازه‌ای کمرشکسته و حدقه‌ی چشم بیرون‌زده و سرماخورده باقی مانده است؟ کجایند به راستی؟!

#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان

دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (١٢ آبان) داستان کوتاه #مرد را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام کتاب: #شعر_های_عاشقانه_اتاق_های_اجاره_ای
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #سید_مصطفی_رضیئی
ناشر: #وب_سایت_شهرگان
تعداد صفحات: ١۶٢
_______
[ شعری برای تولد ۴٣ سالگی ام] :
آخرش تنها مانده
توی قبر یک اتاق
بدون سیگار
بدون نوشیدنی...
فقط یک لامپ
فقط یک شکم گنده؛
موها خاکستری
و خوشحال
که حداقل اتاق را داری. 
.
... صبح
بیرون
دارند پول در می‌آورند:
قاضی‌ها، نجارها، 
لوله‌کش‌ها، دکترها، 
روزنامه‌فروش‌ها، پلیس‌ها، 
سلمانی‌ها، ماشین‌شورها، 
دندانپزشک‌ها، گل‌فروش‌ها، 
خدمتکارها، آشپزها، 
راننده‌تاکسی‌ها...
.
و تو
به سمت چپ
غلت می‌زنی
تا آفتاب
روی پشتت بتابد
و از روی چشم‌هایت
کنار
برود.

#حکومت_نظامی، در یک جمله، جنگی بیرونی ست که به نبردی درونی تبدیل می شود. طاعون وارد شهر کادیکس اسپانیا شده است و حاکم را از تخت برداشته تا خودش حکمرانی کند. در حقیقت #کامو در این نمایش نامه، متفاوت ترین سبک نگارشش را نشان‌مان می دهد. او به یک شخصیت کاملاً غیرحقیقی به نام "طاعون" جان بخشیده و زنده اش کرده است تا مانند سایر نقش ها و شخصیت ها راه برود، بخندد و نقاب حاکم را هم به چهره بیاویزد! #کامو "طاعون" را مجهز نموده به قدرت مکالمه و مباحثه و خبث طینت. در یک کلام: "طاعون" حاکم کادیکس می شود و این شروع بدبختی های یک ملت است. 
.
حاکم بزدل می گریزد و مردمانش را تنها می گذارد و تختش را می سپارد به "طاعون". همزمان با اپیدمی طاعون در شهر، "طاعون" برای این مردم نشانی مختص به هر فرد می سازد تا بر ایشان بیشتر و بهتر کنترل داشته باشد. او حتی پا را فراتر می گذارد و دستیاران حاکم سابق -که آلکاد نام دارند- را به جهت فریب افکار عمومی به کار می گیرد. "طاعون" به همراه خود یک منشی هم آورده است، تا از طریق او مردم را زیباتر به دام مرگ بکشاند! این منشی در دفتری که دارد، لیستی ١٧٢ هزار نفره از مردم کادیکس نوشته است و هر زمان که اراده کند با خط زدنِ اسم هر فرد، به زندگی اش پایان می دهد! به همین سادگی! 
.
نمایش نامه چهار شخصیت اصلی دارد:
1️⃣نادا: سمبل نفی همه چیز است. فردی افلیج و دائم‌الخمر که هم معنای اسمش "هیچ" است، هم تمامیِ زندگانی اش! حرف معروف او در نمایش نامه این است که "زندگی همان مرگ است و انسان در زندگی اش مثل هیزم آنقدر می سوزد که تمام می شود!"
نادا، در طی نمایش نامه از تیم مردم کادیکس خارج می شود و دستیار "طاعون" می شود. عصیانِ انکارگونه ی او زندگی اش را از هم می پاشد و به خاطر پوچی ای که سراغش می آید، در انتها خود را در دریا خفه می کند. خودکشی بهترین گزینه برای کسی است که بد شده و شروع کرده کشت و کشتار هم‌وطنانش.
2️⃣ دیه گو: سمبل عصیان (شاید بشود گفت خودِ #کامو ست). شخصیت مقابل نادا. او عصیانی همراه با پذیرش دارد و اولین کسی است که مقابل "طاعون" می ایستد. دیه گو زمانی که متوجه می شود اگر ترس را کنار بگذارد می تواند از سایه ی شوم سلطه‌گریِ "طاعون" و هم‌دستانش رها شود، عصیان می کند و با زدنِ سیلی به گوش منشی، فصل جدیدی از زندگی خود و مردمانش را رقم می زند. او به همگان اعلام می دارد که اگر نترسند،"طاعون" از شهر می رود و بیماری طاعون را هم همراه خود می برد.
3️⃣ ویکتوریا: دختر قاضی کاسادو و معشوقه ی دیه گو. این دختر، سمبل سعادت فردی است. و در آن قسمت از نمایش نامه خودش و افکارش را به ما اثبات می کند که "دیه‌ گو"ی مضطرب را با این جمله آرام می کند: "دیه گو! با عشق، می شود بر هر چیز پیروز شد". 👏
ویکتوریا مردم کادیکس را از دید عشق می نگرد، نه عصیانی که دیه گو پیش گرفته است و گاهاً خشن است. عشق از عصیان چند مرحله بالاتر است و برای همین ویکتوریا علیرغم نقش کم‌رنگش، بیشتر در ذهن ما باقی می ماند تا دیه گو. 
4️⃣ طاعون: سمبل ظلم و سیاهی. سایه ای از رمان #طاعون است. #کامو در رمان #طاعون به همه‌گیری این بیماری بسنده کرده است. اما در اینجا، خودِ این بیماری را به صورت شخصیت در آورده است. شاید علت این کار این بوده است که #کامو این اثر را سفارشی کار کرده است (!)؛ یعنی برای یک کارگردان تئاتر نوشته است تا به روی صحنه ببرد. 
.
در این اثر سه بخش متفاوت داریم:
1️⃣ اپیدمی طاعون
2️⃣ عصیان دیه گو و شوراندنِ مردم برای این که علیه "طاعون" بایستند و اگر قرار است با بیماری طاعون بمیرند، بمیرند؛ اما تسلیم زورگویی های حاکم ("طاعون") نشوند.
3️⃣ تسلیمِ مردم شدنِ مرگ! : این بخش از نمایش نامه، بیشتر از سایر بخش ها خواننده را درگیر خود می سازد؛ زیرا که مردم متوجه می شوند اگر از دفتر منشی اسمی را خط بزنند، آن فرد می میرد! به همین راحتی، آن ها شروع می کنند به کشت و کشتار یکدیگر. "دیه گو"ی عصیانگر هم می میرد و عملاً راه به سرانجام نمی رسد و سایه ی طاعون و "طاعون" و هم‌دستان و هم‌داستانش بر سر شهر می مانَد.
.
✳️ این نمایش نامه با نام های #در_محاصره، #شهر_بندان و #حالت_فوق_العاده نیز شناخته‌شده می باشد. 
✅ علت انتخاب کردن اسپانیا برای مکان نمایش نامه توسط #کامو : طاعون، بهانه و در حقیقت استعاره ای است برای آن چه که در اسپانیا چند سال پیش از جنگ جهانی دوم گذشت؛ یعنی جنگ داخلی اسپانیا، سقوط نظام جمهوری و برقراری حکومت سرکوب‌گر فاشیستی در این کشور. 

#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
✒️ #مظاهر_سبزی

نام فیلم: #امتحان_نهایی
طرح فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی و #عادل_یراقی
تدوین و کارگردانی: #عادل_یراقی
مدت زمان: ١ ساعت و ٣۴ دقیقه

1️⃣غلام: "مثل مرد یاری و حرفامو گوش می دی/ با این که می دونی پُرِ غلط‌دیکته‌م". #هیچکس بَده ناموساً؟ 
2️⃣سعید: بد نیست؛ خوشم نمیاد! می دونی چیه؟ مثلاً تو یه آدم عادی می بینی، خب، مثلاً، ببین، می گن از این بَدت میاد یا خوشت میاد. خب چی بگم؟ من نه با این خاطره دارم، نه چیزی. نه خوشم میاد، نه بَدم میاد. 
1️⃣غلام: بَدت میاد ناموساً؟ 
2️⃣سعید: نه! می گم نه خوشم میاد، نه بَدم میاد. 
1️⃣غلام: از کی خوشِت میاد؟ 
2️⃣سعید: من از چیز خوشَم میاد، #حصین، #یاس، #علی_بابا، #زد_بازی
.
✒️فرهاد کسائی، معلم درس ریاضی دبیرستان پسرانه، عاشق مادر یکی از دانش‌آموزانش شده است. آن ها قرار و مدار را هم با یکدیگر گذاشته اند و سعید تازه متوجه گِرا شده است و مبتلای این حال؛ حالِ از دست دادنِ مادرش! عشق فرهاد و پونه ریشه در دل روزهایی دارد که این معلم به صورت خصوصی در خانه ی این مادر و پسر با سعید ریاضی کار می کرده است. عشقی دو سر بُرد، زیرا که هم فرهاد تنهاست و مجرد، هم پونه مجرد است و تنها. 

سعید طبیعتاً این ازدواج را قبول ندارد و برای همین است که به شکستن شیشه های خانه‌شان و رفاقت با غلامِ رذل و چشم‌غُرّه رفتن های گاه و بی گاه به فرهاد بسنده نمی کند. او سر جلسه ی امتحان ریاضی، برگه را خالی تحویل می دهد و تیر خلاص را شلیک می کند. سعید سال سوم دبیرستان است و دیپلم گرفتنش برای مادرش مهم. فرهاد، علیرغم تمام پایبندی‌هایی که به قانون دارد، به خاطر عشقی که به پونه دارد با هماهنگیِ مدیر مدرسه برگه های کلاس را تا شب با خود‌ش می برد؛ بلکه بتواند سعید را راضی کند تا از خر شیطان پیاده شود و سوار افکارش شود و حداقل ١٠ نمره بنویسد.
.
پونه هرچه که تلاش می کند تا به فرهاد برسد، هزار برابرش باید انرژی صرف کند تا حضور غلام را از زندگیِ سعید قلع و قمع کند. غلام، لات کوچه و بازار است و با موتورش هم یک بار به شیشه ی ماشینِ در حال حرکتِ فرهاد کسائی خونِ مرغ می پاشد! نگاه های "عاقل‌اندر‌سفیه" فرهاد در تایم فیلم و تلاش ها و نصیحت های "وا اسفا" گونه‌ی پونه، نه غلام را سر به راه می کند، نه سعید را از خر شیطان پیاده. موتورِ غلام‌، شده مایه ی آرامش این دو جوان زبان‌نفهم.

با تلاش های پونه و فرهاد، سعید و غلام راضی می شوند مجدد امتحان بدهند. خانه ی پونه می شود محل آزمون #امتحان_نهایی ریاضی، و فرهاد و پونه مراقب آزمون. میز ناهارخوری می شود میز امتحان و صندلی غلام و سعید از هم فاصله داده می شود. بچه ها می نویسند و برگه ها پر می شود و جمع می شود و سپس روی همان میز چهارنفره کتلت می خورند. دو پسر به بهانه ی خواندنِ درس برای امتحان بعدی از خانه خارج می شوند و آقای معلم هم که خانه‌شان تا خانه ی پونه فاصله ای ندارد، راهیِ خانه ی خود می شود. 

درست است که حس می کنیم همه چیز تمام شده است و رفع به خیر، اما سعید و غلام همچنان در بچه‌بازیِ خود پیشتازند. این دو جوان از داربست‌ها بالا می روند و به پشت‌بام خانه ی فرهاد می رسند. مرغ هایی که درون کیف کرده اند را روی سر معلمِ خواب‌شان رها می کنند و سکانس نهایی پُر از پَرِ مرغ است و صدای مرغ و تختِ یک مرد تنها که دچار حمله ی قلبی می شود!

نام #داستان_کوتاه: #بابا (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب) 
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز

دختر شرافت رختشوی به همراه بچه ای که در شکمش بوده است، مرده اند. پسر "بابا" که راوی داستان است، از قتل و علت قتل چیزهایی می داند که کسی دیگر از آن ها خبری ندارد. "بابا" به اصرار اطرافیان تن داده به ازدواج با دختر شرافت؛ تا این که آبروی از دست رفته ی این دختر به خاطر ارتباط نامشروعش با مرد مورد علاقه اش، بازگردد. اما چون ترک عادت موجب مرض است (!)، دختر همچنان هوس‌بازی می کند و رابطه ای نهانی با مرد مورد علاقه اش دارد؛ این مرد از سربازی بازگشته است و حالا "بابا" به حاشیه رانده می شود. 

"دختر شرافت رختشوی و مرد یه لا قبا"
این رابطه ی پنهانی منجر به حاملگی دختر می شود و مردش می زند زیر میز و منکر می شود! "بابا" را داریم و پسرش که از این رابطه ی نهانی خبر دارد. پسر به پدرش ("بابا") حقائق را نمی گوید و برای همین است که یک شب وقتی کار بین دختر شرافت و "بابا" بالا گرفته است و صدای دعوایشان طاق دنیا را پاره کرده است، "بابا" دختر شرافت را به قصد کشت می زند و در انتها جنازه ای می ماند روی دستش. دختر شرافت، اصل قضیه را لُخت و بی پرده به همسرش ("بابا") می گوید، اما پسر برای شیرین بازی و یا شیطنت کردن، این حرف را مسکوت نگه داشته است.

دختر شرافت، با راست‌گوییِ نسنجیده اش مرده است و پسربچه با دروغ‌گوییِ حساب‌ناشده‌اش پدرش ("بابا") را یک عمر درگیر عذاب‌وجدان کرده است. افراط و تفریط، همیشه سوزاننده اند. 

#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان

دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (۵ آبان) داستان کوتاه #آن_شب_که_برف_می_بارید را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام کتاب: #تنها_با_همه_کس
گلچین اشعار #چارلز_بوکوفسکی، #ادگار_آلن_پو، #والت_ویتمن، #ازرا_پاوند، #شارل_بودلر، #ویلیام_کارلوس_ویلیامز، #ویلیام_بلیک، #راینر_ماریا_ریکله
مترجم: #داریوش_شرعی
تعداد صفحات: ٣٩
.
پرنده‌ای آبی در میان قلبم هست
که می‌خواهد پر کشد به بی‌کران... به انتهای جهان
ولی من بسیار سخت‌گیرم
و نمی‌گذارم که از آنجا خارج شود
شاید که چشم نامحرمی بر او بیفتد
#چارلز_بوکوفسکی