نه این که از زندگی بریده باشد، اما سیم زوار در رفته ی هندزفری اش را سُراند زیر بافت مخمل بنفش رنگش و سپس به گوشی وصلش کرد و همان آهنگ بی کلام همیشگی را پلی کرد. روبروی آینه ایستاد و مجدد به پرهیب عجیب و غریبی که همیشه جمعه ها عصر برای سه ساعت کنار پنجره ی اتاق روبروئی می ایستاد زل زد. بوی نا تمام فضا را محاط کرده بود و کفش های اسپرت مشکیسفیدش از فرط استفاده در سالن فوتسال و پیاده روی پنج شنبه عصر ها و کوهنوردی از رنگ و رو رفته بود. پیش از آن که کلید دسته مشکی اش را از دسته کلیدی که چهار کلید قدیمی زنگ زده داشت و یک کلیدی که دو دندانه اش شکسته بود دربیاورد و درب را قفل کند، کِرِمِ ضدچروکی را که عصر دیروز از بازار دستفروش ها خریده بود به زیر چشم چپش کشید، بند کفش هایش را بست و کلید را در قفل آلمانی اتاق تک نفره اش چرخاند. خوب می دانست که این آخرین بار است که خودش را در آینه می بیند، پس تمام لحظاتی که پایش بر زمین ضربه می زد را قویا حس می کرد و گویا تمام ثانیه ها را با ادراک تمام می چشید. سی و دو پله را که پائین رفت، دستگیره ی درب قرمز رنگ خانه اش را به سمت چپ کشید و درب را باز کرد. سوار ماشین که شد هندزفری را از گوشش در آورد و آهنگ بی کلامی که سوفیا پیش از رفتن برایش تلگرام کرده بود را انتخاب کرد. اشک می ریخت، و تک تک نُت های آهنگ را می شناخت و می فهمید. یاد جمله ی معروف نویسنده ای که سوفیا پیگیر کتاب هایش بود افتاد (مهم نیست مقصد قطار کجاست، تو در ایستگاه خودت از قطار پیاده شو) ، وسط آزادراه زد روی ترمز، درست همانجا که آخرین بار با سوفیا آهنگ بی کلامش را برای هفتمین بار متوالی گوش داده بودند، درب ماشین را باز کرد و زیر اولین کامیون له شد!
- باغ کتاب | 2 اسفند 98 |