وبلاگ من

...

از وقتی کرونا حصار کشید اطرافمون، بابا یه گوشه از خونه رو مال خودش کرده، توی خونه نجاری می کنه و چوب روی چوب می زاره. چندروزه مغازه اش بسته ست و فروش مُروش تعطیله. اما از وقتی که خونه ست، همیشه یه پرده بین حقیقت و مجاز می کشه و بدل می شه به یه مُقتدرِ خوش خلق. خوشی هاش مال ماست، ناخوشی هاش مال قلب بزرگش. مامان هم مثل همیشه مشغول شعر و شاعری! مثل یه قایق کوچیک که توی ساحل پهلو می گیره، مثل فرشته ها نشسته توی اتاقش.
بابا صداش رو کلفت تر از حالت عادی می کنه و خطاب به من می گه یه چایی بریز ببینم بلدی!
می گم والا مرد هم سن من می تونه یه سپاه رو ببره جنگ و برگردونه. فقط اجازه بده یه چی بزارم لای این کتاب، صفحه اش از دستم در نره.
چایی می ریزم. انگار قوری سوراخه! می ریزه روی فرش.
بابا می گه سپاهت نشتی داره پسر! با طمانینه می خنده و بعد ادامه می ده: به اندازه ی حجم کتابای کتابخونه ملی رُمان خوندی این چندوقت!
مامان با صدای بلند داد می زنه "نقاشی هاش رو ندیدی. دیگه یه پا ون گوگ شده بچه ات!"
بابا ارّه به دست می گه اصل پوله، هنر کشکه! هنر دل خوش می خواد که ما نداریم! سفره ای که توش پول نباشه، سفره نیست، پرچم‌سفیدِ تسلیمه! من از وقتی فهمیدم زندگی یعنی چی، پول بهم سلام کرد، و از وقتی پول بهم سلام کرد، دیگه دو شیفته کار کردم و از سه تار و شب شعر خدافظی کردم! بعد دستش رو میاره بالا و ادای خدافظی کردن درمیاره و بهم چشمک می زنه.
مامان از اتاق میاد بیرون، هندزفری رو از توی گوشش درمیاره و می گه پاورپوینت درست کردن واسه دانشجوها و ضبط صدا واسه شون، عذاب روحم شده! خیلی سخته اینطوری درس دادن. آخه ادبیات رو نمی شه با این فضای مجازی منتقل کرد که‌! خسته شدم واقعا. وقت گیره، انرژی بَرِه، مکافاته، سخته. کاش سریع تموم شه این روزا. بعد هندزفری رو می ندازه روی میز چوبی‌ئی که بابا دو هفته است داره درستش می کنه.
بابا می چرخه سمت من، می گه یه کم آبنات بیار. شکلات هم بیار! فقط سبز نباشه، سبزها تلخن.
زل می زنم به لیوان چایی. می گم این بخار چایی کجا می ره؟
بابا چیزی نمی گه.
مامان می گه مهندسای شیمی باید بگن، نه ما استادای ادبیات
بابا زمزمه می کنه "و نه ما نَجّارا"
می گم والا من از آخر نفهمیدم مهندسم یا شاعر، مترجمم یا نقاش، مدرّس تافل‌ام یا نویسنده! توی عمرم همه اش سر کلاس یا داشتم وزن اشعارم رو درست می کردم، یا نوشته هام رو ویرایش می کردم.
بابا می گه این روزها فقط باید تموم بشه، انگاری غم و غصه دست و پا پیدا کرده، هر روز داره خفه مون می کنه. توی این سیاهی ها، نمی شه نفس کشید، شما چطوری کتاب می خونین و شعر می گین؟ نقاشی هم می کشین؟
مامان می گه هنر چفت و بست نداره، قلرو هنر یعنی از همین جا که به ظاهر شاید بوی پوچی پیچیده، تا بی نهایت. زندگی سیاهِ سیاه باشه یا سفیدِ سفید، واسه هنرمند هیچ فرقی نداره. هنرمند، کارِش آفرینشه!
من می گم شاید خبرهای تلخ بره روی مخ آدم و یه تیکه از مغزش رو مال خودش کنه، اما امید آخرین چیزیه که می میره
بابا می گه کلیشه ای تر از این جمله نداشتی بگی؟
مامان می گه توی این روزهای سخت، کلیشه ای بودن هم خودش نعمته، غنیمته، فرصته، گاهی وقتا کلیشه ای بودن، یعنی تهِ زندگی.
#مظاهر_سبزی

نام فیلم: #آواز_های_سرزمین_مادری_ام (#گمشده_ای_در_عراق) | نویسنده و کارگردان: #بهمن_قبادی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۳۹ دقیقه
___
"هناره، عشقی در جنگ یا جنگی در عشق؟!"
هناره زنی آوازه‌خوان است که همسر پیرش (ملا میرزا) را رها کرده و در مرز عراق آواز می‌خوانَد. ملا میرزا پیرمردی #کورد است و موسیقی‌دان، کلی شاگرد دارد و کودکان کورد در به در دنبال نوارهای صدای پسرش (برات) هستند که دلنشین می‌خوانَد.
استارت اصلی داستان، زمانی زده می‌شود که ملا میرزا به همراه برات و پسر دیگرش اوده -که ۷ زن دارد و ۱۱ بچه، و همه‌ی این ازدواج‌ها و بچه‌دار شدن‌ها به‌خاطر داشتنِ پسر است که آرزویش بر دلش سنگینی می‌کند، و برای همین دنبال زنی ۸ ام است و بچه‌ای ۱۲! با این امید که زن پسرزا باشد و ۱۲ امین بچه‌اش دیگر دختر نشود!- سازهایشان را بر می‌دارند و سوار بر موتورِ برات دل به جاده می‌دهند تا برسند به عراق و ببینند هناره را.
دوست هناره را می‌بینند که ادعا می‌کند نامه‌ای از هناره دست دایه است، مشتمل بر حرف‌هایی خصوصی از زبان هناره برای شخصِ ملا میرزا. دایه را می‌یابند اما نامه را خیر! دایه نامه را گم کرده است و حدس ملامیرزا این است که می‌توان سراغ آن تکه کاغذ را که حال حکم دار و ندار ملا میرزا را دارد، از دوست قدیمی ملا گرفت. در این وادیِ نفس‌گیر، حرف مردم پشت سر ناموس ملا میرزا، وی را عذاب می‌دهد و خدشه بر اعصاب و روانش وارد می‌سازد. با این که ملا بیست و اندی سال پیش هناره را طلاق داده است، اما دل در گروی محبت وی و نیز زیبایی چهره‌اش و صدای دلربایش دارد. حتی به‌منظور این که مصمّم‌تر باشد از برای رسیدن به هناره، این دروغ را می پراکند که او هناره را طلاق نداده بلکه صرفاً رهایش کرده است، پس هنوز ناموسش است و مُهر غیرتش بر پیشانی‌اش ثبت و مِهر ابدی‌اش در قلبش مانا.
تمام این کشش‌ها و چالش‌ها را در حالی می‌بینیم که اصلاً فراموشمان شده است جنگی بین ایران و عراق در حال انجام است! ساز ملا و صدای زیبای برات و اوده، هوش از سرت می‌برد و گویا صدای موشک‌ها پارازیتی بیش نیست!
آن‌ها در میانه‌ی راه اسیر مردی می‌شوند که قصد بر هم زدن یک عروسی را دارد، زیرا خودش را صاحبِ آن عروس و عروسی می‌داند. اسلحه‌اش را در دست گرفته است و گروه موسیقی سه نفره‌ی ملامیرزا را مُجاب می‌کند پا به محفل عروسی دختر مورد علاقه‌اش بگذارند و بنوازند و بخوانند!
اسیری را تمامی نیست؛ آن‌ها مجدداً اسیر راهزن‌ها می‌شوند و سازهای موسیقی‌شان، موتورشان و در حقیقت تمام دارایی‌شان دستخوش غارت می‌شود و بی‌کس و تنها در جاده‌ای کوهستانی رها می‌شوند.
هناره پیدا نمی‌شود، در حقیقت هست اما خود را نشانِ ملا نمی‌دهد. ملا خبردار می‌شود هناره شیمیایی شده و هم صدای زیبایش را از دست داده، هم زیبایی چهره‌ی مسحور کننده اش و هم پسرانش را که پس از ازدواج با دوست صمیمی ملا -سیّد- نصیبش شده است. همسرش فوت کرده است و حال تنها دختری کوچک دارد که نمی‌خواهدش! شاید قصد این را دارد که یک یادگاری از خود برای ملا بر جای بگذارد، و یا شاید ترسِ زنده نماندن دخترش، و یا حتی این که علاقه ندارد دخترش قد بکشد و ببیند مادری دارد با صدایی گوش‌خراش و چهره‌ای نه زیبا و نه دلبرا و نه حتی معمولی، بلکه دلخراش و کَریه و زننده!
و این پایانِ فیلم است: ملا، دخترِ هناره را بر کول گرفته است و در برف‌ها از دوربین دور می‌شود. یک روز هناره از او دور شد، امروز او از هناره دور می‌شود؛ هناره‌ای که بر تکه‌ای سنگ نشسته است و می‌گوید "آیا دوباره دخترم‌ را می‌بینم؟!"
#مظاهر_سبزی

تنها دوستش، همان که به سرش قسم می خورد و بارها جامه برایش چاک کرده بود، همان که حکم برادری برایش داشت، همان که سه سالِ تمام در یک اتاق در شرکت حسابدار بودند؛ حال هم دزد شده بود هم دشمن!
صبح پنج شنبه ۱۳ اسفند، شمشیر را از رو بست. وعده ی این که "به رئیس چیزی نگو نصف نصف می زنیم به جیب" را بوسید و گذاشت کنار. ترسش را بلعید و چشمش را بر روی تمام وعده و وعیدها بست. او دزد نبود پس دلیلی هم نداشت که با یک دزد کنار بیاید. می خواهد رفیقش باشد که باشد! اصلا برایش مهم نبود.
آدمی وقتی برای همیشه از چیزی دل می کَنَد، مشابه قاتلی وحشی به جان اطرافیانش میفتد؛ و او حالا قاتلی وحشی بود. بدل شدن از یک حسابدار خوش قریحه به یک قاتل تمام عیار، برایش یک هفته و دو روز طول کشیده بود.
به یاد تمام دوران دانشجویی اش افتاد که کلی کار می کرد و روز به روز صفرهای بیشتری جلو بدهی هایش قد می کشید، به یاد تمام بدبختی هایش و روز و روزگار سیاهش. همیشه چشمانی پر از اشک داشت و لباس هایش بر تنش غریبی می کردند. از اقلیمی دیگر بود و میان مردمان نمی گُنجید.
خوب می دانست باید چطور رئیس را شیر کند تا این به ظاهر رفیقش و باطناً نارفیقش را از کار برکنار سازد. همه ی دیالوگ ها و مونولوگ های حدسیِ از پیش تنظیم شده اش را روبرو آینه چندین و چند بار با صدای بلند و گاها آرام بر گستره ی غبارآلود خانه اش فریاد زد.
سردرد شدیدی در وجودش حس می کرد، سردردی که با برداشتن هر گام بیشتر شدت می گرفت. به اتاق رئیسش که رسید، محترمانه ضرباتی آرام بر درب اتاق نواخت و منتظر اجازه ی حضور شد، پس از چندین مرتبه درب زدن، صدایی نشنید. با ترس و البته کمی تردید که اقتضای شخصیت آرامش بود، آرام آرام چفت درب را گشود. رفیقش پشت میز ریاست بود!
#مظاهر_سبزی | ۱۵ اردیبهشت ۹۹

طبق عادت همیشگی اش ‌راس ساعت ۶ صبح از خواب برخاست. بدونِ صدا کردن مادر و یا غلتیدن در بغل پدر؛ بدونِ لوس کردن خودش برای هیچکدام. باد زوزه کشان از زیر درب فلزی زنگ زده ی قهوه ای‌رنگ خانه ی زیرزمینی شان راهی به درون می کاوید و آسمان پر بود، گویا باران در راه بود. خبری از سر و صداهای برادر کوچک سه ساله اش نبود، گویا غیب اش زده بود. گویا همه غیب شان زده بود. پدر و مادر روی تخت شان نبودند، همان تختی که با هزار ضرب و زور و قسط و فلاکت و بدبختی، خریده بودند. فنرهای تخت قدرت کشسانی خود را از دست داده بودند و رنگ سفیدش بیشتر به خاکستری می مانست. تخته چوبی که در قسمت جانبی تخت بود، حال خوراک موریانه ها شده بود و گُله به گُله حفراتی ریز و درشت در آن بود. باران شروع به باریدن کرد و با گذر هر لحظه، ترس بیشتر بر چهره ی "نایی" مستولی می گشت. گویا قدرت باران و نیز قدرت باد دست به یکی کرده بودند تا این خانه ی محقّر زیرزمینی را نابود سازند. گویا حجم عظیمی از باران کم رمق آسمان، بالای سقف خانه ی آن ها شروع به باریدن کرده بود و چکه چکه کردن قطرات باران از سقف ترک خورده ی توالت، به راحتی شنیده می شد.
نایی ترسیده بود. از وقتی که یادش می آمد، این اولین باری بود که خود را تک و تنها می یافت.‌ ذهنش به هر سمت و سویی شناور شده بود و غرق افکار خویش بود و مات ترسی ‌شده بود که در وجودش رخنه کرده بود. با انگشت های نحیف خود کلید برق را زد تا رنگ زرد چراغ‌سقفی که به تن سقف خانه شان زار می زد کمی از تاریکی فضا بکاهد. اما روشن نشد‌! نه تنها آن کلید، که سایر کلیدها نیز، از جمله توالت و حمام و انباری هم کار نمی کرد.‌ ناگهان به ذهنش این مطلب خطور کرد که می تواند از اتاق کار مادرش کمک بگیرد. بی محابا به سمت آن اتاق دوید و وقتی که رسید اثری از آن کارگاه خیاطیِ رو به زوال نیافت!
ترس از تنهایی به صورت موازی با ترس از رد شدن مجدد در امتحان و دیدن چهره ی عبوس معلم شان، در جانش ریشه دَواند. دوان دوان خود را به درب خانه رساند؛ گویا اصلا فراموشش شده باشد که پدر و مادری داشته است، و برادری. ناگاه متوجه شد کفش هایش را به پا نکرده، کیفش را برنداشته و نیز لباس فرم مدرسه اش را نپوشیده است. پس برگشت.
چند دقیقه بعد خود را در حالی پیدا کرد که دستگیره ی درب خروجی خانه را در دست دارد.
با دیدن سقف قرمز آسمان و نیز کوچه ای که در آن چیزی نبود جز دو سه درخت، ناخودآگاه به درون خانه گریخت، برای چند ثانیه فریاد زد و گریست. تمام قدرت اش را جمع کرد تا بر ترسش غلبه کند. پا به بیرون از خانه گذاشت. اولین گام را برداشت و سپس گام های دیگر پشت هر گام. نظرش به کاغذی ‌که به یکی از درخت ها چسبیده بود جلب شد. نزدیک شد تا آن را بخواند و در همین حین فهمید که زیر پایش خالی است و دارد روی ابرها راه می رود. کم کم می توانست با نزدیک شدن به درخت، نوشته ی روی آن را بخواند.
"ناییِ ..." اولین کلمه را دید و کمی امیدوار شد. این که مورد خطاب قرار گرفته بود برایش امید می آورد، چون مطمئنا حرفی در پس آن جمله بود که به او مربوط می شد. "ناییِ عزیز! تو در یکی از ..." این ها را دید و حدس این که ادامه ی جمله ی چیست همچون کِرم مغزش را می خورد. پس دَوید تا سریعتر برسد اما کاغذ مدام از او دور می شد و دید با هر سرعتی بِدَود کاغذ بیشتر دور می شود، پس با چشمانی گریان خود را بر زمین انداخت و دیگر برنخاست. پس از شاید چند ساعت، دید تمام آسمان و زمین همان جمله را تکرار می کند، همان جمله ی ناتمام! "ناییِ عزیز! تو در یکی از ..." از حالت خواب و بیداری اش خارج شد. دستانش تبدیل به آینه شده بود، پس چهره ی خود را دید و سپس پاهایش را و برای ثانیه ای محو کلمه ای شد که پشت بازوی دست راستش حکاکی شده بود. "خواب هایت"!
حال باید کلمات را می یافت تا جمله را تکمیل کند! پس تک تک آن ها را یافت.
"به"
"آمده ای"
"دنیا"
گویا زندگی اش تمام شده بود، چون جمله ی نهایی این بود که "ناییِ عزیز! تو در یکی از خواب هایت به دنیا آمده ای!" و این یعنی او برای همیشه در همان فضا و زمان باقی می ماند. پس دست هایش را به دیوار کوبید و شکست. او سال های سال است که در خوابش اسیر شده است و کارش شده گریه های شبانه و تنهایی های همیشگی. او هیچ گاه دنبال دیگر کلمات نگشت "اما اگر با انگشت سبابه ی دست چپ، رنگ کِرِم کنار رنگ‌ قرمزِ سومین رنگین کمانی که پس از چهارمین باران تشکیل می شود رسم کنی، به خانه ات بر می گردی! مادرت منتظر توست، با لقمه ی صبحانه"
#مظاهر_سبزی

می دونی چیه! ما بد وقتی به دنیا اومدیم! درست زمانی به دنیا اومدیم که شعر بزرگان خودشو پیدا کرده، موسیقی ساز بزرگان این قلمرو هنری رو شنیده و نویسندگی قلم نویسنده های بزرگ رو به خودش دیده. نه فقط شعر و موسیقی و نویسندگی، که اصلا کل هنر؛ یعنی نقاشی و خطاطی و منبّت و فیلمسازی و معماری و هرچی که توی این اقلیم بِگُنجه!
پس باید معمولی باشیم. معمولی بودن به منزله ی زندگی نکردن و تلاش نکردن نیست، بلکه مفهومِ غاییِ پذیرشِ "خود" رو می رسونه.
این که باشیم، همینطوری عادی. بدونِ ادا و ادعا باشیم.
شاید یه روز پدیدآور مکتبی جدید در هنر شدیم. خدا رو چه دیدی؟
و به همین خاطر من با این تیکه از صحبت های محمود خان مخالفم که می گه: "آدم معمولی موجود بزدلیه، برا همینم هست که هر کارمندی بیشتر دوست داره سر و کارش با مستخدمش باشه تا با رئیسش
#گلدسته_و_سایه_ها | #محمود_دولت_آبادی"
انسان عادی و معمولی، خیلی هم خوبه! اونی بَدِه که ناامید می شه.
حالا اینو تعمیم بدین به سایر بخش های زندگی. توی درس عادی بودن خوبه، توی کار عادی بودن خوبه، توی عشق عادی بودن خوبه، اصلاً توی دزدی و گناه هم عادی بودن خوبه.
همه از فیزیک دست کشیده بودن و ناامید بودن، تا این که فیزیک کوانتوم سر و کلّه اش پیدا شد و کلی دریچه های جدید باز شد! شاید ما هم یه روز که سرمون گرم عادی بودنمونه، عکس مون تیتر ۱ مجلات بشه. به امید اون روز، همه تون رو دعوت می کنم به عادی بودن و جنگیدن واسه عادی بودن. عادی بودن، نعمته💪⚘
#مظاهر_سبزی | ۱۴ اردیبهشت ۹۹

ضحاک دو تا مار روی شونه هاش داشت که مغز آدما رو می داد بخورن، که اگه نمی خوردن، ضحاک رو سرویس می کردن!
من از وقتی که شروع کردم به خوندن و نوشتن، دقیقاً حس می کنم ضحاک‌ام! منتهی با این تفاوت که مارهای ضحاک روی دوشش‌ بودن، مارهای من توی مغزم.
ضحاک به مارهاش مغز آدم می داد، من کلمه! فرقی هم نمی کنه چی باشه، داستان کوتاه، رمان، شعر، نمایش نامه، روزنامه، مجله، فیلمنامه، و حتی گاهاً فیلم و سریال رو می ریزم توو تابع (x)f و ازش کلمه می گیرم!
کتابایی که خیلی باب میل من هست، کتابایی ان که برش های کوچیکی داره، یعنی می تونی هر روز چند بخش ازشون رو بخونی و همیشه داشته باشی شون. #راز یکی از هموناست. من توی ۵ ماه تمومش کردم! درسته شاید در رده ی کتابای روانشناسی زرد بگُنجه، اما به نظرم همه مون به خوندن این قبیل کتب نیاز داریم. همه ی ما توو زندگی روزمره غرق شدیم، همه مون توو فکر پولیم و ماشین و خونه و ازدواج و مدرک و رابطه و کفش n تومنی و مانتویی که گل رُز براش دست دوزی کرده باشن و کیف چرم اصل و صد هزار چیز دیگه. چیزی که دنبالش نیستیم زندگی و زنده بودنه!
___
این #کتاب آخرین اثر #راندا_برن #نویسنده ی کتاب پرفروش #راز است. #راز_عشق_ورزیدن حاصل تجربیات و دانسته های او از انتشار #کتاب و پخش #فیلم #راز می باشد. خواندن این #کتاب را به تمامی افرادی که در جستجوی موفقیت در زندگی هستند، پیشنهاد می کنیم.
___
نام کتاب: #راز_عشق_ورزیدن | نویسنده: #راندا_برن | مترجم: #مهرداد_انتظاری | انتشارات: #فرادید_نگار | ۲۰۹ صفحه
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

شیرین، شاید متفاوت‌ترین
___
نام فیلم: #شیرین | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۳۰ دقیقه
___
فیلم نمی‌بینیم، بلکه بینندگان فیلم را می‌بینیم! شماری از بازیگران زن سینمای ایران و حتی #ژولیت_بینوش (که در فیلم #کپی_برابر_اصل ِ #کیارستمی هم بازی کرده است) بر صندلی‌های سینما نشسته‌اند و نظاره‌گر داستانی اقتباس‌شده از #خسرو_و_شیرین ِ #نظامی_گنجوی هستند که #فریده_گلبو به رشته‌ی تحریر درآورده است.
___
خسرو: دایه‌ام در کودکی داستان پیکرتراشی را می‌گفت که دو دستش بریدند، به جُرم نافرمانی. و او با پاهایش تندیس می‌ساخت. اما دست‌های تو حیف باشد برای بریدن و خوراک سگ‌ها ساختن. دست‌های یک پیکرتراش؟
فرهاد: دست‌های یک کوه‌کَن
خسرو: دست‌های یک عاشق بهتر نیست؟ نیست؟! آن بیستون که تو کَندی کار عشق بود نه کار دست
فرهاد: دست از دل فرمان بَرَد و هر دو از شیرین
خسرو: آری شیرین. رعیّت قصه‌ها ساخته از عشقت به شهزاده‌ی ارمن
فرهاد: قصه نیست ای پادشاه، داغش را بر دلِ چاک چاکم آزموده‌ام
خسرو: این عشق است یا دشنه؟ دلِ پاره پاره نقلی ندارد؟ چه لایق عشق، کوه‌کَن؟
فرهاد: شاه از دل می‌گوید و من از جان
خسرو: از عشقِ شیرین بگو
فرهاد: شیرین‌تر از عشق؟
خسرو: عشقِ بی‌پناه و بی سر پناه
فرهاد: رِواق منظر چشمم آشیانه‌اش
خسرو: اگر چشمت را اشک و خون کند؟
فرهاد: چشمی دیگر به پایش می‌افکنم
خسرو: اگر بیش از این طلب کند؟
فرهاد: از خدا به زاری موهبت می‌خواهم
خسرو: خامی کوه‌کَن! دَمی آسودگی پخته‌ات کند!
فرهاد: حرام باد بر فرهاد آسودگی
خسرو: کارَت زار شد در این کارزار
فرهاد: خوش نبردی ست جنگ عشق
خسرو: صبور باش کوه‌کَن
فرهاد: دل به دریازده و صبر؟ غریب حکایتی ست!
خسرو: بس کن این بازیِ عشق را
فرهاد: این عشق‌بازی ست پادشاه!
خسرو: و کِی به پایان می‌رسد این دفتر؟
فرهاد: حکایت همچنان باقی ست!
خسرو: عشق کورَت کرده. تا کِی؟
فرهاد: تا خاک چشم‌هایم را پر کند!
خسرو: این عشقی نومید است، رهایش کن
فرهاد: عشق رهایم نمی‌کند!
خسرو: و می‌دانی من نیز بر او عاشقم؟
فرهاد: این که شاه بر او عاشق شده عجیب نیست؛ عجیب این است که جهان چرا بر او عاشق نیست!
خسرو: آه ز این همه دل‌داری کوه‌کَن
فرهاد: کوه‌کَن دل بر دار کرده پادشاه
خسرو: اینک سوال آخر! چه می‌کُنی اگر بر تنش نگاه کنم؟!
فرهاد: نگاه کنم؟ نگاه کنم؟! نگاه شاه و آه فرهاد. جهان بسوزانم از این آه
___
#عالیجناب_عباس_کیارستمی + #مظاهر_سبزی

نظر من پیرامون یک-سوم اول کتاب #وقتی_نیچه_گریست:
#اروین_یالوم اولین روانشناسِ نویسنده ای است که روانشناسی و نویسندگی را تلفیق نموده و از این طریق در صدد کمک به افراد برآمده است. با این که شاید افراد روان‌پریشِ کمی را پیدا کنیم که علاقه به خوانش کتاب داشته باشند، اما این امید است که همان قلیل کتاب خوان هایی که داریم؛ از کتب این تیپی آنچه را که باید بیاموزند و در بزنگاه های حساس به کسانی که نیازشان دارند منتقل کنند.
کتاب با این که دارای اصطلاحات پزشکی و روانپزشکی ثقیل است، اما چون که در چارچوب داستانی درآمده است، رنگ و جلای ویژه ای یافته و منحصر به فرد شده است. #نیچه، عالمی که همه می شناسیم اش، از بیماری های فراوانی عذاب می کشد و چندین و چند روانشناس تلاش کرده اند تا او را درمان کنند، اما نتوانسته اند. تا این که لوسالومه، دکتر برویر را می یابد و از او خواهش می کند که نیچه را درمان کند.
غریب ترین و البته قشنگ ترین قسمت کتاب -به نظر من- آنجایی از فصل پنجم است که برویر از نیچه در مورد خانه اش می پرسد و نیچه جواب می دهد "خانه ی من، چمدان من است. من لاک پشتی ام که خانه ام را بر پشتم حمل می کنم. آن را کنار اتاق هتلم می گذارم و هرگاه هوا آزاردهنده شود، آن را بر می دارم و به آسمان های بلندتر و خشک تر نقل مکان می کنم."
ریز به ریز کتاب حساب شده نوشته شده است. مثلاً این که اکثر نویسنده ها به هنگام پیاده روی ایده های نوشتاری تاپ خود را پیدا می کنند، یا این که یک مرد به هنگام ملاقات با یک زن زیبارو چه در دلش می گذرد!
به نظر من، نکته ی متمایز کننده ی این اثر این است که اکثر اسامی ای که برای شخصیت ها استفاده شده است، اسامی نویسندگان و موسیقی دان ها و افراد بزرگی است.
کتاب تعلیقی عجیب دارد، بدان مفهوم که به یکباره تمام اطلاعات را به شما نمی دهد. مثلاً اکنون که من در حال نگارش این متن هستم، فصل پنج را تمام کرده ام و با این جمله تمام شده است که "دکتر برویر، من از شما سه سوال دارم!" و این یعنی تو مشتاقانه و از سرِ میل و رغبت و شوق منتظر هستی تا ببینی نیچه از دکترش -برویر- چه می پرسد.
#مظاهر_سبزی

قصه ی نرگس که شد مخمور چشم مست خویش
غصه ی هاتف ز عشق آن جوان دانم که چیست
#حسین_محی_الدین_الهی_قمشه_ای
___
نارسیسوس یه جوونی بود که بعدا تبدیل شد به نرگس.
یه دختری به نام هارتف عاشق این بود.
و بعد وقتی که هارتف جواب مثبت از نارسیسوس نگرفت، نفرینش کرد و گفت "امیدوارم عاشق کسی بشی که بهش نرسی"
 و نارسیسوس عاشق خودش شد! عکس خودشو توی آب دید و عاشق خودش شد ولی نمی تونست به خودش برسه! هرچی می رفت به آب دست می زد خودشو بگیره (!) آب متموّج می شد و پریشان.
تا این که بالاخره در فراقِ خودش مُرد!
وقتی می خواستن دفنش بکنن، حوری ها گفتن اینو دفنش نکنین، تبدلیش کنید به یه گُل که همیشه کنار آب باشه، گُلِ نرگس.

#انسان ِ دکتر شریعتی ۴۴ روز تاخیر خورده بود‌. نه صرفا واسه اون، بیشتر به خاطر جمع کردن وسایل هام از خوابگاه، دیشب راهیِ تهران شدم و الان که دارم این متن رو می نویسم، دست هام از شدت سنگینی چمدون و ساک ورزشی، قرمزِ قرمز شده و روی یکی از صندلی های بدنه نقره ای  و کف‌مشکی راه آهن نشستم تا برگردم خونه. یه مرد شکم گُنده هم روبروم نشسته که داره گاز هشتم رو به ساندویچش می زنه و پاهاش یه بویی می ده که نگو و نپرس! نوشابه اش "فانتا"ست و سه تا ساندویچ دیگه هم گرفته تا توی راه بخوره.
وقتی دیشب به مهماندار قطار گفتم "ساعت چند می رسیم تهران؟" نقاب شیشه ای‌ش رو زد بالا و گفت "نمی دونم!" تجربه بهم می گه وقتی کسی می گه "نمی دونم" یعنی قراره آسمون پاره بشه و چنگیز با مغولش بهت حمله کنه. ما چهل و پنج دقیقه با تاخیر رسیدیم. تهران شده #طاعون ِ آلبر کامو، بوی مرگ از همه جا میاد و آبیِ آسمونش شده زغالیِ مایل به جگری. وقتی واسه تحویل #روان_درمانی_اگزیستانسیال ، #پائولا و #سمفونی_مردگان رفتم داخل کتابخونه مرکزی، نگهبان بداخلاق و کچل کتابخونه داد زد "کجا آقا؟!" و وقتی گفتم برای تحویل کتاب اومدم، گفت ساعت ۹ بیا.
کتابدار دانشکده ادبیات رو خیلی دوست دارم، یه مرد ساده و خودمونی. بهمن پارسال باهاش رفیق شدم، همون روزی که برای بار چهارم گفتم "من مطمئنم #وداع_با_اسلحه با ترجمه ی #نجف_دریابندری چاپ سال ۵۳ توی قفسه هاست" و اون با عصبانیت گفت "نیست آقا، نیست. به خدا نیست. به جان مادرم نیست!" و وقتی پام رو گذاشتم از گیت رد بشم خودم برم پیداش کنم، گوشی سفیدرنگ تلفن رو برداشت و انگشت سبابه اش رو جوری گرفت سمتم که انگار داره به یه قاتل زنجیری اشاره می کنه و گفت "هوووی! خداشاهده اگه یه قدم دیگه بیای جلوتر، زنگ می زنم به حراست" من اینطوری با این کتابدار رفیق شدم، خیلی عجیب. وقتی #بار_هستی ِ میلان کوندرا رو گذاشتم روی میز، چشم هاش رو تنگ کرد و گفت "چی؟! بار هستی؟! یار هستی بهتر نیست؟!" و وقتی گفتم "یار مستی بهتره که! یار و مستی و مِی و خوشی و ..." خندید و اسپری ضدعفونی کننده ی دستش رو آورد جلو و گفت "دست هات رو بیار مهندس" #انسان_بی_خود دکتر شریعتی‌ رو هم گذاشتم روی میز.
دانشکده هنر، بر خلاف خوب بودن اساتیدش و دانشجوهاش و فضاش، یه کتاب دار داغون داره که مدام مثل بچه ها غر غر می کنه، بچه هایی که دوچرخه شون رو کوبیدن توی دیوار و می خوان به زور بندازن گردن پسر همسایه! گویا کامپیوترش رو خراب کرده بود و سه چهار  دقیقه طول کشید تا راضی‌ش کنم اطلاعاتم رو روی کاغذ بنویسم و هروقت سیستم درست شد بزنه به سیستم. وقتی قبول کرد، به اندازه ی یک چهارم کف دست کاغذ داد بهم تا بنویسم "مظاهر سبزی. ۸۲۰۲۹۶۰۴۴ .نهم اردیبهشت ماه"
نگهبان دانشکده حقوق، وقتی دید یکی سرش رو انداخته پایین و به هیشکی احترام نمی زاره، دستی به سبیل های سفیدش کشید و گفت "تعطیله آقا!" و چون مظلومیتم رو دید، گفت "کجا می خوای بری حالا؟" کتابدار دانشکده حقوق رو نمی شناسم، یه آدم خشک و به درد نخور که انگار یه مهندس کامپیوتر با زبان ++C براش برنامه نوشته. وقتی ازش خواهش کردم تاخیر ۴۴ روزه ی کتاب #انسان رو از سیستم حذف کنه، کلی ماده و قانون از جرائم این کار ریخت توی دهانش و تک تک جوری برام توضیح داد که انگار گالیله از قبر اومده بیرون و ایشون وکیل مدافعش شده! تا این که همکارش از اتاق داد زد "شبنم جان! دانشگاه اعلام کرده همه تاخیرها بخشیده می شه!" وقتی از پیشش رفتم، جوری نگاهم می کرد که انگار من قاتل گالیله ام!
از وقتی که رفتم داخل خوابگاه و اومدم بیرون، ۳ ساعت طول کشید، این رو وقتی فهمیدم که موقع خروج حراست بهم گفت "سه ساعت چیکار می کردی اون تو؟!" من توی اون سه ساعت فقط داشتم وسایل هام رو جمع می کردم و کلا یک نفر رو غیر از خودم دیدم، اونم سجاد بود. سجاد می خواست بره آلمان. بعد از این که دست های مشت شده مون‌ رو زدیم به همدیگه، گفتم "آلمان خوش می گذره سجاد؟!"
یک و نیم کیلو تخم مرغ، دو کیلو سیب زمینی، مربای هویچ و آلبالوی دست‌پخت مامان، پنج مدل ترشی، ماست چکیده و کره ی محلی؛ این ها همه چیزی بودن که روز آخر توی یخچال داشتم و امروز اثری ازشون نبود! وقتی قضیه رو با نظافت چی خوابگاه در میون گذاشتم، یه لقمه املت داد دستم و درِ یخچال اتاق روبرویی مون رو باز کرد و گفت "دستور بود تخلیه کنیم و اطاعت کردیم! ببین، این یخچال هم خالیه. کل یخچال ها همه شون خالیه"
وقتی از خانوم تورانی (مسئول آزمایش فعلی و کتابدار سابق کتابخونه ی دانشکده مون) سوال می پرسی، چنان خوب جوابت رو می ده و وقت می زاره که انگار خودش این مشکل رو داره، واقعا درکت می کنه این آدم. تورانی دقیقا نقطه ی مقابل افشار عه، که به زور جواب سلام آدم رو می ده. وقتی به تورانی گفتم "چه خبر از کرونا" مثل همیشه بامزه خندید و یه دفعه بینِ خنده هاش گفت "خبرِ مرگ!" و یه جوری "مرگ" رو گفت که هنوز هم صداش و چهره ی منقبض شده اش جلوی چشم هامه و مثل پاندول ساعت جلوی چشم هام رژه می ره. مرگ، مرگ، مرگ، ... .
دارم می رم، ولی "مرگ" رو به طرزی عجیب دیدم اینجا. من امروز مرده هایی رو دیدم که راه می رفتن!
___
#مظاهر_سبزی | نهم اردیبهشت نود و نه | #دانشگاه_تهران | #کوی_دانشگاه_تهران | #مهندسی_شیمی | #کرونا | #پایان_نامه | #خوابگاه