وبلاگ من

...

[داستان سی‌ام]
نام #داستان_کوتاه: #آفتاب_عالم_تاب (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
مأموریتِ‌شرکت بهانه شده است برای هوس‌بازی یک مرد. دوستان‌اش پُرش کرده‌اند و حالا آدرس فاحشه‌خانه‌ی درجه‌یک واقع در شهری که عازم‌اش شده است را از بَر است. جوان است و زندگی آشفته‌اش او را از رسیدن به خواسته‌اش که خلاصه می‌شود در داشتن زن و بچه دور ساخته است. همه‌ی این‌ها دست به دست هم داده است تا بلافاصله پس از رسیدن به شهر جدید، هیزم به منقل شهوت‌خانه‌اش بیفزاید و تصویر دست‌انداختن به گردن دختری زیبا و برقراری رابطه‌ی آزاد جنسی را در ذهن خود مدام دوره کند. در پی یافتن کوچه‌ی مدنظر و رسیدن به خانه‌ی آرزوهایش (!) دچار تردید است، اما توان مقابله با این قوّه‌ی تحریک‌آمیز را ندارد.
.
جست‌وجو و پرس‌و‌جو می‌کند. می‌یابد. درب خانه باز می‌شود و با دیدن زنان نیمه‌عریان، خود را در چندقدمی خواسته‌اش می‌بیند. شیرین آبادی، دختر فروشنده‌ای است که از آغوش مردی که به خواب رفته است بیرون می‌آید و تن‌اش را به این مرد واگذار می‌کند. پس از انجام کار، زمانی که دختر سراغ کتاب‌های درسی‌اش می‌رود، متوجه می‌شویم که او شاگرد نمونه‌ی مدرسه است. دختر سیزده-چهارده ساله شروع می‌کند علم‌اش را به رخ مرد کشیدن. شاید جبر جغرافیا برای هر دوی آن‌ها خوب عمل نکرده است و هیچ‌کدام سر‌جایشان نیستند؛ نه مرد سر مأموریت، نه دختر پای درس و مشق.
.
پیش از خروج مرد از خانه، شیرین آبادی شعر #آفتاب_عالم_تاب را از بَر برای مرد می‌خوانَد:
شب تاریک رفت و آمد روز
وه چه روزی چو بخت من فیروز!
پادشاه ستارگان امروز
از افق سر برون نکرده هنوز
باز شد دیدگان من از خواب
به به از #آفتاب_عالم_تاب
یک طرف ناله‌ی خروس سحر
بانگ *اله اکبر* از یک سر
از صدای نوازش مادر
وز سخن‌های دلپذیر پدر
باز شد دیدگان من از خواب
به به از #آفتاب_عالم_تاب
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آینده داستان کوتاه #دیوار را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام کتاب: #عشق_سگی_است_از_جهنم (مجموعه‌اشعار سال‌های ١٩٧۴ تا ١٩٧٧)
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #مهیار_مظلومی
تعداد صفحات: ٣۴٨
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
١. #موجودی_دیگر_گیج_از_عشق
[شعری برای دندانِ بدشکلِ قدیمی] :
من زنی را می‌شناسم
که مدام پازل می‌خرد،
پازل‌های چینی،
بلوکه‌های پازل‌های چینی،
پازل‌های فلزی،
تکه‌هایی که عاقبت در ترتیب خاصی قرار می‌گیرند.
به کمک ریاضیات آن‌ها را حل می‌کند،
همه‌ی پازل‌ها را حل می‌کند.
او در جنوب، نزدیک دریا زندگی می‌کند.
او برای مورچه‌ها شکر می‌ریزد.
او کاملاً به دنیای بهتری معتقد است.
موهایش سفید است و به ندرت آن‌ها را شانه می‌کند.
دندان‌هایش نامرتب‌اند،
و لباس‌های سرهمی شلِ بی‌قواره به تن می‌کند،
آن هم روی بدنی که اکثر زنان آرزوی داشتنش را دارند.
سال‌ها من را با رفتارهای غیرعادی‌اش آزار داد،
مانند خیساندن پوسته‌ی تخم‌مرغ در آب، که بعد پای گیاهان بریزد تا
کلسیم به آن‌ها برسد.
اما در نهایت وقتی به زندگی او فکر می‌کنم
و آن را با زندگی‌های با اصالت، متحیرکننده و زیبای بقیه مقایسه می‌کنم،
در می‌یابم که او به افراد کمتری آسیب رسانده است،
منظورم واقعاً صدمه است.
او زمان‌های سختی در گذشته داشته است،
اوقاتی که شاید من می‌توانستم بیشتر کمکش کنم،
زیرا او مادرِ تنها فرزندم است،
و ما زمانی شیفته‌ی هم بودیم.
هرچند او بر این سختی‌ها غلبه کرد،
و همان‌طور که گفتم،
نسبت به کسانی که می‌شناسم،
به آدم‌های کمتری آسیب زد.
اگر این‌طور به قضیه نگاه کنید،
او برنده است،
و دنیای بهتری را ساخته است،
فِرَنسیس، این شعر برای توست.
🌹فرَنسیس اسمیت ٢٠٠٩-١٩٩٢، شاعر. مادرِ تنها دختر و فرزند بوکوفسکی، مارینا لوییس بوکوفسکی. این شعر در مراسم خاکسپاری فِرَنسیس به عنوان ستایش او خوانده شد
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
٢. #من_و_آن_زن_پیر_اندوه
[آن‌چه آن‌ها می‌خواهند] :
والیو در مورد تنهایی نوشت
آن‌هنگام که از گرسنگی در حال مرگ بود.
یک روسپی گوشِ ون‌گوگ را نپذیرفت.
آرتور ریمبو برای یافتن طلا به آفریقا رفت اما به یک نوع سفلیس لاعلاج
مبتلا شد.
بتهوون کر شد.
پاوند را در قفس دور خیابان‌ها چرخاندند.
چَتِرتون مرگ موش خورد.
مغز همینگوی در آب‌پرتقال پاشید.
پاسکال رگش را در حمام زد.
آرتو با دیوانه‌ها هم‌بند بود.
داستایفسکی را پای دیوار گذاشتند.
کرِین به داخل پره‌ی قایق پرید.
لورکا در جاده به‌وسیله‌ی ارتش اسپانیا تیر خورد.
بِریمن از پل پرید.
باروز به زنش تیراندازی کرد.
میلر زنش را با چاقو زد.
این چیزی‌ست که می‌خواهند:
یک نمایش لعنتی،
یک بیلبورد نورانی،
در وسط جهنم.
این آن چیزی‌ست که جماعتِ کودنِ گنگِ محتاطِ افسرده‌کننده‌یِ
تحسین‌کننده‌یِ این کارناوال می‌خواهند.
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
٣. #اسکارلت
[قهوه‌ای روشن] :
چشمانِ خیره‌یِ قهوه‌ایِ روشن.
آن نگاهِ گنگِ خالیِ شگفت‌انگیزِ خیره‌یِ قهوه‌ایِ روشن.
من تکلیف‌اش را روشن می‌کنم.
دیگر لازم نیست من را با حقه‌های ستاره‌ی فیلم کلئوپاترا به دنبال خودت بکشی.
می‌دانی اگر من ماشین‌حساب بودم
هنگام جمع کردن تعداد دفعاتی که آن نگاه خیره‌ی قهوه‌ای روشن را
داشته‌ای، خراب می‌شدم؟
نه این که بهترین نگاه خیره‌ی قهوه‌ای روشن را نداری.
روزی یک دیوانه‌ی حرامزاده تو را به قتل خواهد رساند.
و تو نام من را فریاد خواهی زد
و بالاخره آن چه را که مدت‌ها پیش باید می‌فهمیدی، خواهی فهمید.
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
۴. #ملودی_های_معروف_در_ته_ذهن_تان
[در زندانِ حسادت‌تان] :
زنی وقتی از هواپیما پیاده می‌شد، به مردی گفت که من مرده‌ام.
مجله‌ای این مطلب را چاپ کرد که من مرده‌ام.
و فردی گفت از کسی شنیده که من مرده‌ام.
و شخصی مقاله‌ای نوشت که "آرتور رمبو"ی ما و "فرانسوا ویون" ما مرده
است.
همزمان یک رفیقِ هم‌پیاله‌ی قدیمی نوشته‌ای منتشر کرد که من دیگر
قادر به نوشتن نبوده‌ام.
یک یهودای واقعی.
این آدم‌های بی‌ارزش بی‌صبرانه منتظرِ از میان رفتنِ من هستند.
به هر حال، من در حال شنیدن کنسرتو-پیانوی شماره یک چایکوفسکی
هستم و مجری برنامه اعلام کرد که سمفونی شماره پنجم و دهمِ "گوستاو مالر" از آمستردام پس از این پخش می‌شوند.
بطری‌های آبجو روی زمین را پوشانده‌اند
و خاکستر سیگار روی شورت نخی و شکم‌ام ریخته است.
به همه دوست دخترهایم گفته‌ام که گورشان را گم کنند.
حتی این شعر از هرچه که آن گورکن‌ها می‌نویسند هم بهتر است.

نام فیلم کوتاه: #نه_خیر
ساخته ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ٨ دقیقه
.
از دختربچه‌هایی که در تست بازیگری قبول شده‌اند، دعوت شده است تا داستان فیلم برایشان گفته شود و آماده‌ی فیلمبرداری شوند.
فیلمی که قرار است در آن بازی کنند، دو نقش دارد:
١. دختری با موهایی بلند
٢. دختری حسود که موهای دوست‌اش (بازیگر نقش اول دختر) را زمانی که خواب است قیچی می‌کند!
اتفاقاً تمام دختربچه‌هایی که در این تست قبول شده‌اند، موهایی بلند دارند که طبیعتاً باید دوست‌شان داشته باشند.
در ابتدا، موضوع فیلم با یکی از دختران ("ربکا"ی چهار ساله) در میان گذاشته می‌شود و نظرش را جویا می‌شوند. نظر دختر، #نه_خیر است. از او می‌خواهند نقش دوم را بازی کند و موهای دوست‌اش را زمانی‌که خواب است قیچی کند، اما مجدد پاسخ #نه_خیر می‌دهد.
این روند برای دخترهای دیگر هم انجام می‌شود ولی هیچ‌کدام‌شان نقش دختر اول و نقش دختر دوم را قبول نمی‌کنند.
دختربچه‌ها حاضر هستند بازی نکنند، تا این که موهایشان را از دست بدهند یا موهای دختری دیگر را با بی‌رحمی بچینند.
و شاید منظور #کیارستمی علاوه‌بر نشان‌دادن معصومیت و پاکی بچه‌ها، مشغله‌های بازیگران نیز بوده است؛ بازیگرانی که برای بازی در هر فیلم قسمتی از خواسته‌های خود را باید از دست بدهند!

کلمات برای من ارزشمندتر از هرچیزی هستند. با کلمات است که عذرخواهی می‌کنیم. با کلمات است که ابراز عشق می‌کنیم. با کلمات است که زندگی می‌کنیم. و دست آخر با کلمات است که روی سنگ قبرمان اسم و فامیل و اولین طلوع و آخرین غروب را حکاکی می‌کنند.
.
برای من تنها مسئله‌ی شگرف در زندگی اشتباه‌کردن است. همین عذاب‌وجدانی که پس از اشتباهات‌ام نصیب‌ام می‌شود و روزم سیاه می‌شود تا از دل کسی دربیاورم‌اش. آن‌جا هم دست‌به‌دامان کلمات می‌شوم. همین حروف مرموز و البته درخشنده! در این سن و سال، که خیلی کم و خیلی زیاد هم نیست، تلاش برای حفظ آرامش را پر اهمیت‌ترین راز زندگی می‌دانم. نه‌تنها حفظ آرامش زندگی خودم، بلکه حتی حفظ آرامش زندگی دیگران، تا جایی که می‌توانم، برایم مهم است و حیاتی.
.
همین که قضاوت اشتباه می‌کنم، همین که حسادت می‌کنم، همین که از زندگی فقط و فقط کلمات را می‌فهمم، همین که خوب آموخته‌ام ارزش‌های تعریف‌شده در زندگی آدم‌ها با هم تفاوت دارد؛ به‌نظرم این‌ها زندگی هستند. آدم اگر اشتباه نکند که شب‌اش روز نمی‌شود! ما اشتباه می‌کنیم و کلمات برای همین روزها ساخته شده‌اند. کلمات برای عذرخواهی، برای گپ‌و‌گفت، برای شعر سرودن و رمان نوشتن، برای دل بردن و دل شکستن است که آفریده شده‌اند. کلمات حتی برای خودخوری و صحبت‌های مدام در ذهن ساخته شده‌اند.
.
کلمه، مرده را هم برایمان زنده می‌کند، زنده‌ها که جای خود دارند! ما عشق بکاریم، شاید کینه‌هایی که دیگران می‌کارند درو شود؛ شاید گذشته و اشتباهات‌مان فراموش شود. ما همگی خوب هستیم، این زندگی‌ست که بد شده است. حسادتِ آدم‌ها را پای بد بودنِ آن‌ها نگذاریم، پای بد بودنِ دنیا بگذاریم لطفاً. دنیا آدم را بد می‌کند. دنیا اما هرچه پست هم باشد، ارزش و قداست کلمات را نمی‌تواند از ما جدا سازد. ما همگی مدیونِ کلمات هستیم و یک "ببخشیدِ" ساده همه‌چیز را از بین می‌برد؛ مثل بادی که خاکستر هیزمی مشتعل را با خود به سمت آسمان می‌کشانَد.

نام کتاب: #دعای_خیر_مرغ_مقلد
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #سید_مصطفی_رضیئی
ناشر: #وب_سایت_دوشنبه
تعداد صفحات: ٢٠١ صفحه
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
١. #دنیا_پر_از_مغازه_دار_ها_یی_است_که_کلاسیک_های_هاروارد_را_خوانده_اند
[الهامِ شاعر] :
یارویی بود که
یک‌هزار دلار درآورده بود
در شهری که بزرگ‌تر نبود از
اِل‌پاسو
با تاکسی‌هایی که بین
دانشگاه‌ها و کلوپ‌های بانوان
می‌جهیدند.
کوفت، نمی‌توانی که مردک را سرزنش بکنی
من برای هفته‌ای ١۶ دلار هم کار کردم
استعفا دادم و یک ماه با همان ١۶ تا
زندگی کردم.
زن‌اش از او تقاضای طلاق کرده بود و
هفته‌ای ٣٠٠ دلار
نفقه می‌خواهد.
مرد باید مشهور باقی بماند
و همین‌جوری
حرف می‌زد.
من کتاب‌هایش را
همه‌جا
می‌دیدم.

🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
٢. #عنکبوت_روی_دیوار_چرا_انقدر_طولش_می_دهی ؟
[خنکای سبز] :
چی هست؟
یک زن پیر، چاق، لباس‌های زرد
جوراب‌های پاره
جلوی جدول نشسته با
یک پسر کوچولو.
٩٨ درجه گرما توی ساعت ٣ بعد از ظهر
به نظر
وقیح می‌رسد.
اما نگاه کن، آرام به نظر می‌رسند
تقریباً خوشحال هستند.
ژله‌ی سبزرنگ می‌خورند
و رزهای قرمز می‌درخشند.

🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
٣. #معشوق_ها_همه_جا_خشک_شده_مثل_برگ_های_مارچوبه
[مارینا] :
باشکوه،
جادویی،
بی‌پایان،
دختر کوچولویم خورشید است.
بر روی فرش،
بیرونِ در،
گل می‌چیند.
پیرمردی،
چروکیده‌ی نبردها،
از صندلی‌اش بلند می‌شود.
و او نگاهم می‌کند،
اما،
چشم‌هایش فقط عشق است.
و من،
تند همراه دنیا می‌دَوَم،
و عشق دوباره سراغ‌ام برمی‌گردد،
درست مثل این‌که منظورم
انجام همین‌ها بوده باشد.

 

[داستان بیست و نهم]
.
نام #داستان_کوتاه: #شب_خاموش_بود (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
شب است و سرما. طلبه ای که توان پرداخت اجاره ی خانه های شهر را ندارد، در اتاقی واقع در روستایی دورافتاده تنها مانده است. پیرمرد و پیرزنِ صاحب‌خانه، خانه نیستند و فریادها و ناله های مشکوک یک دختر در کوچه همزمان شده است با سر و صدای سگ هایی که خواب را از سر این طلبه ربوده است. طلبه از پنجره ی خانه بیرون را نگاه می کند و متوجه می شود سگ ها دختری جوان را احاطه کرده اند و با حمله به او لباس هایش را پاره کرده اند و بدنش را مجروح.
.
طلبه با تردید فراوان، به خصوص وقتی که می فهمد دختر مست است و به شدت زیبا، او را به خانه اش می آورد تا زخم هایش را مداوا کند. به خانه آوردن دختر همانا، شعله کشیدن خواهش های نفسانی طلبه همانا. وسوسه، بلا شده و مثل خونِ جاری در رگ، ریخته به جان طلبه ای که با دختری جوان تنها مانده است. مرور کردن داستان "یوسف‌ و‌ زلیخا" و قصه ی "شاهزاده‌ خانم‌ و‌ طلبه" کمکی به او نمی کند. پس از جنگی نابرابر، وقتی طلبه چندین بار بر تحریک ها غلبه می کند، این شیطان و میل سیری‌ناپذیر نفسْ است که بر او غلبه می کند. پرده را می کِشد، چراغ را می کُشد، زیر لحاف کنار دختری که از شدت درد و خون‌ریزی غش کرده است می خوابد! #شب_خاموش_بود و حالا خاموش‌ تر شده است.
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (١٠ آذر) داستان کوتاه #آفتاب_عالم_تاب را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام فیلم: #نامه_ها
ساخته ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی و #ویکتور_اریسه
مدت زمان: ١ ساعت و ٣٧ دقیقه
.
طبیعت‌دوستیِ #اریسه، این کارگردان اسپانیایی را با #کیارستمی آشنا کرده است. آن‌ها حد فاصل سال‌های ٢٠٠۵ تا ٢٠٠٧ با هم نامه‌نگاری کرده‌اند؛ نامه‌هایی متفاوت که هر کدام‌شان به جهت این که از طرف یک کارگردان نوشته شده است، تصویری هستند. #اریسه فیلمی کوتاه ساخته و فرستاده برای #کیارستمی؛ #کیارستمی هم در پاسخ فیلمی دیگر ساخته است و برای #اریسه پست کرده است. سرانجام، این نامه‌نگاری‌تصویری ختم شده است به ٩ فیلم کوتاه که حال با کنار هم قرار دادن‌شان، فیلم #نامه_ها ساخته شده است.
.
#نامه_ها برش‌هایی از زندگی روزمره هستند. به‌عنوان مثال، #اریسه فیلم #خانه_دوست_کجاست (ساخته‌ی #کیارستمی) را در یک مدرسه پخش کرده است و از تحلیل این فیلم توسط معلم و دانش‌آموزان فیلم ساخته است. #کیارستمی هم میوه‌ی بِه در یکی از سکانس‌های فیلم #روح_کندوی_عسل (ساخته‌ی #اریسه) را سوژه کرده است و فیلمی کوتاه ساخته است که در آن بچه‌هایی با شیطنت خاص خودشان، با پرتاب سنگ به سمت شاخه‌ی خارج‌شده از حیاط خانه‌ای که یک تک‌میوه‌ی بِه روی آن است، میوه را به زمین می‌اندازند. اما در ادامه این بِه نصیب بچه‌ها نمی‌شود و با غلتیدن و افتادن‌اش درون رودخانه، همراه #کیارستمی می‌شویم تا ببینیم چه بر سر این میوه می‌آید! که البته در انتها نصیب چوپانی می‌شود که گلّه‌ی گوسفندان‌اش را به چِرا برده است. و باز این فیلم می‌شود سوژه‌ی #اریسه برای این‌که برای یک مرد مزرعه‌دار پخش‌اش کند تا با دیدن این‌که بِه به‌دست چوپان می‌رسد، مرد مزرعه‌دار اسپانیایی با چوپان ایرانی همذات‌پنداری کند.
.
#اریسه به‌عنوان هدیه نقاشی‌های کودکان را می‌فرستد و #کیارستمی کتاب #رباعیات_خیام و #اشعار_فروغ را به او تقدیم می‌کند. در انتهای فیلم، وقتی #اریسه نامه‌ای که برای #کیارستمی نوشته است را درون بطری شیشه‌ای قرار داده و به دریا می‌اندازد، #کیارستمی در جواب‌اش فیلمی می‌سازد که نشان می‌دهد نامه به دست مردمی در یکی از سواحل ایران رسیده است که #کیارستمی را نمی‌شناسند! باد نامه را از دست این مردم ساحل‌نشین می‌قاپَد و می‌بَرَد. گویا باد دوست بهتری ست برای #کیارستمی!

نام کتاب: #دختری_با_دامن_کوتاه_بیرون_پنجره_ی_اتاق_من_انجیل_می_خونه
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
ترجمه: #پیمان_غلامی و #نیما_مهر
ناشر: #نشر_شعر_پاریس
تعداد صفحات: ١٣٨
.
بهترین‌ها
معمولاً با دست‌‌های خودشون
قالِ زندگیِ خودشونو می‌کَنن
فقط برای این‌که خلاص بشن،
و اونایی که باقی می‌مونن
حتی ذره‌ای به عقل‌شون نمی‌رسه
که چرا همه دارن خودشونو
از دست اونا خلاص می‌کنن!

[داستان بیست و هشتم]
.
نام #داستان_کوتاه: #دری_رو_به_دیوار (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
مهدی برای کار به شهری دیگر رفته و خاله‌اش را به افسرخانم سپرده است. افسر و مهدی در زندگی مشترک‌شان سختی‌های زیادی داشته‌اند و برای همین افسر هم کمک‌خرج زندگی دونفره‌شان شده است و در خیاط‌خانه‌ای که صاحب‌اش را "خانم‌خانم‌ها" صدا می‌زنند، به‌صورت پاره‌وقت کار می‌کند. داستان از دید سه راوی بیان می‌شود.
.
در قسمت اول، پچ‌پچ‌ زن‌های خیاط را در خیا‌ط‌خانه می‌شنویم. آن‌ها از بدطینتی "خانم‌خانم‌ها" می‌گویند و این‌که زن‌ها و دخترهای خیاط‌خانه را با مردهایی که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسد، آشنا می‌کند؛ آشنایی‌ئی که ختم می‌شود به روابط جنسی بی‌پروایانه‌ای که شاید در ازای‌اش پولی محدود گیر آن زن یا دختر بیاید. یکی از این مردهای خریدار هم اسم‌اش "صاب‌ملکه" است و افسرخانم تن داده به او.
.
بخش دوم، مجلس روضه‌ای برای امام حسین است و زن‌ها شروع کرده‌اند به غیبت پشت‌سر هم‌محله‌ای‌های‌شان. یکی از کسانی که بسیار مورد لطف این زن‌ها قرار گرفته (!) افسرخانم است. آن‌ها از حال‌خرابی‌های افسر پس از مرگ خاله‌ی مهدی می‌گویند. این‌جاست که متوجه می‌شویم چون افسر نتوانسته پرستار خوبی برای خاله باشد و یا شاید پرستار خوبی بوده اما زور زندگی و تقدیرهایش بیشتر بوده است، خاله مُرده و افسر حسابی خود را مقصر می‌داند. جُنون‌ی که با مرگ خاله به افسر دست داده است، با دوری مهدی چندبرابر شده است. افسر پیش از این، زیر بار زندگی خودشان مچاله شده بود و اما حالا با مقصر پنداشتن خودش در مرگ خاله، روز و روزگار بدی را برای خود رقم زده است.
.
در فصل پایانی، عباس‌آقا -یکی از مردهای محل- دارد داستان خواستگاری‌اش از افسرخانم را برای دوستان‌اش تعریف می‌کند. مهدی برنگشته است و عباس برای این‌که آبروی افسرخانم را بخرد و حرف‌ها را از پشت‌سر این زن از بین ببرد، می‌خواهد مرد زندگی‌اش بشود. عباس گمان بر این دارد که افسر زنی پاک است و تن‌فروشی نکرده است و حرف‌های مردم محل باد هواست؛ اما حرف دَر و همسایه درست است و افسر برای این‌که خرج درمان خاله‌ی مهدی را بدهد، با "صاب‌ملکه" همبستر شده است. خاله مُرده، پرده‌ی عفت افسر لکه‌دار شده، مهدی برنگشته و آبروی ازدست‌رفته‌ی افسر شده نُقل محفل‌ها؛ تمام این‌ها دست به دست هم داده است که افسر در دنیای گم‌شده‌گی‌های خودش بتازاند. او متوجه نیّت پاک عباس‌آقا نمی‌شود. افسر به‌زور عباس را به داخل خانه می‌کشاند و با هم می‌خوابند!
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٣ آذر) داستان کوتاه #شب_خاموش_بود را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام فیلم: #ایستگاه_متروک
طرح فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
فیلمنامه: #کامبوزیا_پرتوی
کارگردانی: #علیرضا_رئیسیان
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٨ دقیقه
.

1️⃣محمود: فکر می کنی این اَبرِه کِی برسه اینجا؟
2️⃣فیض اله: من از کجا بدونم! اَبرِه دیگه، یه روز هست یه روز نیست. شاید برسه شاید نرسه. می دونی، تو کویر هیچی حساب نداره. راه بیفت بریم. واسه چی نمیای؟!
1️⃣محمود: عکسش قشنگ می شه. این جاده و کوه و ابر ولگرد. راستی این شعر رو شنیدی؟ : "آن کلاغی که پرید از فراز سَر ما، و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد/ خبر ما را با خود خواهد برد به شهر"
2️⃣فیض اله: یعنی بمونیم اینجا اون اَبرِه بیاد اینجا تو ازش عکس بگیری؟! بیا بریم بابا دلت خوشه! بُدو بریم.
.
نذر مهتاب و محمود برای سالم به دنیا آمدن فرزندشان، زیارت امام رضاست. مهتاب پیش از این دوبار بچه ی مرده به دنیا آورده است و پزشکان از او خواسته اند شغل معلمی اش را رها کند. جاده، عکاسی های محمود و بی تابی های مهتاب. محمود، دوربین‌به‌دست از تمام صحنه های جالب عکس می اندازد و لحظه ای که ماشین شان خراب می شود به روستایی می رود تا تعمیرکار بیابد. ورود محمود به روستا ما را با زندگی روستائیان آشنا می کند. به جز فیض اله که هم معلم است و هم کشاورز و آرایشگر و تعمیرکار و دام‌دار، مرد دیگری را نمی بینیم. مردان آن ها برای کارگری به شهر رفته اند و روستا پُر است از بچه و زن.
.
محمود و فیض اله به منظور خرید قطعه ای برای ماشین به شهر می روند. مهتاب جایگزین فیض اله می شود و پس از مدتی که از تدریس دور بوده است، در مدرسه ی روستا شروع به درس دادن به بچه ها می کند و خودِ از دست رفته اش را بازمی یابد. موتور فیض اله در راه خراب می شود و به قول خودش کسی که در جاده تریلی و کامیون تعمیر کرده است، حالا از پس تعمیر یک موتور برنمی آید!
.
مهتاب با معلمی به بچه های مدرسه ی صفا که از هر ۵ مقطع دبستان هستند، خرسند است و ارتباط خوبی با بچه ها برقرار می کند. محمود هم در همان بَلبَشوی خرابی های موتور و غُرغُرهای فیض اله، از ترفندهای عکاسی اش برایمان می گوید. بچه ها از مهتاب می خواهند به #ایستگاه_متروک قطار که در نزدیکی های روستاست بروند. در آنجاست که مهتابِ ناامید با نشستن در کوپه ای مخروبه، آرامشی عجیب را حس می کند و از محمود و روستا و بچه های روستا دور می شود.
.
در انتها، وقتی که بچه ها مهتاب را پیدا می کنند و به روستا بازمی گردند، فیض اله و محمود هم با ماشینِ درست‌شده از راه می رسند. این زوجِ معلم-عکاس حالا می توانند به ادامه ی سفر زیارتی خود بپردازند تا به مشهد برسند؛ اما چیزی که می بینیم دَویدن های مداوم و بی وقفه ی بچه های روستاست پشت سر آن ها و ماشین‌شان.
.
فیلم با ترمزهای چندباره ی محمود و توضیحات مهتاب برای بچه ها که "اگه یواش بریم بهمون می رسین و اگه تند بریم گرد و خاک می شه؛ لطفاً برگردین روستا" به اتمام نمی رسد؛ فیلم با صحنه ای به پایان می رسد که محمود به خواهش مهتاب برای مرتبه ی چندم ترمز می کند و دست های نازعلی روی‌ شیشه ی نیمه باز سمت شاگرد ماشین که مهتاب نشسته است قرار می گیرد. مهربانی های مهتاب کار خودش را کرده است و گویا مشهدِ آن ها همان روستاست.