وبلاگ من

...

۱۰ مطلب با موضوع «چارلز بوکوفسکی» ثبت شده است

نام کتاب: #عشق_سگی_است_از_جهنم (مجموعه‌اشعار سال‌های ١٩٧۴ تا ١٩٧٧)
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #مهیار_مظلومی
تعداد صفحات: ٣۴٨
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
١. #موجودی_دیگر_گیج_از_عشق
[شعری برای دندانِ بدشکلِ قدیمی] :
من زنی را می‌شناسم
که مدام پازل می‌خرد،
پازل‌های چینی،
بلوکه‌های پازل‌های چینی،
پازل‌های فلزی،
تکه‌هایی که عاقبت در ترتیب خاصی قرار می‌گیرند.
به کمک ریاضیات آن‌ها را حل می‌کند،
همه‌ی پازل‌ها را حل می‌کند.
او در جنوب، نزدیک دریا زندگی می‌کند.
او برای مورچه‌ها شکر می‌ریزد.
او کاملاً به دنیای بهتری معتقد است.
موهایش سفید است و به ندرت آن‌ها را شانه می‌کند.
دندان‌هایش نامرتب‌اند،
و لباس‌های سرهمی شلِ بی‌قواره به تن می‌کند،
آن هم روی بدنی که اکثر زنان آرزوی داشتنش را دارند.
سال‌ها من را با رفتارهای غیرعادی‌اش آزار داد،
مانند خیساندن پوسته‌ی تخم‌مرغ در آب، که بعد پای گیاهان بریزد تا
کلسیم به آن‌ها برسد.
اما در نهایت وقتی به زندگی او فکر می‌کنم
و آن را با زندگی‌های با اصالت، متحیرکننده و زیبای بقیه مقایسه می‌کنم،
در می‌یابم که او به افراد کمتری آسیب رسانده است،
منظورم واقعاً صدمه است.
او زمان‌های سختی در گذشته داشته است،
اوقاتی که شاید من می‌توانستم بیشتر کمکش کنم،
زیرا او مادرِ تنها فرزندم است،
و ما زمانی شیفته‌ی هم بودیم.
هرچند او بر این سختی‌ها غلبه کرد،
و همان‌طور که گفتم،
نسبت به کسانی که می‌شناسم،
به آدم‌های کمتری آسیب زد.
اگر این‌طور به قضیه نگاه کنید،
او برنده است،
و دنیای بهتری را ساخته است،
فِرَنسیس، این شعر برای توست.
🌹فرَنسیس اسمیت ٢٠٠٩-١٩٩٢، شاعر. مادرِ تنها دختر و فرزند بوکوفسکی، مارینا لوییس بوکوفسکی. این شعر در مراسم خاکسپاری فِرَنسیس به عنوان ستایش او خوانده شد
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
٢. #من_و_آن_زن_پیر_اندوه
[آن‌چه آن‌ها می‌خواهند] :
والیو در مورد تنهایی نوشت
آن‌هنگام که از گرسنگی در حال مرگ بود.
یک روسپی گوشِ ون‌گوگ را نپذیرفت.
آرتور ریمبو برای یافتن طلا به آفریقا رفت اما به یک نوع سفلیس لاعلاج
مبتلا شد.
بتهوون کر شد.
پاوند را در قفس دور خیابان‌ها چرخاندند.
چَتِرتون مرگ موش خورد.
مغز همینگوی در آب‌پرتقال پاشید.
پاسکال رگش را در حمام زد.
آرتو با دیوانه‌ها هم‌بند بود.
داستایفسکی را پای دیوار گذاشتند.
کرِین به داخل پره‌ی قایق پرید.
لورکا در جاده به‌وسیله‌ی ارتش اسپانیا تیر خورد.
بِریمن از پل پرید.
باروز به زنش تیراندازی کرد.
میلر زنش را با چاقو زد.
این چیزی‌ست که می‌خواهند:
یک نمایش لعنتی،
یک بیلبورد نورانی،
در وسط جهنم.
این آن چیزی‌ست که جماعتِ کودنِ گنگِ محتاطِ افسرده‌کننده‌یِ
تحسین‌کننده‌یِ این کارناوال می‌خواهند.
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
٣. #اسکارلت
[قهوه‌ای روشن] :
چشمانِ خیره‌یِ قهوه‌ایِ روشن.
آن نگاهِ گنگِ خالیِ شگفت‌انگیزِ خیره‌یِ قهوه‌ایِ روشن.
من تکلیف‌اش را روشن می‌کنم.
دیگر لازم نیست من را با حقه‌های ستاره‌ی فیلم کلئوپاترا به دنبال خودت بکشی.
می‌دانی اگر من ماشین‌حساب بودم
هنگام جمع کردن تعداد دفعاتی که آن نگاه خیره‌ی قهوه‌ای روشن را
داشته‌ای، خراب می‌شدم؟
نه این که بهترین نگاه خیره‌ی قهوه‌ای روشن را نداری.
روزی یک دیوانه‌ی حرامزاده تو را به قتل خواهد رساند.
و تو نام من را فریاد خواهی زد
و بالاخره آن چه را که مدت‌ها پیش باید می‌فهمیدی، خواهی فهمید.
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
۴. #ملودی_های_معروف_در_ته_ذهن_تان
[در زندانِ حسادت‌تان] :
زنی وقتی از هواپیما پیاده می‌شد، به مردی گفت که من مرده‌ام.
مجله‌ای این مطلب را چاپ کرد که من مرده‌ام.
و فردی گفت از کسی شنیده که من مرده‌ام.
و شخصی مقاله‌ای نوشت که "آرتور رمبو"ی ما و "فرانسوا ویون" ما مرده
است.
همزمان یک رفیقِ هم‌پیاله‌ی قدیمی نوشته‌ای منتشر کرد که من دیگر
قادر به نوشتن نبوده‌ام.
یک یهودای واقعی.
این آدم‌های بی‌ارزش بی‌صبرانه منتظرِ از میان رفتنِ من هستند.
به هر حال، من در حال شنیدن کنسرتو-پیانوی شماره یک چایکوفسکی
هستم و مجری برنامه اعلام کرد که سمفونی شماره پنجم و دهمِ "گوستاو مالر" از آمستردام پس از این پخش می‌شوند.
بطری‌های آبجو روی زمین را پوشانده‌اند
و خاکستر سیگار روی شورت نخی و شکم‌ام ریخته است.
به همه دوست دخترهایم گفته‌ام که گورشان را گم کنند.
حتی این شعر از هرچه که آن گورکن‌ها می‌نویسند هم بهتر است.

نام کتاب: #دعای_خیر_مرغ_مقلد
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #سید_مصطفی_رضیئی
ناشر: #وب_سایت_دوشنبه
تعداد صفحات: ٢٠١ صفحه
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
١. #دنیا_پر_از_مغازه_دار_ها_یی_است_که_کلاسیک_های_هاروارد_را_خوانده_اند
[الهامِ شاعر] :
یارویی بود که
یک‌هزار دلار درآورده بود
در شهری که بزرگ‌تر نبود از
اِل‌پاسو
با تاکسی‌هایی که بین
دانشگاه‌ها و کلوپ‌های بانوان
می‌جهیدند.
کوفت، نمی‌توانی که مردک را سرزنش بکنی
من برای هفته‌ای ١۶ دلار هم کار کردم
استعفا دادم و یک ماه با همان ١۶ تا
زندگی کردم.
زن‌اش از او تقاضای طلاق کرده بود و
هفته‌ای ٣٠٠ دلار
نفقه می‌خواهد.
مرد باید مشهور باقی بماند
و همین‌جوری
حرف می‌زد.
من کتاب‌هایش را
همه‌جا
می‌دیدم.

🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
٢. #عنکبوت_روی_دیوار_چرا_انقدر_طولش_می_دهی ؟
[خنکای سبز] :
چی هست؟
یک زن پیر، چاق، لباس‌های زرد
جوراب‌های پاره
جلوی جدول نشسته با
یک پسر کوچولو.
٩٨ درجه گرما توی ساعت ٣ بعد از ظهر
به نظر
وقیح می‌رسد.
اما نگاه کن، آرام به نظر می‌رسند
تقریباً خوشحال هستند.
ژله‌ی سبزرنگ می‌خورند
و رزهای قرمز می‌درخشند.

🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
٣. #معشوق_ها_همه_جا_خشک_شده_مثل_برگ_های_مارچوبه
[مارینا] :
باشکوه،
جادویی،
بی‌پایان،
دختر کوچولویم خورشید است.
بر روی فرش،
بیرونِ در،
گل می‌چیند.
پیرمردی،
چروکیده‌ی نبردها،
از صندلی‌اش بلند می‌شود.
و او نگاهم می‌کند،
اما،
چشم‌هایش فقط عشق است.
و من،
تند همراه دنیا می‌دَوَم،
و عشق دوباره سراغ‌ام برمی‌گردد،
درست مثل این‌که منظورم
انجام همین‌ها بوده باشد.

 

نام کتاب: #دختری_با_دامن_کوتاه_بیرون_پنجره_ی_اتاق_من_انجیل_می_خونه
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
ترجمه: #پیمان_غلامی و #نیما_مهر
ناشر: #نشر_شعر_پاریس
تعداد صفحات: ١٣٨
.
بهترین‌ها
معمولاً با دست‌‌های خودشون
قالِ زندگیِ خودشونو می‌کَنن
فقط برای این‌که خلاص بشن،
و اونایی که باقی می‌مونن
حتی ذره‌ای به عقل‌شون نمی‌رسه
که چرا همه دارن خودشونو
از دست اونا خلاص می‌کنن!

نام کتاب: #سوختن_در_آب_غرق_شدن_در_شعله
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #سید_مصطفی_رضیئی
ناشر: #وب_سایت_شهرگان
تعداد صفحات: ٢٣٨
🌹چون شعر نوشتن را خیلی دیر شروع کرده بودم، آن هم در ٣۵ سالگی، حس می‌کنم که آخرسَر شعرها چند سال زندگی اضافه را به من خواهند بخشید. تا آن زمان، شعرهای بعدی‌ام مسیر خودشان را پیدا خواهند کرد🌹
🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬
1️⃣دفتر اول: #قلبم_را_در_دست_هایش_می_گیرد (شعرهای ١٩۵۵ تا ١٩۶٣)
[به فاحشه‌ای که شعرهایم را برده] :
بعضی‌ها می‌گویند که ماها باید پریشانی‌های خصوصی‌مان را
از توی شعرهایمان بیرون بکشیم
که انتزاعی بمانیم؛ و دلیل‌هایی هم دارند.
اما خدایا!
دوازده تا شعرم رفته و کاغذ کاربن نگذاشته بودم و
طرح‌هایم را هم بردی،
بهترین‌هایشان را بردی، اوضاع مزخرف شده.
می‌خواهی مرا هم مثل بقیه بکوبی و به گوشه‌ای پرت کنی؟
چرا پول‌هایم را نبردی؟ معمولاً پول مست‌های
نفس‌نفس‌زنان خوابیده گوشه خیابان‌ها را می‌برند.
اما شعرهای مرا که نباید می‌بردی!
ببین، من شکسپیر نیستم؛
یک موجود خیلی ساده‌ترم.
دیگر خبری از شعر نخواهد شد، نه انتزاعی و نه هیچ مدل دیگری.
همیشه و درست تا آخرین لحظه
خبر از پول و فاحشه‌ها و بدمستی‌هاست
اما همانطور که خود خدا هم گفته،
وقتی پاهایش را روی هم می‌انداخت،
که می‌بینیم یک عالمه شاعر خلق کردیم
اما چندان هم خبری از
خلق شعر
نیست.
🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬
2️⃣دفتر دوم: #تصلیب_در_دستان_یک_مرگ (شعرهای ١٩۶٣ تا ١٩۶۵)
[پریشان داخل آتشی زندگی‌مانند] :
گربه‌ام با وقاری آزاردهنده
پرسه می‌زند
راه می‌رود و راه می‌رود
با دمی سیخ
و چشم‌هایی
دکمه‌فشاری.
گربه‌ام زنده
مانده و باشکوه
مانده و
قاطع مثل درخت آلو مانده.
نه من و نه گربه
کلیساهای جامع را نمی‌فهمیم
و مردهایی که بیرون
چمن‌شان را آب می‌دهند
نمی‌فهمیم.
اگر من همان‌قدر مرد بودم
که او گربه
است...
اگر مردهایی مثل این گربه
بود
دنیا تازه شروع
می‌شد.
گربه روی کاناپه می‌پرد
و به سرسرای تحسین‌های من
گام می‌گذارد.
🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬
3️⃣دفتر سوم: #در_خیابان_وحشت_و_در_مسیر_زجر (شعرهای ١٩۶۵ تا ١٩۶٨)
[نابغه‌ای دیدم] :
امروز
توی قطار
یک نابغه دیدم
حدوداً ۶ ساله
کنار من نشست
و همان‌طور که قطار
در طول ساحل پیش می‌رفت
ما به اقیانوس رسیدیم
و بعد او بهم نگاه کرد
و گفت:
خوشگل نیست.
اولین باری بود
که این را
می‌فهمیدم.
🚬🚬🚬🚬🚬🚬🚬
4️⃣دفتر چهارم: #سوختن_در_آب_غرق_شدن_در_شعله (شعرهای ١٩٧٢ تا ١٩٧٣)
[رزم‌ها] :
سربازها بدون اسلحه رژه می‌روند
قبرها تهی‌اند
طاووس‌ها زیر باران می‌خرامند
پایین پله مردهای گنده لبخند به‌ لب رژه می‌روند
غذای کافی هست و اجاره کافی هست و
زمان کافی هست
زن‌ها پیر نمی‌شوند
من هم پیر نمی‌شوم
ولگردها انگشتر الماس به دست دارند
هیتلر با یک یهودی دست می‌دهد
آسمان بوی گوشت کبابی می‌دهد
من پرده‌ای سوزانم
من آبی جوشانم
من یک مارم، من لبه‌های بُرنده‌ی شمشیرم،
من خون‌ام
من این حلزون عصبانی‌ام
سمت خانه‌ام می‌خزم

نام کتاب: #تام_جونز_دیگر_کدام_خری_است ؟!
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #سید_مصطفی_رضیئی
تعداد صفحات: ٢٢
___
وقتی خدا عشق را آفرید، به خیلی ها کمکی نکرد
وقتی خدا سگ ها را آفرید، به سگ ها کمکی نکرد
وقتی خدا سیاره ها را آفرید، کارش خیلی معمولی بود
وقتی خدا تنفر را آفرید، به ما یک چیز به درد بخور و استاندارد داد
وقتی زرافه را آفرید، مست کرده بود
وقتی خدا من را آفرید، خب من را درست کرده بود
وقتی میمون را آفرید، خوابش برده بود
وقتی مواد مخدر را آفرید، نشئه بود
و وقتی خودکشی را آفرید، دلش بدجوری گرفته بود
.
وقتی تو را آفرید که توی تخت دراز کشیدی،
می دانست چه کار می کند،
مست بود و نشئه،
و کوه ها و دریا و آتش را همزمان درست کرد.
.
بعضی از کارهایش اشتباه بود،
اما وقتی تو را آفرید که توی تخت دراز کشیده بودی،
به تمام جهان ملکوتی اش رسیده بود.

نام کتاب: #شعر_های_عاشقانه_اتاق_های_اجاره_ای
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #سید_مصطفی_رضیئی
ناشر: #وب_سایت_شهرگان
تعداد صفحات: ١۶٢
_______
[ شعری برای تولد ۴٣ سالگی ام] :
آخرش تنها مانده
توی قبر یک اتاق
بدون سیگار
بدون نوشیدنی...
فقط یک لامپ
فقط یک شکم گنده؛
موها خاکستری
و خوشحال
که حداقل اتاق را داری. 
.
... صبح
بیرون
دارند پول در می‌آورند:
قاضی‌ها، نجارها، 
لوله‌کش‌ها، دکترها، 
روزنامه‌فروش‌ها، پلیس‌ها، 
سلمانی‌ها، ماشین‌شورها، 
دندانپزشک‌ها، گل‌فروش‌ها، 
خدمتکارها، آشپزها، 
راننده‌تاکسی‌ها...
.
و تو
به سمت چپ
غلت می‌زنی
تا آفتاب
روی پشتت بتابد
و از روی چشم‌هایت
کنار
برود.

نام کتاب: #تنها_با_همه_کس
گلچین اشعار #چارلز_بوکوفسکی، #ادگار_آلن_پو، #والت_ویتمن، #ازرا_پاوند، #شارل_بودلر، #ویلیام_کارلوس_ویلیامز، #ویلیام_بلیک، #راینر_ماریا_ریکله
مترجم: #داریوش_شرعی
تعداد صفحات: ٣٩
.
پرنده‌ای آبی در میان قلبم هست
که می‌خواهد پر کشد به بی‌کران... به انتهای جهان
ولی من بسیار سخت‌گیرم
و نمی‌گذارم که از آنجا خارج شود
شاید که چشم نامحرمی بر او بیفتد
#چارلز_بوکوفسکی

نام کتاب: #مست_پیانو_بنواز_مثل_سازی_ضربی_تا_وقتی_کمی_از_نوک_انگشت_هایت_خون_بچکد
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #سید_مصطفی_رضیئی
طراح جلد: #مهدی_کیائی_فر
ناشر: #وب_سایت_دوشنبه
تعداد صفحات: ١۴٧
.
حس خوبی دارد
سوار یک پورشه‌ی
قرمز
این طرف و آن طرف برده شوی
لابد با یک زنِ تحصیل
کرده تر از
خودت.
حس خوبی دارد
سوار یک پورشه‌ی
قرمز
این طرف و آن طرف برده شوی
با یک راننده‌ی زن که می‌تواند چیزهایی
درباره‌ی موسیقی
کلاسیک
به تو
توضیح بدهد.
حس خوبی دارد
سوار یک پورشه‌ی
قرمز
این طرف و آن طرف برده شوی
با زنی که برای یخچال و
برای آشپزخانه‌‌ات
چیزهایی می‌خرد:
گیلاس، آلو، کاهو، کرفس،
پیازهای سبز، پیازهای قهوه‌ای،
تخم‌مرغ، کیک مافین، فلفل‌های
بلند، شکر قهوه‌ای،
چاشنی ایتالیایی، پونه‌ی کوهی، سرکه‌ی
شرابی سفید، روغن زیتون پمپئی
و تربچه‌های
قرمز.
دوست دارم سوار پورشه‌ی قرمز
این طرف و آن طرف بروم
در حالی که سیگارهایم را دود می‌کنم
در بدمستیِ آرامِ پسِ سَرَم.
من خوش‌شانسم، من همیشه خوش‌شانس
بودم:
حتی وقتی تا سر حد مرگ گرسنه بودم،
گروه‌های موسیقی برای من
می‌نواختند.
ولی این پورشه‌ی قرمز واقعاً دلچسب بود
و زن راننده
هم همینطور و
یاد گرفتم احساس خوبی داشته باشم وقتی
این حس درون من وجود دارد.
خیلی بهتر است با یک پورشه‌ی قرمز
این طرف و آن طرف برده شوی
تا صاحب یکی از این
ماشین‌ها باشی.
شانس احمق‌ها
بی‌پایان و تفکیک‌ناپذیر از آن‌هاست.

زیاد به مردم نگاه نمی کنم، اذیت می شم. می گن اگه زیاد به کسی نگاه کنی شبیهش می شی. بیشتر وقتا کارم رو بدونِ آدما پیش می برم. آدما پُرم نمی کنن، منو خالی می کنن.
#چارلز_بوکوفسکی
ملک‌الشعرای فرودستان ِ امریکا

.