وبلاگ من

...

۲۴ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

#سه_گانه_سه_رنگ
_______
آبی، سفید، قرمز؛ یکی از بهترین سه گانه های تاریخ سینمای جهان و همچنین رنگ های تشکیل دهنده ی پرچم فرانسه و لهستان.
این سه فیلم، به دو زبان فرانسوی و لهستانی توسط #کریستوف_کیشلوفسکی ساخته شده و اتفاقاتش هم در این دو کشور می گذره.
#کیشلوفسکی هر کدوم از این فیلم ها رو به یه جشنواره ی بزرگ فرستاد: آبی رفت ونیز (Venice 1993)، سفید رفت برلین (Berlin 1994) و قرمز رفت کَن (Cannes 1994). فقط آبی تونست برنده ی جایزه بشه.
آبی، داستان زنی رو روایت می کنه که همسر و دخترش رو طی یه تصادف مرگبار از دست می ده و حالا باید با عواقب این حادثه ی ناگوار کنار بیاد.
سفید، داستان یه مرد ناموفق رو بیان می کنه که همسرش رهاش کرده و این مرد خودش رو به آب و آتیش می زنه تا رابطه ی از دست رفته رو ترمیم و تثبیت کنه.
قرمز، داستان دختری رو نشون می ده که طی تصادف با یه سگ، با صاحب سگ آشنا می شه و کم کم وارد زندگی اون مرد می شه و وقایع زندگیش رو واکاوی می کنه.

برای دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٢٠ مردادماه) #داستان_کوتاه #گریت_فالز نوشته‌ی #ریچارد_فورد از کتاب مجموعه‌داستان #آتش_بازی به ترجمه‌ی #امیر_مهدی_حقیقت که توسط #نشر_ماهی به چاپ رسیده است را می‌‌خوانیم.
___
و اما این هفته:
نام #داستان_کوتاه: #راک_اسپرینگز
نویسنده:  #ریچارد_فورد
مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت
#راک_اسپرینگز شاید به ظاهر مکانی است که به‌عنوانِ هدفِ سفر یک خانواده تعیین شده است، اما یک موقعیتِ ناتمام است که حتی با رسیدنِ این خانواده به آنجا، و باز کردنِ درب اتوموبیل و پیاده شدن‌شان؛ خوشی‌ئی نصیب‌شان نمی‌شود! داستان از این قرار است که مردی دزد، با ماشین دزدی خوش‌رنگش به‌همراه همسرش و دخترش و سگ‌شان برای سفر عازم جاده می‌شوند. مشاجرات‌شان را می‌شنویم، خرابیِ ماشین‌شان را می‌بینیم و هُل‌ش می‌دهیم و در انتهای داستان دزد بودن‌مان به رُخ‌مان کشیده می‌شود (!) جایی که #ریچارد_فورد دیوار چهارم را فرو می‌ریزد و انگشت اتهام را به سمت همه‌ی ما خوانندگان داستان می‌چرخاند و می‌گوید شما هم دزد هستین و این داستان، داستانِ زندگیِ شماست. و خوبیِ داستان هم همین است، این که این خانواده به مقصد می رسند، اما چه رسیدنی! رسیدن‌شان از نرسیدن بهتر است.

نام فیلم: #آفساید | طرح، تدوین، تهیه کننده و کارگردان: #جعفر_پناهی | نویسندگان: #جعفر_پناهی و #شادمهر_راستین | ١ ساعت و ٢٧ دقیقه
___
ایران چیکارش می کنه؟ سوراخ سوراخش می کنه!
___
گروهی از دخترانِ عشقِ فوتبال می خواهند بازیِ ایران-بحرین برای صعود به جام جهانی را ببینند و برای همین قصد ورود به استادیوم را دارند. آن ها لباس مبدل پوشیده اند و هرکدام با ترفندی وارد می شوند. شش نفر از آن ها گیر می افتند. از طرفی دیگر، برخی از زنان ایرانی با روسری سفید روبروی استادیوم تجمع کرده اند که وارد شوند و مقامات ایرانی از ترس آبروریزی کشور و نیز حفظ وجهه ی عمومی برای این که مشارکت در انتخابات آتی (انتخابات سال ٨۴) کم نشود (!) این افراد را وارد می کنند و تدبیری می اندیشند که در حصار بازی را ببینند.
فیلم با آن ۶ دختر می گذرد که ٣ سرباز در محلی در همان استادیوم باید محافظت آن ها را انجام دهند. یک کدام ‌شان که اتفاقاً خودش فوتبالیست هم هست، به بهانه ی رفتن به سرویس بهداشتی از دست سرباز می گریزد، اما دلش به حال سربازها می سوزد و برمی گردد. یکی شان دوستِ دخترِ پیرمردی است که پیرمرد کارش را رها کرده و به زور وارد استادیوم شده اما دخترش را نمی یابد. یکی دست دایی اش را رها کرده و بیرون مانده! یکی شان به جای دوختن لباس استواری لباس سربازی دوخته و وقتی که در جایگاه ویژه بر روی صندلی حاجی نشسته و پای اش را روی صندلی روبروئی انداخته (!) دستگیر می ‌شود. یکی دختری با تجربه که بارها رفته داخل استادیوم و بازی های متفاوت را دیده و ششمی کسی که بار اولش بوده که می خواسته وارد استادیوم شود.
___
این ۶ دختر و ٣ سرباز هم دارند بازی را دنبال می کنند! یک سرباز سبزواری از پشت نرده ها بازی را برای همه گزارش می کند. در انتها در راه انتقال دخترها به بازداشتگاه توسط مینی بوس، از رادیو بازی را گوش می کنند و متوجه می شوند ایران بازی را یک-صفر برنده شده است. راننده ترمز می زند و همه وارد شلوغی های جمعیت می شوند و مشغول شادی.
__
پ. ن: هدف ورود این تماشاچیان به ورزشگاه، گرامی داشتن یاد و خاطره ی کشته ‌‌شدگان بازی ایران-ژاپن بوده است. ۵ فروردین سال ٨۴ و در جریان بازی ایران-ژاپن، موقع خروج تماشاچیان، در ازدحام جمعیت ٧ نفر کشته شدند و ٣٩ نفر زخمی. می گویند یکی از دلائل بروز این حادثه، پارک ‌شدن نامتناسب هلیکوپتر متعلق به نیروی انتظامی بوده که رئیس وقت نیروی انتظامی را به استادیوم آورده بود و منتظر بازگشتش بود!

نام فیلم: #مرد_ایرلندی (#ایرلندی) | نویسنده: #چارلز_برنت (رمانِ #شنیده_ام_خانه_ها_را_رنگ_می_کنی) | فیلمنامه نویس: #استیون_زایلیان | کارگردان: #مارتین_اسکورسیزی | ٣ ساعت و ٢٩ دقیقه
___
راننده ی کامیون اگه متوجه نباشه چی توی کامیونه و اگه کنجکاوی نکنه که چی توی کامیونه، اگه به درد زندگی هم نخوره، یقیناً به درد مافیا می خوره!
___
#فرانک_‌شیرن طی ارتباطی که با سران مافیا می گیرد، وارد این حرفه می شود. نفوذ او بین افراد سرشناس مافیا، باعث پیشروی روزانه اش در این کار می شود و نیز غرق شدنش در لجنزار پستی.
___
#اسکورسیزی در این فیلم علاوه بر این که به بررسی تاریخ امریکا بعد از جنگ جهانی دوم می پردازد و اتفاقاتی که قرن بیستم بر این کشور گذشته است را نشانمان می دهد، به گذشته ی بازیگرانش هم گریز می زند و افت و خیزهای زندگی شان را نشان می دهد.
___
هیچ کس منکر مافیا در هیچ زمانی نبوده و نیست. آن ها همیشه در کار خودشان موفق بوده اند و علاوه بر آن در کارهایی که دولت از آن ها می خواسته نیز خوب عمل می کردند، ایستادگی در برابر اعتصاب کارگرها، کسب اطلاعات از ارتش موسولینی (!) و....
___
فرانک کارش را به عنوان عضوی از خانواده ی مافیا به بهترین نحو ممکن انجام می دهد و همین باعث می شود که از عضوی عادی و معمولی، تبدیل به عضوی از خانواده ی بزرگ مافیا و مهره ای کلیدی و خاص شود. در انتها هم به حال خودش رها می شود، زیرا که کارشان با او تمام می شود!

نام فیلم: #خاک_آشنا | نویسنده و کارگردان: #بهمن_فرمان_آرا | مدت زمان: ١ ساعت و ٣٣ دقیقه
___
آدم فکر می کنه می تونه گذشته رو پشت سر بزاره و از نو شروع کنه، ولی این اشتباهه، چون گذشته شما رو پیدا می کنه و به سراغ تون میاد و روزْ روزِ جوابه.
___
هنرمندی تهرانی با تخلص "مام نامدار" که خود را در خانه ای در کردستان محبوس کرده تا شعر بگوید و نقاشی بکشد و خلاصه آن که هنر را آنطور که دل اش می خواهد و حس اش می طلبد لمس کند و تجربه کند؛ یک روز از خواهرش می شنود که شبنم از خارج برگشته، همان دختری که مام نامدار یک عمر عاشق سینه چاک اش بود.
خواهرزاده ی این هنرمند تهرانی-کردستانی که چندین بار اقدام به خودکشی کرده است و پدرش را نیز از دست داده، به تبعِ این که مادرش می خواهد با شوهر چهارم اش به دُبی برود و طعم زندگی غیر ایرانی را بچشد، وارد زندگی مام نامدار می شود و عملاً تنهایی اش را بر هم می زند و این تنهایی وقتی بیش از پیش آشفته می شود که سر و کله ی شبنم هم پیدا می شود.
___
در کنار داستان عشق مرده ی مام نامدار-شبنم، خواهرزاده ی مام نامدار عاشق دختری کورد می شود، عشقی زنده و حَیّ و حاضر که او را تا دَمِ مرگ می کشاند.
در انتها کاشف به عمل می آید که شبنم به خاطر این پای آشنا بودنِ خاک را به میان کشیده است و به ایران برگشته که سرطان دارد و پزشکان امریکایی جواب اش کرده اند‌‌‌‌‌؛ همان شبنمی که شده بزرگ ترین سوال زندگیِ مام نامدار، زیرا که در اوج عشق و عاشقی دو طرفه ای که بین شان بود، با محمود که اصلاً عاشق اش نبود "اما پولدار بود" به خارج گریخت‌؛ در سراب زندگی ئی رؤیایی.
خواهرزاده ی مام نامدار بالاخره پس از کلی تلاش به دختر کورد مورد نظرش می رسد؛ اما مام نامدار نه تنها به شبنم نمی رسد بلکه با دیدن دوباره اش داغ دل اش تازه تر می شود و یک شب وقتی که درب ها و پنجره های خانه اش را شش قفل کرده تا بیشتر از همیشه از مردم پنهان بماند، درب را به روی رفیق صمیمی اش که نویسنده بود نمی گشاید و رفیق اش در نزاع با پلیس کشته می شود و شاید #فرمان_آرا قصد داشته به این صورت به مخاطب بفهماند که اگر هنرمند از جامعه اش بِبُرَد و به انزوای خود پناه ببرد، همه چیزش را از دست خواهد داد؛ هم عشق اش هم رفیق صمیمی اش.

نام فیلم: #خاک_آشنا | نویسنده و کارگردان: #بهمن_فرمان_آرا | مدت زمان: ١ ساعت و ٣٣ دقیقه
___
آدم فکر می کنه می تونه گذشته رو پشت سر بزاره و از نو شروع کنه، ولی این اشتباهه، چون گذشته شما رو پیدا می کنه و به سراغ تون میاد و روزْ روزِ جوابه.
___
هنرمندی تهرانی با تخلص "مام نامدار" که خود را در خانه ای در کردستان محبوس کرده تا شعر بگوید و نقاشی بکشد و خلاصه آن که هنر را آنطور که دل اش می خواهد و حس اش می طلبد لمس کند و تجربه کند؛ یک روز از خواهرش می شنود که شبنم از خارج برگشته، همان دختری که مام نامدار یک عمر عاشق سینه چاک اش بود.
خواهرزاده ی این هنرمند تهرانی-کردستانی که چندین بار اقدام به خودکشی کرده است و پدرش را نیز از دست داده، به تبعِ این که مادرش می خواهد با شوهر چهارم اش به دُبی برود و طعم زندگی غیر ایرانی را بچشد، وارد زندگی مام نامدار می شود و عملاً تنهایی اش را بر هم می زند و این تنهایی وقتی بیش از پیش آشفته می شود که سر و کله ی شبنم هم پیدا می شود.
___
در کنار داستان عشق مرده ی مام نامدار-شبنم، خواهرزاده ی مام نامدار عاشق دختری کورد می شود، عشقی زنده و حَیّ و حاضر که او را تا دَمِ مرگ می کشاند.
در انتها کاشف به عمل می آید که شبنم به خاطر این پای آشنا بودنِ خاک را به میان کشیده است و به ایران برگشته که سرطان دارد و پزشکان امریکایی جواب اش کرده اند‌‌‌‌‌؛ همان شبنمی که شده بزرگ ترین سوال زندگیِ مام نامدار، زیرا که در اوج عشق و عاشقی دو طرفه ای که بین شان بود، با محمود که اصلاً عاشق اش نبود "اما پولدار بود" به خارج گریخت‌؛ در سراب زندگی ئی رؤیایی.
خواهرزاده ی مام نامدار بالاخره پس از کلی تلاش به دختر کورد مورد نظرش می رسد؛ اما مام نامدار نه تنها به شبنم نمی رسد بلکه با دیدن دوباره اش داغ دل اش تازه تر می شود و یک شب وقتی که درب ها و پنجره های خانه اش را شش قفل کرده تا بیشتر از همیشه از مردم پنهان بماند، درب را به روی رفیق صمیمی اش که نویسنده بود نمی گشاید و رفیق اش در نزاع با پلیس کشته می شود و شاید #فرمان_آرا قصد داشته به این صورت به مخاطب بفهماند که اگر هنرمند از جامعه اش بِبُرَد و به انزوای خود پناه ببرد، همه چیزش را از دست خواهد داد؛ هم عشق اش هم رفیق صمیمی اش.

نام فیلم: #جزیره_شاتر | نویسنده: #دنیس_لهان | فیلمنامه: #لیتا_کالوگرودیس | کارگردان: #مارتین_اسکورسیزی | مدت زمان: ٢ ساعت و ١٨ دقیقه
___
جزیره ای به نام "شاتر" یک بیمارستان روانی در دل خود دارد، زنی سه فرزند خود را کشته و در دریا غرق کرده است؛ او در این بیمارستان روانی بستری بوده است اما متواری شده. دو کارآگاه راهیِ این بیمارستان می شوند تا او را بیایند. با پیشروی فیلم متوجه می شویم این چنین زنی وجود خارجی نداشته و ندارد، بلکه وی یک پزشکِ زن است که در این بیمارستان کار می کرده اما چون جانش را در معرض خطر می دیده، گریخته و درون یک غار پنهان شده است.
پزشکان این بیمارستان روانی با دادن داروهای مخرب و نیز غذاها و سیگارهای ساخته شده توسط خودشان افرادی را به کار می گیرند تا بیمارشان کنند و روی آن ها آزمایش های پزشکی انجام دهند. مثلاً مغزشان را باز می کنند تا ببینند با برداشتن و جابجا کردن هر جزء، چه اتفاقی می افتد.
دوست یکی از کارآگاهان را می دزدند تا روی آن تست های خود را انجام دهند. خودش هم از بس که سیگارهای این بیمارستان روانی را کشیده و غذاهایش را خورده و قرص برای میگرن‌اش استفاده کرده، کلاً در عالمی دیگر است و مدام همسر مُرده ا‌ش را در رویا می بیند، همان همسری که یک روز وقتی صاحب خانه یک نخ کبریت را اشتباهاً در خانه اش روشن گذاشته، در آتش مُرده!
فیلم ماهیت حمایتی نیز دارد، زیرا کارآگاهی که میگرن دارد پیش از عهده گیری این مأموریت متوجه شده که صاحب خانه اش در این بیمارستان بستری است و آمده تا انتقام بگیرد. البته نه این که بخواهد او را بکُشد، زیرا به قول خودش در جنگ انقدر آدم کشته که دیگر از مرگ و میر بیزار است!
در ادامه او فکر می کند این جزیره صحنه ی سیرک است و ملعبه ای شده برای تشویش خاطرش؛ زیرا که همه ی پزشکان اذعان دارند زن اش قاتل است و خودش جنون دارد و برای همین به این جزیره آمده که مداوا شود!

نام فیلم: #ادوارد_دست_قیچی | نویسنده و کارگردان: #تیم_برتون | مدت زمان: ۱ ساعت و ۴۱ دقیقه
___
داستان یک مرد شریف غیرمعمولی. او (مرد) هیچ چیز به جز بی گناهی نمی شناسد و او (دختر) هیچ چیز به جز زیبایی نمی بیند.
___
من عاشق #ادوارد_دست_قیچی بودم چون هیچ چیز بدبینانه، خسته کننده و ناپاکی در مورد او وجود نداشت. به یاد دارم وقتی برای آخرین بار برای نقش ادوارد گریم می شدم، به خودم در آینه نگاه کردم و با خودم فکر کردم که من دارم با ادوارد خداحافظی می کنم و از این فکر ناراحت شدم؛ اما در واقع فکر می کنم همه ی نقش هایم هنوز یک جوری وجود دارند.
#جانی_دپ ؛ بازیگر نقش #ادوارد_دست_قیچی
___
ادوارد توسط یک مخترع ساخته شده است و به جای دست، قیچی دارد! یک روز زنی که فروشنده ی لوازم آرایشی است، پس از ناامیدی از زنان محلی که لوازم آرایشی اش را نمی خریدند، راهیِ قصرِ ادوارد می شود، او را می بیند و به خانه شان می آورد!
کم کم ادوارد راه و رسم زندگی را می آموزد، آرایشگری را بلد می شود، چیدن حرفه ای چمن را یاد می گیرد و نیز کمک آشپز برای این خانواده می شود و خلاصه جای ویژه ای در دل این خانواده و همسایگان باز می کند.
همزمان با این روند صعودی اش در زمینی شدن، او دلبسته ی دختر خانواده -کیم- می شود، دختری که با پسری -جیم- در ارتباط است.
روزی که جیم، کیم و دوستانش و ادوارد را راضی می کند که از خانه ی پدری اش دزدی کنند تا بلکه پولی به جیب بزند و بتواند ماشین شخصی ای برای خودش بخرد تا به خواستگاری کیم برود؛ ادوارد در صحنه ی جرم گیر می افتد و همه ی این ها می گریزند!
ادوارد چیزی نمی گوید و همین سکوت اش که از سرِ معرفت و عشق است، عشق و معرفت متقابل کیم را جذب می کند و اینجاست که جهت فلش های عشقیِ بین ادوارد و کیم دوطرفه می شود! کیم که تا پیش از این ادوارد را کلکسیون فلزات می دانست، حال به شدت دلبسته اش می شود.
اما جیم از سر حسادت -و شاید دلبستگی (که بعید می دانم!)- برایشان مزاحمت ایجاد می کند و در سکانس پایانی جیم توسط ادوارد کشته می شود -به جهت حفظ جان کیم و نیز جان خودش- و زنده بودن اش برای همیشه مسکوت می ماند.
حالا او سال های سال است که در قصرش تنهاست و همانطور دست هایش مثل سابق قیچی ست، چهره اش مثل ربات است و البته عاشقِ کیم!
کیم هم پیر شده و راوی این فیلم است و در حقیقت او دارد این داستان سوررئال را برای نوه اش تعریف می کند.

نام فیلم: #گاگومان ( به معنای: ساعتِ گرگ و میش) | نویسنده و کارگردان: #محمد_رسول_اف | مدت زمان: ۱ ساعت و ۱۹ دقیقه
___
All the events, characters, and names in this film are real.
___
این اثر، اولین فیلم بلند #رسول‌_اف است که در ۲۹ سالگی ساخته است و برنده ی جایزه ی بهترین فیلم اول از ۲۱ امین دوره ی #جشنواره_فجر شد.
این فیلم، ماجرای واقعیِ ازدواج دو زندانی در زندان بجنورد است:
#فاطمه_بیژن ؛ محکوم به حبس ابد به جرم حمل مواد مخدّر
#علیرضا_شالیکاران ؛ محکوم به شانزده سال حبس به جرم سرقت
___
علیرضا سال ۱۳۶۰ وقتی که فقط ۱۶ سال داشته وارد زندان شده و مادرش هم در بند زن ها زندانی ست. رئیس زندان به علیرضا می گوید در اولین ملاقات از مادرش بخواهد با وی تماس بگیرد؛ تا بلکه برایش آستین بالا بزنند!
قرار بر این می شود که مادرِ علیرضا دختری خوب از بند خودش برای پسرش بیابد! او فاطمه را انتخاب می کند؛ زنی محکوم به حبس ابد!
در آن زمان علیرضا سه سال تا آزادی اش فاصله داشت و حدس و گمان ها بر این بود که اگر این ازدواج پا بگیرد، شاید به فاطمه عفو بخورد و علیرضا هم که آزاد می شود؛ پس شاید این دو بتوانند طعم زندگی را بچشند.
___
در اتاقِ رئیس زندان، دیداری بین علیرضا و فاطمه ترتیب داده می شود تا صحبت کنند. فاطمه حبس‌اش ابد است اما حرف اش این که سال دیگر حکم‌اش می شکند و می شود ۱۵ سال حبس.
علیرضا هم از شُرب خَمر پدرش می گوید و نیز بداخلاقی های وی؛ و پناه بردن اش به خانه ی مادربزرگ اش.
___
آن ها در زندان بچه دار می شوند و فاطمه با پسرش -امیرحسین- آزاد می شود. علیرضا باید محبوس بماند، اما از حکم سه سال بازداشت اش چیزی باقی نمانده است. هفت ماه بعدش، علیرضا هم آزاد می شود و می رود سر خانه و زندگی اش.
___
چالش اصلی پس از آزادیِ علیرضا، یافتن شغل است و چون از زندان آزاد شده کسی به او شغل نمی دهد‌. یک ماه از آزادی اش می گذرد اما نانوای محل بهانه می آورد که شریک دارد و شریکش راضی نشده! قصاب شاگرد نمی خواهد و همکار نیز، و وقتی متوجه می شود علیرضا زندانی بوده است، عصرِ همان روزی ‌که کارگری کشتارگاه را کرده، با عذری ناموجّه او را بیرون می کند! نهایتاً این علیرضاست که مجدد به زندان می افتد! زیرا که او پس از نیافتن شغل، مجدد به سرقت روی می آورد!
و شاید بهترین خلاصه از این فیلم این است که "علیرضا مجدد به خانه اش برگشت!!!"

نام فیلم: #مرگ_یزدگرد | نویسنده و کارگردان: #استاد_بهرام_بیضایی | با بازیِ #سوسن_تسلیمی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۵۲ دقیقه
___
زندگیِ مرگ
___
پس یزدگرد به سوی مرو گریخت و به آسیابی درآمد. آسیابان او را در خواب به طمع زر و مال بکشت.
___
فیلم سه راوی دارد: آسیابان، زنش و دخترشان. هر سه از مرگ یزدگرد می گویند و گاهاً حرف های خود را نقض می کنند و ادامه حرف های شخصیت های دیگر را از سر می گیرند. یزدگرد سوم، به مرو گریخته و در در آسیاب این خانواده پناه برده تا بلکه او را بکُشند! یزدگرد سوم، آخرین پادشاه سلسله ی سامانی بود.
___
سرداد سپه یزدگر سوم، به همراه موبَد و شخصی دیگر برای محاکمه ی این خانواده به آسیاب آمده اند. در آسیاب دادگاه محاکمه در حال برگزاری است و بیرون از این محاکمه گاه، سپاه یزدگرد شمشیر علیه سپاه اعراب کشیده اند.
___
#بیضایی در این نمایش نامه به "شاه کشی" گریز زده و آن را در بطن هنر خویش قرار داده است. حقیقت این است که پادشاهانِ همه ی اعصار به وقتِ پیری یا خودکشی می کرده اند (!) یا با خدعه ی اطرافیان کشته می شدند تا پیش از "تسلیمِ مرگ" ، "مرگی مانا" را تجربه کنند.
___
اما چیزی که مخاطب را رها نمی کند، فکرِ این است که این پادشاه است که مرده یا آسیابان؟! فکری که با شمایِ مخاطب می ماند.
#بیضایی در اصل خانواده ای معمولی را در تقابل با پادشاه و سپاهش قرار داده است؛ پادشاهی که وحشت پرچمش است و سپاهش تنهایی ست. اما شاید درس بزرگ فیلم این است که همه ی ما انسانیم و برابر، و پادشاه و آسیابان نداریم، زیرا که در این فیلم بارها و به کَرّات آسیابان پادشاه نامیده می شود و پادشاه آسیابان خطاب می شود.
___
وقتی برای #بیضایی مهم نبوده این شخص یزدگرد سوم است یا آسیابان، چرا باید برای ما مهم باشد؟! وقتی این دیدگاه مُتقن می گردد که این جمله ی بزرگ را از فیلم برای خودت به امانت بر می داری :
"پادشاه اینجا کشته نشده. او پیش از آمدن به اینجا مرده بود!"