وبلاگ من

...

۴۱ مطلب با موضوع «عالیجناب عباس کیارستمی» ثبت شده است

نام فیلم: #مسافر | نویسنده: #حسن_رفیعی | فیلمنامه نویس و کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۱۳ دقیقه
___
کاپیتانِ متحیّر!
___
یکی از زیباترین سکانس های فیلم جایی است که پسربچه سر کلاس درس زبان انگلیسی در حال محاسبه ی هزینه های سفرش است، سفر به تهران و مشاهده ی مسابقه ی فوتبال؛ و همزمان معلمش هم در پشت میز خود دفتری باز کرده است و مشغول محاسبه ی اجاره ماهانه ی خانه اش و سایر بدی هاست. هر دو سر کلاس درس، اما در دنیایی دیگر؛ پسربچه در رویای آمدن به تهران و مشاهده ی فوتبال؛ معلم در رویای پول بیشتر.
___
#مسافر دنیای پسربچه ای را به تصویر کشیده است که عشقِ فوتبال است و نه پدرش او درک می کند، نه مادرش، نه معلم هایش و نه مدیرِ سیگاریِ بداخلاقِ مدرسه. فیلم از جایی "قشنگ‌تر" می شود که این پسربچه می خواهد هزینه ی سفرش را جور کند. بازاری ها خودنویسش را نمی خرند و ۵ تومنش نمی شود ۱۰ تومن، تا ۱۰ تومنش را با فروش اجناس دیگر بکند ۲۰ تومن و همینطور خورد خورد جمع کند تا برسد به تهران. امّا چه خوب است که او یک دوست پایه دارد که همراه و همپای اوست.
___
پس از این که دوربینش را کسی نمی خرد و پس از این که از سمت خانواده و معلم هایش طرد می شود و تنبیه می شود و می شنود که "فوتبال خوب نیست، بچسب به درس"؛ با دوستش این طرح را می ریزند که روبروی مدرسه شان بایستند و با این ادعای دروغین که عکاس هستند و نیز با این وعده ی دروغین که عکس ها را فردا برایشان ظاهر می کنند و همان روبروی مدرسه تحویلشان می دهند (!) شروع به عکاسی کنند؛ عکس هایی که اصلاً و اساساً گرفته نمی شوند و فردایی برای تحویلشان در کار نیست، زیرا آن پسربچه فردا در تهران است و وقتی بلیط ها تمام می شود، به هزار ضرب و زور از بازارسیاه بلیط می خرد و وارد ورزشگاه می شود؛ اما پیش از بازی به محلی دیگر می رود و خوابش می برد! بیدار شدن همانا و دَویدن به سمت ورزشگاهی که خالی‌ست از آدم و پُر است از پوست تخمه و روزنامه باطله، همانا!
___
این فیلم تلخ ترین فیلم #کیارستمی بود و یقیناً و قطعاً یکی از اصلی ترین درس هایش این بود که "بار کج به منزل نمی رسد، هیچ‌گاه"

نام فیلم: #ده | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۲۹ دقیقه
___
ماشین و فلسفه و #کیارستمی !
___
بعد از چهار فیلمِ #زندگی_و_دیگر_هیچ ، #مثل_یک_عاشق ، #طعم_گیلاس و #باد_ما_را_خواهد_برد ؛ این پنجمین فیلمِ ماشینیِ عالیجناب بود که دیدم. منظورم از "ماشینی" این است که تمام فیلم و یا اکثر سکانس‌هایش در ماشین می‌گذرد. #کیارستمی در #طعم_گیلاس با یک ماشین و گفتارهای فلسفی‌ای که پیرامون مرگ و زندگی در آن پیاده‌سازی کرد، جایزه #نخل_طلایی_جشنواره_کن سال ۱۹۹۷ را از آنِ خود کرد. او اعتقاد داشت، مکالمه‌های درون‌ماشینی به طرفین اعتماد می‌بخشد چون دیدِ از بالا به پایین نیست؛ و باعث می‌شود که هر دو طرف تمام حرف‌های دل‌شان را بگویند.
___
در #ده ، دوربین به‌صورت ثابت جلوِ ماشین قرار داده شده است و یک زن در #ده سکانس با پنج شخص گفتگو می‌کند: پسرش، خواهرش، دختری عاشق، یک روسپی، زنی مومن.
تمام بازیگرهای فیلم خودشان را بازی می‌کنند و اصطلاحاً #کیارستمی از نابازیگر استفاده کرده است؛ به‌جز دختر روسپی که بازیگر است.
این زن با پسرش پیرامون طلاق گرفتن از همسرش بحث می‌کند، با خواهرش پیرامون بداخلاقی‌های پسرش و گرفتن کیک تولد برای همسر جدیدش صحبت می‌کند، زن مومن را به امامزاده می‌رساند و آن زن در مورد سفرهای مذهبی‌اش و نیز اثرات دعا بر زندگی‌اش می‌گوید و این که از دارِ دنیا یک تسبیح دارد و یک پارچه‌ی متبرّک‌شده به ضریح ائمّه، با دختر روسپی در مورد گمشدگیِ عشق در زندگیِ یک روسپی صحبت می‌کند، در مکالمه‌اش با دخترِ عاشق از خودش و طلاقش می‌گوید و آن دختر از عشقش به یک پسر و دعاهایش در امامزاده برای رسیدن به او می‌گوید.
فیلم با گریه‌های دخترِ عاشق تمام می‌شود، و شاید گریه‌ای است بر حال و روزِ زنِ ایرانی!
این فیلم در سال ۲۰۱۶، جزو ۱۰۰ فیلم برتر قرن ۲۱ شناخته شد.

نام فیلم: #جاده_های_کیارستمی (#جاده_ها) | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | مدت زمان: ۳۱ دقیقه
___
کنسرتی از طبیعت
___
مجموعه ای از عکس های سیاه و سفیدی که توسط #کیارستمی از جاده گرفته شده است را می بینیم و صدای خودِ استاد را می شنویم. کلکسیونی از تکاپوهای ۲۵ ساله ی #کیارستمی در پیچ و خم جاده

شیرین، شاید متفاوت‌ترین
___
نام فیلم: #شیرین | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۳۰ دقیقه
___
فیلم نمی‌بینیم، بلکه بینندگان فیلم را می‌بینیم! شماری از بازیگران زن سینمای ایران و حتی #ژولیت_بینوش (که در فیلم #کپی_برابر_اصل ِ #کیارستمی هم بازی کرده است) بر صندلی‌های سینما نشسته‌اند و نظاره‌گر داستانی اقتباس‌شده از #خسرو_و_شیرین ِ #نظامی_گنجوی هستند که #فریده_گلبو به رشته‌ی تحریر درآورده است.
___
خسرو: دایه‌ام در کودکی داستان پیکرتراشی را می‌گفت که دو دستش بریدند، به جُرم نافرمانی. و او با پاهایش تندیس می‌ساخت. اما دست‌های تو حیف باشد برای بریدن و خوراک سگ‌ها ساختن. دست‌های یک پیکرتراش؟
فرهاد: دست‌های یک کوه‌کَن
خسرو: دست‌های یک عاشق بهتر نیست؟ نیست؟! آن بیستون که تو کَندی کار عشق بود نه کار دست
فرهاد: دست از دل فرمان بَرَد و هر دو از شیرین
خسرو: آری شیرین. رعیّت قصه‌ها ساخته از عشقت به شهزاده‌ی ارمن
فرهاد: قصه نیست ای پادشاه، داغش را بر دلِ چاک چاکم آزموده‌ام
خسرو: این عشق است یا دشنه؟ دلِ پاره پاره نقلی ندارد؟ چه لایق عشق، کوه‌کَن؟
فرهاد: شاه از دل می‌گوید و من از جان
خسرو: از عشقِ شیرین بگو
فرهاد: شیرین‌تر از عشق؟
خسرو: عشقِ بی‌پناه و بی سر پناه
فرهاد: رِواق منظر چشمم آشیانه‌اش
خسرو: اگر چشمت را اشک و خون کند؟
فرهاد: چشمی دیگر به پایش می‌افکنم
خسرو: اگر بیش از این طلب کند؟
فرهاد: از خدا به زاری موهبت می‌خواهم
خسرو: خامی کوه‌کَن! دَمی آسودگی پخته‌ات کند!
فرهاد: حرام باد بر فرهاد آسودگی
خسرو: کارَت زار شد در این کارزار
فرهاد: خوش نبردی ست جنگ عشق
خسرو: صبور باش کوه‌کَن
فرهاد: دل به دریازده و صبر؟ غریب حکایتی ست!
خسرو: بس کن این بازیِ عشق را
فرهاد: این عشق‌بازی ست پادشاه!
خسرو: و کِی به پایان می‌رسد این دفتر؟
فرهاد: حکایت همچنان باقی ست!
خسرو: عشق کورَت کرده. تا کِی؟
فرهاد: تا خاک چشم‌هایم را پر کند!
خسرو: این عشقی نومید است، رهایش کن
فرهاد: عشق رهایم نمی‌کند!
خسرو: و می‌دانی من نیز بر او عاشقم؟
فرهاد: این که شاه بر او عاشق شده عجیب نیست؛ عجیب این است که جهان چرا بر او عاشق نیست!
خسرو: آه ز این همه دل‌داری کوه‌کَن
فرهاد: کوه‌کَن دل بر دار کرده پادشاه
خسرو: اینک سوال آخر! چه می‌کُنی اگر بر تنش نگاه کنم؟!
فرهاد: نگاه کنم؟ نگاه کنم؟! نگاه شاه و آه فرهاد. جهان بسوزانم از این آه
___
#عالیجناب_عباس_کیارستمی + #مظاهر_سبزی

نام فیلم: #بید_و_باد | نویسنده: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | کارگردان: #محمدعلی_طالبی | مدت زمان: یک ساعت و بیست دقیقه
___
"بید" کودکی است که در مسابقه ی فوتبال با ضربه به توپ موجب شکستن شیشه ی کلاس شده است. پدرش به واسطه ی شغلش و پرمشغله بودنش نمی تواند برای خرید شیشه و تعویض آن وقت بگذارد.
"باد" کودکی از اردکان یزد است که به واسطه ی  شغل پدرش (که مهندس برق است) به این منطقه ی شمالی آمده اند. او باران ندیده است! یا شاید به قول خودش "هروقت که اومده من خواب بودم!"
رفاقت "بید" و "باد" از درد دل "بید" شروع می شود و گفتنِ این که پولِ کافی برای خرید شیشه ندارد. زیباترین سکانس به زعم من لحظه ای است که "باد" می گوید "پولُ می دم بهت، اما هروقت داشتی باید پس بدی" و یکدیگر را در آغوش می کشند.
"باد" می رود و دیگر نمی بینیمش، همان سکانسی می رود که ۵۰۰ تومان از پدرش برای "بید" قرض می گیرد.
دیگر فقط "بید" را می بینیم. تنهایی اش را. این که رسماً باید شخصاً شیشه بخرد و بیاورد مدرسه برای تعویض، وگرنه ناظم از مدرسه اخراجش می کند. نکته ی غریبِ این فیلم برای "باد" این است که تنها یک روز وقت دارد. به هر ضرب و زوری شده شیشه را می خرد و می آورد و نصب می کند، تنها. اما شکستن شیشه به دنبالِ وزشی بادی شدید راس ساعت شش و سی دقیقه ی عصر، ورق را می چرخانَد. پیرمرد شیشه‌بُر فقط تا ساعت ۷ در مغازه هست و او حتی به همین نیم ساعت هم امید می بندد و دوان دوان راه مغازه ی شیشه‌بُری را در پیش می گیرد. هم‌مدرسه ای موتورسوارش را می بیند و سوار بر ترک موتور او ... . و پایانی که نمی بینیم!
___
#عالیجناب_عباس_کیارستمی + #مظاهر_سبزی

شعرِ جاری در نقاشیِ فیلم
___
مستند #ای_بی_سی_افریقا سفر عالیجناب و گروه‌اش به افریقا است. مستندی که دیدن‌اش دل می‌خواهد! مرگ کودکی را می‌بینیم که در پارچه‌ای سفید (چیزی شبیه کفن!) کادوپیچ می‌شود و تحویل مردی داده می‌شود تا با دوچرخه‌ی ۲۴ چینیِ خود، او را ببرد؛ شاید برای خانواده‌اش، و یا خاکِ گور!
این مستند پیرامون کودکان افریقاییِ مبتلا به ایدز است. فقر، چیزی که از سر و کولِ فیلم بالا می‌رود. کودکانی با لباس‌هایی مُندرس و خانه‌هایی رو به زوال که با یک جعبه نوشابه و دستگاه پخش موزیک، دنیا را در جیب خود دارند.
لیوان‌های رنگیِ پلاستیکی، توپ ساخته‌شده از دورریزهای کاغذی، همخوانیِ موسیقی بومی توسط زن‌های مُسن، تصویر باب مارلی و عیسی مسیح و پاپ و پله بر دیوار، سانسور تابلوی تبلیغاتیِ Life Guard، تقابل زندگی-مرگ؛ تمام چیزی است که به‌ظاهر در این مستند دیده می‌شود، اما سینمای خاص و منحصر به فرد عالیجناب هم خود را در لایه‌های نهان و پنهان فیلم نشان می‌دهد؛ جایی با گفتن جمله‌ی "فکر نمی‌کنم هیچ‌جای دنیا خورشید به اندازه‌ی اینجا ارج و قرب داشته باشه" توسط عالیجناب وقتی که برق رفته است، و جایی دیگر با تلاش عالیجناب برای این که اصلاح موی تازه‌عروسِ معلم را نشان دهد، هم‌او که با ۵ خانواده‌ی معلم دیگر، ۳۰ درصد از حقوق ماهانه‌شان را می‌دهند تا زیر چیزی به نام "سقف" زندگی کنند؛ اگر بشود گفت زندگی!
___
مرد و زنی استرالیایی را می‌بینیم که مرد ارتوپد است و زن مربی آموزش بیزنس؛ کودکی افریقایی را به سرپرستی گرفته‌اند و شادیِ دیدن این سکانس، غم سکانس‌های ابتداییِ فیلم را از دل می‌رُباید؛ همان سکانس که زنی ۷۲ ساله با صدایی حَزین می‌گوید ۱۱ فرزندش را به‌خاطر ایدز از دست داده است! چه زیباست رقص کودکان هشت-نُه ساله مقابل دوربین، به‌خصوص آنجا که عالیجناب چندتایی‌شان را صدا می‌کند تا بیایند پشت دوربین و از دریچه‌ی "کیارستمی" دنیا را ببینند، و خوش به حال‌شان که سعادتِ دیدار کیارستمی را داشته‌اند، دیدار یک هنرمند -حتی اگر ندانی از برایِ کدام اقلیم است و هنرش چیست- باز هم گنجی است عظیم که شاید نصیب کمتر کسی بشود! سیاه و سفید بر پیکره‌ی فیلم ترسیم شده است. عالیجناب نقاش است و از او این هنر اصلا بعید نبوده و نیست که بتواند استادانه در ۱ ساعت و ۲۳ دقیقه خط تلاقی غم و خرسندی را محو کند، تا همپوشانی قلّه‌های مثبت و منفی را به نظاره بنشینیم.
___
دنیای کودکان، دنیای "تخریب" نیست. ایران و افریقا و سرزمین‌های دیگر هم ندارد. کودک، کودک است؛ حتی خشم‌اش و حسادت‌اش هم در لایه‌ای از مهربانی نمود پیدا می‌کند. در این مستند، هنگامی که کودکان افریقایی به‌سمت دوربین عالیجناب یورش می‌برند و می‌رقصند و می‌خندند و همراه عالیجناب گام به گام در مسیر فیلمبرداری همپای او می‌شوند، نزدیک دوربین می‌شوند و دست‌های او را هم می‌لرزانند؛ اما دوربین سالم می‌ماند، کودک کارش تخریب نیست. دنیای کودکان، دنیای تثبیت دوستی و مروّت است و اینکه مدام چون ناقوس، ممتد گوشزد کنند "تو هم یه روز مثل من یه بچه‌ی خوش‌قلب بودی قاتل!"
وقتی که برق می‌رود، نور چراغ‌قوه سینمای خاص عالیجناب را مجدد نشان می‌دهد، بازی با سایه‌های روی دیوار. مکالمه‌های ساده و خودمانی و جذابِ عالیجناب با دوستش؛ در حالی که چندین و چندین دقیقه زُل زده‌ایم به سیاهیِ صفحه نمایش و هیچ نمی‌بینیم و چه خوب است و به‌جا این جمله‌ی عالیجناب "خورشید که می‌ره، دیگه زندگی تعطیل می‌شه"
___
برش‌هایی خوب از فرا-فیلم‌مستندِ عالیجناب:
۱. خیلی کلکی، تو خیلی کلکی. خیییییییلی کلکی! خب، بالاخره سر و کلّه‌ات پیدا شد، ها؟ دوسَم داری هنوز؟ (زنی که گویا جنون دارد، جلوِ خانه‌اش پا روی پا انداخته، و این را به عالیجناب می‌گوید!)
۲. - چه پشه‌هایی. او او اوه! می‌گم چه خوب شد که قرص هامونو خوردیما. حالا واقعا اینا پشه‌ی مالاریان؟!
عالیجناب: والا مثل چی می‌گن؟ مثل قارچه دیگه! می‌گن تا نخوری سمّی بودنش معلوم نمی‌شه. باید بزنن بعد معلوم بشه که مالاریا هستن یا نه! ولی به هر حال، من فکر کنم که مُردنِ با ایدز لااقل یه انتخابه؛ تو زندگی کردی، بابتش هم می‌میری! ولی هم نیش پشه بخوری هم بمیری، واقعا خیلی نامردیه دیگه!
۳. - مگه اطلاعیه‌ها رو نخوندی؟
عالیجناب: ما عادتی به خوندنِ اطلاعیه‌ها نداریم!
۴. - فکر کنم اینا نصف عمرشونو توی تاریکی زندگی می‌کنن. حالا ما یه چار-پنج دقیقه‌اش رو نمی‌تونیم!
عالیجناب: خب اگه چار-پنج دقیقه ست. اگه چار-پنج سال بود که ۵۰ سال عمرمون بود، حتما بهش عادت می‌کردیم. خوشبختیِ بشر اینه که عادت کنه!
- طبقه‌ی چند بود؟
عالیجناب: طبقه‌ی ۳ بود، اتاق سمت چپ، ۲۱۲. ولی توی تاریکی عدد چه معنی‌ای داره؟!
___
#عالیجناب_عباس_کیارستمی + #مظاهر_سبزی

29 فروردین 99

نام فیلم: #باد_ما_را_خواهد_برد | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
___
- از بس این دِه‌تون دوره!  می دونی ما چندوقت ...
پسر بچه اجازه نمی دهد مردی که داخل ماشین است و مشغول صحبت است، حرفش را ادامه دهد، می گوید
+ نزدیکه
- نزدیکه؟!
+ ها
- شما خودتون چطوری دِه‌تون رو پیدا می کنید؟!
+ من از کوچیکی اینجا پیدا شده ام، دیگه می دانم اینجا رو
___
در "باد ما را خواهد برد" ، باز هم بازیِ نابازیگران را می بینیم، افرادی محلی که اصلا نمی دانند تلویزیون چیست و الفبای فیلم چیست، جلوی دوربین عالیجناب نه که نقش بازی کنند، خودشان را بازی می کنند. و این "خود بودن" آدم را یاد "سهراب" و "فروغ" و "خیام" می اندازد، که می شود ردّ پای‌شان را در جای جای فیلم های عالیجناب دید. در این فیلم هم در کمتر از سه دقیقه ی اول مشخص می شود "فروغ" کارگردان این فیلم است، نه عالیجناب!
___
+ فکر می کنم فرهادم بیستونُ تنهایی کنده. فرهادُ می شناسی؟
- بله! همشهری مانه. پنج فرسخیِ اینجاست.
+ آها! باریک اله. ولی بیستونُ ... ولی بیستونُ فرهاد نکنده!
- می دانم!
+ کی کنده؟!
- عشق کنده! عشق شیرین
+ باریک اله. اهل دلم که هستی
 - آدم که بی دل نمی شه آقا!
___
داستان فیلم: پیرزنی در یکی از روستاهای کرمانشاه در حال جان کندن و ملاقات مرگ است. گروهی راهیِ این روستا شده اند، تا از مرگ او و مراسم خاکسپاری محلی آن منطقه فیلمبرداری کنند.
___
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سُرخ است و مُشوّش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن، هیچ
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دست هایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لب های عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
نام فیلم برگرفته از این شعر فروغ است
___
در انتها، در حالی که دوستانِ تنها بازیگرِ فیلم (بهزاد دورانی) از مرگ پیرزنِ مریض ناامید شده اند، تنهایش می گذارند. با مرور زمان مشخص می شود حال پیرزن بد شده است و رو به موت است، اما دورانی تنها به گرفتن چند عکس بسنده می کند و روستا را ترک می کند!
___
+ چند کلاس درس خوانده ؟
- کی ؟
+ همان که شعرش را خواندی
- فروغ؟ چهار پنج کلاس فکر نکنم بیشتر خونده باشه. آخه می دونی، شعر گفتن زیادم ربطی به درس خوندن نداره. اگه تو هم ذوقشُ داشته باشی می تونی شعر بگی.
___
جدال مرگ و زندگی، این بار هم با زبانی شیرین و در پسِ افکار خاصّ عالیجناب به جان مخاطب تزریق می گردد و دوباره آنجا که نباید، علیرغم میل، فیلم تمام می شود! این فیلم را فلسفی ترین فیلم عالیجناب می دانند. دورانیِ این فیلم در ۱ ساعت و ۵۸ دقیقه بدل به دورانیِ دیگری می شود و به فلسفه ای عمیق از مرگ و تولد پی می برد.
___
+ آقای دکتر! تخصص شما چیه؟
- تخصص نگرفتم که در تمام اعضای بدن طبابت داشته باشم! اگر تخصص می گرفتم، باید طبابت روی همون تخصص انجام می دادم.
+ بله بله! با این حساب پس شما باید مراجعه کننده هم زیاد داشته باشین، نه؟
- کسی هم مراجعت نمی کنه، مجبوریم بریم یه گشتی بزنیم این طبیعت زیبا را نگاه بکنم و برخوردم بکنم یه ختنه ای اگر شد، تزریقی شد، سوراخ گوشی شد او رَم انجام بدم. و اِلّا به درد کسی نمی خوریم، ولی به درد خودمان که می خوریم بریم طبیعتُ نگاه بکنیم. تماشای طبیعت. بهتر از ایه که بشینی تخته بازی کنی، بی کار باشی
___
و اما بدون شک، بهترین سکانس فیلم یکی از همان سکانس های پایانی است که دورانی و طبیب سوار بر موتور در گندمزار می روند و همزمان با دور شدن و کم شدن صدا، طبیب این شعر از "خیام" را می خواند:
"گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است"
و می شود خوش بودنِ شنیدنِ آواز دهل از دور را با پود و تار جان شنید و حس کرد.

 

مظاهر سبزی - 22 فروردین 98

سه فیلم به هم مرتبط به نام های:

1. خانه ی دوست کجاست (الهام گرفته از شعر سهراب)

2. زندگی و دیگر هیچ

3. زیر درختان زیتون

 عالیجناب عباس کیارستمی

 

خانه ی دوست کجاست

این فیلم در مورد پسربچه ای است که دفتر همکلاسی اش اشتباهاً در کیفش جا مانده و دربدر از روستای کوکر راهیِ روستای پشته می شود تا دفترش را برگرداند.

 

زندگی و دیگر هیچ

مردی به همراه پسرش، چند روز پس از زلزله ی گیلان، راهیِ کوکر می شوند تا حال احمدپور را جویا شوند. آن ها موفق به یافتن احمدپور نمی شوند، اما متوجه صحت و سلامتی او می شوند.

 

زیر درختان زیتون

یک سال پس از زلزله ی کوکر، محمدعلی کشاورز که نقش یک کارگردان را بازی می کند، برای انتخاب بازیگر وارد این روستا شده است. پیش از زلزله، پسری جوان برای ازدواج با دختری اقدام کرده است، اما چون فقیر بوده و خانه نداشته، به او زن نداده اند.

حال پس از زلزله، او خوشحال است! زیرا که همه ی خانه ها خراب شده و مثل او شده اند!

در نهایت، برای فیلمِ محمدعلی کشاورز همان جوان و دختر مورد علاقه اش انتخاب می شوند، هر دو در کنار هم قرار می گیرند.

-------

* مستند "در جاده با کیارستمی" که در سال 2005 به کارگردانی "مارک کازینز" ساخته شد و خود عالیجناب هم در آن حاضر است، پیرامون ایده ی شکل گیری این سوپر-فیلم می پردازد و مصاحبه ای با بابک احمدپور (بازیگر اصلی) دارد.

-------

مظاهر سبزی - 15 فروردین 99

دختری دانشجوی رشته ی جامعه شناسی است و روسپی گری می کند، تنهاست و کسی برای تنهایی اش پشیزی ارزش قائل نیست، یک حوان کله شق به حساب عاشقش شده اما موجبات رنجشش را فراهم می آورد، و اما یک مشتری عجیب او که پیرمردی است نویسنده و مترجم که اتفاقا او هم تنهاست نه هوس باز.

تمام فیلم بیان کننده ی تنهایی این دختر (فروشنده) و آن پیرمرد (خریدار) است و گاهاً گریزی هم به عشق زده می شود.

شروع فیلم مثل اکثر سکانس های فیلم های عالیجناب کیارستمی خاص است. دختر روسپی و دوستش در کافه ای نشسته اند و برای چند ثانیه تصویر دختر را نمی بینیم و فقط صدایش را می شنویم و آهسته آهسته عالیجناب پرده از سینمای خود برمی دارد و ما را به جهان خود رهنمون می گردد.

باز هم سکانس های "ماشینی" ِ عالیجناب.

در این فیلم هم مانند فیلم "ده" و "طعم گیلاس"، ماشین نقشی اساسی در فیلم دارد و بیشتر سکانس ها در آن می گذرد. عالیجناب از ماشین برای بیان ساده ترین حرف های خودمانی و سنگین ترین مباحث فلسفی در فیلم هایش بهره می برد، چیزی که در اینجا هم می بینیم.

این فیلم را جزو سه فیلم برتر قرن دانسته اند. و به قول اسکورسیزی "فیلم هم باید به ما نشان بدهد و هم از پشت پرده ها حرف بزند" ؛ به راستی کیارستمی در این فیلم ناگفتنی ها را به شیرینی هرچه تمام بر ما عیان نموده است. مثلاً سکانسی که این دختر برای مشتری خود (پیرمرد نویسنده) آماده  می شود، اصلاً تصویر دختر را نمی بینیم و عالیجناب صندلی ای که پیرمرد بر روی آن نشسته نشانمام می دهد و تصویر دختر را به صورت مات از صفحه ی خاموش تلویزیون می بینیم.

در جایی خوانده بودم که سانسور سکوی پرتاب هنرمند است، و این را به وضوح می توان در این فیلم و سایر فیلم های عالیجناب دید. او فیلم هایش را به نحوی می سازد که در سینمای ایران هم قابل پخش باشد. حقیقتی که کیارستمی برایش جنگید اما نشد.

این اثر، آخرین فیلم عالیجناب کیارستمی است. افسوس و صد افسوس

مظاهر سبزی - 8 فروردین 99

یکی از صد خوبیِ این فیلم، اینه که همه ی بازیگرهاش وافعی هستن، یعنی اصلاً بازیگر نیستن!

فیلمی رئال که در مورد فردی به نام حسین سبزیان است. سبزیان که در واقعیت خود را به جای محسن مخملباف (کارگردان) جا زده است و وارد خانه ای شده که در آن جا دست به فیلم سازی بزند، در این فیلم در نقش واقعی خود بازی می کند. علاوه بر او، سربازهایی که برای دستگیری وی اقدام کرده اند، اعضای خانواده ای که سبزیان در آن خانه مرتکب این عمل شده است و حتی محسن مخلباف که انتهای فیلم به بازی وارد می شود و روبروی حسین سبزیان قرار می گیرد، همه و همه واقعی هستند.

یکی دیگر از خوبی های این فیلم، قطع شدن صدای میکروفونی است که به یقه ی پیرهن مخملباف وصل شده است. در انتهای فیلم، پس از این که دادگاه و خانواده ی آهنخواه، متهم (سبزیان) را به علت پشیمانی وی و به علت رقّت قلب خود، می بخشند؛ محسن مخلبافِ اصلی با موتورش از راه می رسد و به محضِ بیرون آمدن حسین سبزیان از دادگاه، همکلام هم می شوند. در این سکانس و سکانس های پس از آن، قرار است صدا را از میکروفون مخملباف بشنویم که قطع است (!) و چه زیباست مکالمه ی عالیجناب عباس کیارستمی و دستیارش در پشت صحنه که

میکروفون قطعی داره!

مگه می شه!

آره دیگه! قدیمی شده! خرابه!

 

این دیالوگ عالیجناب و دستیارش به طرزی هنرمندانه فیلم را فرا رئال می کند (که البته مشخص نیست و شاید ساختگی باشد، که به نظرم از عالیجناب چنان کاری بعید است).